سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت سیزدهم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت سیزدهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل

او پس از خوردن سه کاسه غلات با شیر ، در آن جا لم داده بود . خاله جودیت ، مارگارت و بانی ھنوز در طبقه ی بالا خواب بودند با این وجود استیفن ھم چنان با صدای آھسته صحبت می کرد : " یادت میاد که دربارش چی بهت گفتم ؟ "
- " گفتی که کمک می کنه ذھن روشن بمونه حتی اگه کسی از قدرتش استفاده کنه که روی آن تاثیر بذاره . " الینا از اینکه لحن صدایش یکنواخت باقی ماند ، به خود می بالید .
- " درسته ، و این یکی از چیزاییه که دیمن ممکنه انجام بده . اون می تونه از قدرت ذھنش استفاده کنه ، حتی وقتی دور باشه . و این کارو چه وقتی بیدار باشی و چه وقتی خوابی ، می تونه انجام بده . "
اشک چشمان الینا را پر کرد و او به پایین نگاه کرد تا آن ھا را مخفی کند . به باقی مانده ی گلهای خشکیده ی ریز یاسی رنگ در نوک ساقه ھای باریک ، خیره شد و گفت : " در حال خواب ؟ " می ترسید که این دفعه لحنش به یکنواختی قبل نبوده باشد .
- " آره ، اون می تونست مجبورت کنه که از خونه بیای بیرون یا مثلا اونو راه بدی داخل . اما گل شاه پسند باید از این چیزا جلوگیری کنه . " صدای استیفن خسته اما راضی از خود به نظر می آمد .
اوه ، استیفن اگه فقط می دونستی! این ھدیه یک شب دیر رسیده است . با وجود تمام تلاشش ، یک قطره اشک فرو ریخت و در برگ ھای بلند و سبز چکید .
- " الینا ! چی شده ؟ بهم بگو . " او سر در گم به نظر می رسید .
استیفن سعی می کرد تا صورت الینا را ببیند اما او سرش را خم کرده بود و به بازوان استیفن فشار می داد .
استیفن بازوانش را دور او حلقه کرد و بدون اینکه دوباره به زور صورتش را بالا بیاورد ، به نرمی تکرار کرد : " بهم بگو . "
اگر زمانی می خواست به او بگوید ، ھمین لحظه بود . گلویش می سوخت و ورم کرده بود و دلش می خواست ھر آن چه درونش بود را بیرون بریزد .
اما نمی توانست . مهم نیس چه اتفاقی بیفته ، نمی ذارم سر من دعوا کنن .
- " فقط ... نگرانت بودم . نمی دونستم کجا رفتی یا کی بر می گردی . "
- " باید بهت می گفتم . اما ھمین ؟ چیز دیگه ای ناراحتت نکرده ؟ "
- "ھمین . " حالا باید بانی را قسم می داد تا درباره ی کلاغ رازدار باشد . چرا ھمیشه یک دروغ منجر به دروغ بعدی می شود ؟
در حالیکه سر جای خود می نشست ، پرسید : " با گل شاه پسند چی کار باید بکنیم ؟ "
- " امشب نشونت می دم . وقتی که روغنش رو از دانه ھا گرفتم . می تونی به پوستت بمالی یا باھاش حمام کنی . و می تونی برگ ھای خشک شده اش رو ھم در کیسه ای بذاری و با خودت حملش کنی . یا زیر بالشتت بذاریش شب ھا . "
- " بهتره به بانی و مردیث ھم بدم . اونا به محافظ احتیاج دارن . "
استیفن با سر تایید کرد . " فعلا ... " شاخه ی کوچکی را جدا کرد و در دست الینا قرار داد . " اینو با خودت ببر مدرسه . من برمیگردم به پانسیون تا روغنشون را بگیرم
." برای لحظه ای متوقف شد و سپس گفت : " الینا ... "
- " بله ؟ "
- " اگه فکر می کردم فایده ای داره ، می رفتم . تو رو در معرض خطر دیمن قرار نمی دادم . اما فکر نکنم که اگه برم ، دیگه منو دنبال کنه . گمون می کنم می مونه... به خاطر تو . "
الینا به او نگاه کرد و به تندی گفت : " حتی فکر رفتن رو ھم نکن ! استیفن ، این چیزیه که نمی تونم تحمل کنم . قول بده که نمی ری . بهم قول بده ! "
استیفن گفت :" تو رو با اون تنها نمی ذارم . "
که دقیقا با قولی که الینا از او گرفت یکی نبود اما او را تحت فشار بیشتر گذاشتن ، بی فایده بود .
در عوض به او کمک کرد تا مت را بیدار کند و سپس منتظر ماند تا ھر دو بروند . آن گاه ، با ساقه ی خشکیده ی گل شاه پسند در دستش ، به طبقه ی بالا رفت تا برای مدرسه آماده شود .
بانی در تمام مدت صبحانه خوردن ، خمیازه می کشید و تا وقتی که بیرون نرفته بودند تا به سمت مدرسه رھسپار شوند ، کاملا بیدار نشده بود . باد ملایمی صورت ھایشان را نوازش می کرد . روز سردی در راه بود .
بانی گفت : " دیشب خواب خیلی عجیبی دیدم . "
قلب الینا فرو ریخت . پیش از این ، شاخه ی کوچکی از گل شاه پسند را در ته کوله پشتی او ، جایی که نتواند آن را ببیند ، گذاشته بود . اما اگر دیمن دیشب به بانی دست یافته باشد ...
الینا به خود جرات داد و گفت : " درباره ی چی ؟ "
- " درباره ی تو . زیر یه درخت ایستاده بودی و باد می وزید . به دلیلی من ازت می ترسیدم و نمی خواستم نزدیک تر بشم .
تو... متفاوت به نظر می رسیدی . خیلی رنگ پریده ولی در عین حال بر افروخته . بعد یه کلاغ از درخت به سمت پایین سرازیر شد و تو موفق شدی اون رو در میانه ی راه بگیری . خیلی سریع بودی ، غیر قابل باور بود ! بعد به من نگاه کردی . لبخند می زدی ولی من می خواستم فرار کنم . بعدش گردن کلاغ رو چرخوندی و اون مرد . "
الینا که در حین گوش دادن ، وحشتش فزونی یافته بود ، گفت : " چه خواب منزجر کننده ای ! "
بانی به آسودگی گفت : " واقعا ھمین طوره . تو فکرم که چه معنی می ده ؟ کلاغ در افسانه ھا پرنده ی پیشگوی بیماریه . می تونن مرگ رو پیش گویی کنن . "

- " احتمالا معنیش اینه که فهمیده بودی چقدر از پیدا کردن آن کلاغ توی اتاق افسرده شدم . "
بانی گفت : " آره ، به جز یه نکته . من این خواب رو قبل از اینکه تو با جیغ و داد ھمه مون رو از خواب بیدار کنی ، دیدم."
آن روز ، موقع ناھار ، قطعه کاغذ بنفش دیگری بر تابلو اعلانات بود . گر چه بر این یکی به سادگی نوشته شده بود : " قسمت شخصی رو بخون . "
بانی گفت : " قسمت شخصیه چی ؟ "
مردیث ، در آن لحظه با کپی از وایلد کت ویکلی ، روزنامه ی مدرسه ، به طرفشان آمد و معما را حل کرد . گفت : " اینو دیدین ؟ "
در قسمت شخصی ، به صورت کاملا ناشناس ، بدون مقدمه یا امضا نوشته شده بود
: نمی تونم فکر از دست دادنش رو تحمل کنم اما او درباره ی چیزی بسیار ناخشنود است و اگه بهم نگه که اون چیه ، اگه به من این قدر اعتماد نداره ، ھیچ امیدی به خودمون ندارم .
با خواندن آن ، با وجود خستگی ، الینا انفجار نیروی جدیدی را در خود حس کرد . اوه خدایا ! از ھر کس که این کار را می کرد متنفر بود . در ذھن خود آن ھا را تیرباران می کرد ، به آن ھا چاقو می زد و افتادنشان را نگاه می کرد . و سپس به روشنی چیز دیگری را تصور کرد . مشتی از موھای دزد را عقب زد و دندان ھایش را در گلوی بی پناه او فرو برد .
خیال پریشان و عجیبی بود ولی برای لحظه ای واقعی به نظر آمد .
متوجه شد که بانی و مردیث به او نگاه می کنند.
کمی احساس ناخوشایندی داشت
. گفت : " خوب ؟ "
بانی آھی کشید و گفت : " می دونستم گوش نمی دی ! گفتم که ھنوز شبیه دی ... شبیه کارای اون قاتله نیست به نظر من . به نظر نمیاد که یه قاتل کار این قدر جزئی بکنه . "
مردیث گفت : " با وجود اینکه متنفرم از اینکه باھاش موافقت کنم ، اما راست می گه . بیشتر شبیه یه موجود آب زیر کاه ھست . کسی که یه کینه شخصی ازت داره و می خواد زجرت بده . "
بزاق دھانش را پر کرده بود ، آن را قورت داد . گفت : " ھمچنین کسی که با مدرسه آشناست . باید فرم پر کنن تا بتونن پیغام شخصی در یکی از گروه ھای خبرنگاری بذارن . "
بانی اضافه کرد : " اگه فرض کنیم که با قصد دزدیدنش ، باید میدونسته که تو خاطره می نویسی . شاید توی یکی از کلاسات بودن ، اون روز که آورده بودیش مدرسه . یادته ؟ ھمون وقت که آقای تنر تقریبا گیرت انداخت . "
- " خانوم ھالپرن بود ، که گیرم ھم انداخت . حتی یه قسمتیش رو ھم بلند خوند . یه مقدار راجع به استیفن . درست بعد از این بود که من و استیفن با ھم دوست شدیم . بانی ، یه لحظه صبر کن . اون شب خونه ی شما که دفترچه خاطرات دزدیده شد
چه مدت شما دو تا تو اتاق نشیمن نبودین ؟ "
- " فقط چند دقیقه . ینگتز دیگه پارس نمی کرد ، من ھم رفتم که راھش بدم بیاد داخل و ... " بانی لب ھایش را بر ھم فشرد و لرزید .
مردیث به سرعت گفت : " پس دزد باید به خونه ی شما آشنا می بوده . وگرنه ، اون مرده یا زنه نمی تونسته داخل بشه ، دفترچه خاطرات را برداره و دوباره خارج بشه بدون اینکه ما ببینیمشون . خوب پس ، ما دنبال یه شخص موذی و سنگدل می گردیم که احتمالا توی یکی از کلاسات ھست ، الینا . و به خونه ی بانی اینا ھم آشناست . کسی که کینه ی شخصی داره و به ھر چیزی متوسل میشه تا تو رو گیر بندازه ... اوه خدای من ! "
بانی زمزمه کرد : " باید خودش باشه . باید . "
مردیث گفت : " ما خیلی احمقیم . باید از ھمون اول می فهمیدیم ! "
خشمی که الینا قبلا احساس می کرد قابل مقایسه نبود با میزانی که اکنون ، پس از این درک ناگهانی داشت . مانند شعله ی شمعی در مقایسه با خورشید .
گفت : " کرولاین " و دندان ھایش را چنان بهم فشرد که فکش درد گرفت .
کرولاین . الینا می توانست آن دختر چشم سبز را ھمان موقع بکشد و ممکن بود با شتاب برود و امتحان کند ، اگر بانی و مردیث جلویش را نگرفته بودند .
مردیث راسخانه ، گفت : " بعد از مدرسه . وقتی بتونیم ببریمش یه جای خلوت . فقط تا اون موقع صبر کن ، الینا . "
اما زمانی که به سمت کافه تریا راه افتادند ، الینا متوجه سری با موھای بور شد که در راھروی ھنر و موسیقی ناپدید گشت . چیزی را که استیفن پیش از این گفته بود ، به یاد 


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام