سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت هشتم


خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت هشتم آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل

لبخند زدن برای الینا دردناک و صورتش گلگون شده بود تا اینکه صدایی آشنا به سمتش آمد .
- " الینا،استیفن بیاین اینجا! "
خوشبختانه الینا،بانی را دید که پهلوی مردیث و اد گوف بر روی کاناپه ای درگوشه اتاق نشسته بودند . استیفن و او رو به روی آنها نشستند و الینا متوجه شد که دوباره گفت و گو ها از سر گرفته میشد .
با یک هماهنگی ماهرانه،هیچ یک به ورود عجیب الینا و استیفن اشاره نکرد . الینا سعی میکرد وانمو دکند که همه چیز مانند همیشه است
بانی و مردیث نیز از او پشتیبانی می کردند . بانی گفت : " عالی به نظر میای . ژاکت قرمزت رو خیلی دوس دارم ! "
مردیث گفت : " زیبا به نظر میاد،نه اد؟ " و اد که به صورت نامحسوسی متعجب به نظر میرسید،موافقت کرد .
الینا به مردیث گفت : " پس کلاس شما هم برای این مهمونی دعوت بوده،فکر میکردم فقط شعبه ی هفت هست . "
مردیث به خشکی گفت : " فکر نکنم دعوت کلمه ی درستی باشه . با در نظر داشتن اینکه آمدن نصف نمره مونه ! "
اد وارد بحث شد : " فکر میکنی که درباره ی این جدی بود؟ نمی تونسته جدی گفته باشه "
الینا شانه ای بالا انداخت : " به نظر من که جدی بود . ری کجاست؟ " از بانی پرسید .
- " ری ؟ اوه ، ری ! نمیدونم . همین جاها گمونم . خیلی آدم اینجاست ! "
حقیقت داشت . اتاق نشیمن رامزی ها پر بود و از آنچه الینا میتوانست ببیند جمعیت به درون اتاق غذا،اتاق نشیمن جلویی ( و احتمالا آشپزخانه ) سرازیر بود . آرنج افراد با حرکتشان از پشت سر الینا مدام با موهایش بر می خورند.
استیفن گفت : " سالتزمن بعد از کلاس چی کارت داشت؟ "
بانی با لحنی خشک و رسمی تصحیح کرد : " آلاریک ! " سپس ادامه داد : " میخواد که آلاریک صداش کنیم . اوه ، اون فقط ادب رو رعایت کرد . احساس وحشتناکی داشت از اینکه مجبورم کرده بود چنین تجربه ی دردناکی رو بیاد بیارم .
نمی دونسته که آقای تنر چه جوری دقیقا مرده و فکر نمی کرده من اینقدرحساس باشم . خودش هم خیلی احساساتیه برای همین درک میکرد که چه جوریه . اون متولد برج دلو هس !"
مردیث با نفس فرو برده گفت :" و لابد بین این لاس زدنها،ماه هم بالا اومد ! بانی تو که این مزخرفاتو باور نمیکنی، میکنی ؟ اون یه معلمه و نباید همچین کاریو با دانش آموزا بکنه . "
- " اون کاری نمیکنه ! عین همینو به تایلر و سو کارسون هم گفت . گفت باید یه گروه همیاری تشکیل بدیم یا مقاله بنویسیم درباره ی اون شب تا احساساتمونو تخلیه کنیم . گفت نوجوونا خیلی تاثیرپذیرن و نمیخواد که این تراژدی اثر
همیشگی رو یزندگی ما بذاره . "
ادگفت : " اوه،خدای من ! " و استیفن خنده اش را به سرفه ای تبدیل کرد . البته استیفن سرگرم نشده بود و سوالش از بانی فقط از روی کنجکاوی نبود . الینا میدانست و میتوانست تشعشعات آن را از او حس کند . استیفن نسبت به آلاریک همان حسی را داشت که اکثر افراد این اتاق نسبت به استیفن داشتند . محتاط و بدگمان .
الینا،ناخودآگاه درجواب سخنان ناگفته ی استیفن،گفت : " خیلی عجیب بود . یه جوری رفتار می کرد انگار ایده ی مهمونی یه چیز فی البداهه سرکلاس بود . درصورتی که به وضوح از قبل برنامه ریزی شده بود . "
استیفن گفت : " چیزی که عجیب تره اینه که مدرسه یه معلم استخدام کنه بدون اینکه بهش بگه معلم قبلی چه جوری مرده .
همه دربارش حرف میزنن . احتمالا توی روزنامه ها هم دربارش نوشتن ! "
بانی راسخانه گفت : " اما نه با همه ی جزئیات ! در واقع،هنوز چیزایی هست که پلیس اعلام نکرده،چون فکر کردن کمک میکنه قاتلو دستگیر کنن . بعنوان مثال ... " صدایش را پایین آورد : "میدونین مری چی می گفت ؟ دکتر فینبرگ با آقایی که کالبد شکافی رو انجام داده،صحبت کرده و اون گفته درجسد اصلا خونی نمونده .حتی یک قطره !"
الینا باد سردی در وجودش را حس کرد مثل اینکه دوباره در قبرستان ایستاده باشد . نمی توانست صحبت کند اما اد گفت :
" کجا رفته؟ "
بانی با خونسردی گفت : " خوب،روی زمین گمونم . روی محراب و اینا . این چیزیه که پلیس داره روش تحقیق می کنه . اما برای یه جسد غیر طبیعیه که هیچ خونی نداشته باشه . معمولا مقداری باقی میمونه که درقسمت زیرین بدن جمع میشه . بهش میگن کوفتگیه پس از مرگ . شبیه کبودی های بزرگ بنفشه . چیه؟ "
- " حساسیت بیش از اندازه ی تو داره حالمو بهم میزنه . " مردیث با صدایی خفه گفت . " میشه درباره ی چیز دیگه ای حرف بزنیم؟ "
بانی شروع کرد : " تو کسی نبودی که خون رو همه ی بدنش پاشید ! " اما استیفن حرفش را قطع کرد : " کاراگاه ها از چیزی که پیداکردن به نتیجه ای هم رسیدن؟ به قاتل نزدیکتر شدن؟ "
بانی گفت : " نمیدونم ... " سپس روشنگرانه گفت : " یادم اومد،الینا تو گفتی میدونی ... "
الینا بادرماندگی گفت : " خفه شو بانی ! " اگر یک مکان وجود داشت که نباید در آن درباره ی این موضوع بحث می کردند،اتاقی شلوغ بود مملو از افرادی که از استیفن متنفر بودند . چشمان بانی گشاد شد اما فرو نشست و با سر تایید کرد.
الینا نمیتوانست راحت بنشیند . استیفن،آقای تنر را نکشته بود اما همان شواهدی که به دیمن اشاره میکردند به راحتی می توانستند به استیفن سوق کنند . و به او سوق میکردند زیرا به جز الینا و استیفن،هیچکس از وجود دیمن آگاه نبود .
او آن بیرون،جایی در سایه ها بود . منتظر قربانی بعدیش . شاید منتظر استیفن ... یا خود الینا
الینا به تندی گفت : " گرممه،بهتره برم ببینم آلاریک چی تدارک دیده! "
استیفن داشت بلند میشد اما الینا او را نشاند . سیب زمینی و مشروب به درد او نمی خورد . بعلاوه الینا میخواست چند دقیقه ای تنها باشد و به جای یک جا نشستن حرکت کند تا آرام شود .
بودن با بانی و مردیث،حس امنیت کاذبی را به او داده بود . با ترک کردن آنها،بار دیگر با نگاه های یک وری و پشت گرداندن های ناگهانی رو به رو شد . ایندفعه عصبانی شد . با گستاخی واضحی از میان جمعیت حرکت میکرد و هر نگاهی را که به صورت تصادفی با نگاهش بر می خورد،خیره نگه میداشت .
با خود فکر کرد: همین حالاشم،من بدنام هستم،پس میتونم گستاخ و بی ادب هم باشم !
گرسنه بود . در اتاق غذا خوری رامزی،شخصی میزی از تنقلاتی را آماده کرده بود که بسیار خوشمزه به نظر می آمد .
الینا با بی اعتنایی به افرادی که دور میز سفید از جنس چوب بلوط نشسته بودند،بشقاب یکبار مصرفی را برداشت و چندین تکه هویج در آن گذاشت .
نمیخواست با آنها صحبت کند مگر اینکه خودشان اول شروع کنند . تمام توجه اش معطوف میز غذا بود .
به پشت سرشان تکیه میکرد تا از بین پنیر ها و کلوچه های ریتز انتخاب کند . از جلوی آنها رد میشد تا انگور بر دارد . متظاهرانه،بالا و پایین میز را از نظر میگذراند،مبادا چیزی را فراموش کرده باشد .
بدون اینکه نگاهش را بالا آورد،میدانست موفق شده حواس همه را پرت کند . نانی را دندان زد و همچنان که بین دندان هایش مانند یک مداد نگهش داشته بود از میز فاصله گرفت .
- " اشکال داره اگه من یه گاز بزنم؟ "
از حیرت چشمانش گرد شد و نفسش بند آمد . ذهنش از کار افتاد و نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی در حال افتادن است . او را بی کمک و آسیب پذیر باقی گذاشته بود تا با هر چه بود رو در رو شود . اما با وجود اینکه منطق ناپدید شده بود، حواسش بیرحمانه مشغول ضبط بودند . چشمانی سیاه،میدان دیدش را اشغال کرده بود .
بوی عطری سوراخ های بینیش را قلقلک داد و دوانگشت بلند چانه اش را بالا آورد . دیمن جلو آمد و تمیز و با دقت،سر دیگر نان را گاز زد .
در آن لحظه،لبهایشان تنها چند اینچ از هم فاصله داشت . پیش از اینکه ذهن الینا به اندازه ی کافی به هوش آید و او را عقب بکشد،دیمن برای گاز دوم نزدیکتر میشد . الینا آن تکه ی نان را با دست گرفت و به کناری انداخت . دیمن در میان هوا آن را گرفت . نمایشی از عکس العمل هنرمندانه .


نگاهش هنوز برچشمان الینا بود . بالاخره الینا نفسی کشید و دهانش را باز کرد . مطمئن نبود برای چه کاری . احتمالا برای جیغ زدن . هشدار دادن به همه تا از اینجا فرار کنند . قلبش مانند یک چکش آهنی میزد . دیدش تار شده بود .
- " آروم باش . آروم . " دیمن بشقاب را از او گرفت و سپس مچ دستش را گرفت . آن را به آرامی در دست گرفته بود به همان صورتکه مری،نبض استیفن را گرفته بود .
الینا همچنان خیره مانده و نفسش را حبس کرده بود . دیمن با انگشتش دست او را نوازش می کرد ، مثل اینکه بخواهد آرامش کند . " آروم باش . همه چی درسته . "
اینجا چیکار میکنی؟محیط اطرافش به طرز ترسناکی روشن و غیر واقعی به نظر می آمد . مثل کابوس هایی که در آنها همه چیز عادی است،مثل زندگی واقعی و بعد ناگهان چیز عجیب و غریبی اتفاق می افتد . اون همه را می کشه!
- " الینا ؟ خوبی؟ " سو کارسون با او صحبت می کرد و بازویش را گرفته بود .
دیمن مچ الینا را رها کرد و گفت : " فکر کنم یه چیزی توی گلوش گیر کرده بود . ولی حالا خوبه . چرا ما رو بهم معرفی نمی کنی؟ "
اون همه را می کشه ...
- " الینا،ایشون دیمن اممم ... " سو دستش را به نشانه ی عذرخواهی پیش برد و دیمن جمله را تمام کرد : " اسمیت " .
و لیوان کاغذی را بالا گرفت : " لاویتا " !
الینا زمزمه کرد : " اینجا چکار میکنی؟ "
سو زمانیکه به نظر آمد دیمن به این سوال جواب نمی دهد،مداخله کرد : " اون دانشجویه . از دانشگاه ... ویرجینیا ، درسته؟ ویلیام و مری " ؟
دیمن که همچنان به الینا نگاه میکردگفت : " و جاهای دیگه . من سفر کردن رو دوس دارم "
دنیای اطراف الینا دوباره سرجای خود برگشت . اما دنیای سردی بود . همه جا اشخاصی ایستاده بودند و این مکامله را با علاقه نگاه میکردند و نمی گذاشتند که او آزادانه صحبت کند . اما در عین حال او را ایمن نگه میداشتند .
هر دلیلی که داشت،دیمن مشغول انجام بازی بود و تظاهر می کرد که از خود آنهاست و تا وقتی که این نمایش ادامه داشت در مقابل جمعیت بلایی سر او نمی آورد . الینا امیدوار بود ...
یک بازی . اما دیمن بود که قوانین را تعیین میکرد . او در اتاق غذا خوری رامزی ها ایستاده بود و الینا را به بازی گرفته بود .
سو یاری کنان ادامه داد : " فقط چند روزی اینجاست . برای دیدن دوستان گفتی دیگه ؟ یا خانواده ؟ "
دیمن گفت : " آره . "
الینا گفت : " تو خوش شانسی که می تونی هر وقت بخوای در بری " نمیدانست چه چیزی وادارش می کرد که برای رو کردن دست او تلاش کند .
دیمن گفت : " شانس تاثیر کوچیکی داره . دوس داری برقصی؟ "
- " تخصصت چیه؟ "
دیمن به او لبخند زد : " فولکلور آمریکایی . برای مثال،میدونستی که یه خال سیاه روی گردن به معنیه اینه که شخص ثروتمند میشه ؟ اشکالی داره اگه یه نگاهی بندازم؟ "
- " از نظر من اشکال داره ! "
صدا از پشت سر الینا آمد . واضح ، سرد و آهسته بود . الینا تنها یکبار دیگر شنیده بود استیفن با این لحن صحبت کند .
در قبرستان،زمانیکه تایلر را در حال حمله به او دیده بود .انگشتان دیمن هنوز برگردن الینا بود اما با ازبین رفتن طلسم او ، الینا عقب رفت .
دیمن گفت : " اما مگه تو اهمیتی داری ؟ "
هر دوی آنها ، در زیر نور ضعیف و لرزان زرد لوستر برنجی ، مقابل هم ایستاده بودند . الینا تنها لایه هایی از افکار خودش را می فهمید . همه خیره دارن نگاه میکنن،این احتمالا از فیلم ها هم بهتره ... نمیدونستم استیفن قدش بلندتره !
بانی و مردیث حیرون موندن که چه خبر شده ... استیفن عصبانیه ولی هنوز ضعیفه،هنوز درد میکشه ... اگه الآن بره سراغ دیمن،می بازه !
و مقابل همه ی این افراد . افکارش به نقطه ای رسید که همه چیز معنا گرفت . دیمن برای همین اینجا بود . تا استیفن را مجبور کند تا به او حمله کند . ظاهرا بدون تحریک . مهم نبود بعدش چه بشود،در هرحال او برنده میشد .
اگر استیفن حساب او رامیرسید،اثبات دیگری برای " تمایل استیفن به خشونت " بود . شواهد بیشتری برای متهم کردن استیفن . و اگر در دعوا می باخت ...
به قیمت جانش خواهد بود . اوه،استیفن،اون الان از تو خیلی قوی تره . خواهشا اینکارو نکن . نذار بازیت بده !
میخواد بکشتت . فقط منتظره فرصته !
الینا اعضای بدنش را وادار به حرکت کرد هر چند شق و ناشی مانند دست و پای عروسک خیمه شب بازی شده بودند .
دست سرد استیفن را در دست گرفت و گفت : " استیفن،بیا بریم خونه . "
میتوانست تنش را دربدن او حس کند،همچون جریان الکتریسیته در زیر پوستش . در آن لحظه،همه ی حواسش به دیمن بود و درچشمانش نوری بود همانند آتشی که ازتیغه ی خنجری منعکس شده باشد . در این حالت،الینا نمی توانست او را تشخیص دهد . نمیشناختش . از او میترسید .
- " استیفن ! " او را طوری صدا میکرد مثل اینکه خودش در مه گمشده باشد و نتواند استیفن را پیدا کند . " استیفن لطفا"
و آرام آرام،احساس کرد استیفن واکنشی نشان می دهد . صدای تنفسش را شنید و حس کرد بدنش از حالت آماده باش خارج می شود و در وضعیت آرام تری قرار می گیرد . تمرکز وحشتناکش بهم خورد و پایین را نگاه کرد و الینا را دید .
- " خیلی خوب " به چشمان او نگاه کرد و به آرامی گفت : " بریم . "
الینا دستانش را بر او نگهداشت زمانیکه بر می گشتند . با یکی دست او را گرفته بود و دیگری را در تا شدگی آرنجش گذاشته بود . با اراده ی محض جلوی خود را گرفت که از بالای بازوانش به پشت سر نگاه نکند اما کمرش خمیده بود مانند اینکه منتظر ضربه ی چاقو باشد .
نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...







با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام