سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ ارواح گمشده در زمینی دیگر – قسمت ششم


داستان ترسناک/ ارواح گمشده در زمینی دیگر – قسمت ششمآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها.

لینک قسمت قبل



روزبه روی زمین کنار دریاچه نشسته بود و مدام چشماش رو اینور اونور می چرخوند شاید اثری از نسیم پیدا کنه ولی …
من و ماهان خودمون رو بالای سر روزبه رسوندیم .
دانشمندای خارجی تقاضا میکردن که از دریاچه فاصله بگیریم چون هر لحظه احتمال اتفاق دیگه ای هم وجود داشت .
ما هر کاری میکردیم روزبه رو قانع کنیم که باید به راهمون ادامه بدیم ولی قبول نمیکرد .
آقای فاضل و کیانگ بالاخره تونستن دست روزبه رو بگیرن تا دوباره راه بیفتیم ..
لحظات بدی بود ..
دو نفر از جمعمون کم شده بودن ..
سکوت عجیبی بین همه حکمفرما شده بود ..
دیگه از دریاچه دور شده بودیم ….
در بین راه دیگران با هم حرف میزدن و ما کم و بیش بعضی چیزا رو متوجه میشدیم ..
از اینکه دانشمندا چند بار مسیر رو طی کرده بودن و همچی اتفاقی هیچوقت نیفتاده بود !
ترس عجیبی درونم رو فرا گرفته بود ..
سکوت غار ترسم رو دوبرابر کرده بود .
روزبه مدام احساس ناراحتی میکرد و اشک از چشماش سرازیر میشد .
ما همه حقو بهش میدادیم از اینکه بعد از سالها تونسته بود نسیم رو ببینه و حالا بار دیگه اون رو از دست داده بود .
انقدر راه رفته بودیم که دیگه پاهامون به شدت درد میکرد !
تا اینکه بعد از کلی پیاده روی ….
آقای فاضل از دانشمندای خارجی جدا شد و به سمت ما اومد و گفت :

“-خب پسرا باید اینجا بمونین .. ما سالهاست که مسیرهای زیادی رو از وقتی که به اینجا اومدیم جستجو کردیم تا به غار رسیدیم ..
…داخل غار آزمایشات زیادی انجام دادیم … کمی جلوتر که بریم به دیواره ای عظیم میرسیم که همه به این نتیجه رسیدیم که باید این دیواره رو از میان برداریم و منفجرش کنیم ..
…ما همه مون فکر میکنیم که پشت این دیواره باید نشونه ای به خارج از این زمان وجود داشته باشه … بهتره شماها همینجا بمونین تا اگه چیز خطرناکی پشت دیواره بود شماها آسیب نبینید .”


ما هم که چاره ای جز گوش دادن نداشتیم کمی دورتر ایستادیم و منتظر شدیم …
ماهان و روزبه گوشه ای از غار نشستند و من هم به نورهای آبی و سبز رنگ درخشانی که در طول مسیر غار درخشان بودن خیره شده بودم ..
میتونم بگم یه ربع طول کشید تا ناگهان همه به سمت ما اومدن و خواستن که گوشه ای پناه بگیریم و دستامون رو روی سرمون بزاریم ..
و بالاخره ..
صدای نهیبی به گوش رسید …
از ته غار دودی با شدت به سمت ما اومد و بعد از دقایقی …
همه ایستادیم و به دوردست خیره شدیم ..
کم کم دود ناپدید میشد ..
افراد به سمت محل انفجار رفتن و ما هم آروم و با احتیاط دنبال اونها به راه افتادیم ..
ما سرمون رو اینور اونور میبردیم تا ببینیم اون سمت دیواره چی میتونه باشه !
و بالاخره باز هم یه چیز عجیب که اصلا انتظارشو نداشتیم ..
پشت دیواره نرده های چوبی قرار داشت و اون سمت نرده هم خونه ای چوبی قرار داشت که تقریبا بزرگ بود و کاملا مشخص بود که خیلی قدیمیه ..
کمی که جلوتر رفتیم از جایی که همچی خونه ای ساخته شده بود بیشتر تعجب کردیم ..
در دره ای عمیق که میشد حتی آسمان رو هم مشاهده کرد ..
و بیشتر تعجب کردیم که فانوس هایی هم در اطراف خونه آویزان بود ..
پس کسانی دیگه هم غیر از ما به این مکان پا گذاشته بودن و سالهاست که دارن زندگی میکنن !
روزبه حال بدی داشت و کاری هم از دستمون ساخته نبود ..
من و ماهان که دیگه ساکت بودیم و منتظر …
به یاد روزهایی افتاده بودم که راحت در حال زندگی بودم و گاهی هم گله من ..
دلم لحظه به لحظه برای پدر و مادرم تنگ تر میشد ..
آقای فاضل که مابین همه بیشتر به فکرمون بود پیش مون اومد و گفت :
-روزبه حالش چطوره ؟
من فقط تونستم به روزبه که به گوشه ی از غار تکیه داده بود نگاهی بندازم ..
تا اینکه فاضل ادامه داد :
-خونه رو که دیدین باید بریم توش فقط یچیزی که باید بدونین و شوکه نشین اینه که داخل خونه یه مسیر دیگه وجود داره ..
ماهان با تعجب گفت :
-یعنی ادامه راه غار توی خونه ست ؟؟
فاضل جواب داد :
-دقیقا درست گفتی .. خیلی عجیبه ولی باید به راهمون ادامه بدیم فقط چیزی رو که خواستم بهتون بگم اینه که مسیر , دو قسمت شده و ما باید از هم جدا شیم ..
شما با گروهی راه رو ادامه میدین که من توش نیستم ولی خانم صداقت ” یکی دیگه از دانشمندان ایرانی ” با شماست ..
روزبه جلوتر اومد و رو به فاضل گفت :
-آقای فاضل احتمال داره باز هم نسیم رو ببینیم ؟
فاضل روزبه رو در آغوش گرفت و دستی به پشتش زد و جواب داد :
-امیدوارم .. امیدوارم .. ناامید نباش روزبه جان .
… کمی گذشت و گروه ها پس از در آغوش گرفتن همدیگه از هم جدا شدند ..
میتونم بگم صحنه غم انگیزی بود ..
خانم صداقت , آقای کیانگ و دو تا از دانشمندای روسی با ما بودن ..
گروه فاضل از تخته های روبروی غار به سمت خونه رفتن و ما هم یکی یکی پشت سرشون براه افتادیم …
در حال رد شدن از تخته های فرسوده لرزش چوب های فرسوده رو میشد احساس کرد .
تا اینکه بالاخره به در خونه رسیدیم .
داخل در ورودی اون خونه , چیزی رو دیدیم که فاضل توضیح داده بود ..
درست مثل غارهایی که عکس های زیادی ازشون دیده بودم ..
پستی بلندی های زیاد و سنگهای لیز و خطرناک !
گروه فاضل دستی تکون دادن به سمت راست غار رفتن و دوباره دستی تکون دادن و دور شدن ..
قرار بود دیگه حرفی زده نشه نباید تو غار صحبت میکردیم اونها خیلی حرفه ای بودن و احتمال هر چیزی رو در غار میدادن ..
ما هم به سمت چپ غار که درست شبیه سمت راست بود رفتیم ..
گوشه های سنگهای غار و گاهی دیواره اون رو نگهمیداشتیم و با احتیاط به مسیر ادامه می دادیم .
میتونم بگم دو ساعت از مسیری رو که طی کردیم دقیقا شبیه بود و انگار داشتیم دور خودمون می چرخیدیم و هنوز همون جای ثابت ایستادیم ..
در حالیکه با دیدن چیزی متوجه شدیم مسیر رو درست اومدیم ..
به جایی رسیدیم که پله های تو در توی زیادی داشت و پله ها به سمت پایین بود .
انگار داشتیم از یه کوه بلند حالا به سمت پایین برمی گشتیم ..
دانشمندای روسی به انگلیسی با صداقت صحبت کردن که دستو پا شکسته فهمیدم چیزی رو پایین پله ها دیدن و ازمون خواستن پنهان شیم ..
ما به سرعت پشت قسمت عقبی پله که برآمدگی داشت رفتیم و نشستیم ..
سکوت عمیق و …..
ناگهان چیزی رو دیدیم که …..

نویسنده : لیلا شاهپوری

ادامه دارد...



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قسمت گمشده ی اواتار اخرین باد افزار فرار از دنیای ارواح