سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت ششم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت ششمآخرین خبر/داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل

برای یک لحظه ذهن النا این حقیقت را نتوانست بپذیرد که استفان حتی فرصت نداده
که او جمله اش را کامل کند. النا مثل یک ماشین سخن گو ادامه داد:
- وظیفه دارم که اطراف مدرسه رو به شما نشون بدم.
- متاسفم... نمی تونم... باید برم... باید برم توی تست تیم راگبی مدرسه شرکت کنم.
استفان برگشت و به مت نگاه کرد که از تعجب بُهتش زده بود.
- مگه نگفتی که بعد از کلاسه؟
- آره... ولی...
صدای مت انگار از ته چاه می آمد.
- پس بهتره که بجنبیم. می تونی راه رو به من نشون بدی؟
مت نگاهی از سر درماندگی به النا کرد و سپس شانه هایش را بالا انداخت:
- باشه... خیلی خب... بیا بریم.
مت وقتی که دور می شدند هم یک بار دیگر برگشت و به النا نگاه کرد اما استفان نه. النا خود را در میان انبوهی از ناظران هیجان زده یافت که در میان آن ها کارولین هم بود. کارولین داشت مغرورانه پوزخندی به او تحویل می داد. احساس می کرد که جزء جزء بدنش کرخت شده. گلویش از شدت بغض می سوخت. نمی توانست حتی یک
لحظه دیگر آن جا بایستد. برگشت و با سریع ترین سرعت ممکن بیرون رفت.
وقتی که النا به کمد وسایل اش رسید، کرختی بدنش، جای خود را به داغی و بغض گلویش، جای خود را به اشک داده بود. اما النا نباید گریه می کرد. نباید توی مدرسه گریه می کرد. النا با خودش تکرار کرد که نباید جلوی دیگران گریه کند. بعد از این که کمدش را بست یک راست راه افتاد به طرف خروجی اصلی. با دیروز این دومین روزی بود که بعد از مدرسه فوراً برمی گشت خانه و البته حدس می زد که عمه جودیت از این قضیه تعجب کند اما وقتی که به خانه رسید دید اتومبیل او جلوی در نیست.
حدس زد که باید با مارگارت رفته باشند خرید. خانه مثل صبح که ترکش کرده بود ساکت و آرام بود. از این که خانه را آرام می دید خوشحال بود. دلش می خواست در سکوت تنها باشد اما از طرف دیگر نمی دانست که در این تنهایی چه کار باید بکند. حالا که دیگر بالاخره جایی برای گریستن پیدا کرده بود، می دید که اشک هایش قصد سرازیر شدن ندارند. کوله پشتی اش را انداخت کف خانه و به آهستگی قدم به اتاق نشیمن گذاشت.
اتاق نشیمن را دوست داشت. تزیینات اش موقر و تاثیر گذار بود و به همراه اتاق خواب النا تنها اتاق های ساختمان بودند که از اسکلت اصلی باقی مانده و دستخوش بازسازی نشده بودند. ساختمان اصلی در حدود سال 1861 ساخته شده بود و بیشترش در طی جنگ داخلی در آتش سوخته بود. تمام چیزی که خاطره ساختمان قدیمی را زنده می کرد، همین اتاق نشیمن با شومینه قدیمی اش بود که ظرافت انحناهای قالب ریزی شده اش هنوز هم نمایان بود. در بالای این اتاق نشیمن اتاق خواب بزرگی قرار داشت که جفت دیرین آن بود. پدر بزرگِ پدر بزرگ النا این خانه را ساخته بود و خانواده گیلبرت همیشه در آن سکونت داشتند. النا از دل دیوار شیشه ای خانه به بیرون نگاه کرد. شیشه پنجره ضخیم و موج دار بود و به هر آن چه که در بیرون بود شکلی متفاوت می بخشید. شکلی مواج و متزلزل. النا
زمانی را به خاطر آورد که پدرش برای اولین بار دیوار شیشه ای قدیمی را به او نشان داده بود. سن النا در آن موقع کمتر از سن الان مارگارت بود. بغض النا دوباره باز گشته بود، اما هنوز هم اشک ها از سرازیر شدن امتناع می کردند.
همه چیز درون النا تناقض داشت. نمی خواست با کسی باشد اما تنهایی آزارش می داد. نمی خواست فکر کند اما مجبور بود روی چیزی تمرکز کند. افکارش مثل موشی که از جغد سفید بگریزد، از ذهنش فرار می کردند. جغد سفید – پرنده شکارچی – پرنده گوشتخوار – کلاغ – » : النا با خودش فکر کرد «. بزرگترین کلاغی که در عمرم دیدم این را مت هم گفته بود.
چشم هایش دوباره می سوختند. مت بیچاره، چقدر او را آزار داده بود، اما مت چیزی به روی خودش نمی آورد. النا هیچ وقت با او درست رفتار نکرده بود. و اما استفان... قلب النا به شدت شروع به تپیدن کرد و بالاخره دو قطره اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شدند. او گریه می کرد. داشت از شدن خشم، تحقیر و احساس شکست گریه می کرد. دیگر چه؟ امروز چه چیزی از دست داده بود؟ واقعاً چه احساسی نسبت به این غریبه، این استفان سالواتوره داشت؟ او شده بود مشکل النا و این باعث می شد که نتواند بی تفاوت باشد. جذابیت استفان در عجیب بودنش، بود. بعضی وقت ها بعضی پسرها به النا گفته بودند که عشق خیلی با مزه است و بعدها از خواهرها و دوستان آنها شنیده بود که چه قدر قبل از ملاقات با او عصبی بوده اند. چه قدر کف دست های شان عرق می کرده و چه قدر قلب شان تند می زده. النا همیشه
از شنیدن آن داستان ها لذت می برد. هیچ کس تا به حال در عمرش او را عصبی نکرده بود. النا سعی می کرد بامزه باشد و آدم های اطرافش هم همین طور. اما امروز که با استفان صحبت کرده بود، مثل اینکه نوبت او بود که قلبش تند بزند، که زانوانش سست شود، که کف دستان اش خیس از عرق باشد و عصبی شود. النا فکر کرد شاید دلیل اصلی علاقه او به استفان همین باشد که استفان عصبی اش می کند. نه این نمی توانست دلیل خوبی باشد و در حقیقت دلیل بدی هم بود. شاید به خاطر دهانش بود که وقتی اولین بار سرش را بلند کرد آن را رو به روی چشمانش یافت و زانوهایش شل شد. اما نه دلیلش تنها نمی توانست این باشد. آن دهان و آن موهای مشکی موج دار. النا در حالی که به آن فکر می کرد دستش را لای موهای خود برد و با آن شروع به بازی کرد و آن بدن صاف و عضلانی و آن پاهای بزرگ و آن صدای... بله آن صدا بود که به خاطرش تصمیم گرفته بود استفان را به دست بیاورد، حتی اگر شده در این راه بمیرد. صدای استفان خونسرد و تا حدی تحقیر کننده بود اما به شکل عجیبی این تحقیر برای النا وسوسه آمیز به نظر می رسید. النا با خودش تصور کرد که چطور غریبه نقاب دار با آن لحن صدا، اسم او را تکرار می کند.
- النا
النا از جا پرید. ابر توهماتش از بالای سرش ناپدید شد. این صدای استفان نبود که خطابش می کرد، صدای عمه جودیت بود که با خوشحالی کلید را از قفل در بیرون می کشید.
- النا؟ النا خونه ای؟
و این هم صدای تیز و کودکانه مارگارت بود. بیچارگی دوباره در وجود النا سرریز کرد. النا برگشت و به آشپزخانه خیره شد. الان توان این را نداشت که با سوالات پر از نگرانی عمه جودیت و شادی های معصومانه
مارگارت مواجه شود. فوراً تصمیم گرفت و قبل از بسته شدن در ورودی از در پشتی که توی آشپزخانه بود بیرون رفت. اول کمی روی پله ها و بعد در کنار باغچه مکث کرد نمی خواست برود پیش کسانی
که می شناختندش. فکر کرد که کجا می تواند تنها باشد؟ پاسخ فوراً به ذهنش آمد. باید می رفت پیش پدر و مادرش. پیاده روی تا حاشیه شهر کمی طولانی به نظر می رسید، اما پس از سه سال که همیشه
این مسیر را طی کرده بود، دیگر به آن عادت داشت. از پل ویکری گذشت و از تپه ای بالا رفت. از کنار کلیسای متروک عبور کرد و از شیب تپه به پایین سرازیر شد. این قسمت از قبرستان به خوبی نگهداری می شد و کمتر ترسناک به نظر می رسید.چمن هایش به خوبی کوتاه شده بودند و دسته های گل، ترکیب زیبایی از رنگ ها را حک شده « گیلبرت » شکل داده بودند. النا در پایین سنگ قبر بزرگی که روی آن نام
بود نشست و آهسته گفت:
- سلام بابا. سلام مامان.
و سپس خم شد و دسته ای از شکوفه های ارغوانی و حنایی رنگی که سر راه چیده بود را روی قبر گذاشت. النا زانوهایش را جمع کرد و کنار آن ها با حالتی غمگین چمباتمه زد. بعد از آن تصادف همیشه می آمد این جا. تنها کسی که از تصادف زنده مانده بود مارگارت بود که آن زمان کوچکتر از آن بود که چیزی به خاطر بیاورد. خاطره ها در ذهن النا اما، زنده بودند. بغضش بالاخره شکست و اشک هایش سرازیر شدند. دلش
برای آن ها تنگ شده بود. مادرش را به خاطر آورد که چه قدر جوان بود و پدرش را به یاد آورد که وقتی می خندید صورتش چین می افتاد. آنها خیلی خوش شانس بودند که کسی مثل عمه جودیت را داشتند که کارش را ول کند و به شهر کوچک آنها بیاید تا از فرزندان برادرش نگهداری کند. و البته رابرت نامزد عمه جودیت هم بود که مهربانیش بیشتر او را شبیه یک پدرخوانده می کرد تا یک شوهر عمه ساده. النا به یاد می آورد که بعد از مراسم تدفین چه قدر از دست والدینش عصبانی بوده که خود را به کشتن داده اند و او را رها کرده بودند. آن موقع هنوز زیاد عمه جودیت را نمی شناخت و فکر می کرد که دیگر توی این دنیا جایی برای او نیست. النا الان کجا را داشت؟ سوالی که در ذهن النا تکرار می شد پاسخ راحتی داشت. این جا را، شهرش، فلس چرچ را. اما به نظرش رسید که این جواب درست نیست، این اواخر همه اش فکر می کرد که در این دنیا جای دیگری هست که او به آن جا تعلق دارد؛ جای دیگری، که باید آن را خانه بنامد. سایه ای از بالای سرش گذشت و النا را ترساند. برای چند لحظه نتوانست دو نفری که بالای سرش بودند را تشخیص بدهد. به نظرش ناشناس، غریبه و به طرز مشکوکی خطرناک می آمدند. خون در بدنش یخ بسته بود.
- النا.
شبح کوچکتر که دستانش را به کمر گذاشته بود، با لحنی بی قرار گفت:
- گاهی وقتا خیلی نگرانت می شم. واقعاً خیلی نگرانت می شم.
النا پلک زد و سپس خنده کوتاهی کرد. دو شبح بالای سرش، بانی و مردیت بودند.
وقتی که آن دو می نشستند، النا گفت:
- آدم باید کی رو ببینه، اگه بخواد چند لحظه واسه خودش تنها باشه؟
مردیت گفت:
- بگو بریم گم شیم ما هم میریم.
اما النا با بی تفاوتی شانه بالا انداخت. مردیت و بانی وقتی که النا ناراحت بود، می دانستند که باید او را این جا پیدا کنند. النا در یک لحظه از این بابت احساس رضایت کرد. باید از آن ها تشکر می نمود. از هر دوی آن ها. کجا می توانست برود که دوستان به این خوبی داشته باشد. برایش مهم نبود که بفهمند گریه می کرده. النا دستمال مچاله شده ای که بانی به او داد را گرفت و با آن چشم هایش را پاک کرد. سه نفرشان مدتی را در سکوت گذراندند و به بازی باد در میان شاخه های درخت بلوط چشم دوختند.
بانی بالاخره سکوت را شکست:
- متاسفم واسه اون قضیه. خیلی بد شد.
- تو همیشه آدم زرنگی بودی نباید به این بدی که می گن باشه.
- تو اون جا نبودی که ببینی مردیت.
النا گذاشت که خاطره کلاس تاریخ دوباره ذهنش را گرم کند.
- افتضاح شد ولی دیگه برام مهم نیست.
و بعد انگار که می خواست لج خودش را در بیاورد، با لحن بی تفاوتی ادامه داد:
- دیگه کاری باهاش ندارم. دیگه نمی خوامش.
- النا!!!
- نمی خوام بانی. خیال می کنه که خیلی از آمریکایی ها سره. واسه همین اون عینک آفتابی الکی رو می زنه.
دختر ها زیر زیرکی خندیدند. النا بینی اش را پاک کرد و سرش را چند بار تکان داد و سپس در حالی که مشخصاً سعی می کرد موضوع را عوض کند رو به بانی کرد و
گفت:
- خوبیش این بود که آقای تانر امروز زیاد گیر نداد.
بانی قیافه مظلومانه ای گرفت و گفت:
- می دونی منو مجبور کرد که به عنوان اولین نفر بیام کنفرانس بدم. هر چند که مهم نیست. کنفرانسم در مورد درویدهاست. کاهن های قدیم اقوام گل و سلته.
- در مورد چیه؟
- درویدها. همونایی که استون هینج رو ساختن و توی انگلستان قدیم کلی برای خودشون جادو و جمبل می کردن دیگه. من ژنم به اونا بر می گرده. واسه همین نیروی جادویی دارم.
مردیت پوزخند زد. اما النا اخم هایش را در هم کشید و انگشتانش را در میان علف ها فرو برد.
- بانی دیروز واقعاً کف دست من چیزی دیدی؟
سوال النا خیلی ناگهانی بود. بانی چند لحظه تامل کرد و سپس جواب داد:
- نمی دونم... من فکر می کنم... فکر می کنم که دیدم، اما گاهی وقت ها قدرت تصورم از کنترلم خارج می شه.
مردیت وارد گفت و گویشان شد:
- بانی می دونست که تو این جایی. من فکر می کردم کافی شاپ رفتی. اما بانی گفت می بینه که تو توی قبرستون نشستی.
بانی با حالت غافل گیرانه و هیجان زده گفت:
- من گفتم؟ خب مادر بزرگم توی ادینبورگ یه نیروهایی داشت و یه چیزایی
می دید منم همین جوری ام. معمولاً این چیزا توی خون آدماست. مردیت موقرانه گفت:
- و خون شما هم که با درویدها یکیه.
- خب توی اسکاتلند هنوز هم رسمای قدیمی حفظ شده. اگه بگم مادربزرگم چه کارایی می کرد باور نمی کنی. یه راه هایی بلد بود که بهت می گفت تو قراره با کی ازدواج کنی و وقت مرگت کیه؟ به من گفته بود که زود می میرم.
- بانی!!!
- گفته بود خب. گفته بود که منو در حالی توی قبر می ذارن که جوون و زیبام. فکر نمی کنین این خیلی رمانتیکه؟
- نه اصلاً هم نیس...
لحن النا جدی بود:
- تازه خیلی مزخرفه که آدم جوون مرگ بشه.
سایه های شان کم کم بلندتر می شد و بادی که می وزید سردتر شده بود. مردیت
زرنگی کرد و پرسید:
- خب حالا قراره که با کی ازدواج کنی بانی؟
- نمی دونم. مادربزرگم راه فهمیدن اش رو بهم یاد داده ولی تا الان امتحانش نکردم.
بانی ژست عالمانه ای به خودش گرفت و ادامه داد:
- مرد مورد نظر من باید تا حد زیادی پولدار باشه. به شدت خوش تیپ باشه، عین همین غریبه نقاب دار؛ البته اگر کس دیگه ای نمی خوادش می گم ها.
و سپس نگاه شیطنت آمیزی به النا انداخت. النا در جواب کنایه گفت:
- نظرت راجع به تایلر اسمال وود چیه؟
و با لحنی معصومانه ادامه داد:
- باباش می گن خیلی پولداره.
مردیت هم وارد بحث شان شد:
- تازه تیپش هم بد نیست. دندونای سفید گنده ای هم داره. تو که حیوونا رو دوست داری. خب اینم همه ویژگی ها رو داره که... دخترها نگاهی به هم انداختند و زدند زیر خنده. بانی یک مشت علف به سمت مردیت پرت کرد. مردیت علف ها را توی هوا زد و بعد قاصدکی که در دست داشت فوت کرد توی صورت بانی. در وسط جنگ شادمانه آن دو، النا می دید که چه قدر وضع روحیش بهتر شده. النا دوباره خودش شده بود. دیگر یک گمشده و غریبه در بین آشنایانش نبود. او اکنون دوباره النا گیلبرت ملکه دبیرستان رابرت. ای .لی بود. دست برد و روبان موهایش را باز کرد و سرش را تکان داد تا موهایش روی صورتش بریزد.
نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...


با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام