سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت دوازدهم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت دوازدهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل


بالای مجسمه اش رو باد و بارون خورده. نترس. قیافه اش که از اول این جوری نبوده.
تایلر بازوی النا را کشید و او را به سمت قبر برد. مجسمه ی بالای قبر از مرمر قرمز ساخته شده بود. نور ماه که مثل دستان توماس فلس، بی روح بود بر مجسمه می تابید.
النا شروع کرد به لرزیدن.
- آخی طفلکی سردت شده. بیا گرمت کنم.
تایلر خود را به النا نزدیک کرد. النا سعی کرد تایلر را از خودش براند اما او قوی بود.
- تایلر من می خوام برم. میخوام برم، همین الان...
- باشه کوچولو الان می برمت.
- تایلر بس کن.
النا تا به حال در چنین موقعیتی گیر نکرده بود. اینجا کسی نبود که به او کمک کند. با پاشنه کفش سعی کرد بکوبد روی پای تایلر ولی او پایش را عقب کسید.
- هی من که گفتم ببخشین.
تایلر با ناراحتی به دست مجروحش نگاه می کرد و بعد النا دید که چهره ی او در هم فرو رفت و دستش را مشت کرد.
النا با خودش فکر کرد که دیگر همه چیز تمام شد. می خواهد بزندم یا اصلاً بکشدم،
و بعد خودش را برای انفجار درد آماده کرد.
***
استفان قبول نکرده بود با آنها به قبرستان برود. تمام احساسش در این مورد منفی بود. آخرین باری که آن جا رفته بود قضیه ی پیرمرد پیش آمد. خاطره ی پیرمرد در دلش جای خود را به ترس می داد. استفان می توانست قسم
بخورد که آنقدر از خون پیرمرد نخورده که به کُما برود. وقتی رهایش کرد به پیرمرد آسیبی نرسیده بود، اما بعد از آن شب همه چیز به هم ریخته بود. استفان گیج بود. آیا واقعاً موج دیگری از نیرو در قبرستان بود یا این تنها توهم او بود؟ آیا غیر از او کس دیگری هم آنجا بوده یا این که نه، خودش آن همه خون را خورده و پیرمرد را به کما
فرو برده بود؟
می دانست که وقتی اختیار نیرویش را از دست می دهد ممکن است هر کاری بکند ولی...
چشمانش را بست. وقتی که شنیده بود پیرمرد نزدیک به مرگ است و در بیمارستان بستری شده شوکه شده بود. چطور به خودش اجازه داده بود که تا این حد جلو برود؟ تا حد کشتن یک انسان. استفان کسی را نکشته بود، حداقل از زمانی که... نمی خواست دوباره به این چیزها فکر کند. حالا که جلو در قبرستان ایستاده بود تنها چیزی که دلش می خواست این بود که بگذارد و از آنجا برود. برگردد به مهمانی پیش کارولین؛ آن موجود نرم و انعطاف پذیر
با آن پوست برنزه که بودنش برای استفان هیچ معنایی نداشت و به همین دلیل استفان آسیبی به او نمی رساند.
اما نمی توانست برود. النا آنجا داخل قبرستان بود. می توانست احساسش کند. می توانست اضطراب النا را احساس کند. او داخل قبرستان بود و توی دردسر افتاده بود. استفان باید پیدایش می کرد.
داشت از تپه بالا می رفت که سرگیجه اش گرفت. سعی کرد مقاومت کند و سرپا بماند. روی کلیسای متروک تمرکز کرد و به راه افتاد. افکارش انگار در مهمی غلیظ و خاکستری گم شده بودند اما استفان به رفتن ادامه داد. احساس ضعف داشت. او نباید ضعیف باشد. باید... اگر می خواهد به النا کمک کند... باید ادامه بدهد. استفان راه افتاد
و دید که در کلیسا به رویش باز شد.
***
النا ماه را از پشت شانه ی چپ تایلر دید و فکر کرد آخرین چیزی است که در این دنیا می بیند. جیغی که می خواست بکشد در گلویش مانده بود. ترس جلو آن را گرفته بود. و بعد ناگهان چیزی تایلر را بلند کرد و به مجسمه جدش کوبید. النا نفهمید چی شده. خودش را به کناری کشاند. یک دستش را به لباس پاره اش گرفته بود و
دست دیگرش در تاریکی به دنبال اسلحه ای چیزی می گشت، چیزی که با آن از خودش محافظت کند. به سختی می توانست نفس بکشد، اما ظاهراً احتیاجی به آن نبود. چیزی در تاریکی جابه جا شد. او توانست ناجی خود را تشخیص بدهد. استفان سالواتوره. النا هیچ وقت او را این طوری ندیده بود.
صورت زیبای او حالا سفید و بی روح به نظر می آمد و از شدت خشم درهم بود. در چشمان سبز رنگش برقی از توحش دیده می شد؛ میل به کشتن. النا با تمام وجود این را حس کرد. با این که استفان ایستاده بود و تکان نمی خورد اما می شد چیزی ترسناک و تهدید کننده را در وجود او تشخیص داد. النا می ترسید حتی بیشتر از قبل.
بیشتر از تایلر حالا از استفان می ترسید، استفان رو به تایلر گفت:
- وقتی که اولین بار دیدمت فهمیدم هیچ وقت هیچی یاد نمی گیری. هیچی
نمی فهمی.
صدای استفان عصبانی نبود بلکه آرام و سرد بود و با هر کلمه اش النا حس می کرد سرگیجه اش بیشتر و بیشتر می شود. النا پلک نمی زد. استفان به سمت تایلر که سرش را تکان می داد و سعی می کرد بلند شود رفت. گام های استفان مثل یک
ورزشکار منظم و حساب شده بود.
- اما نمی دونم چرا این قدر شخصیت خودت رو پایین نگه می داری. استفان با مشت به تایلر کوبید. تایلر دستش را بلند کرده بود که ضربه اش را فرود بیاورد اما مشت استفان سریعتر بود و به صورتش خورد. تایلر افتاد روی یکی از
قبرها. بلند شد و سعی کرد خودش را سرپا نگه دارد. چشمانش سفید بودند. النا دید که باریکه ای از خون از بینی تایلر سرازیر شد. تایلر سعی کرد با تکان دادن سرش
دوباره هوشیاری اش را برگرداند.
- یه جنتلمن واقعی هیچ وقت خودشو به یه خانوم تحمیل نمی کنه.
استفان سپس مشتی به پهلوی او کوبید. تایلر با صورت روی توده ای از خاشاک و علف های هرز افتاد. این بار خیلی بیشتر طول کشید تا بلند شود. خونی که از بینی و دهانش می آمد صورتش را پر کرده بود. تایلر مثل اسبی که رمیده باشد تند تند شروع کرد به نفس کشیدن و به سمت استفان آمد. استفان جلو لباس او را گرفت و او را
چرخاند. مشت تایلر هوا را شکافت. استفان رهایش کرد و تایلر تلوتلو خورد و پرت شد.
- یه جنتلمن واقعی به یه خانوم توهین نمی کنه.
تایلر روی زمین افتاده بود. چهره ی پُر خونش قابل تشخیص نبود اما دست دراز کرد تا پای استفان را بگیرد. استفان خم شد و او را گرفت و مثل یک عروسک پارچه ای بلندش کرد. استفان او را سراپا نگه داشته بود و آخرین جمله اش را قسمت به قسمت
به او حالی می کرد:
- و از همه مهمتر... یه جنتلمن... واقعی... هیچ وقت... یه خانوم رو... اذیت...
نمی کنه.
« استفان » : النا فریاد زد
با هر گامی که استفان بر می داشت سر تایلر به عقب و جلو تکان می خورد. النا از آنچه در برابر چشمانش اتفاق می افتاد وحشت کرده بود. از این که استفان ممکن بود چه کاری با تایلر بکند می ترسید. وحشتش بیشتر از لحن حرف زدن او بود. لحن استفان مثل حرکات شمشیر آرام و منظم اما در ذات خود بی رحم و مرگبار بود.
- استفان بس کن.
استفان به سمت النا برگشت. انگار فراموش کرده بود که او هم آن جاست. طوری به او نگاه کرد که انگار او را نمی شناسد. چشمانش در زیر نور ماه سیاه به نظر می آمد. حالت چشمانش مثل چشمان یک حیوان شکارچی مطمئن و نامهربان بود. مثل چشمان یک پرنده یا یک حیوان گوشتخوار خالی از احساسات بشری و مطمئن از
کاری بود که می خواهد بکند.
لحظه ای بعد کم کم نور هوشیاری در چشمانش درخشید. انگار کم کم داشت می فهمید که کجاست و چه کار دارد می کند. نگاهی به سر آویزان تایلر کرد و بعد او را گذاشت روی زمین پای مجسمه مرمری قرمز. زانوان تایلر توان تحمل وزنش را
نداشت. نتوانست بایستد و روی زمین افتاد. صورتش به سمت النا بود. تایلر چشمانش را باز کرد، حداقل چشم چپش را اندکی باز کرد. چشم راستش متورم بود.
- حالش خوب می شه.
صدای استفان کاملاً خالی از حس بود.
ترس در دل النا کم کم داشت فروکش می کرد. حس می کرد ذهنش خالی است. النا
فکر کرد حتماً شوکه شده است. شاید تا چند لحظه دیگر دوباره مغزش فعال می شد و می توانست گریه کند، جیغ بزند، فحش بدهد.
- کسی هست که برسوندت خونه؟
صدای استفان هنوز هم احساسی نداشت. النا یاد دیک و ویکی افتاد که فقط خدا می دانست کنار مقبره توماس فل مشغول چه کاری بودند.
- نه، کسی رو ندارم.
مغزش بالاخره به کار افتاده بود. می توانست حرف بزند و در جزییات اطرافش بیشتر دقت کند. لباس بنفشش پاره شده بود.
استفان گفت:
- من تا خونه می رسونمت.
هر چند النا هنوز شوکه بود اما با این حرف احساس خطر دوباره در دلش ریشه دواند. نگاهی به او کرد. به پیکر عجیب و خوش ترکیبی که در میان سنگ قبرها ایستاده بود. صورتش را در زیر نور ماه می دید. هیچ وقت این قدر زیبا به نظرش نیامده بود، اما این زیبایی با او بیگانه بود. زیبایی استفان از جنس زیبایی انسانی نبود.
هیچ انسانی در خود این هاله ی قدرت را نداشت.
- ممنون می شم اگه این لطف رو در حقم بکنی.
تایلر را که درد می کشید همان جا رها کردند تا کنار جدش بماند و به رفتار صحیح با خانم ها فکر کند.
وقتی از تپه پایین می رفتند النا دوباره لرزش گرفت. استفان به سمت پل رفت.
- ماشین رو گذاشتم توی مهمون خونه. از این راه بریم زودتر می رسیم.
- خودت از این طرف اومدی؟
- نه از راه اون ور پل اومدم، ولی اینجا امنه بیا.
النا حرفش را باور کرد. استفان با رنگ پوست روشن تر از همیشه اش کنار او راه می رفت، بدون آن که به او دست بزند. فقط یک بار کتش را درآورد و به او داد تا گرم شود. دیگر هیچ حرفی بین شان نبود. النا مطمئن بود اگر کسی این جا بخواهد به او حمله کند استفان حتماً می کشدش. زیر نور ماه می شد پل ویکری را دید. آب های سرد زیر پل دور پایه های قدیمی آن می چرخیدند و صدای زیبای آب به آن ها آرامش می داد. تمام دنیا زیبا به نظر می آمد. از میان درختان بلوط گذشتند و از جاده ی خاکی جلویی رفتند. از فنس های حاشیه قبرستان رد شدند و بعد از کمی پیاده روی به جاده ی اصلی رسیدند. مهمان خانه، ساختمانی بزرگ با آجرهای سفالی قرمز رنگ بود. آجرهایش را از خاک همان حوالی ساخته بودند. اطرافش پر از درختان سدر و افرا بود. تمام چراغ های مهمان خانه، غیر از یکی خاموش بود. استفان کلید انداخت و در ورودی را باز کرد. راهرو دم در نسبتاً کوچک بود. پله ها
دقیقاً جلوشان بود. نرده ی پله ها همانند در دو لته ی ورودی از چوب بلوط ساخته شده بود و آن قدر برقش انداخته بودند که می توانستی عکست را بر آن ببینی. از پله ها رفتند بالا. النا تعجب می کرد از این که می دید طبقه ی بالا چه قدر تاریک است. استفان در یکی از اتاق ها را باز کرد و رفتند تو. داخل اتاق خواب، استفان در دیگری را باز کرد که النا اول فکر کرده بود کمد دیواری است اما داخل آن ردیف باریکی از پله ها قرار داشت. النا از دیدن این مکان عجیب حیرت کرده بود. یک راهرو مخفی در اتاق خواب؟ به کجا می رفت؟ از پله ها بالا رفتند. هیچ صدایی از
بیرون شنیده نمی شد. از پله ها بالا رفتند و به اتاق بزرگی رسیدند که کل طبقه ی سوم مهمان خانه را شامل می شد.
نور این اتاق حتی از راهروی طبقه دوم هم کمتر بود اما النا می توانست چوب های کف اتاق و تیرهای چوبی سقف شیروانی را ببیند. پنجره های بزرگی در تمام دیوار ها
وجود داشت. اثاثیه ی اتاق کم بودند.
النا دید که استفان به او زل زده:
- این جا دستشویی هست؟
استفان سر تکان داد و به گوشه ای اشاره کرد. در کوچکی در تاریکی دیده می شد.
النا کُت او را در آورد و پس داد. بدن آن که حرفی بزند یا این که به او نگاهی بکند
به سمت در رفت.
وقتی النا برگشت خیلی عصبانی بود. نمی دانست چطور این گونه احساسش تغییر کرده. از گیجی و وحشت به خشم رسیده بود. موقعی که می خواست زخم هایش را بشوید و سر و صورتش را مرتب کند، در دستشویی آینه ای پیدا نکرد و به یاد آورده بود که کیف دستی اش را هم در ماشین تایلر جا گذاشته. النا عصبانی بود.
لعنت به استفان سالواتوره. چطور می تواند همیشه این قدر آرام و خونسرد باشد؟ حتی موقعی که با تایلر درگیر بود هم هیچ احساسی نداشت. لعنت به این ادب مسخره اش، این وقار همیشگی. لعنت به این دیوارهایی که دور خودش کشیده که الان به نظر النا از همیشه زخیم تر و بلندتر بود. گیره های مویش را از سرش باز کرد و با آن ها جلوی لباسش را هم آورد. و بعد موهای به هم ریخته اش را با شانه ای که کنار کاسه ی دستشویی پیدا کرده بود شانه کرد تا صاف شوند. سرش را بالا داد، چشمانش را کمی خمار کرد و از دستشویی بیرون آمد. استفان هنوز کتش را نپوشیده بود. با ژاکت سفیدش ایستاده بود کنار پنجره. سرش پایین بود. کمی گرفته و عصبی به نظر می رسید و منتظر بود النا برگردد. بدون آن که سرش را برگرداند به شنل مخملی تیره رنگی که روی صندلی بود بود اشاره کرد و گفت:
- فکر می کنم این لازمت بشه.
یک شنل قیمتی بلند و نرم بود که دور گردنش خز داشت. النا آن را برداشت و روی شانه هایش انداخت. کمی سنگین به نظر می رسید. هدیه ی استفان حالش را بهتر نکرد چون او اصلاً تکان نمی خورد و به سمت النا نمی آمد. حتی نگاه هم به النا نمی کرد.
النا شنل را بر دوشش انداخت و در قلمرو تاریک استفان کمی قدم زد. نرمی شنل نوعی احساس لذت به او می داد. در حالی که پایین شنل روی زمین کشیده می شد به سمت استفان رفت. کنار استفان جالباسی بزرگی بود. جنسش ظاهراً از چوب درخت ماهون بود.
کنار جالباسی خنجری مرصع با قبضه ای از جنس عاج دید. و نیز یک جام نقره ای با تزییناتی از سنگ عقیق و هم چنین یک کره ی طلایی با چند ردیف شماره در کنار آن. النا چند تا سکه طلایی کوچک هم آنجا دید.
یکی از سکه ها را برداشت، فقط از روی کنجکاوی. می دانست که این کارش استفان را ناراحت نخواهد کرد. می دانست به این که او به وسایلش دست بزند اعتراضی نمی کند.
- این چیه؟
تقریباً یک دقیقه طول کشید تا جواب بدهد:
- یه فلورتین طلا. پول قدیم فلورانس.
- این یکی چیه؟
- یه ساعت جیبی آویز آلمانی. مال اواخر قرن پونزدهه.
النا روی یکی دیگر از وسایل دست گذاشت.
- النا...
- این صندوقچه آهنی چی؟ درش باز می شه؟
- نه.
استفان سریع دستش را گذاشت روی در صندوقچه.
- این شخصیه.
صدای استفان اندکی می لرزید.
النا دید که به رغم کوچک بودن در جعبه، استفان دستش را کنار دست او گذاشته، نه روی دستش. النا دستش را کشید. دیگر نمی توانست عصبانیتش را کنترل کند.
- یه وقت به من دست نزنی، و گرنه مریض می شی.
استفان به سمت پنجره برگشت. النا با آن که به او پشت کرده بود و داشت به سمت وسط اتاق می رفت حس می کرد استفان تک تک حرکات او را زیر نظر دارد. و بعد، یک آن، تصویر دیگری از خودش در ذهن او شکل گرفت که می دانست احتمالاً همان چیزی است که استفان می بیند. دست سفیدش شنل خز را نزدیک گردنش نگه داشته و دارد با غرور قدم می زند، شهبانوی سنگدل در برج مخوف خویش!
سرش را بلند کرد و به دریچه ی روی سقف نگاه کرد. صدای نفس عمیق استفان او را برگرداند. چشمان استفان مستقیم خیره بود به گلوی او. صدای نفس هایش بلندتر می شد. نگاه استفان گیجش می کرد، اما چند لحظه بعد استفان اخمی کرد، انگار بخواهد فکری را از خودش بیرون کند. سرش را تکان داد.
- فکر می کنم بهتره برگردونمت خونه.
در این لحظه النا فقط دلش می خواست استفان را آزار بدهد. می خواست همان حس تحقیر و رنجی را که خودش داشت او هم داشته باشد. می خواست واقعاً بداند که در سر استفان چه می گذرد. از این بازی خسته شده بود. از نقشه کشیدن خسته شده بود،
از حدس زدن معنای نگاه های استفان خسته شده بود.
النا خودش هم باورش نمی شد که فکرش را به زبان آورده:
- چرا از من متنفری؟
استفان برگشت و به او زُل زد. برای یک دقیقه دنبال جوابی گشت و بعد گفت:
- من ازت متنفر نیستم.
- چرا هستی... می دونم بی ادبیه ولی باید بگم که اصلاً برام مهم نیست. باید
ازت تشکر کنم که امشب نجاتم دادی ولی برام مهم نیست. من که ازت نخواسته بودم کمکم کنی. نمی دونم اصلاً تو چه طوری یک هو سر و کله ات
توی قبرستون پیدا شد. و اصلاً نمی دونم چرا کمکم کردی، اون هم وقتی که این قدر از من متنفری.
استفان دوباره سرش را تکان داد، اما صدایش هم چنان آرام بود:
- من ازت متنفر نیستم.
- چرا از همون اول طوری از من کنار کشیدی که انگار... انگار من جذام دارم؟ من سعی کردم باهات مهربون باشم ولی تو مهربونی منو پرت کردی تو صورتم. به نظرت این کاریه که یه جنتلمن واقعی در اولین برخوردش با یه
خانم می کنه؟
استفان دهان باز کرد که چیزی بگوید اما النا با بی پروایی ادامه داد:
- تو فقط بلدی منو جلوی جمع ضایع کنی، منو جلوی همه سکه ی یه پول
کردی. اگه الان هم مسئله مرگ و زندگی نبود پیدات نمی شد. فقط یه جوری باید ازت حرف بیرون کشید؟ حتماً یکی باید دم مرگ باشه که دهنتو واکنی
باهاش حرف بزنی؟
لحن النا تندتر شده بود:
- یا حتی الان... . مشکل تو چیه استفان
سالواتوره؟ مجبوری این طوری زندگی کنی؟ مجبوری بین خودت و آدما دیوار بکشی؟ نمی تونی اعتماد کنی به آدما؟ مشکل تو چیه لعنتی؟ استفان ساکت بود. صورتش را برگردانده بود و چیزی نمی گفت. النا نفس عمیقی
کشید و بعد شانه هایش را صاف کرد، سرش را بالا گرفت و سینه اش را جلو داد.
چشمانش هنوز از خشم می درخشیدند:
- اصلاً مشکل من چیه؟ مگه من چی ام که حتی حاضر نیستی بهم نگاه کنی؟
من حق ندارم بدونم چرا؟ ببین من دیگه مزاحمت نمی شم. توی مدرسه باهات حرف نمی زنم، طرفت نمیام، اما الان می خوام قبل از این که برم حقیقت رو بگی به من. استفان چرا این قدر از من متنفری؟
استفان آرام برگشت و سرش را بالا گرفت. چشمانش بی نور و پر از غم بودند. وقتی النا رنج را در صورت او دید احساس شرم در وجودش پیچید. لحن او هنوز هم آرام و متین بود اما آنقدر آهسته حرف می زد که النا به سختی می شنید.
- آره... فکر می کنم تو حق داری که بدونی.
استفان مستقیم توی چشمان النا زل زد.
- من از تو متنفر نیستم.
کلمات بریده بریده و با آهستگی تمام از دهانش خارج می شدند:
- من هیچ وقت از تو متنفر نبودم اما تو من رو یاد یه نفر می اندازی. النا عقب رفت. انتظار هر جوابی را داشت غیر از این.
- من تو را یاد یه نفر دیگه می اندازم؟
- آره، یه نفر که قبلاً می شناختم. لحن استفان طوری بود که انگار موضوع برای خودش هم مبهم است:
- اما تو مثل اون نیستی. اون شبیه تو بود ولی اون خیلی ظریف و حساس بود.

نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام