سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خانه مرگ-قسمت نوزدهم


داستان ترسناک/ خانه مرگ-قسمت نوزدهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها

لینک قسمت قبل
فصل پانزدهم
قسمت دوم...


آقای داز که صورت خوش تیپش از نگرانی تو هم رفته بود، یک نگاه به من کرد و یک نگاه به جاش: (( بچه ها... چیزی شده؟)) و بعد با صدای بلند گفت: (( خدا را شکر! به موقع رسیدم))
یکدفعه خیالم راحت شد و از خوشحالی اشک تو چشم هایم جمع شد. شروع کردم که برایش تعریف کنم: (( آقای داز... من...))
بازوهایم را محکم کشید. برگشت و به خیابان پشت سرش نگاه کرد و گفت: (( الان وقت حرف زدن نداریم.)) ماشینش را با موتور روشن، تو راه ورودی پارک کرده بود. فقط چراغ های کوچکش روشن بود. (( باید تا دیر نشده، شما رو از اینجا ببرم))
من و جاش اول دنبالش راه افتادیم، ولی بعد شک کردیم، اگر آقای داز هم یکی از آنها باشد، چی؟
آقای داز اصرار کرد: (( عجله کنید.)) و در توری را برایمان نگه داشت. نگاه نگرانی به تاریکی خیابان انداخت و گفت: (( گمانم بدجوری تو خطر افتادیم))
به چشم هایش، که ترس از آنها می بارید، دقیق شدم.
می خواستم ببینم می شود به او اعتماد کرد. شروع کردم که بگویم: (( ولی...))
_ من با پدر و مادرتون تو مهمونی بودم، که یکدفعه مردم دورمون حلقه زدند. دور من و پدر و مادر شما. همین طور... بهمون نزدیک می شدند.
با خودم فکر کردم، همان طور که بچه ها من و جاش را محاصره می کردند.
آقای داز یک نگاه به پشت سرش انداخت و گفت: (( ما حلقه محاصرشون رو شکستیم و هر طور بود از دستشون فرار کردیم. زود باشید. باید همگی از اینجا فرار کنیم. همین حالا))
به جاش گفتم: (( بیا بریم.)) و رو به آقای داز کردم و پرسیدم: (( پدر و مادرمون کجا هستند؟))
_ راه بیفتید. نشونتون می دم. فعلا جاشون امنه. اما نمی دونم تا کی.
دنبالش از خانه بیرون رفتیم و به طرف ماشین سرازیر شدیم. ابرها از هم باز شده بودند. ماه نقره ای رنگی تو آسمان سحر می درخشید.
در حالی که جاش عقب ماشین سوار می شد، آقای داز در جلو را برای من نگه داشت و گفت: (( اصلا این شهر همه چیزش عوضیه.))
با رضایت خودم را روی صندلی انداختم و آقای داز در را به هم کوبید. وقتی پشت فرمان نشست، گفتم: (( آره، می دونم. من و جاش، هردومون...))
حرفم را قطع کرد و گفت: (( باید قبل از اینکه بهمون برسند، تا میتونیم، از اینجا دور بشیم.)) و دنده عقب، با سرعت از راه ورودی پایین رفت و با صدای جیرجیر گوش خراشی به خیابان پیچید.
_ بله. خدا رو شکر که شما به موقع رسیدید. خونه ما... پر از بچه ست. بچه های مرده و ...
آقای داز، که چشم هایش از ترس گشاد شده بود، گفت: (( پس تو اونها رو دیدی؟)) و پدال گاز را بیشتر فشار داد.
به سیاهی ارغوانی بیرون نگاه کردم و پایین آسمان، خورشید نارنجی را دیدم که کم کم داشت از بالای درخت ها سرک می کشید.
با نگرانی پرسیدم: (( پدر و مادرمون کجا هستند؟))
آقای داز همان طور که با قیافه نگران و عصبی، از شیشه ماشین مستقیم جلو را نگاه می کرد، جواب داد: (( یک تئاتر روباز کنار گورستان هست که تو زمین کنده شده و یک درخت بزرگ هم روش رو پوشونده. فکر کنم جاشون امنه. گمان نکنم کسی به فکرش برسه اونجا رو بگرده.))
جاش گفت: (( من و آماندا دیدیمش.))
یکدفعه نور قوی و سفید از صندلی عقب جرقه زد.


فصل پانزدهم
قسمت سوم...
آقای داز تو آیینه عقب نگاه کرد و پرسید: (( این چی بود؟))
جاش چراغ قوه اش را خاموش کرد و جواب داد: (( چراغ قوه من. با خودم آوردمش، گفتم شاید لازممون بشه. ولی دیگه خورشید داره می آد بالا. احتمالا دیگه به دردم نمی خوره.))
آقای داز کوبید روی ترمز و کنار خیابان ایستاد. کنار گورستان بودیم. به ذوق دیدن پدر و مادرم، سریع از ماشین پیاده شدم.
آسمان هنوز تاریک بود و تو بعضی قسمت هایش پرتوهای نور بنفشی دیده می شد. خورشید شکل بادکنک نارنجی تیره ای داشت که تازه می خواست از بالای درخت ها بیرون بزند. آن طرف خیابان، پشت ردیف های کج و کوله سنگ قبر، شبح تیره درخت را دیدم؛ همان درخت خمیده ای که آن آمفی تئاتر مرموز را مخفی می کرد.
آقای داز بی صدا در ماشینش را بست و گفت: (( عجله کنید. مطمئنم که پدر و مادرتون برای دیدن شما بیتاب شدند.))
با قدم های تندی که چیزی بین راه رفتن و دویدن بود، راه افتادیم که به آن طرف خیابان برویم. جاش چراغ قوه اش را تو دستش تاب می داد. به مرز چمن کاری گورستان که رسیدیم، جاش یکمرتبه ایستاد و فریاد زد: (( پتی!))
رد نگاهش را گرفتم و سگ سفیدمان را دیدم که در کنار یک ردیف قبر که روی یک سراشیبی قرار گرفته بودند، سلانه سلانه راه می رفت.
جاش دوباره صدا زد: (( پتی!)) و به طرف سگ دوید.
قلبم از جا کنده شد. هنوز فرصت نشده بود به جاش بگویم که ری درباره پتی چی گفته.
صدا زدم: (( نه، جاش! نرو!))
آقای داز با قیافه نگران به من گفت: (( وقت نداریم. باید عجله کنیم.)) و با صدای بلند جاش را صدا کرد که برگردد.
(( من می رم دنبالش.)) این را گفتم و مثل تیر از جا پریدم و لابه لای قبرها، تا آنجا که می توانستم تند دویدم که به برادرم برسم. (( جاش! جاش! صبر کن! نرو! دنبال پتی نرو! جاش... پتی مرده!))
جاش به سگ رسیده بود؛ پتی سرش را پایین انداخته بود، زمین را بو می کرد و بدون آنکه بالا را نگاه کند، بی توجه به جاش، خوش خوشک راه خودش را می رفت. یکدفعه پای جاش به یک سنگ بالای سر کوتاه گیر کرد و افتاد.
فریادش بلند شد؛ چراغ قوه از دستش در آمد، خورد به سنگ قبر و تقی صدا کرد.
فوری خودم را بهش رساندم. (( جاش... حالت خوبه؟))
روی شکم افتاده بود و چشم هایش به رو به رو دوخته شده بود.
_ جاش جوابم را بده. چیزیت نشده؟
شانه هایش را گرفتم و کشیدمش بالا، ولی او باز هم با دهن باز و چشم های گشاد، به رو به رویش نگاه می کرد.
_ جاش؟
بالاخره صدایش در آمد: (( نگاه کن))
وقتی فهمیدم جاش سرش ضربه نخورده یا بلای دیگری سرش نیامده، نفس راحتی کشیدم.
به سنگ قبری که پایش به آن گیر کرده بود، اشاره کرد و دوباره گفت: (( نگاه کن))
رویم را برگرداندم و تو تاریکی با دقت قبر را نگاه کردم.
نوشته های روی سنگ را بی صدا لب خوانی کردم:
کامپتون داز 1980-1950
سرم شروع کرد به چرخیدن. گیج و منگ شدم. به جاش آویزان شدم که نیفتم.
کامپتون داز.
خودش گفته بود که تنها کامپتون خانواده است، پس این قبر پدر یا پدر بزرگش نبود.
که این طور، پس آقای داز هم مرده بود.
مرده. مرده. مرده.
داز هم یکی از آنها بود. یکی از آن مرده ها.
من و جاش تو آن تاریکی ارغوانی به هم نگاه کردیم. ما تو محاصره بودیم. تو محاصره مرده ها.
از خودم پرسیدم، خب، حالا چه کار کنیم؟
چه کار کنیم؟
ادامه دارد...

نویسنده: آر.ال.استاین


با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
تیزره فیلم ترسناک اکشن خانه مرگ