سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیست و دوم


 قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیست و دوم آخرین خبر/داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل

- پس این همه پنهان کاری برای چیست؟ چرا می ترسند که پیدایشان کنند؟ چراباید محرمانه ازدواج کنند؟ اوه! نه،نه، بعید است. از توضیحاتی که جین نوشته معلوم است که نزدیکترین دوستش معتقد است او اصلا قصد ازدواج نداشته. ویکهام هیچ وقت با زنی که پول وپله ندارد ازدواج نمی کند. این کار را نمیکند. لیدیا چه دارد؟ چه جاذبه ای دارد جز جوانی، سلامتی و محبت که ویکهام بیاید به خاطر این چیزها از خیر یک ازدواج خوب بگذرد. ضمن اینکه خدامیداند این فرار کردن با لیدیا ، این عمل بی شرمانه، در بین نظامیان چه انعکاس بدی دارد. من نمی دانم از این کار بدتر در تصور آنها می گنجد یانه. اما نظر دیگران هم متاسفانه درست از کار در نمی آید. لیدیا هیچ برادری ندارد که پا پیش بگذارد، و ویکهام با توجه به رفتار پدر و بی قیدی و بی اعتنایی اش به کارهای خانواده لابد فکر کرده که پدر برخلاف پدر های دیگرنمی آید در چنین قضیه ای آنطور که باید و شاید عمل کند. - تصور می کنی لیدیا به صِرف اینکه عاشقش شده آن قدر بی توجه هم هست که حاضر بشود بدون ازدواج با ویکهام زندگی کند؟
الیزابت که اشک در چشم هایش جمع شده بود جواب داد: این طور به نظر میرسد. خیلی هم وحشتناک است که اطمینان آدم به پاکدامنی و شایستگی خواهرش این طور خدشه دار بشود. اما، راستش، نمیدانم چه بگویم. شاید دارم بی انصافی می کنم. ولی لیدیا کم سن و سال است، هیچ وقت یاد نگرفته که جدی به مسائل فکر کند. و در این شش ماه ، نه، در این یک سال کاری نکرده جز تفریح و سبکسری. همین طور عاطل و باطل وقتش را با بوالهوسی تلف کرده و به هرفکری که به ذهنش رسیده و پیش آمده میدان داده. از وقتی که آن هنگ در مریتن مستقر شده، به چیزی فکر نکرده جز عشق و دلربایی و شیطنت با افسرها. تاتوانسته از این فکرها کرده و همین حرف ها را زده، تا بیشتر... نمی دانم اسمش را چه بگذارم... بیشتر تسلیم احساساتش بشود. طبعا جذاب هم هست. ماهمه میدانیم که ویکهام با جذابیت و رفتاری که دارد می تواند هر زنی رامجذوب خود کند.
زن دایی اش گفت: ولی، نگاه کن، جین این قدر ها به ویکهام بد گمان نیست که فکر کند چنین کارهایی از دستش بر می آید.
- جین مگر به کسی بد گمان می شود؟ هر کسی با هر سابقه ای به نظر جین نمیتواند دست به چنین کار زشتی بزند مگر آنکه کاملا عیان شده باشد. ولی جین هم مثل من میداند که ویکهام واقعا چه جور آدمی است. هر دو می دانیم که اوبه تمام معنا هرزه و بی بندوبار است. نه راستی و صداقتی دارد ، نه بویی ازشرافت برده. همان قدر که دل می برد دروغگو و دغل هم هست.
خانم گاردینر که از این طرز حرف زدن الیزابت کاملا کنجکاو شده بود گفت: واقعا این چیزها را میدانی؟
الیزابت قرمز شد و گفت: بله که میدانم. پریروز به رفتار ناشایستش با آقای دارسی اشاره کردم، و شما خودتان آخرین باری که به لانگبورن آمده بودید دیدید که او با چه لحنی درباره کسی حرف میزد که نهایت شکیبایی و سخاوت رادر حقش به جا آورده بود. چیزهای دیگری هم هست که من اجازه ندارم ... ارزش بازگویی ندارد. اما تا دلتان بخواهد در مورد خانواده پمبرلی دروغ گفته. درباره دوشیزه دارسی چیزهایی گفته بود که من تصور می کردم با یک دخترمتکبر و بداخلاق و نا مطبوع روبه رو می شوم. خودش می دانست که بر عکس است. میداند که دوشیزه دارسی همان طور که ما دیدیم ، دوست داشتنی و بی ادا واطوار است.
- ولی لیدیا این ها را نمی داند؟ مگر چیزهایی را که تو و جین به این دقت می دانید لیدیا نمی داند؟
- اوه، بله!... این، این بدتر از هر چیز دیگر است. من خودم قبل از این که به کنت بروم و آقای دارسی و قوم و خویشش، کلنل فیتزویلیام را ببینم کاملااز حقایق بی خبر بودم. وقتی به خانه برگشتم، هنگ قرار بود ظرف یکی دو هفته از مریتن برود. خب، در چنین وضعیتی ، هم جین (که همه چیز را برایش گفته بودم)و هم خودم اصلا لازم نمی دیدیم که همه چیز را فاش کنیم. چه فایده داشت که نظر خوبی را که همه درباره اش داشتند برگردانیم؟ موقعی هم که قرارشد لیدیا همراه خانم فورستر برود، اصلا به ذهنم خطور نمی کرد که چشمش رابه شخصیت حقیقی ویکهام باز کنم. اصلا به فکرم نرسید که لیدیا در خطر اغفال باشد. خودتان میدانید که به فکر من چنین چیزی راه پیدا نمی کرد. از کجا میدانستم چنین عاقبتی در انتظار اوست؟
- پس، موقعی که به برایتن رفتند،هیچ شاهد و دلیلی نداشید که فکر کنید این دو نفر به هم علاقه دارند.
- نه اصلا ، هبچ علامت و نشانه ای به یادم نمی آید. اگر چنین چیزهایی می دیدیم، خودتان می دانید ما آدم هایی نیستیم که این جور مسائل راسرسری بگیریم. اولین بار که ویکهام وارد هنگ شد، لیدیا آمادگی کافی داشت از اوخوشش بیاید. البته همه ما همین طور بودیم. تا یکی دو ماه، همه دخترهای مریتن و آن حوالی دیوانه ویکهام بودند. اما ویکهام هیچ وقت توجه خاصی به لیدیا نداشت. بعد از یک دوره که زیاد هم طول نکشید، اما مدام از ویکهام تعریف می کرد و دیوانه واز در وصفش داد سخن می داد، رفته رفته خیال پردازی اش درباره ویکهام فروکش کرد و افراد دیگری از هنگ که توجه بیشتری نشان میدادند بار دیگر مورد توجه لیدیا قرار گرفتند.
راحت می شود حدس زد که چیز زیادی به ترس و امید و تصورات آنها اضافه نمیشد، اما در تمام مدت سفرشان هیچ موضوع دیگری نمی توانست آنها را از بحثهای مکرر درباره این ماجرا باز زدازد. از فکر الیزابت که لحظه ای دور نمیشد. با غم و غصه و خودخوری مدام به این قضیه فکر می کرد و یک لحظه هم آسوده و خاطرجمع نمی شد.
با سرعت هرچه بیشتر راه را طی می کردند. یک شب را در راه خوابیدندو روزبعد موقع ناهار به لانگبورن رسیدند. الیزابت خوشحال بود که جین زیاد چشم به راه نمانده است.
بچه های آقا و خانم گاردینر که چشمشان به کالسکه افتاده بود روی پله های خانه ایستاده بودند که کالسکه وارد محوطه عمارت شد. وقتی کالسکه به طرف درنزدیک شد ، برق خوشحالی قیافه بچه ها را روشن کرد و در جست و خیز های کودکانه آنها بازتاب یافت. این نخستین شور و شوقی بود که در خوشامدگویی به مسافران ابراز می شد.
طف کرد که تا پنجشنبه پیش من ماند. خیلی کمک کرد و به ما آرامش داد.لیدی لوکاس هم خیلی محبت کرد.چهارشنبه صبح آمد این جا تا با ما همدردی الیزابت از کالسکه بیرون پرید، تند تند بچه ها رابوسید، بعد به راهرودوید و جین را دید که تازه از اتاق مادر بیرون آمده و از پله ها پایین دویده بود.
الیزابت با محبت تمام جین را در آغوش گرفت و اشک در چشم هر دو جمع شد. الیزابت بدون معطلی پرسید که خبر تازه ای از فراری ها رسیده یا نه.
جین جواب داد: هنوز نه. ولی حالا که دایی عزیزیمان آمده امیدوارم همه چیز روبه راه بشود.
- پدر در شهر است؟
- بله، همان طور که برایت نوشته بودم، از سه شنبه رفته.
- خبر هایی هم از پدر رسیده؟
- فقط یک بار. روز چهارشنبه چند خط برایم نوشت و گفت که سالم رسیده. نشانی اش را هم نوشته، چون خودم از پدر خواسته بودم. فقط اضافه کرده که دیگرنامه نمی نویسد ، مگر اینکه مطلب مهمی دستگیرش بشود.
- مادر چه... حالش چه طور است؟ بقیه چطورید؟
- مادر بهتر است. البته روحیه اش خیلی خراب شده . توی اتاق بالاست. از دیدن شماها خیلی خوشحال می شود. از اتاق بیرون نمی آید. مری و کیتی هم خدا راشکر ! خوبند.
الیزابت گفت: اما تو.. تو چطوری؟ رنگت پریده. چه قدر ناراحتی کشیده ای!
اما جین گفت حالش کاملا خوب است. در این موقع مکالمه آنها قطع شد، چون آقاو خانم گاردینر که سرگرم خوش و بش با بچه های خود بودند با بچه ها واردخانه شدند. جین به طرف دایی و زن دایی اش دوید و با اشک و لبخند به هر دوخوشامد گفت و از آنها تشکر کرد.
وقتی به اتاق پذیرایی رفتند، سؤال هایی که الیزابت از جین پرسیده بودطبعاً تکرار شد و آنها هم فهمیدند که جین خبر تازه ای ندارد. اما خوش بینی جین، که به خوش قلبی اش بر می گشت، هنوز در او احساس می شد. جین هنوزامیدوار بود که همه چیز به خیر و خوشی ختم بشود و روزی نامه ای برسد، ازلیدیا یا پدر، که همه چیز را توضیح بدهد و شاید هم خبر ازدواج را بدهد.
بعد از چند دقیقه گفت و گو، همه به اتاق خانم بنت رفتند و استقبال خانم بنت از آنها درست همان طور بود که انتظارش می رفت. گریه و زاری و شکایت کرد، به عمل ناجوانمردانه ویکهام ناسزا گفت، از ناراحتی ها و مشفاتی که تحمل می کرد داد سخن داد، و خلاصه به زمین و زمان بد وبیراه گفت، به همه وهمه، جز کسی که خطا و سهل انگاری اش علت اصلی لغزش لیدیا بود.
گفت: اگر خودم هم به برایتن رفته بودم، یعنی اگر همه با هم رفته بودیم، این اتفاق نمی افتاد. لیدیا طفلکی کسی را نداشت که مواظبش باشد. چرا آقا وخانم فورستر گذاشتند لیدیا از جلو چشم شان دور بشود؟ مطمئنم غفلت کرده اند، چون اگر خوب مراقبت می کردند لیدیا دختری نبود که از این کارها بکند. همیشه فکر می کردم لایق نگهداری لیدیا نیستند. ولی طبق معمول کسی به حرفم گوش نداد. طفلکی بچه عزیزم! حالا هم آقای بنت رفته. می دانم تا ویکهام راببیند دوئل می کند. بعد هم کشته می شود. آن وقت چه بلایی سر ما می آید؟توی قبر نرفته کالینزها می آیند ما را بیرون می اندازند. برادر، اگر توکاری نکنی، نمی دانم چه می شود.
همه با این فکرهای وحشتناک مخالفت کردند، آقای گاردینر کلی اطمینان داد که خیال خانم بنت و بچه هایش باید راحت باشد. بعد گفت که می خواهد همان فردا به لندن برود و برای برگرداندن لیدیا هر کمکی از دستش بر بیاید برای آقای بنت انجام بدهد.
سپس اضافه کرد: نگرانی های بیهوده به خودتان راه ندهید. البته باید به عواقب بدتر هم فکر کرد اما دلیلی ندارد که قطعی فرض کنیم. یک هفته هم نشده که از برایتن رفته اند. همین روزها از آنها خبری می رسد. تا نفهمیم که ازدواج کرده اند یا اصلا قصد ازدواج ندارند، نباید فکر بد بکنیم. وقتی بروم به لندن، سری به شوهرت می زنم و او را به خانه خودم در گریسچرچ میبرم. بعد با هم صلاح و مشورت می کنیم ببینیم چه باید کرد.
خانم بنت جواب داد: اوه! برادر عزیزم، این نهایت آرزوی من است. وقتی به شهر رفتی، حتما پیدایشان کن، هر جا که بودند پیدایشان کن. اگر ازدواج نکرده بودند، مجبورشان کن ازدواج کنند. برای لباس عروسی هم نگذار معطل شوند، به لیدیا بگو بعد از ازدواج هرچه پول بخواهد به او می دهیم تا لباس بخرد. از همه مهم تر، نگذار آقای بنت دوئل کند. به او بگو من چه وضع وحشتناکی دارم،... دست خودم نیست، می ترسم. همه اش می لرزم، تمام وجودم متشنج است، کمرم گرفته، سرم درد می کند،دلم تندتند می زند، خلاصه نه شب آرام و قرار دارم نه روز. به لیدیای عزیزم بگو که هیچ سفارشی برای لباس واین جور چیزها ندهد، تا اینکه خودم لیدیا را ببینم. لیدیا نمی داندفروشگاه های خوب کدام ها هستند. اوه، برادر، تو چه مهربانی! می دانم که همه کارها را روبه راه می کنی.
آقای گاردینر باز هم اطمینان خاطر داد که نهایت سعی خود را خواهد کرد. خواهرش را به خویشتن داری دعوت کرد و گفت که در بیم و امیدهایش جانب اعتدال رانگه دارد. تا موقع چیدن وسایل ناهار به همین نحو با او حرف زدند،بعد هم تنهایش گذاشتند تا عقده های خود را سر زن خدمتکاری خالی کند که درغیاب دختر ها به کارهای او رسیدگی می کرد.
برادر و زن برادر خانم بنت این جور کناره گرفتن او از بقیه افراد خانواده را صحیح نمی دانستند، اما مخالفتی هم نکردند، چون می دانستند که خانم بنت نمی تواند در مقابل خدمتکارهایی که غذا را سرو می کنند زبانش را نگه دارد. به خاطر همین، بهتر می دیدند که فقط همان یک نفری که بیشتر مورد اعتمادبود شنونده درد دل ها و بیم و هراس های خانم بنت باشد.
در اتاق غذاخوری، مری و کیتی هم به بقیه ملحق شدند. تا آن موقع چنان مشغول کارهای خود بودند که سر و کله شان پیدا نشده بود. یکی شان با کتاب سرگرم بود، یکی دیگر به بزک و آرایش. اما هر دو آرام بودند. هیچ تغییری در هیچکدام آنها دیده نمی شد. فقط لحن کیتی، به سبب از دست دادن خواهر محبوبش یابه سبب عصبانیتش از ماجرا، تا حدودی تلخ تر شده بود. اما مری که بیشتر به خودش مسلط بود، کمی بعد که پشت میز نشستند با قیافه ای جدی زیر گوش الیزابت گفت:
- قضیه ناجوری است. لابد همه در این باره حرف خواهند زد. ولی ما بایدجلوموج بدخواهی را بگیریم و مرهم محبت خواهرانه را بر قلب مجروح یکدیگربنهیم.
بعد که دید الیزابت میلی به جواب دادن ندارد، اضافه کرد: این واقعه برای لیدیا مصیبت بار است، ولی ما باید از آن درس بگیریم. انحراف از جاده عفت برای زن لطمه جبران ناپذیری به دنبال دارد... یک قدم کج او را به فلاکت بی پایان می کشاند... آبرو و آوازه ، همان قدر که زیباست شکننده هم هست، ... باید در مقابل رفتار ناشایست جنس مخالف تا می توان حزم و احتیاط پیشه کرد.
الیزابت با تعجب به او نگاه کرد، اما آن قدر ناراحت بود که جوابی نداد. مری هم برای تسلای خودش مدام از مصیبتی که پیش آمده بود پند و حکم اخلاقی استخراج می کرد.
بعد از ظهر جین و الیزابت توانستند نیم ساعتی با هم باشند. الیزابت ازفرصت استفاده کرد و هرچه سؤال داشت پرسید، و جین هم هرچه جواب داشت گفت. اول برای عواقب این قضیه غم و غصه خوردند، که الیزابت آن را وخیم می دانست اما جین هنوز امیدواری هایی داشت. الیزابت صحبت را این طور ادامه داد: خب، حالا همه چیز را برایم بگو، همه چیزهایی را که من نمی دانم تعریف کن. جزئیات ماجرا را بگو. کلنل فورستر چه می گفت؟ قبل از فرار آنها ، هیچ بویی نبرده بودند؟ بالاخره باید این دو نفر را با هم دیده باشند.
- کلنل فورستر می گفت که گاهی حدس هایی می زده، بخصوص درباره علاقه لیدیا،اما در حدی نبودخ که نگران بشود. من خیلی دلم برای کلنل فورستر می سوزد. رفتارش کاملا دلسوزانه و با محبت بود. قبل از این که بفهمد آنها به اسکاتلند نرفته اند، داشت می آمد این جا تا به ما اطمینان بدهد که پیگیرقضیه خواهد بود؛ وقتی هم فهمید که به اسکاتلند نرفته اند،آمدنش را جلوترانداخت.
- آیا دنی فکر می کرد ویکهام ازدواج نخواهد کرد؟ می دانست قصد فرار دارند؟ کلنل فورستر خودش دنی را دیده بود؟
- بله، اما وقتی خود کلنل از دنی سؤال کرد در جواب گفت چیزی از این که قصدفرار داشته اند نمی دانسته. عقیده واقعی اش را هم در باره این قضیه به زبان نیاورد. نظرش رادر مورد این که آن ها ازدواج نمی کنند نیز تکرارنکرد... به خاطر همین ، من فکر می کنم شاید از قبل هم مطلب را درست متوجه نشده بود.
- پس تا قبل از آمدن کلنل فورستر هیچ کدام از شماها شک نداشتید که واقعا دارند ازدواج می کنند، هان؟
- چه طور می شد چنین فکری به سرمان بزند! من کمی مضطرب بودم... نگران بودم که مبادا لیدیا با او خوشبخت نشود، چون می دانستم که رفتار ویکهام همیشه هم درست نبوده.پدرومادرمان چیزی نمیدانستند،و فقط فکر می کردند این ازدواج به مصلحت نیست.بعد کیتی که بیش از ماها می دانست و حالت فاتحانه ای هم داشت،گفت لیدیا در آخرین نامه اش کم و بیش فهمانده بود چه قصدی در سر دارد.ظاهراًاز قبل می دانسته که آن ها عاشق یکدیگر شده اند،از هفته ها قبل.
- ولی نه قبل از رفتن شان به برایتن،هان؟
- نه،به نظرم نه.
- کلنل فورستر به ویکهام بدگمان نبود؟آیا از شخصیت واقعی اش خبر دارد؟
- راستش،آن حسن نظر سابق را نداشت.او را سر به هوا و بی بند وبار می دانست. می گویند که بعد از این اتفاق ناگوار،کلی قرض و قوله هم در مریتن بالاآورده والبته امیدوارم دروغ باشد.
- اوه،جین،اگر ما این قدر رازداری نمی کردیم،اگر چیزهایی را که می دانستیم به زبان می آوردیم،این اتفاق نمی افتاد!
جین جواب داد:شاید بهتر می شد،اما فاش کردن خطاهای قبلی هر آدم بدون اینکه از احساسات بعدی اش خبر داشته باشیم،هیچ کار درستی نیست.ما با حسن نیت رفتار کرده ایم.
- شاید کلنل فورستر مطالب یادداشتی را که لیدیا برای همسرش نوشته بود به شماها گفته باشد،بله؟
- اصلاً خود یادداشت را از آورده بود تا ما ببینیم.
بعد جین یادداشت را از کیف بغلی اش درآورد و به الیزابت داد.مضمون نامه این بود:
هریت عزیزم،
لابد وقتی بفهمی من کجا رفته ام خنده ات می گیرد.من هم وقتی فکر می کنم که فردا صبح می بینی من نیستم و به تعجب می افتی،خنده ام می گیرد. من دارم میروم به گرتناگرین،و اگر نمی توانی حدس بزنی با چه کسی،آن وقت من فکر میکنم خیلی ساده لوحی،چون فقط یک مرد در دنیا هست که من عاشقش هستم و فرشته به تمام معناست.من بدون او خوشبخت نمی شدم.پس از رفتنم نگران نشو.اگر دلت نخواست،به لانگبورن هم خبر نده که من رفته ام،چون وقتی خودم به آن ها نامه بنویسم و امضا کنم لیدیا ویکهام،دهان شان از تعجب باز می ماند. چه بامزه! این قدر خنده ام گرفته که به زور دارم می نویسم. لطفاً از پرات عذرخواهی کن که نمی توانم به وعده ام وفا کنم و امشب را با او برقصم. به اوبگو امیدوارم وقتی همه چیز را فهمید مرا ببخشد. بگو در اولین مجلس رقصی که همدیگر را ببینیم با کمال میل با او خواهم رقصید.وقتی به لانگبورن بروم،دنبال لباس هایم می فرستم،ولی لطف کن به سالی بگو که قبل از بسته بندی کردن لباس هایم درز لباس شب ململ گلدوزی شده ام را بدوزد. خداحافظ. سلام مرا به کلنل فورستر برسان.به سلامتی سفر ما بنوشید.
دوست صمیمی ات
لیدیا بنت
الیزابت وقتی نامه را خواند با صدای بلند گفت:اوه!بی فکر،لیدیای بی فکر! این چه نامه ای است،آن هم در چنان لحظه ای؟لااقل معلوم می شود لیدیادر مورد هدف سفرش جدی بوده.نمی دانیم بعداً ویکهام نظر او را عوض می کندیا نه،ولی لیدیا بی آبرویی و رسوایی نبوده.طفلکی پدر!چه حالی داشته!
- من هرگز کسی را ندیده بودم که این طور یکه خورده باشد.تا ده دقیقه یک کلمه هم از دهانش درنیامد.مادر که بلافاصله حالش بد شد.کل خانه به همریخت!
الیزابت گفت:اوه!جین،حتی یک پادو هم مانده بود که قبل از غروب آن روز از ماجرا باخبر نشده باشد؟
- نمی دانم...امیدوارم که اینطور نشده باشد...ولی در چنین مواقعی خیلی سخت است که آدم احتیاط کند.مادر عصبی شده بود.من خیلی سعی می کردم کمکش کنم.اما شاید آن طور که لازم بود نمی توانستم کاری از پیش ببرم!از ترس اینکه چه اتفاقی ممکن است بیفتد،هوش و حواسم از کار افتاده بود.
- مراقبت و رسیدگی کردن به مادر لابد خیلی به تو فشار آورده.به نظر می رسدحالت خوب نیست.اوه!کاش من کنارت بودم و این همه کار وبار و اضطراب را یک تنه تحمل نمی کردی.
- مری و کیتی خیلی مهربانی کردند.حاضر بودند در همه ی خستگی ها و زحمت هاشریک بشوند. ولی من صحیح نمی دانستم آن ها را درگیر کنم. کیتی ضعیف و ریزه میزه است.مری هم مدام کتاب می خواند ونباید وقت استراحتش را از اوگرفت.بعد از رفتن پدر،خاله فیلیپس روز سه شنبه به لانگبورن آمد.آن قدر لکند. گفت هم خودش و هم تک تک دختر هایش حاضرند هر کاری از دست شان بر می آید برای ما بکنند.
الیزابت گفت:بهتر بود توی منزلش می ماند و به این جا نمی آمد. شاید نیت خیر داشته،ولی در چنین مواقع ناگواری آدم از دست همسایه ها هم در امان نیست. کمک که نمی توانند بکنند،همدردی شان هم غیر قابل تحمل است.بهتر است دورادور احساس پیروزی بکنند و دل شان خوش باشد.
بعد الیزابت پرسید که پدر قرار است در شهر چه کارهایی بکند تا دخترش را نجات بدهد.
جین گفت:به نظرم قصد داشته برود به اپسوم،همان جایی که آن ها آخرین باراسب عوض کردند. می خواسته از کالسکه چی ها سراغ بگیرد تا ببیند چیزی دستگیرش می شود یا نه.هدفش این بوده که شماره ی کالسکه ای را به دست بیاورد که با آن از کلپهم راه افتاده بودند. کالسکه با مسافر از لندن آمده بود.پدر فکر می کرد آقا و خانمی که کالسکه عوض کرده اند قاعدتاً جلب توجه می کنند.به خاطر همین می خواسته در کلپهم پرس و جو بکند.اگر به طریقی بفهمد کالسکه چی قبل از ادامه ی راه کجا مسافر پیاده کرده،می رود آن جاپرس وجو می کند.امیدوار است ایستگاه و شماره ی کالسکه را پیدا کند.نمی دانم چه کارهای دیگری در ذهنش بوده یا نبوده.فقط می دیدم که خیلی برای رفتن عجله دارد.تازه ذهن و حواسش آن قدر مختل بود که همین مطالب جسته وگریخته را هم به زور می فهمیدم.»
صبح روز بعد،همه منتظر بودند نامه ای از آقای بنت برسد،اما پست آمد بی انکه یک سطر نوشته از آقای بنت آورده باشد.افراد خانواده می دانستند اواصولا در نامه نوشتن تنبل است،اما در چنین موقعیتی همه امیدوار بودند که او به خودش زحمت بدهد و چند خط بنویسد.پیش خودشان فکر می کردند شایدخبرهای خوشی در کار نبوده،اما باز هم دل شان می خواست مطمئن بشوند.اقای گاردینر هم قبل از رفتن فقط منتظر رسیدن نامه ی او بود.
وقتی آقای گادینر رفت،لااقل خیال همه راحت شد که زود به زود از اوضاع واجوال با خبر می شوند.او موقع خداحافظی همچنین قول داد که در اسرع وقت کاری خواهد کرد آقای بنت به لانگبورن برگردد،و به این ترتیب خیال خواهر خودرا هم راحت کرد،چون خانم بنت تنها راه نجات شوهر خود را این می دانست که در دوئل کشته نشود.
خانم گادینر و بچه ها هم قرار شد چند روز بیشتر در هر تفردشر بمانند؛ چون خانم گاردینر فکر می کرد حضورش کمکی به حال خواهرزاده های شوهرش خواهدکرد.او برای رسیدگی به خانم بنت به دختر ها کمک می کرد و در ساعات فراغت نیز به آنها دلگرمی می داد.خاله ی دختر ها نیز زیاد به آنها سر می زد وطبق معمول می خواست به آنها قوت قلب بدهد و خوش حالشان کند،اما هر بار که می آمد حرف های تازه ای درباره ی ریخت و پاش ها و رفتارهای غیر متعارف ویکهام به زبان می آورد و خلاصه آن که وقتی از پیش دختر ها می رفت ان هارا ناراحت تر و نومید تر از قبل می گذاشت.
حالا همه ی آدم های مریتن در بدگویی از ویکهام با هم مسابقه میدادند؛ درحالی که او تا سه ماه پیش از نظر آن ها فرشته ی کامل و سراپا حسن بود.می گفتند به همه ی کسبه ی محل بدهکار است و دسیسه هایش که تحت پوشش اغواگری وجلب توجه شکل می گرفته دامن همه ی خانواده ها را گرفته است.همه می گفتنداو بد ذات تریت آدم دنیاست،و همه هم داشتند مدعی می شدند که از ابتدا گول ظاهر او را نخورده بودند.الیزابت با این که خیلی از این حرف ها را باورنمی کرد باز هم فکر می کرد خواهرش بدبخت شده است.حتی جین که خوش بین ترین بود داشت مایوس می شد،بخصوص که روز ها یکی پس از دیگری می گذشت و خبری نمیرسید، چون اگر به اسکاتلند رفته بودند(جین همیشه نظرش این بود)قاعدتا میبایست خبری از آن هابرسد.آقای گاردینر یک شنبه از لانگبورن رفته بود و روز سه شنبه بود که نامه ای از او به همسرش رسید.نوشته بود که به محض ورود،برادر او را دیده واز او خواسته به خانه اش در خیابان گریسچرچ برود.آقای بنت قبل از رفتنش به لندن به اسپوم و کلپهم رفته بود اما چیزی دستگیرش نشده بود،و حالا میخواست به تمام مهمان خانه ها سر بزند،چون فکر می کرد آن ها اگر به لندن آمده باشند قبل از این که جا و مکانی دست و پا کنند قاعدتا به مهمان خانه ای رفته اند.اقای گاردینر خودش فایده ای در این کار نمی دید،اما چون برادرزنش اصرار داشت، تصمیم گرفته بود کمکش کند.بعد هم در نامه اش نوشته بود که آقای بنت در حال حاضر اصلا رضایت نمی دهد که از لندن برود.درضمن،قول داد به زودی نامه ی دیگری بفرستد.در پایان نامه هم نوشته بود:
به کلنل فورستر نامه ای نوشته ام و خواهش کرده ام که در صورت امکان ازبعضی دوستان نزدیک ویکهام در هنگ پرس و جو کند تا ببینیم قوم و خویش یا کس و کاری دارد که بشود از آن ها سرنخی به دست آورد و فهمید در کدام نقطه ی شهر مخفی شده است.اگر کسی پیدا شود که سرنخی از ویکهام به دست بدهد،شایدنتیجه ای حاصل بشود.در حال حاضر،نمی شود کاری کرد.من مطمئنم که کلنل فورستر هر کاری از دستش بربیاید خواهد کرد.اما به ذهنم رسید که لیزی شایدبهتر از هر کسی دیگری بداند که نزدیکان و بستگان ویکهام فعلا که هستند وکجا زندگی می کنند.
الیزابت می فهمید که چرا از او کمک می خواهند،اما هیچ گونه اطلاع و خبری نداشت که در این قضیه به کار بیاید.
الیزابت هیچ وقت چیزی درباره ی کسان و قوم و خویش های ویکهام نشنیده بود.فقط می دانست که پدر و مادر او سال ها پیش از دنیا رفته اند.اما امکان داشت که بعضی از هم قطارانش در هنگ چیزهایی بدانند،و به خاطر همین،الیزابت در عین نومیدی کمی امید داشت.
در لانگبورن روزها با اضطراب سپری می شد.اما بی قراری ها هنگامی به اوج میرسید که نامه ای می آمد.از طریق نامه بود که خبرهای خوب یا بد می رسید.هرروز همه منتظر بودند خبر مهمی برسد.
ادامه دارد...

نویسنده: جین آستین



با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 2 پارت 6