سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ کمد شماره 13- قسمت ششم


داستان ترسناک/ کمد شماره 13- قسمت ششمآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها.

لینک قسمت قبل

این کار باعث می شود که رانندگان اتومبیل ها از وحشت قبض روح شوند!همیشه صدای ترمز،بوق اتومبیل ها،و ناسزاهای رانندگان از گوشه و کنار به گوش می رسید که نثار بچه هایی می شد که با اسکیت عرض خیابان میلر را طی می کردند.بله.این کار واقعا خطرناک است.بیشتر بچه ها حتی فکر انجام این کار را نیز به مغزشان را نمی دهند.اما برای کسی به خوش شانسی من کار بزرگی نبود.!یک بعد از ظهر آفتابی ولی سرد یکشنبه بود.سقف بیشتر ماشین ها با لایه ای از یخ پوشیده شده بود.همچنان آرام آرام به سمت بالای میلرهیل اسکیت می کردم ابری ازنفس هایم را که جلویه صورتم شکل می گرفت می دیدم.
در بالای تپه به دارنل پیوستم.یکی از ترمز های اسکیتش خراب شده بود.بالاخره ترمزرا از اسکیت کند و آن را در یک سطل آشغال انداخت.در حالی که می خندید گفت: به ترمز چه احتیاجی دارم؟ترمز فقط آدم رو کند می کنه...
چند دقیقه بعد استرچ و چند تا از هم پالکی هایش از راه رسیدند.استرچ یک گرم کن مایل به زرد پوشیده بود و شبیه به پرنده ی بزرگی شده بود که اسکیت پوشیده باشد!شانه هایش را پایین آورد و سعی کرد با ضربه ی شانه مرا زمین بزند.و من به سادگی جاخالی دادم و او تلاشی برای تکرار دوباره ی آن نکرد.
از وقتی جای او را در تیم بسکتبال گرفته بودم روابطه بین ما دو نفر کمی متفاوت شده بود.حالا او ذخیره ی من بود و بازی وقتی به او می رسید که من خسته می شدم و به استراحتی کوتاه احتیاج داشتم.و فکر می کنم او هنوز از شوک این واقعه بیرون نیامده
بود.هنوز هم وقتی استرچ مرا می بیند سعی دارد اذیتم کند.اما فکر نمی کنم واقعا و قلبا مایل به انجام آن باشد.می داند که در مقابل من بازنده است.خوب می داند که او یکی از افراد خوش شانس_مثل من_نیست.
دارنل گفت:((آماده هستی؟))سپس کلاه ایمنی خود را پایین کشید و در وسط خیابان ایستاد.دلا شده و دست هایش را روی زانو هایش گذاشته بود.به پایین تپه ی پرشیب و به ترافیکی که در آه جا در تردد بود نگاه کردم.با اینکه بعد ازظهر روزیکشنبه بود،اتومبیل ها و وانت ها با چنان سرعتی در خیابان میلر رفت و آمدمی کردند که گویی بعد از ظهر یک روز کاری است.زانو بندهایم را وارسی کردم و گفتم:((آماده ام.))و در کنار دارنل قرار گرفتم.استرچ اسکیت کنان به طرف ما آمد و جلوی ما ایستاد،خنده ی موذیانه ای سر داد و گفت: حاظری مسابقه بدیم؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم: تو سرعتت خیلی کمه.من و دارنل نمی خوایم اون پایین منتظر تو بمونیم...
((ها ها...پهلوون،ازکی تا حالا اینقدر با نمک شدی؟))سپس دستش را در جیب گرمکن زرد رنگش کرد و یک اسکناس ده دلاری بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت و گفت:((بیایک مسابقه ی واقعی بدیم.نفری ده دلار.هرکی برد همه ی پول ماله اون.))
سپس پول را جلوی صورت من گرفت.آن را کنار زدم و گفتم:((من عادت ندارم آبنبات بچه ها رو از اونا بگیرم.پولتو برای خودت نگه دار.))
استرچ دندان هایش را روی هم سایید.صورت سفیدش از شدت خشم سرخ شده بود.باعصبانیت جلوتر آمد و غرید:((بامن مسابقه میدی یا نه؟))
جمجمه ی لاستیکی توی جیبم را فشار دادم.می دانستم به هیچ وجه نخواهم باخت.گفتم:((خیلی خوب...ولی می خوام این مسابقه رو منصفانه کنم.))یک شالگردن پشمی از جیب کاپشنم بیرون کشیدم و در حالی که آنرا دور سرم و چشمام می پیچیدم گفتم:((برای اینکه فرصتی بهت داده باشم،می خوام با چشم بسته باهات مسابقه بدم.))
استرچ حیرت زده گفت:((شوخی می کنی!تو می خوای با چشمان بسته از وسط اون همه ماشین رد بشی؟))
صدایی را شنیدم که گفت :((لوک،این کار رو نکن!))
رویم را به طرف صدا برگرداندم و هنا را دیدم که به طرفم دست تکان می داد.او درپیاده رو با چوب زیر بقل ایستاده بود.پای راستش با یک بانداژ بزرگ سفید رنگ پوشانده شده بود.ملتمسانه گفت:((خواهش می کنم این کار رو نکن.))
از بچه ها جدا شدم و به سوی او رفتم.به چوب زیر بقل او اشاره کردم و از اوپرسیدم:((هنا...چه اتفاقی افتاده؟))
آه بلندی کشید و در حالی که چوب های زیر بقلش را جابه جا می کرد گفت:((مچ پام...یادته وقتی از دوچرخه زمین خوردم؟اولش فکر کردم یک پیچ خوردگی سادهس.اما مچ پام هر روز بدیشتر باد کرد تا اینکه به اندازه ی یک بادکنک پر از مایع شد.تاحالا سه بار مجبور شدم آبش رو بکشم.))
در حالی که به بانداژ پایش خیره شده بودم گفتم:((اوه چه شانس بدی!))
باد موهای قرمزش را به اهتزاز درآورده بود.غمگینانه سرش را تکان داد و گفت:((دکترانمی دونن علتش چیه.میگن شاید...شاید به جراحی احتیاج داشته باشم.نمیدونم...مامانمیگه اگه بهتر نشه نمی تونم به مهمونی دبیرستان بیام.))
من و من کنان گفتم:((اوه...این که خیلی بده!))همه ی بچه ها چشم انتظار آن مهمونی بودند.تمام دانش آموزان راهنمایی به محوطه ی کمپینگ کنار دریاچه میروند وتمام شب را در کنار هم جشن می گیرند.
قادر نبودم چشم از پای بانداژ شده ی هنا بردارم.ناگهان احساس کردم شاید تقصیر من باشد.آیا واقعا من بودم که خوش شانسی را از او گرفته بودم؟؟از آن زمان که من جمجمه را پیدا کرده بودم،جز با بدشانسی رو به رو نشده بود.در دلم قول دادم که آن را
به او پس خواهم داد...به زودی...خیلی زود.استرچ صدایم زد:((می خوای مسابقه بدی یا نه؟یا اینکه می خوای تمام روز رو اونجا
وایسی و با دوستت صحبت کنی؟))
گفتم:((دارم میام.))و شروع کردم به بستم شال گردن دور چشم هایم.هنا دوباره گفت:((لوک،این کار را نکن،چشم بسته اسکیت نکن.این کار...این کار دیوونگیه.))
گفتم:((هیچ اتفاقی نمی افته.هنا،من سوپرمن هستم.ماشینا اگه به من بخورن خودشون چپه میشن!))
و بدون توجه به ناراحتی او،از او دور شدم و به طرف استرچ رفتم.هنا پشت سرم داد زد:((تو اشتباه می کنی لوک!به من گوش بده.خوش شانسی...همیشه با آدم نمی مونه!))
خندیدم.ا. داشت چی می گفت؟
اسکیت کنان کنار دارنل آمدم و برای اینکه کاملا متوقف شوم بازوی او را چسبیدم.شال گردن را از روی پیشانی روی چشمانم کشیدم و همه چیز جلویم تیره و تار شد.دارنل گفت:((دیوونه شدی پسر!ممکنه خودت رو به کشتن بدی.))
گفتم:((به هیچ وجه،من می خوام امروز بیست دلار از شما ببرم!))
صدای اسکیت استرچ را شنیدم که کنار قرار گرفت.پرسید:((راستی راستی میخوای این کار و بکنی؟تو واقعا می خوای با چشمان بسته از وسط اون همه ماشین رد بشی؟))
گفتم:((ببینم،تو می خوای حرف بزنی یا اسکیت کنی؟اولین کسی که از خیابان میلر بدون توقف رد بشه برندس.))
هنا دوباره داد زد:((لوک،دیوونه نشو!))
این آخرین چیزی بود که قبل از شروع مسابقه ی سه نفریمان شنیدیم.به جلو خم شده بودم و به سرعت در خط مستقیم اسکیت می کردم.صدای کشیده شدن تیغه ی اسکیت آنها را روی آسفالت خیابان می شنیدم .رفته رفته سرعتمان زیادتر شد.می توانستم صدای رفت و آمد اتومبیل ها را در خیابان میلر بشنوم.صدای یک بوق را شنیدم و سپس صدای داد و فریاد یک نفر را.در حالی که جلویم کاملا سیاه بود سمت پایین تپه پیش می رفتیم و می خندیدم...
لوک مواظب باش !
صدای فریاد دارنل را شنیدم.وسپس صدای گوش خراش ترمز ها و کشیده شدن لاستیک روی آسفالت.به همراه آن،صدای بوق ماشین شنیده شد.سرم را بالا گرفتم و خندیدم.در حالی که تیغه ی اسکیت هایم روی زمین سوت میکشیدند و به داخل خیابان میلر وارد شدم و از آن گذشتم.سپس از سرعتم کاستم و آرام آرام متوقف شدم و شال گردن را از روی چشمانم برداشتم.دارنل را دیدم که با دهان باز لب پیاده روی خیابان میلر ایستاده بود و وحشت زده به من نگاه می کرد و سرش را ناباورانه تکان می داد.استرچ اسکیت کنان به طرفم آمد و فریاد زد:((تو واقعا دیوونه ای!سه بار نزدیک بودکشته بشی!))
به آرامی دستم را بالا آوردم و گفتم:((پول،لطفا!))
استرچ اسکناس بیست دلاری را با عصبانیت که دست من کوبید و گفت:((آشغال خوش شانس!...تو دیوونه ای...واقعا دیوونه.دیوونه،نقطه.))
خندیدم و گفتم:((تشکر از تعریف هایت!و همچنین از ده دلارت!))
استرچ غر غر کنان به طرف بالای خیابان و به طرف دوستانش اسکیت کرد.دارنل منتظر ماند تا ترافیک کم شود و سپس به طرف من آمد.عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و با صدایی مه می لرزید گفت:((کم مونده بود کشته بشی.لوک،چرا این کار روکردی؟))
خندیدم و گفتم:((چون میتونم.))
شب چهارشنبه هوا برای اردوی شبانه گم تر شده بود.با وجودی که همه ی درختان *** بودند،چوب بوی تازه و خوبی داشت و همه چیز تقریبا مثل بهار بود.ابرهای سفیددر ارتفاع بالا لکه هایی در آسمان آبی روشن بعد از ظهر به وجود آورده بودند.در مسیرحرکت ما از میان درختان بلند به سمت محل اردو شاخه ها و برگ های خزان زده زیرپاهای ما صدا می کردند.جمجکه ی کوچک را در دستم می فشردم.کوله پشتی سنگین باعث شده بود که کمی دلا راه بروم.تعدادی از بچه ها مشغول خواندن ترانه ی بیتل ها بودند.پشت سرم چندتا دختر برای هم لطیفه تعریف می کردند و پس از هر جک،دسته جمعی زیر خنده میزدند.
آقای بندیکس،مربی بسکتبال،و خانم ریموند یکی دیگر از معلم های ورزش،پیشایش همه در مسیر پر پیچ و خم در میان درختان حرکت می کردند.من تقریبا در وسط صف طولانی بچه ها قرار داشتم.رویم را برگرداندم و هنا را پشت سر خود دیدم.اندکی مکث کردم تا به من رسید.بادگیرآبی خود را پوشیده و کلاهش را روی سرش کشیده بود.وقتی راه می رفت روی یک تکه عصا تکیه می داد و خیلی سعی داشت همپای بقیه باشد.پرسید:((آب همراهت داری؟))
گفتم:((پدر و مادرت اجازه دادن بیای؟مچ پات بهتر شده؟))
ابروهایش را در هم کشید و جواب داد:((راستش رو بخوای نه.ولی بهشون گفتم من هر جور شده باید بروم.به هیچ وجه حاظر نبودم این فرصت را از دست بدهم.ببینم آب همراهت داری؟دارم هلاک میشم!))
گفتم:((البته که دارم.))و بطری آبی را که در کوله پشتی داشتم بیرون آوردم وگفتم:((تو مگه با خودت آب نیاوردی؟))
آهی کشید و گفت:((بطری آبم گویا سوراخ داشته.آبش خارج شده و تمام لباس های اضافی را که توی کوله پشتی داشتم خیس کرده.حالا دیگه هیچی ندارم که بپوشم.))
بطری آب را به او دادم.به عصایش تکیه داد و کلاه بادگیرش را عقب زد و من برای اولین بار صورتش را دیدم.پوست صورتش با لک ها و جوش های بزرگ قرمز پوشیده شده بود.حیرت زده پرسیدم:((هنا؟...اونا چیه؟صورتت...))
به سرعت گفت:((به من نگاه نکن!))سپس پشتش را به من کرد و یک قلپ طولانی از آب بطری را فرو داد.
دوباره پافشاری کردم:((ولی اونا چیه؟پیچک سمی یه؟))
در حالی که صورتش را همچنان از من دور نگه می داشت جواب داد:((نه،فکر نمی کنم.وقتی از خواب بلند شدم تمام صورتم جوش زده بود.به نظر می رسه نوعی حساسیت باشه.تمام بدنم همین طوریه...))سپس آهی کشید و افزود:...مثل اینکه شانس به من پشت کرده.))
بطری آب را به من پس داد و کلاه بادگیر آبی را روی سرش کشید گفت:((از آب متشکرم.))
پرسیدم:((خارش هم داره؟))
با لحنی عصبانی گفت:((من اصلا نمی خوام دربارش صحبت کنم!))و سپس چوب زیر بقلش را محکم چسبید و با خشونت و ناراحتی از من جلو افتاد،در حالی که پای بانداژ شده اش را به دنبال خود می کشید.با خود فکر کردم شاید تقصیر من باشد که با این همه بد شانسی روبه رو شده است.وجمجمه را در جیبم لمس کردم.
ولی راستی چرا تمام این بدبختی ها سر او می آمد.چرا نباید شانس کافی برای هر دوی ما وجود داشته باشد؟
وقت زیادی برای فکر کردن به آن نداشتم.از پشت سر صدای جیغ ها و فریاد های ناشی از ترس به گوش رسید.رویم را برگرداندم
و بچه ها را دیدم که از جاده بیرون می دوند و با داد و فریاد کمک می خواستند.به طرف آنها دویدم.کوله پشتی سنگین روی پشتم بالا و پایین می پرید.شتابزدهپرسیدم:((چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟))ولی در جوابم آنها فقط جیغ می زدند.
وسپس چشمم به دو مار قهوه ای بزرگ افتاد که از شاخه ی یک درخت کوتاه به پایین آویزان بودند و عملا مسیر را بسته بودند.
آن دو جانور کاملا هم رنگ درخت بودند بدن های دراز خود را کلفت تر از شلنگ آب بودمی چرخاندند و دور خود حلقه می زدند و آرواره هایشان صدا می داد.بدون لحظه ای درنگ دست هایم را بالا گرفتم و به جلو پریدم.صدای آقای بندیکس راشنیدم که فریاد زد:((لوک...چه کار داری می کنی؟به اونا نزدیک نشو!))
جیغ های ناشیاز وحشت بچه ها در جنگل می پیچید.
آقای بندیکس با لحنی آمرانه فرمان داد:((از اونا دور شو!))
اما من می دانستم که هیچ چیز نمی تواند به من آسیب برساند.می دانستم که شانس خوبم مرا حفظ خواهد کرد.دست هایم به سرعت حرکت کردند و با هر دست یک از مار ها را گرفتم.انگشتانم را دور گردن کلفتشان حلقه کرده و سپس با یک حرکت سریع آنها را ار تنه ی درخت جدا کردم.سپس دست هایم را بالای سرم گرفتم.
((ای وای!))تا آن لحظه در نیافته بودم که آنها چقدر بلند هستند و چقدر قوی.در همان حال که دو مار با پیچ و تاب هایشان سعی دشتند خود را آزاد کنند،فریادی ازبهت و شاید هم از ترس،از گلویم خارج شد.چشمان ریز و درشت آنها را دیدم که درخشیدند.و آرواره هایشان را که باز بودند.سپس سر هر دو مار با سرعت به طرف من به حرکت درآمد.آرواره هایشان با شدت درزیر آن چشمان درخشان باز و بسته شدند_همچون دهان دو تله ی خرس.
در همان حال که آن دو دهان گشاد با دندان های تیز و بلندشان باز و بسته می شدند،احساس سرمای عجیبی کردم.سرهایشان به شدت در هوا تکان می خورد.تنه هایشان پیچ و تاب می خورد و می لرزید.لکه های غلیظ و سفید زهر از دندان های تیز و خمیده ی آنها بیرون زده بود.
فریاد های ترس در اطرافم بیشتر شده بود.به آن سر ها و دندان هایی که باز و بسته می شدند و آن چشمان سیاه و درخشان خیره شده بودم...تا جایی که به نظر می رسیدمارها نیز دارند جیغ می کشند.
و سپس،هر دو مار با تکان های سخت از دست هایم رها شدند.در اثر تکان بدن های آنها ناچار شدم دست هایم را باز کنم و آنها روی زمین افتادند ویکباره ناپدید شدند.در زیر توده ی برگ های خشک و و فرش قهوه ای زمین جنگل و درمیان شاخه ها و برگ های فرو ریخته غیبشان زد.
با شانه هایی آویخته و نفس بند آمده ایستاده بودم.همه ی بچه ها دورم جمع شده بودند.با دست هایم که همچنان باز بودند روی گوش ها،گونه و تمام صورتم را لمس کردم.
منتظر بودم درد ناشی از گزیدن مارها سراسر وجودم را پر کند.اما،نه سوزشی بود و نه اثری از درد و نه نشانه ای از گزیدگی.
آنها آنقدر به من نزدیک شده بودند که نفسشان را روی پوست صورتم حس کرده بودم.اما مرا نگزیده بودند.
صدای آقای بندیکس را شنیدم که گفت:((پسر،چقدر شانس آوردی!))یک دستش را روی شانه ام گذاشت و صورتم را وارسی کرد.((من تا حالا آدمی به خوش شانسی توندیدم.لوک،چرا این کار رو کردی؟می دونی که اون مارها خیلی سمی هستند؟سمشون مرگباره!چرااین کار رو کردی؟))
به او خیره شدم،ولی جوابی ندادم.نمی دانستم که چه جوابی بدهم.چگونه می توانستم که به او توضیح دهم؟چگونه می توانستم برای دیگران شرح دهم که واقعا خوش شانسی بودن چه احساسی داره؟
بچه ها اطرافم را گرفته بودند و هر یک مرا به گونه ای تحسین و تشویق میکرد.بعضی هم از اینکه زنده مانده بودم به من تبریک می گفتند.همه درباره ی من،اینکه چقدر شجاع هستم صحبت می کردند.
هنا را دیدم که به یک درخت تکیه داده است.عصا زیر بقل،تنها ایستاده بود.او تنهاکسی بود که نه لبخندی بر لب داشت ونه کلمه ای تحسین آمیز بر زبان رانده بود.لکه ها و جوش های سرخ رنگ راروی صورتش دیدم.او را نگاه کردم که یک عصا را اززیر یک بازو به زیر یک بازوی دیگر منتقل کرد.و نگاه متفکرانه ی اورا دیدم که باچشمان تنگ شده اش گویی داشت مرا مطالعه می رد.سرش را تکان داد و با همان حالت سرزنش آمیز مرا نگاه کرد.
در آن لحظه،متوجه شدم که او حسودیش می شود.نسبت به خوش شانسی من حسادت می کرد.
حسادت به خاطر اینکه دیگر او نبود که قهرمان و مرکز توجه همه بود. او دیگر خوش شانس ترین فرد در مدرسه نبود.
با مشاهده ی چهره ی عصبانی او با خود فکر کردم:((هنا،متاسفم.))برای او واقعا احساس تاسف کرده بودم.و در ضمن،واقعا خودم را گناه کار حس کرده بودم.اما دیگر چنین احساسی نداشتم.
با خود گفتم:((هنا،حالا دیگر شانس با من یار شده و قصد دارم آن را برای خودم نگه دارم.گفتم:((خوب بچه ها،حاظر باشید!فقط یک بازی دیگه مونده که ببریم!))و با حوله به شوخی به پشت سام مالرونی زدم.درهای کمد بسته شد.بچه ها بند کفش های بسکتبالشان را بستند.
مالرونی در حالی که از لای در رختکن به سالن نگاه می کرد گفت:((اون بچه های دیورمیلز رو دیدی؟هر کدومشون یک غوله!حتما روزی پنج نوبت به اونا استیک می دن!))
گفتم:((بزرگ بودن به معنای خوب بودن نیست!اونا هیکلشون مثل گاوه!به همین دلیل خیلی کند هستند.))
جی باکسر گفت:خیلی راحت دورشون می زنیم!
به آنها گفتم:((شما کارتون نباشه.هر کجا که هستم فقط توپ رو به من برسونید!توپو به من بدید من اونو گل می کنم.بچه ها من امروز خیلی احساس خوش شانسی می کنم.))
استرچ در حالی که پیراهنش را می پوشید گفت:((هی پهلوون...تو که خوره ی توپ نیستی؟هستی؟))
قبلا وقتی استرچ به من توهین می کرد بچه ها می خندیدند.ولی حالا دیگر این طورنبود.همه ی آنها جانب من بودند.مگر نه اینکه همه دوست دارند جانب شخص برنده باشند؟
گفتم:((هی استرچ،تو رو چی باید صدا کنم؟خوره نیمکت؟))
همه خندیدند.
استرچ هم خندید.حالا من فقط در زمره ی برنده ها بودم او نیز شروع کرده بود به اینکه با من کمی مهربان تر باشد.در یکی از تمرین ها حتی چند نکته در مورد دریبل زدن به من یاد داد
بچه ها به سمت سالن مسابقه به راه افتادند.صدای فریاد های جمعیت روی سکو ها رامی شنیدم.و صدای مداوم خوردن توپ بسکتبال یه زمین را در حالی که شیرهای دیورمیلز در حال گرم کردن خود بودند می شنیدم.بستن بند کفشهایم را تمام کردم و گفتم:حالا نوبت شیر کشی است!
سپس ایستادم.و خواستم در کمدم را ببندم.دست چپم لای در کمد ماند.در همان حال که درد در بازویم می پیچید حیرت زده گفتم:هی!
دستم را با شدت تکان دادم.به این وسیله سعی داشتم درد را از آن دورکنم.مچ دستممی سوخت.انگشتانم را تکان دادم،دستم را عقب و جلو بردم تا ببینم آسیبی به آن رسیده است یا خیر.ظاهرا مشکلی نبود و هیچ استخوانی نشکسته بود.اما دستم قرمز شده بود و متوجه شدم دارد ورم می کند.زیر لب گفتم: حالا وقت فکر کردن به آن نیست.
با دست راست در کمد را بستم و در حالی که هنوز دست چپم را تکان می دادم باعجله به سمت استادیم به راه افتادم.وقتی قدم به درون زمین گذاشتم،جمعیت داخل استادیوم تشویقم کردند.متوجه درگوشی صحبت کردن چند تا از بازیکنان دیورمیلز شدم که با انگشت مرا به هم نشان می دهند..آنها می دانستند که بازیکن ستاره کیست.آنها می دانستند که امروز چه کسی زمین و بازی را از دست آنها خواهد گرفت.
همه ی ما دور آقای بندیکس حلقه زدیم.او گفت:مواظب این بچه ها باشید.بازی روآروم کنید.ابتدا اونا رو بسنجید و ریتم بازیشونو به دست بیارین.حالا برید و بهشون نشون بدید دفاع کردن یعنی چه.
خودم را وسط انداختم و گفتم:((فقط توپ رو به من برسونید!میدونم که امروز همش زیر حلقه آزاد خواهم بود.!))
در وسط زمین،دست هایمان رو دور گردن هم انداختیم و سه بار هورا کشیدیم و آماده ی بازی شدیم.سکو ها را با چشم دنبال هنا کاویدم.گفته بود که سعی می کند برای بازی امروز به استادیوم بیاید.
او را دیدم که در کنار دیوار قسمت تماشاچیان در یک صندلی چرخدار قوز کرده بود.پای مسدومش را روی جاپایی صندلی گذاشته بود و یک بانداژ بزرگتر از قبل دور آن دیده می شد.
با خود تکرار کردم:فکر می کنم پاش نمی خواهد خوب بشود و همراه با این فکر،موجی از احساس گناه در خود حس کردم.
بیچاره هنا.
دنبال پدر و مادرم گشتم. سپس یادم افتاد که آنها امروز نمی توانند بیایند چون قرار بودمبلمان جدیدمان را بیاورند و آنها مجبور بودند برای تحویل گرفتن آن در خانه بمانند.نگاهم را از جماعت برگرفتم.باید به فکر بازی می بودم.تا ثانیه هایی دیگر بازی شروع می شد و من وقت فکر کردن به هنا و مشکلات او را نداشتم.به دایره ی وسط زمین رفتم تا جامپ بال شروع بازی را انجام دهم.با نوک انگشت توپ را در هوا به سمت مالرونی فرستادم و بازی آغاز شد.
ادامه دارد...
نویسنده: آر. ال. استاین



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
برنامه سکو قسمت ششم - بخش ششم - 13 - 07 - 91 - Sakoo 6