سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
داستان طنز دنباله دار/ چگونه با پدرت آشنا شدم؟-قسمت سی و هفتم
آخرین خبر/ > داستان طنز دنباله دار چگونه با پدرت آشنا شدم؟! چند وقتی است که دست به دست می چرخد، تصمیم گرفتیم هر هفته یک قسمت از این داستان طنز را برای شما هم بگذاریم. این داستان هفتگی منتشر می شود و ما از این به بعد هر هفته یک قسمت آن را برای شما درج می کنیم. با ما همراه باشید.
لینک قسمت قبل
عشق اول
نامه شماره ۳۷
قضیه عشق اول را شنیدهای؟! اینکه همه آدمها در اوایل جوانی یک روزی وقتی هوا ابری میشد، وظیفه انسانی خودشان میدانستند عاشق یک نفر شوند. حالا بستگی به شانسشان داشت که آن موقع کجا بودند و چه کسی روبرویشان بود که عاشقش میشدند. همان حوالی ۱۶ سالگی را میگویم که قیافه آدم آنقدر پف میکند که آن هالهها و سایههایی که جلوی چشمهایت میبینی و فکر میکنی نگاه متفاوتت به زندگی است؛ در واقع سایه دماغ پهنت جلوی چشمهایت است. دقیقا همان دوران است که هوای ابری در تو یک احساس تکلیف ایجاد میکند که عاشق شوی. خب بس است دیگر! خواستم خیلی فضای خاص و عبرتانگیزی برایت بسازم اما حوصله ندارم! سریال مورد علاقهام الان شروع میشود و میخواهم زود بگویم و بروم. تا آنجا برایت گفتم که نصف محله جلوی در خانه بودند و ادعا میکردند کت قهوهایشان گم شده. اما دو نفرشان روبرویم نشسته بودند که نشانههایشان و حتی اسمشان با هم مو نمیزد؛ یکیشان امیر وزوزو بود و خب آن یکی عشق اولم امیر! کلاهش را برداشت و سایه روی صورتش کنار رفت و دیدمش. اولینبار که دیدمش ۱۷ساله بودم و ترکیب اپل پفدار مانتوی مدرسه با چتریهای آبشاریام چیز هیجانانگیزی شده بود که دل هر پسری را در آن زمان میبرد. امیر هم لباس جوجه میپوشید و برای چلوکبابی سر کوچهمان تبلیغ میکرد. من هم عاشق سیبیل تازه سبز شدهاش که از توی دهان جوجه پیدا بود و پرانتزی راه رفتنش شده بودم. میدانی، آدمیزاد در آن سن معمولا عاشق بیربطترین خصوصیت طرف میشود چون میخواهد متفاوت باشد. مثلا سیما همکلاسیام عاشق یک نفر شد که بلد بود گوشش را تکان بدهد و زبانش را لوله کند. الان هم یک بچه دارند و خوشبختند. عشق من و امیر از آن شکلهایی بود که به درجهای از عرفان رسیده بودیم که امیر دیوارهای کل محلهها را با اسپری پر از قلبهایی کرده بود که از وسط یک کفتر زخمی بیرون پریده و زیرش مخفف اسمهایمان را مینوشت. من هم برایش کم نمیگذاشتم و تمام نیمکتهای مدرسه را بینصیب نگذاشتم. نقاشیهای مفهومی و عمیقی از عشق که نظیر نداشت. نمیدانم یک چشم خلیجی خمار دقیقا کدام قسمت عشق را نشان میدهد اما روی همه نیمکتها یک چشم میکشیدم که پشت یک نخل خرما در غروب محو شده و زیرش با خط نستعلیق مینوشتم «امیر». آن زمان برای خودش مفاهیم عمیقی را میرساند. آنقدر که از مدرسه اخراجم کردند و از آن محل رفتیم. اما آن روز بعد از چند سال عشق اولم روبرویم نشسته بود و ادعا میکرد تکه کتش دست من است. مثل همان موقعها یک پوزخند بیربط و بیمناسبت زد و گفت: «قلب رو دیوارا یادته کفتر من؟» نیشم تا جایی که جا داشت باز شد و کلمه رمز آن زمانمان را که امیر روی دیوار خانهمان نوشته بود، گفتم: «یار یکی دلدار یکی» امیر دستش را مشت کرد و به قلبش کوبید و بعدش به من اشاره کرد. امیر وزوزو با همان لحن خستهاش زیر لب گفت: «پس من کیام؟» بابا به جفتشان نگاه کرد و چند بار تند و پشت سر هم پلک زد و از سرجایش بلند شد. دستش را روی کله جفتشان گذاشت و کوباند روی میز و گفت: «پشت کله کدومشون شبیهتره؟» عجیب بود که نهتنها نشانههایشان درست بود و اسمشان هم یکی بود بلکه پشت کلهشان هم با هم مو نمیزد. امیر سرش را زیر دست بابا سراند و از جایش بلند شد و گفت: «من شورلت نمیخوام آقا. من عشقمو به شورلت نمیفروشم. دختر شما حق منه، سهم منه، عشق منه!» دهانم شروع به لرزیدن کرد. یعنی هر بار اگر کسی بهم ابراز عشق میکرد یک صرع خفیف به سراغم میآمد و یادم میانداخت مال این صحبتها نیستم. امیر وزوزو هم از روی صندلی پرید و داد زد: «من خودم کت پاره شدمو آوردم دادم همسایتون بدوزه واسم! کت من اینجاست. زن من اینجاست. حق من اینجاست. سهم من....» امیر کوباند روی سینه امیر وزوزو و گفت: «ادا منو در نیارا!» داشتم فکر میکردم هیچ چیز عشق اول نمیشود و حالا که همه چیز دم دست است و این حالت خواستنی بودنم بین مردها دعوا راه انداخته، دوست دارم سهم کدامشان باشم؟ حق کدامشان باشم؟ نمیدانی چه شعفی دارد! آدم دلش میخواهد در اوج بمیرد و به هیچکدامشان نرسد. به لبه پنجره رفتم تا اوضاع بقیه مردهایی که برای ماشین و من آمده بودند، ببینم که دیدم پسر دایی منوچ هم جلوی صف ایستاده و داد میزند: «کت منم گم شده!» داشتم به دلهبازی پسر دایی عزیزم برای آن شورلت دوزاری غبطه میخوردم که مامان وارد خانه شد و جیغ زد «شورلت نیست!» دو تا امیرها چنان کوبیدند توی سرشان که چند لحظه همه ساکت شدیم و خیرهشان ماندیم. بابا قلبش را گرفت و به طرف پارکینگ دوید. امیر، عشق اولم چند قدمی نزدیکم شد و یک لبخند خاطرهانگیز تحویلم داد و زیر لب گفت: «من خیلی وقت دنبالت گشتم.» یکجوری صدایم را نازک کردم که فضا رمانتیکتر شود و گفتم: «منم حدود ۳۵تا مرد رو گشتم جات خالی» مامان پشت سرمان سرفهای کرد و اشاره داد به طرف پارکینگ بروم. شورلت سر جایش نبود و بابا وسط پارکینگ چمباتمه زده بود و دستش را روی سرش گرفته بود و زیر لب اسم پسردایی منوچ را میگفت. چشمم به رد روغن روی زمین افتاد. دنبالش را گرفتم که در سرایداری کنار پارکینگ به هم کوبیده شد و سرجایم ایستادم. سرایدار ساختمانمان یک پیرزن ۹۰ساله بود که تنها کاری که برای ساختمان میکرد این بود که بهخاطر قیافه کریهالمنظرش همه را میترساند و هیچ انسانی را مادر نزاییده بود که با دیدن این پیرزن از ترس، یک دور نجاست به خودش و هیکلش ندیده باشد و جرأت کند پایش را به ساختمان بگذارد. در اتاقش را باز کردم تا ببینم دراکولای ۹۰ساله ما هنوز قید حیات را سفت چسبیده یا نه که یک مشت نامه پرت شد توی صورتم. یکی از نامهها را برداشتم و پشتش را خواندم. نوشته بود «نامه شماره ۳۷» حالا دیگر فکر کنم وقتش رسیده که بفهمی چگونه با پدرت آشنا شدم! پس منتظرم باش.
سریالم شروع شد - فعلا - مادرت
مونا زارع
با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید
منبع: آخرین خبر
ویدیو مرتبط :
با عملیات ستاره دنباله دار کاوشگر رزتا آشنا شوید