سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ دالان بهشت- قسمت پنجم


قصه شب ایرانی/ دالان بهشت- قسمت پنجمآخرین خبر/ داستان دل را گرم می کند و سر را خوش، داستان مخصوصا اگر ایرانی باشد، به دل می نشیند و نقش زندگی به دل می زند، تصیم گرفتیم در این شب های سرد با یک داستان ادامه دار ایرانی که اتفاقا در نظرسنجی مورد پسند خیلی از شما عزیزان هم بود در خدمت شما باشیم. داستان بخوانید و با نشاط باشید.


لینک قسمت قبل

آن دو روز و دو شب، قشنگ ترین ایام زندگی من بود. نفهمیدم زمان چطور گذشت. حرف های محمد، صحبت هایش و توجهش برایم بی نهایت شیرین بود. شب ها سرم را که روی بازویش می گذاشتم و ضربان قلبش را می شنیدم، احساس امنیت خاطر عجیبی به من دست می داد که برایم بی سابقه بود. توصیف آن حالت ها و حس ها با کلام میسر نیست. حتی شاید سعی در بیان آن ها از قداست و پاکیشان بکاهد، مثل خود عشق. فقط کسی می تواند عشق را بفهمد که خودش این حس ها را لمس کرده باشد. اگر نه، سعی در بیان آن ها ثمری ندارد.
عصر روز جمعه به انتظار برگشتن خانواده مان توی حیاط نشسته بودیم. با اینکه دلم برای همه بی نهایت تنگ شده بود، ولی از این فکر که وقتی برگردند این تنهایی و خوشبختی هم تمام می شود، دلم گرفته بود و بدون اینکه خودم بفهمم اخم هایم توی هم رفته بود.
محمد با خنده پرسید:
- دوباره چی شده خانوم کوچولو؟!
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- هیچی.
- منظورم بیرون از خودت نبود. منظورم توی اون سر قشنگته. چی شده دوباره اخم هایت توی هم رفته؟!
چه می توانستم بگویم؟ اگر می گفتم: «از فکر این که دیگران دارن می آن دلم گرفته»، چه فکری می کرد؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- هیچی پایم درد گرفته.
- چی؟! نشنیدم؟!
سرم را بلند کردم و چشمم توی نگاه نافذ و جدی اش افتاد. دلم هری فرو ریخت. با لحنی آرام و شمرده و در عین حال جدی گفت:
- ببین مهناز، مجبور نیستی همیشه جواب سوال هایم رو بدی. اگه جوابم رو ندی خیلی بهتر از اینه که بخوای جواب سر بالا یا سرسری بدی. منظورم رو می فهمی؟!
دستپاچه و هول گفتم:
- من سرسری جواب ندادم.
یک بار دیگر جدی نگاهم کرد و رویش را برگرداند. عجیب بود با یک نگاه چنان ته دلم خالی می شد که شاید اگر سرم داد می زد، آن قدر حساب نمی بردم. دستش را محکم گرفتم. «محمد» همان طور جدی برگشت. «بله» از لحن جدی اش دلخور شدم و با حرص گفتم:
- با من این جوری حرف نزن. خوب ناراحتی من....
ساکت شدم، باز ماندم، نمی دانستم چه بگویم؟! لبم را گاز می گرفتم و سرم را زیر انداخته بودم. چند لحظه صبر کرد. بعد دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت. «تو، چی؟!» لحنش مثل معلمی بود که با شاگردش حرف می زند. من هم مثل شاگردهایی که می خواهند سر معلمشان کلاه بگذارند، اما نمی دانند چه جوری، گفتم:
- هیچی، یادم رفت.
- مهناز؟!
این طور که صدایم می کرد، حال غریبی می شدم. اشک چشم هایم را پر کرد. فقط گفتم: «الان همه می آن» و اشکم سرازیر شد. محمد با حیرت و تعجب گفت: «چی؟!» درماندم. نمی دانستم آنچه را حس می کنم چطور باید بگویم. فقط سرم را تکان دادم و اشک ریزان رو برگرداندم. به زور صورتم را برگرداند. اشک هایم را با دستش پاک کرد و ناراحت گفت:
- حرف بزن. گریه برای چیه؟ خیلی خوب اصلاً نمی خواد بگی، خوبه؟!
و آن قدر حرف زد و شوخی کرد تا آرام شدم. بعد در حالی که دستم را توی دستش نگه داشته بود، گفت:
- هنوزم مثل بچگی هات فوری گریه می کنی، آره؟!
- تو کی گریه ی منو دیدی؟
- یادت نیست، سر هرچی با زری دعوایت می شد فوری گریه کنان یا از خونه ی ما میرفتی خونه تون پیش مامانت یا از خونه ی خودتون می آمدی پیش مامان من شکایت کنی؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- تو چه چیزهایی یادت مونده، خوب اون موقع بچه بودم!
- قهر کردنت هم هنوز یادمه! یعنی دیگه بزرگ شدی و اون عادت ها از سرت افتاده؟!
با تعجب گفتم:
- من کی قهر کردم؟
- اون روز که تو و زری توی حیاط سر ظهر، سروصدا راه انداخته بودین اومدم در خونه تون یادته؟! چقدر اون روز به چشمم دوست داشتنی اومدی. مثل بچه هایی که زیر بارون مونده باشن با اون موهای خیس و پاهای برهنه.
خندیدم و گفتم:
- خوب؟!
- یادت نیست تا مدت ها وقتی من خونه بودم نمی اومدی پیش زری، من رو هم که می دیدی به روی خودت نمی آوردی؟!
- خُب بهم برخورده بود.
با تعجب گفت:
- من که به تو چیزی نگفته بودم؟!
- اِ، تشر زدنت به زری نصفش هم مربوط به من می شد دیگه.
از ته دل خندید و گفت:
- خدا به داد برسه. از تشری که به زری زدم این قدر بهت برخورده، با خودت دعوا کنم چی می شه؟!
رنجیده گفتم:
- مگه قراره با من دعوا کنی؟!
مثل بچه های تخس گفت:
- خوب اگه دختر خوبی باشی که نه....
و از قیافه ی آماده ی پرخاش من چنان از ته دل خندید که خودم هم خنده ام گرفت.
لحظه هایی در زندگی هست که توی ذهن آدم حک می شود . مثل یک عکس و تصویر همیشه توی ذهن ، دست نخورده و ثابت می ماند و آدم به گذشته که بر می گردد ، درست به روشنی روز اول جلوی چشمش نقش می بندد . خاطرات روزهای اول من و محمد چنان روشن توی ذهن من حک شد که سال ها بعد هم تازگی روز اول را داشت . بعدها یاد آن روزها و لحظه ها که می افتادم گرمای دست های با محبت ، زلالی نگاهش ، آهنگ مردانه و مهربان صدایش و عطر تنش چنان توی وجودم می پیچد که احساس می کردم رویم را که برگردانم باز در کنارم است .
یادم است اولین اختلافمان تقریباً سه ماه بعد از عقد ، اواخر شهریور ، پیش آمد . محمد درگیر انتخاب واحد و کارهای دانشگاهش بود و من برای اول مهر و رفتن به مدرسه آماده می شدم . قرار بود مادر مریم روپوش مدرسه من و زری را بدوزد. برای همین با زری رفتیم پیش اکرم خانم که بپرسیم چقدر پارچه لازم داریم. اکرم خانم هم که اتفاقا همان روز قصد داشت برای خرید برود، گفت:
- اکه دوست دارین می تونین همین امروز همراه خودم بیاین خرید تون رو بکنین . منم تا آ خر هفته روپوش رو آماده می کنم.
زری چون اجازه نداشت از اکرم خانم خواهش کرد زحمت خرید را بکشد ولی من با غروری خاص احساس کردم دیگر احتیاج به اجازه ندارم. دیگر یک زن شوهر دار بودم و با خیال راحت فقط از زری خواستم به مادرم بگوید که برای خرید همراه اکرم خانم رفته ام. اکرم خانم پرسید :
مهناز جون به محمد آقا گفتی؟ با خونسردی گفتم: نه برای چه؟ تنها که نیستم با شما می رم تازه کارم واجبه. حتی برای یک لحظه هم فکر نکردم باید به محمد گفته باشم تازه حس خوبی داشتم از این که دیگر لزومی ندارد از مادرم هم اجازه بگیرم. به هر حال همراه اکرم خانم و مریم رفتم و چون اکرم خانم خرید های دیگری هم داشت کارهایش طول کشید و تقریبا دو ساعت از غروب گذشته بود که برگشتیم. حتی به ذهنم خطور نکرده بود که اشتباه کرده ام. فقط برای محمد دلتنگ شده بودم. همان طور که داشتم از اکرم خانم برای این که تا دم خانه همراهی کرده بود تشکر می کردم زنگ را فشار دادم که محمد مثل این که پشت در باشد بلافاصله در را باز کرد.
چهره اش آن قدر در هم بود که لبخند روی لب هر سه ما مخصوصا اکرم خانم ماسید. من آن قدر جا خورده بودم که حتی سلام هم نکردم و محمد که معلوم بود به زحمت سعی می کند خوشرو باشد جواب اکرم خانم را می داد که مرتب عذر خواهی می کرد و می گفت اگر دیر شده تقصیر من بوده. بیچاره اکرم خانم و مریم با عجله خداحافظی کردند و گفتند: دیر وقته مزاحم حاج خانوم و این ها نمی شیم. سلام برسونین. و با نگاهی مظطرب از ما جدا شدند و رفتند.
من که از رفتار سرد و نگاه های غضب آلود محمد جا خورده و گیج بودم بلا تکلیف ایستاده بودم و دور شدن مریم و مادرش را نگاه می کردم که محمد گفت: نمی فرمایین تو؟ برای اولین بار این لحن نیش دار را از او می شنیدم. نگاهش درست مثل روزی بود که پشت در حیاط ما زری را دعوا کرد . با تعجب و مثل آدم های گیج وارد خانه شدم. توی حیاط کسی نبود. مادرم با نگرانی تا دم در رارو آمد و در جواب سلامم با ناراحتی گفت: تا الان کجا بودی؟ فکر نمی کنی بقیه نگران می شن؟
من که باورم نمی شد اوضاع این قدر وخیم باشد یعنی در حقیقت فکر می کردم اصلا چیزی نشده گفتم: خوب اکرم خانم چند جا کار داشت دیر شد. من که به زری گفتم بهتون بگه، آقا جون کجان؟ مادر بدون این که جوابم را بدهد گفت: حالا برو لباست رو عوض کن محمد آقام هنوز شام نخورده.
بعد هم رفت. رفتم توی اتاق. بعد از نامزدیمان اولین بار بود که دلم نمی خواست با محمد تنها باشم. اما محمد دنبالم آمد در را آرام بست بعد به در تکیه داد و ایستاد . با لبخندی زورکی و در حالی که سعی می کردم به صورتش نگاه نکنم پرسیدم: چرا شام نخوردی؟ ببخشید که دیر شد. ببین این پارچه ای است که....
محمد خیلی جدی حرفم را قطع کرد و گفت: بشین باهات کار دارم. به زحمت خود را جمع و جور کردم و نشستم لب تخت. با همان نگاه و لحن جدی پرسید: یادم نمی آد که گفته باشی می خوای جایی بری؟ چقدر صدایش خشک و جدی بود. به زحمت جواب دادم: آخه یکدفعه امروز قرار شد بریم به زری گفتم که بگه نگفت؟
فکر نمی کنم که وقتی زن من می خواد کاری بکنه خبرش رو غیر از خودش کس دیگه ای باید به من بده غیر از اینه؟
- خوب من فقط رفتم پارچه بخرم.
به من گفته بودی یا نه؟ زورکی لبخند زدم و گفتم: اخه. دوباره با همان لحن خشک گفت: مهناز سوال کردم!
جواب پس دادن به محمد از جواب دادن به آقا جون و مادرم هم سخت تر بود. محاسباتم اشتباه از آب در آمده بود. من که پیش خودم فکر می کردم ازدواج جواز آزادی و اختیار دار شدنم است، مثل کسی که با سرعت بدود و جلویش یک دیوار قد علم کند، حیران شده بودم. دوباره محمد برادر زری را می دیدم و زبانم بند آمده بود. نمی دانستم چه باید بگویم. محمد محکمتر از قبل سوالش را تکرار کرد. دهانم را باز کردم که حرفی بزنم ، ولی چشمم که به نگاه چشم های عصبانی اش افتاد زبانم بند آمد. فقط توانستم بگویم محمد و ساکت شدم. محمد چی؟ مثل بچه هایی شده بودم که از دعوای مادرشان بیش تر از این بابت می ترسند که مادر دیگر دوستشان نداشته باشد نه از خود دعوا. اشک توی چشم هایم حلقه زد. بغض گلویم را گرفت و فقط برای این که اشکم سرازیر نشود توانستم لبم را گاز بگیرم . نگاهش کمی مهربان شد ولی با همان لحن جدی آمد نزدیکم پارچه را از دستم گرفت و کنار گذاشت و نشست لب تخت.
مهناز من یک سوال کردم این سوال یا جواب داره یا نداره اگر جواب داره من منتظرم اگه نه....
پریدم وسط حرفش . نمی توانستم این لحن خشک و غریبه را تحمل کنم. برای من که جز ناز و نوازش چیزی از محمد ندیده بودم این لحن و کلام از صدا تا سیلی تلخ تر بود با گریه گفتم: من نمی دونستم کار بدی می کنم. فکر کردم این طوری تو از این که کار خودم رو خودم انجام دادم خوشحال هم می شی. فکر کردم حالا که شوهر کردم لابد دیگه عقلم می رسه. فکر نمی کردم حتما باید اجازه بگیرم من ، من فکر....
ولی گریه مجالم نداد. حالا او متعجب شده بود. با ناراحتی سرم را روی سینه اش گرفته بود و پشت سر هم می گفت: گریه نکن. من نمی فهمم گریه برای چه؟ آخه مگه چی بهت گفتم؟ مهناز ؟ خواهش می کنم . می شنوی؟
دست هایش که موهایم را نوازش می کرد و مهربانی دوباره صدایش قلبم را آرام می کرد ولی اشک هایم بی اختیار می ریخت. کمی که آرام تر شدم دستم را بالا برد و انگشت هایم را بوسید و همان طور که دستم را توی دستش نگه داشته بود گفت: از این که خواستی کمکم کنی ممنونم و از این که ناراحتت کردم معذرت می خوام. ولی آخه عزیزم دلم تو فکر نکردی وقتی من خودم هر جا می خوام برم حتی ساعت تقریبی رفت و برگشتمو تا اون جا که ممکنه به تو می گم، حق اینو دارم که از تو هم همینو بخوام؟ من نمی خوام ازم اجازه بگیری ولی دوست ندارم سراغ تو رو از این و اون بگیرم. تو کافی بود که دیشب بهم می گفتی که خرید داری یا من وقت داشتم و چشمم کور خودم باهات می آمدم یا نه شما خودت این زحمت رو می کشیدی ولی نه این طوری. این درسته که من خسته از راه بیام بشنوم که شما پیغام دادین با مریم این ها می ری خرید. تازه این خرید تا این موقع شب هم طول بکشه؟ مهناز من اون موقع که تو زنم هم نبودی دوست نداشتم ازت بی خبر باشم دوست نداشتم تنها جایی بری. تو یک دختر جوونی دلیلی نداره تا این موقع شب بیرون از خونه باشی. حرفمو می فهمی؟ چهار ساعته که من چهل بار تا سر خیابون اومدم و برگشتم . فقط پنج بار رفتم در خونه مریم این ها که ببینم آخه چی شده که تو تا این موقع نیامدی . اون وقت حالا که اومدی به جای این که ناراحتی منو درک کنی تازه جواب سوال من اینه؟ باید این طوری اشک بریزی؟
راست می گفت با شرمندگی سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. اشک هایم را پاک کرد و آرام چشم هایم را بوسید و گفت: مثل این که گفته بودی دیگه مثل بچگی هات فوری گریه نمی کنی! این همه اشک رو از کجا می آری؟ من معذرت می خواستم و او مرا می بوسید. اگر پایان همه توبیخ های دنیا این قدر شیرین باشد هیچ کس مشتاق پاداش نمی شود. به هر حال آن شب گذشت و من تازه فهمیدم که خود ازدواج و صرف دوست داشتن محکم ترین دلیل است اگر نه برای اجازه گرفتن لااقل برای حریم قائل شدن برای خیلی از مسائل زندگی.

مهر ماه با حال و هوای خاص خودش رسید اما مهر آن سال برای من مثل سال های قبل نبود با باز شدن مدرسه محمد را کم تر می دیم و این کلافه ام می کرد. دیگر حوصله کتاب و دفتر و کلاس را نداشتم. پیش خودم فکر می کردم بی خود نیست کسی که ازدواج می کند مدرسه راهش نمی دهند. حواسم اصلا جمع درس نبود و همین مرا خیلی از مریم و زری عقب انداخته بود. بر عکس من محمد که واحد های بیش تری گرفته بود روزها تا غروب کلاس داشت. وقتی هم خسته برمی گشت مدام سرش توی کتاب و جزوهایش بود. مریم و زری هر چه به من فشار می آوردند فایده ای نداشت. دیگر دل و دماغ کلاس و دفتر و کتاب را نداشتم. مریم مرتب می گفت: مهناز بیچاره این محمد از اون مردها نیست که تو فکر می کنی ها کسی که به خواهرش برای درس این قدر سخت بگیره زنش رو ول نمی کنه.
ولی من گوشم بدهکار نبود. برای خانه داری و شوهرداری احتیاج به درس نداشتم حدود دوماه از باز شدن مدرسه ها گذشته بود. بعد از ظهر جمعه بود محمد روی میز خم شده و سرش توی کتاب و دفترهایش بود ومن بیهوده کتاب ها را جلوی خودم روی زمین پهن کرده بودم همان طور که دست هایم زیر چانه ام بود غرق تماشای محمد بودم. سنگینی نگاهم انگار تمرکزش را به هم زد و سرش را بلند کرد. لبخند زنان گفت: دختر خوب تو مگه درس نداری؟ با خونسردی و خیلی راحت گفتم: چرا ولی دیگه حوصله درس خوندن ندارم.
یکدفعه صاف نشست و گفت: دیگه حوصله نداری یا امروز حوصله نداری؟
- چه فرقی می کنه ؟
- خیلی فرق می کنه شما اول بگو کدومش ؟ تا فرقش رو بگم. دستهایم را از زیر چانه ام برداشتم همان طور که صاف می نشستم زانوهایم را بغل کردم و خیلی راحت گفتم: دیگه حوصله ندارم اصلا چیزی از درس ها نمی فهمم حواسم جمع نمی شه . دلم نمی خواد دیگه برم... در حالی که اخم هایش را در هم کرده بود پرید وسط حرفم و با دست اشاره کرد که ادامه ندهم. از پشت میز بلند شد و جلوی من نشست و خیلی جدی گفت: چرا؟
- اصلا اگه دیگه نخوام درس بخونم چی می شه؟ با چشم های عصبانی چنان نگاهی کرد که ترسیدم بعد خیلی محکم و جدی گفت: این حرفو دفعه آخر باشه که می شنوم. تو باید درس بخونی باید دیپلم بگیری و باید بری دانشگاه می فهمی؟ من از زن هایی که فکر می کنن شوهر کردن و بچه آوردن نهایت هنر شونه حالم به هم می خوره. الان دیگه اون زمان مرده که دختره کوچیک شوهر می کرد و پشت سر هم بچه می آورد و جز بغل شوهر خوابیدن و پخت و پز و بچه داری هیچی نمی فهمید. اگه هم نمرده من همچین زنی نمی خوام نمی خوام مادر بچه هایم همچین زنی باشه می فهمی؟ من این قدر که توی کله تو و افکارت برایم مهمه زیبایی ظاهریت برایم اهمیت نداره. صورت زیبایی که پشتش فکر و اندیشه و شعور نباشه شاید برای خیلی ها جذاب باشه ولی برای من نیست. مهناز همه زیبایی و قشنگی تو وقتی برام ارزش داره که بدونم پوسته یک معز داناست. نه مثل طبل تو خالی فقط یک صورتک قشنک و خوش آب و رنگ می فهمی؟ این که من با تو زود ازدواج کردم فقط برای این بود که خاطرم جمع باشه مال خودمی و با تو دنبال خواسته هام باشم نه این که بگم خوب من یک زن جوون خوشگل دارم دوستش هم دارم. باباهامون هم که وضعشون خوبه پس دیگه زهی سعادت همه چیز تمومه. مهناز این فکر رو که من به اتکای بابام همه چیز دارم از سرت بیرون کن من می خوام خودم صاحب اونچه دارم باشم.
زندگی اگه پرواز باشه دو تا بال لازم داره که یکیش عشق است و دیگری عقل و شعور، من اون اولیش رو قویترینش رو دارم و می خوام دومی هم به اندازه اولی جون دار باشه. نمی خوام زن گرفتن من یا شوهر کردن تو به جای ترقی ما باعث درجا زدنمون بشه می فهمی؟ چی باعث شده تو این فکر رو به سرت راه بدی؟ مگه تو الان غیر از درس خوندن چی کار داری؟
خدا رحم کرده ما نرفتیم سر زندگیمون . تو اگه می دیدی و می دونستی بعضی ها با چه مشقتی این راه رو طی می کنن، چه زحمت ها می کشن تا این دوره ای که توی ناز و نعمت دل جنابعالی رو زده بگذرونن آن قدر راحت نمی گفتی دیگه حوصله ندارم. یک نمونه اش همین دوست خودت مریم تا حالا فکر کردی اون حتی یک دهم آرامش و راحتی تو رو نداره؟
راست می گفت من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. محمد ادامه داد: یا خواهر جواد، ثریا . من باید تو رو باهاشون آشنا کنم تا خودت....
با کنجکاوی حرفش را قطع کردم و پرسیدم: ثریا کیه؟
خواهر دوستم جواد. همون که امیر هم باهاش دوسته و با هم می ریم کوه.
دوباره پرسیدم: تو خواهرش رو از کجا می شناسی؟
بی حوصله گفت: ممکنه اول به اصل مطلب توجه کنی بعد به حاشیه ها؟
باورم نمی شد محمد چنین عکس العملی نشان بدهد. پیش خودم فکر کرده بودم، ذوق هم می کند و حتما پیشنهاد می کند زودتر عروسی کنیم ولی نخیر باز تیرم به سنگ خورده بود و اشتباه فهمیده بودم. از آن روز به بعد محمد سختگیر تر از هر معلمی حواسش به درس های من بود و با صبر و حوصله اول به درس های من می رسید بعد به کارهای خودش و بالاخره آن قدر با من سر و کله زد که از نظر درسی تقریبا همسطح مریم شدم که همیشه از من و زری درسش بهتر بود. زری مدام سر به سرم می گذاشت:
مریم خبر نداری محمد چه خود کشانی داره می کنه تا خانم درسشون رو بخونن. اون وقت جواب سوال های منو اگه دو دفعه بگه و من نفهمم دفعه سوم از کوره در می ره.
مریم گفت: خب این قراره مادر بچه هاش بشه تو چی؟
خاک بر سر، من هم مثلا عمه بچه هاش می شم دیگه...
اگر کمی عاقل بودم باید از آن روز به بعد لااقل یکخورده فکرم مشغول می شد و سعی می کردم سر از افکار محمد در آورم و به جای این که راحت از کنار قضیه بگذرم در آن دقیق شوم. منتها همین که مشکلی حل می شد فراموشش می کردم، بدون این که حتی ذره ای فکرم مشغول شود یا پیش خودم حرف های محمد را تجزیه و تحلیل کنم. آدم باید بداند چه می خواهد و چرا می خواهد؟ اگر جز این باشد، مثل من می شود ترکه ای در مسیر باد که به هر طرفی خم می شود. من محمد را دوست داشتم بدون این که بدانم چرا و چقدر؟ در آن سن و سال نهایت لذتم، احساس عشق بی نهایت او نسبت به خودم بود که مرا غرق لذت می کرد. ولی صرف خواستن چیزی، بدون دانستن چرای آن، آدم را گمراه می کند. من بدون این که نیاز به خواستن و داشتن را حس کنم، بدون فکر و تعقل و به آسانی محمد را در کنار خود دیدم و شاید همین باعث درجا زن ذهن خام من می شد. چون تشنگی و نیاز را نمی شناختم، نیاز به دوست داشتن و عشق، نیاز به حامی و همفکر، نیاز به پناه و همراه و نیاز به امنیت خاطر. من بی زحمت صاحب گنجی بودم که نمی دانستم باید با آن چه کنم؟ چطور حفظش کنم یا از آن بهره ببرم. و بدبختانه آن قدر به تملکش مطمئن بودم که لزومی هم برای تقلا کردن و نگهداری اش نمی دیدم. شاید اگر محمد هم مثل من فکر می کرد قضیه به همان روال معمول و همیشگی پیش می رفت، عشق سوزان و التهاب، وصل جسمانی، فروکش احساس و تمام ... ولی از آن جا که نه محمد خام بود و کوتاه فکر نه من عاقل و با درایت، این عدم تعمق و تامل و ساده انگاری و فراموشکاری ها، آرام آرام مرا به بی راهه ای دور برد که وقتی چشم باز کردم برای بازگشت خیلی دیر شده بود.
ادامه دارد...
نویسنده: نازی صفوی


منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت پنجم