سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت بیست و سوم


قصه شب/ دزیره- قسمت بیست و سومآخرین خبر/ در این شب های بهاری می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل


قابله !! تاکنون چنین مامایی در دنیا وجود نداشته ، در این چند ماه اخیر چندین مرتبه مرا معاینه کرده بود . اکنون آن ماده غولی که در داستان های پریان گفته اند در نظرم مجسم گردیده . آن ماده غول دست های پهن قرمز ، صورت بزرگ سرخ و سبیل داشت . چیزی که بیش از همه در این ماده غول زننده به نظر می رسید ماتیک او بود . در زیر سبیل ها و روی لبش ماتیک سرخی مالیده و کلاه سفید ابریشمی روی موهای خاکستریش گذاشته بود . ماده غول با دقت و حقارت فراوان مرا نگریست . از او پرسیدم :
- آیا به تختخواب بروم ؟
مثل آنکه پیشگویی شومی کرده باشد گفت :
-هنوز وقت هست ، مدت ها در تخت خواب خواهی بود .
ماری فورا گفت :
- آب جوش در آشپزخانه حاضر است .
ماده غول به طرف او برگشت و جواب داد :
- عجله نکن ، بهتر است قهوه حاضر کنی .
ماری با امید فراوان گفت :
- البته قهوه تند برای آنکه خانم را گرم کند .
ماده غول جواب داد :
- خیر برای آنکه مرا گرم کند .
بعد از ظهر بی پایان به غروب زننده و سپس به شب بسیار بسیار بلندی تبدیل گردید .
بعدا سپیده سحرگاهی جای خود را به روز گرم و مرطوب سپرد و ادامه پیدا کرد . باز مجددا ظهر شد و شب فرا رسید . پس از آن دیگر قادر نبودم شب و روز را از یکدیگر تمیز دهم . آن چاقوی بران و تیز دائما از پهلو و از چپ و راست مرا مورد حمله قرار می داد . از خیلی دور صدای ضعیف گریه و فریاد را می شنیدم . بعضی مواقع همه چیز در جلو چشمم سیاه می گردید . سپس در گلویم ریخته شد که آن را برگردانیدم و در اغما و بیهوشی غوطه ور شدم ولی مجددا درد تازه چشمانم را باز کرد . اتفاقا ژولی را در کنار خود حس کردم . یک نفر پیشانی و گونه ام را پاک می کرد . عرق مانند جوی از بدنم سرازیر و لباس خوابم به بدنم چسبیده بود . صدای آهسته ماری را شنیدم که می گفت :
- اوژنی ... اوژنی باید ساکت و آرام باشی .
آن ماده غول مانند عزاییل در مقابلم ایستاده و سایه بی شکل و نامنظم او به روی دیوار مقابل می رقصید . شمع های فراوان در اتاق می سوخت . آیا هوا تاریک بود یا ...
با ناله گفتم :
- برو گمشو .... دست از سرم بردار ....
همه به کنار رفتند . ژان باتیست را در کنار تخت خوابم یافتم . روی لبه تختخوابم نشست و مرا در بغل خود نگه داشت . باز آن ساطور قصابی بدنم را مورد حمله قرارد اد . به خود می پیچیدم ولی ژان باتیست مرا محکم نگه داشته بود . از شدت درد هلاک می شدم ولی نیروی خود را حفظ کرده و گفتم :
- چرا در پاریس و قصر لوکزامبورگ نیستید ؟ مگر شما را احضار نکردند ؟
- شب است .
آهسته و با اضطراب فراوان گفتم :
- به جبهه نخواهی رفت ؟
- خیر ... خیر در اینجا خواهم بود اکنون من .... دیگر چیزی نشنیدم زیرا باز آن چاقو به من حمله کرد و در دریایی از شکنجه و عذاب غوطه ور شدم .... درد ساکت شد ولی آن قدر ضعیف بودم که حتی نمی توانستم فکر کنم . گویی در گهواره خفته و با امواج حرکت می کنم . چیزی حس نمی کردم چیزی نمی دیدم . چیزی نمی .... چرا شنیدم ..
صدایی با خشونت گفت :
- دکتر هنوز نیامده اگر زودتر نیاید دیر خواهد شد .
دکتر ؟ چرا ؟ حالم کاملا خوب است . با امواج در حرکتم ، رودخانه سن با انعکاسات درخشنده اش در مقابلم جلوه گری می کند . قهوه گرم و تلخ در گلویم ریخته شد . ماده غول گفت :
- اگر پزشک زودتر نیاید ....
راستی چقدر مسخره است نمی توانستم باور کنم که این صدای بلند و نگران از ماده غول است . چرا دیوانه شده ؟
- به زودی همه چیزتمام خواهد شد .
ولی تمام نشد تازه شروع شده بود .
صدای مردی در اتاق به گوشم رسید .
- آقای وزیر جنگ شما به اتاق پذیرایی بروید ، آرام باشید آقا ، مطمئن باشید آقای وزیر .
صدای ژان باتیست گفت :
- دکتر از شما استدعا می کنم ....
نوک تیز سوزنی به بدنم فرو رفت . بعدا فهمیدم که پزشک قطره کامفر و آمپول کامفر به من داده و به ماده غول دستور داده بود شانه های مرا بالا نگه دارد . کمی تسکین یافته بودم . ماری و ژولی در دو طرف تخت خواب من ایستاده و شمعدان در دست داشتند . دکتر مرد کوتاه قد لاغری بود که لباس سیاهی در برداشت صورتش در سایه بود و چیزی بین انگشتان او برق می زد و می درخشید . فریاد کشیدم :
- چاقو ...چاقو؟
ماری جواب داد :
- این طور فریاد نزن ! چاقو نیست ،«فورسپس »است . آرام باش اوژنی .
ولی شاید چاقو بود زیرا مجددا درد شدید به من روی آورد ولی این مرتبه درد و فاصله آن کوتاه تر بود و بالاخره درد مداومی سراپایم را گرفت . خرد و خمیر و ناتوان شده و از خود بیخود گردیدم و دیگر چیزی نمی دانم .
باز صدای سخت و خشن ماده غول را شنیدم که گفت :
- آقای دکتر مولن ، گمان می کنم نزدیک باشد .
- همشهری اگر از خونریزی جلوگیری شود نجات خواهد یافت .
صدای بلند و شفقت انگیزی فضای اتاق را شکافت . سعی کردم چشمانم را باز کنم ولی پلک های چشمم مثل سرب سنگین بودند . صدای ژولی را شنیدم .
- ژان باتیست پسر است . یک پسر ملوس و قشنگ .
پس از لحظه ای چشمانم را باز کردم . ژان باتیست پسری دارد . ژولی قنداق سفیدی در بغل داشت و ژان باتیست در کنار او ایستاده بود . با تعجب گفت :
- چقدر این بچه کوچک است .
برگشت و به تخت خواب من نزدیک شد در کنار تخت خواب به زانو در آمد ، دستم را گرفت و روی گونه کاملا زبر و نتراشیده و مرطوبش گذارد . ژنرال ها هم گریه می کنند ؟ پس از لحظه ای گفت :
- پسر قشنگی داریم ولی خیلی کوچک است .
لبانم آنقدر خشک بود که به زحمت می توانستم حرکت دهم . گفتم :
- بچه ها هنگام تولد خیلی کوچکند .
ژولی قنداق را نشانم داد ، صورت کوچک قرمزی مثل سیب در آن بسته سفید دیده می شد .
چشمان این صورت قرمز کاملا باز و خشمگین و ناراضی به نظر می رسید و شاید نمی خواست متولد شده باشد . دکتر گفت :
- باید از همه درخواست کنم که از اتاق خارج شوید . همسر وزیر جنگ ما به استراحت احتیاج دارد .
- همسر وزیر جنگ ؟ یعنی من ژان باتیست ؟
- از دو روز قبل به سمت وزیر جنگ منصوب شده ام .
ژولی آن بسته سفید را در گهواره کنار من گذاشت . همه غیر از دکتر و آن ماده غول از اتاق خارج شدند و من به خواب رفتم .
اوسکار ! اسم کاملا جدید ، اسمی که تاکنون نشنیده ام ، اوسکار ، اسم قشنگی است و ظاهرا اسم مردم شمال اروپا است . پسرم نام شمالی داشته و او را اوسکار Oscar خواهند نامید . این فکر ناپلئون بود .
ناپلئون اصرار داشت پدر تعمیدی پسر من باشد . نام اوسکار هم هنگامی که در صحرای سوزان آفریقا کتاب اوسیان را مطالعه می کرد به نظرش رسیده بود . ناپلئون وقتی به وسیله نامه های بلند و طویل ژوزف دریافت که من در انتظار طفلی هستم به برادرش نوشت «اگر فرزندش پسر باشد باید او را اوسکار بنامد و من هم پدر تعمیدی او خواهم بود .»
ولی از نقطه نظر ژان باتیست که به هر صورت باید چیزی در این باره بگوید مخالفتی وجود نداشت . وقتی نامه ناپئون را به او نشان دادند خندید و به من گفت :
- ما نباید باعث رنجش خاطر عاشق قدیمی تو بشویم دختر کوچولو تا آنجا که به من مربوط است ناپلئون می تواند پدر تعمیدی فرزندمان باشد و ژولی هم هنگام غسل تعمید نام اوسکار را به طفل خواهد داد .
تصادفا ماری در این لحظه در اتاق بود و گفت :
- نام عجیبی است .
ژولی که نامه ناپلئون را به ژان باتیست داده بود گفت :
- نام یکی از پهلوانان شمال است .
به صورت لاغر طفل که قنداق او در بین بازوانم بود نگاه کرده گفتم :
- ولی پسر ما نه شمالی است و نه پهلوان شجاع .
صورت کوچک او دیگر قرمز نبود بلکه زرد شده بود . طفل ما یرقان داشت ؟ ولی ماری گفت که اطفال کوچک و چند روزه یرقان می گیرند . موضوع نام گذاری برای ژان باتیست تقریبا خاتمه یافته بود گفت :
- اوسکار برنادوت نام برجسته ای است . در ظرف دو هفته در صورتی که حال شما خوب باشد تغییر منزل خواهیم داد دزیره .
دو هفته دیگر به منزل تازه خواهیم رفت . وزیر جنگ باید در پاریس زندگی نماید از طرفی ژان باتیست ویلای کوچکی در کوچه سیز آلپن در نزدیکی منزل ژولی بین کوچه کورسل و کوچه روشه خریده است . آن قدر ها بزرگتراز منزلمان در «سو» نیست ولی لااقل یک اتاق برای اوسکار پهلوی اتاق خوابمان خواهیم داشت . به علاوه اتاق غذاخوری و اتاق پذیرایی بزرگتری که ژان باتیست می تواند سیاست مداران و اعضای رسمی دولت را در آنجا بپذیرد وجود دارد . فعلا تمام پذیرایی ها در اتاق غذاخوری انجام می شود .
حالم بسیار خوب است . ماری غذاهای دلخوه مرا می پزد . دیگر زیاد ضعیف نیستم ، خودم می توانم بنشینم . متاسفانه هر روز عده ای به دیدنم آمدند . آن زن نویسنده با آن صورت عجیبی که او را خیلی کم می شناسم به ملاقاتم آمد . منظورم مادام دواستایل است . بالاتر از همه ژوزف با غرور و تکبر کتابی برایم آورده است ، ژوزف جدیدا جرم و جنایت دیگری انجام داده و نویسنده شده است و خود را نویسنده می د&


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت اول