سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت سی و یکم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه « جین ایر» را دنبال نمایید.

لینک قسمت قبل

گفت: «بله، متأسفانه اشتباه می کنم؛ افکارم مرا فریب می دهند. من می خواستم جین ایر را ببینم. دنبال شباهتی می گردم که وجود ندارد. علاوه بر این، در ظرف هشت سال قیافه ی او باید خیلی عوض شده باشد.» در این موقع آرام آرام به او اطمینان دادم که من همان شخص هستم که می خواهد باشم. بعد چون دیدم حرفهای مرا می فهمد و افکارش کاملاً متمرکز شده برای او توضیح دادم که چطور بسی همسرش را به ثورنفیلد فرستاد تا مرا به اینجا بیاورد.
اندکی بعد گفت: «می دانم که خیلی مریض هستم. از چند دقیقه ی قبل تا حالا سعی می کردم بغلتم اما دیدم حتی یک عضو بدنم را هم نمی توانم حرکت بدهم. پس خوب است پیش از مردنم روحم آرامش داشته باشد. چیزهایی که در موقع سلامت خیلی کم به فکرشان هستیم در چنین زمانهایی، به نظر من، خیلی بر وجود آدم سنگینی می کنند. پرستار اینجاست؟ آیا غیر از تو کس دیگری در اطاق نیست؟»
به او اطمینان دادم که هر دو تنها هستیم.
_ «خوب، من دو بار نسبت به تو بدی کردم که الان برای آنها متأسفم. یکی از آنها وفا نکردن به قولی بود که به شوهرم دادم که تو را مثل بچه های خودم بزرگ کنم. و دیگری...» ساکت شد. با خودش زیر لب گفت: «به هر حال، اهمیت زیادی ندارد، شاید، حالم بهتر بشود؛ کوچک کردن خودم پیش او خیلی دردناک است.»
کوشید وضع خوابیدنش را تغییر دهد اما نتوانست؛ رنگ چهره اش تغییر کرد. به نظر می رسید احساس خاصی به او دست داده که از شروع حالت جان کندن خبر می دهد.
_ «بله، باید تمامش کنم؛ در قیامت باید جواب بدهم. بهترست به او بگویم. _ برو سر صندوق لباس من، بازش کن. یک نامه آنجا هست، بردار بیاورش.»
دستورش را اجرا کردم. گفت: «نامه را بخوان.»
نامه ی کوتاهی بود بدین شرح:
«خانم،
خواهش می کنم لطفاً نشانی بردادرزاده ام جین ایر را برایم بفرستید و همینطور برایم بنویسید حالش چطورست. این نامه را به اختصار می نویسم، و مایلم که او نزد من به مادیرا بیاید. خداوند لطف خود را شامل حال من ساخته تا از مساعی خود ثروتی فراهم بیاورم، و چون ازدواج نکرده ام و بچه ای ندارم می خواهم تا زنده هستم او را نزد خود نگهدارم، و آنچه دارم پس از مرگم برای او به ارث بگذارم.»
با تقدیم احترامات فائقه و... و...
جان ایر ساکن مادیرا
نامه تاریخ سه سال قبل را داشت.
پرسیدم: «چرا من از این نامه هیچ اطلاعی پیدا نکردم؟»
_ «برای این که چنان به شدت از تو بدم می آمد که نمی خواستم حتی وسیله ی خوشبختی تو قرار بگیرم. نمی توانستم رفتار تو را با خودم فراموش کنم، جین. خشمی که آن روز نسبت به من از خودت نشان دادی، آن طرز حرف زدنت که گفتی بیشتر از هر کس دیگری در دنیا از من نفرت داری، نگاه و صدایت در آن موقعی که با تأکید گفتی وقتی به من فکر می کنی حالت به هم می خورد، و گفتی که من خیلی بیرحمانه با تو رفتار کرده ام. نمی توانستم احساسات خودم را فراموش کنم در آن زمانی که تو برآشفته شدی و زهر باطنت را به من ریختی؛ وحشت کردم مثل این بود که تو برآشفته شدی و زهر باطنت را ندیدم و آن جانور، با چشمان انسانی به من نگاه می کند و با صدای انسانی به من ناسزا می گوید. _ کمی آب به من بده! اوه! عجله کن!»
در حالی که آبی را که خواسته بود به او می دادم گفتم: «خانم رید عزیز، دیگر به هیچیک از این چیزها فکر نکنید، بگذارید همه ی آنها از فکرتان بیرون بروند. اگر با لحن تندی با شما حرف زده ام مرا ببخشید. من آن وقت بچه بودم و الان از آن روز هشت نه سال گذشته.»
به آنچه می گفتم توجهی نکرد. اما بعد از آن که کم از آب نوشید و نفسی کشید به حرفهای خود اینطور ادامه داد:
_ «می گویم که نتوانستم فراموش کنم؛ و انتقامم را گرفتم چون زندگی کردن تو پیش عمویت، و این که وضع راحت و مرفهی پیدا کنی چیزی بود که نمی توانستم تحمل کنم. برای او نوشتم که متأسفانه باید به اطلاع او برسانم که جین ایر مرده؛ مرگش در اثر تب تیفوس در لوو ود بوده. حالا، جین، هر کاری که میل داری انجام بده؛ برای او نامه بنویس و خبر مرا که در نامه نوشته ام تکذیب کن؛ هر وقت او را دیدی بگو حرف من دروغ بوده. مثل این که تو برای این آفریده شده ای تا هدف زجر و شکنجه ی من باشی؛ آخرین ساعت عمرم صرف یادآوری خاطرات رفتاری می شود که اگر تو وجود نمی داشتی من هرگز وسوسه نمی شدم آن رفتار را پیش بگیرم.»
_ «اگر می توانید دیگر راجع به این موضوع فکر نکنید، زن دایی، نسبت به من محبت و بخشش داشته باشید...»
گفت: «اخلاق خیلی بدی در تو هست، چنان اخلاقی است که حس می کنم تا امروز درک آن برایم غیرممکن بوده؛ این که چطور توانستی در برابر رفتار من نه سال صبور و ساکت باشی و در سال دهم تمام خشم و خشونت خودت را بروز بدهی چیزی است که هرگز نمی توانم از آن سر در بیاورم.»
_ «اخلاق من آنقدر هم بد نیست که شما تصور می کنید. تند خو هستم اما کینه جو نیستم. وقتیبچه ی کوچکی بودم بسا وقتها حس می کردم اگر به من اجازه می دادید که شما را دوست داشته باشم خیلی خوشحال ی شدم؛ و حالا با اشتیاق زیاد دوست دارم با شما آشتی کنم؛ مرا ببوسید، زن دایی.» گونه ام را به لبهایش نزدیک کردم؛ لبهایش را به گونه ام نگذاشت. گفت: «روی تختخواب خم شده ای و به من فشار می آوری.» و دوباره آب خواست. همانطور که او را می خواباندم (چون برای نوشاندن آب به او سرش را بلند کرده روی بازویم نگهداشته بودم) دست سرد و شل او را با دست خود پوشاندم. وقتی فهمید دست من است انگشتان خود را عقب کشید؛ چشمان سرد و بینورش از تلاقی با نگاه خیره ی من پرهیز می کرد.
سرانجام گفتم: هر طور مایلید؛ می خواهید مرا دوست داشته باشید می خواهید نداشته باشید. من به سهم خودم شما را می بخشم و از شما رضایت دارم. حالا از خداوند طلب بخشش کنید و آرام باشید.»
زن بدبخت زجر دیده! حالا دیگر خیلی دیر شده بود که سعی کند طرز فکر همیشگی خود را تغییر دهد؛ وقتی زنده بود همیشه به من کینه می ورزید _ و حالا هم که در حال مرگ بود همچنان از من نفرت داشت.
در این موقع پرستار و پشت سر او بسی وارد اطاق شدند. باز نیم ساعت دیگر در آنجا ماندم به این امید که نشانه ای از محبت ببینم اما او چیزی نشان نداد. سخت گیج و بیحس شده بود، و دیگر به هوش نیامد. ساعت دوازده ی آن شب مرد. من حضور نداشتم تا چشمانش را ببندم، هیچکدام از دخترهایش هم نبودند. صبح روزبعد خبر دادند که همه چیز تمام شد. جنازه اش هنوز آنجا بود. من و الیزا رفتیم به او نگاهی بیندازیم. جیورجیانا، که با صدای بلند گریه می کرد، گفت جرأت ندارد بیاید. سارا رید، که زمانی هیکلی ستبر و پرتحرک داشت، با صلابت و آرام دراز کشیده بود.پلکهای سرد چشمان خشک و بیروح او را پوشانده بودند. پیشانی و خطوط چهره اش هنوز حالت روح نرمش ناپذیر و بی عطوفت او را نشان می دادند. آن جنازه ی به نظر من عجیب و پرهیبت. با قلبی مکدر و دردناک به آن چشم دوختم: هیچ اثری از نرمش، هیچ چیز مطبوع، هیچ چیز رقت انگیز یا امیدوارکننده و یا ملایم در آن چهره مشهود نبود. حالاتی که از سیمای وی خوانده می شد اندوهی جانگزا بخاطر تحقق نیافتن آرزوهای خودش و نه تأسف از رفتارش با من بود، و همینطور ترس ملال اگیز او را از مردن با چنان وضعی نشان می داد.
الیزا با آرامی به مادر خود خیره شده بود. پس از یک سکوت چند دقیقه ای اظهار داشت: «بنیه ی جسمی او طوری بود که می توانست عکر خیلی درازی داشته باشد؛ غم و رنج عمرش را کوتاه کرد.» و بعد تشنجی برای یک لحظه لبهایش را به هم جمع کرد و پس از آن که چهره اش حالت عادی خود را باز یافت برگشت و از اطاق بیرون رفت. من هم بیرون آمدم. هیچکدام از ما اشکی نریختیم.
آقای راچستر فقط یک هفته به من مرخصی داده بود، و حالا یک ماه از زمانی که ثورنفیلد را ترک گفته بودم می گذشت. می خواستم بلافاصله پس از پایان مراسم تدفین عازم ثورنفیلد شوم اما جورجیانا از من خواهش کرد آنجا بمانم تا او بتواند خود را برای سفر به لندن آماده کند چون دائیش، آقای گیبسن، که برای مراسم تدفین خواهر خود به آنجا آمده و به امور خانه سر و صورتی داده بود، سرانجام، از او دعوت کرده بود به آن شهر برود. جیورجیانا گفت از این که تنها با الیزا بماند وحشت دارد چون از جانب او نه برای برطرف شدن افسردگی خود همدردیئی حس می کند، نه برای ترسهای خود حمایتی مکی بیند و نه برای آماده کردن وسایل سفرش کمکی به او می شود. بنابراین، تا آنجا که می توانستم، گریز زبونانه ی او از کار و شکوه های خودخواهانه اش را متحمل شدم؛ حداکثر سعی خود را به کار بستم تا کارهای خیاطی او را انجام دهم و لباسهایش را بسته بندی کنم. در واقع، در اثنائی که من کار می کردم او بیکار می گشت. او را در دل خود مخاطب ساختم و گفتم: «دختر دایی، اگر قرار می شد من و تو با هم زندگی کنیم کارهای مشترکمان را طور دیگری قسمت می کردیم. من قطعاً شریکی نمی شدم که مثل یک بره ی مطیع همه چیز را تحمل کنم؛ کارهایی را که سهم تو و می شد مشخص می کردم و تو را وا می داشتم آنها را انجام بدهی و اگر انجام نمی دادی می گذاشتم همانطور انجام نشده بمانند. علاوه بر این، مصراً از تو می خواستم بعضی شکوه های طولانیت را، که چندان صادقانه هم نیستند، به زبان نیاوری. اما حالا جای خوشبختی است که این مصاحبت ما تصادفاً زود گذرست و به مناسبت این سوگواری مخصوص پیش آمده و به همین علت است که آن را به سهم خود اینطور با شکیبایی و رضایت خاطر می پذیرم.
سرانجام، جیورجیانا را راه انداختم، اما حالا نوبت الیزا بود که از من بخواهد یک هفته ی دیگر آنجا بمانم. گفت تنظیم برنامه ی کارهایش به وقت و دقت خیلی زیادی نیاز دارد چون تصمیم گرفته به محلی برود که برایش ناشناخته است. تمام روز را در اطاقش می ماند، در را از داخل قفل می کرد و به پر کردن جامه دانها، خالی کردن کشوها و سوزاندن کاغذها می پرداخت؛ و در تمام این مدت با هیچکس ارتباطی نداشت، بنابراین از من خواست از خانه مراقبت کنم، و به نامه های تسلیت جواب بدهم.
یک روز صبح به من گفت: «تو دیگر آزادی» و افزود: «از کمکهای با ارزش و رفتار عاقلانه ات ممنونم! زندگی کردن با اشخاصی مثل تو خیلی فرق می کند تا با آدمهایی مثل جیورجیانا. تو در زندگی کار خودت را انجام می دهی و خودت را بر کسی تحمیل نمی کنی.» بعد ادامه داد: «فردا عازم قاره * می شوم. در یک خانه ی مذهبی، یا به اصطلاح صومعه، در نزدیکی لیل[Lisle] اقامت خواهم کرد. در آنجا آرامش خواهم داشت و کسی مزاحم زندگیم نخواهد بود. تا مدتی برای امتحان اصول مذهبی کلیسای کاتولیک و یادگیری دقیق روشهای آن وقتم را صرف خواهم کرد؛ در نهایت اگر به خوبی از عهده برآمدم و از مناسب بودن وضع آنجا مطمئن شدم مذهب کاتولیک اختیار می کنم و در سلک زنانِ تارک دنیا در می آیم.»
*[ the Continent: تمام قاره ی اروپا بجز جزایر بریتانیا.]
در برابر این تصمیم او نه تعجبی از خود نشان دادم و نه کوشیدم که او را از آن کار منصرف کنم. در دل گفتم: «این شغل دقیقاً با وضع تو مناسب است، و ممکن است خیلی هم برایت مفید باشد!»
در موقع خداحافظی گفت: «خداحافظ عمه زاده جین ایر. امیدوارم خوشبخت باشی؛ تا اندازه ای باهوش هستی.»
و من جواب دادم: «تو هم از هوش بی بهره نیستی، دائی زاده الیزا، اما آنچه داری، تصور می کنم، تا یک سال دیگر در یک صومعه ی فرانسوی محصور خواهد شد. با این حال، این کار مربوط به خود توست و به من ارتباطی ندارد.»
گفت: «حق با توست.» و با این کلمات از یکدیگر جدا شدیم و هر کدام به راه خود رفتیم. چون دیگر برایم مجالی نخواهد بود که دوباره به او یا خواهرش اشاره ای داشته باشم در اینجا مناسب می دانم خواننده را مطلع سازم که جیورجیانا با یک مرد ثروتمند عیاش زهواردررفته ازدواج کرد، و الیزا راهبه شد، و امروز ریاست صومعه ای را که دوره ی نوآموزی خود را در آن گذرانیده بر عهده دارد. ثروت خود را در همان دوره به صومعه بخشیده.
این را نمی دانم که اشخاص بعد از مدتی غیبت از خانه، اعم از غیبت طولانی یا کوتاه، وقتی به خانه برمی گردند چه احساسی دارند. در گذشته هرگز برایم اتفاق نیفتاده بود که چنین احساسی را تجربه کرده باشم. آنچه من تجربه کرده بودم از این قبیل بود که کودکی بعد از یک پیاده روی طولانی به گیتس هد برمی گردد _ تا او را به علت قیافه ی گرفته و افسرده اش سرزنش کنند؛ و بعدها، همان کودک از کلیسا به لوو ود برمی گردد _ تا غذای کافی و جای گرم آرزو کند و نتواند هیچکدام را به دست بیاورد. هیچیک از این بازگشتها برایم دلپذیر یا مطلوب نبود. مغناطیسی نبود که مرا به نقطه ای بکشاند و هرچه به آن نقطه نزدیکتر شوم نیروی جاذبه ی آن بیشتر شود.
بازگشت به ثورنفیلد را هنوز نیازموده بودم که چه احساسی در من پدید می آورد. حس می کردم سفر خسته کننده ای داشته _ خیلی خسته کننده: پیمودن پنجاه مایل در یک روز، گذراندن یک شب در مهمانسرایی در کنار جاده و پیمودن پنجاه مایل دیگر در روز بعد. در طول مدت دوازده ساعت اول به آخرین لحظات زندگی خانم رید می اندیشیدم: چهره ی تغییر شکل یافته و بیرنگ او را در نظر مجسم می کردم و صدایش را که به نحو عجیبی عوض شده بود می شنیدم. راجع به تشریفات بعد از مرگش تأمل می کردم: مراسم روز مرگ، تدفین، حمل جنازه، صف سیاهپوش مستأجران و خدمتکاران _ عده ی خویشاوندان اندک بود _، سردابه ی گشوده دهان، کلیسای ساکت و تشریفات رسمی کلیسا. بعد به الیزا و جیورجیانا اندیشیدم: یکی را مرکز توجه یک سالن رقص و دیگری را ساکن همیشگی حجره ی یک صومعه در نظر مجسم می کردم؛ بعد درباره ی ویژگیهای شخصیت و رفتار جداگانه ی هر کدام اندیشیدم و به تحلیل آنها پرداختم. فرا رسیدن شب و ورود به شهر بزرگ... افکارم را پراکند. شب به افکارم صورت کاملاً متفاوتی داد: همچنان که در رختخواب سفری خود دراز کشیده بودم یادآوری خاطرات گذشته را رها کردم تا بعداً به آن بپردازم.
خوب، حالا داشتم به ثورنفیلد برمی گشتم، اما قرار بود چه مدت در آنجا بمانم؟ مدت کوتاهی؛ از این بابت مطمئن بودم. طی مدت غیبت خود از ثورنفیلد از خانم فرفاکس به وسیله ی نامه اطلاع یافته بودم که مهمانان هر کدام به خانه ی خود رفته اند، و سه هفته از عزیمت آقای راچستر به لندن می گذرد اما قرار است تا دو هفته ی دیگر برگردد. خانم فرفاکس حدس می زد که برای مقدمات کار و تهیه ی وسایل عروسی به آنجا رفته چون پیش از رفتن راجع به خرید یک کالسکه ی جدید حرف میزده. خانم نوشته بود که فکر ازدواج با دوشیزه اینگرام هنوز به نظرش عجیب می آید؛ اما بنابر آنچه همه می گویند، و با توجه به آنچه خود او مشاهده کرده دیگر در مورد برگزاری عروسی نمی توان هیچ تردیدی داشت. در تفسیر ذهنی خود راجع به این قضیه با خود گفتم: «آدم باید خیلی دیر باور باشد که در این باره شک کند؛ من هیچ تردیدی ندارم.»
سؤال بعدی این بود: «کجا باید بروم؟» تمام شب دوشیزه اینگرام در رؤیاهایم ظاهر می شد؛ خواب دیدم صبح زودست و هوا روشن شده. او دروازه ی ثورنفیلد را به روی من بسته و جاده ای را به من نشان می دهد تا از آن جاده بروم؛ آقای راچستر دستهای خود را زیر بغل زده و مثل این است که دارد به هر دوی ما، او و من، لبخند می زند.
روز دقیق بازگشت خود را به خانم فرفاکس اطلاع نداده بودم چون نمی خواستم هیچ گاری یا کالسکه ای در میلکوت در انتظارم باشد. این بود که راه افتادم تا به آرامی آن فاصله را پیاده طی کنم. بعد از آن که جامه دان خود را به میرآخور مهمانسرای جرج سپردم، تقریباً در ساعت شش بعد از ظهر یک روز ماه ژوئن خیلی بی سر و صدا از آنجا بیرون آمدم، و راه آشنای ثورنفیلد را در پیش گرفتم. این جاده عمدتاً از میان مزارع می گذشت و در این موقع روز عبور و مرور زیادی در آن انجام نمی گرفت.
آن روز عصر هر چند هوا خوب و صاف بود با این حال یک عصر ملایم و روشن تابستانی به حساب نمی آمد؛ در سرتاسر جاده کارگران علف خشک کن مشغول کار بودند و آسمان، با آن که چندان هم بدون ابر نبود، با این حال با قاطعیت نمی شد گفت که در ساعات بعد همینطور بی ابر بماند؛ رنگ آبی آن _ در آن جاهایی که آبی مشاهده می شد _ کمرنگ و صاف بود، و لایه های ابر، بلند و رقیق به نظر می آمدند. غرب هم گرم بود: هیچ پرتو ضعیف باران زایی آن را خنک نمی ساخت _ به نظر می رسید در آنجا آتشی روشن است، در پس پرده ی مرمرین بخار آتشدانی می سوزد، و فروغ سرخ زرینی از روزنه های آن می تابد.
همچنان که از طول جاده کاسته می شد بیشتر خوشحال می شدم؛ چنان خوشحال بودم که یک بار ایستادم و از خود پرسیدم مفهوم این همه خوشحالی چیست و برای خود استدلال کردم جایی که دارم به آنجا باز می گردم نه خانه ی من است، نه اقامتگاه دائمی من و نه مکانی است که چند دوست صمیمی چشم به راه من و در انتظار دیدارم باشند. با خود گفتم: «خانم فرفاکس حتماً با لبخندی به تو خوشامد خواهد گفت. آدل از شوق شروع به کف زدن خواهد کرد و برای دیدن تو به جلویت خواهد جست؛ اما خودت خیلی خوب می دانی که تو علاوه بر اینها در فکر شخص دیگری هستی، و در عین حال می دانی که او در فکر تو نیست.»
اما به راستی، جوانی چه خودسری و لجاجتی در خود دارد؟ خامی و بی تجربگی چطور دیده ی بینای آدمی را می بندد؟ همه اینها مؤید آن بودند که نعمت دیدار آقای راچستر به حد کافی لذت بخش هست خواه به من نگاه کند خواه نکند؛ و همینها به من می گفتند: «بشتاب! بشتاب! تا آنجا که می توانی و فرصت باقی است نزد او باش؛ اما فقط چند روز یا حداکثر چند هفته ی دیگر و نه بیشتر؛ بعد هم برای همیشه از او جدا می شوی!» بعد دردی را که تازه در من سرباز کرده بود در فرو نشاندم _ چیز تغییر شکل یافته ای بود که نمی توانستم خود را در مورد داشتن یا حفظ آن متقاعد کنم. بر سرعت گامهایم افزودم.
در علفزارهای ثورنفیلد هم مشغول علف چینی هستند، یا درستتر بگویم، کارگران اکنون کار خود را تعطیل کرده، داسهای خود را به دوش گرفته دارند به خانه برمی گردند. خوب به موقع رسیدم. حالا باید از یکی دو قطعه زمین زراعی عبور کنم، بعد از جاده رد بشوم و به جلوی دروازه برسم. چقدر گل روی پرچینها را پوشانده! اما فرصت ندارم از آنها بچینم؛ می خواهم در خانه باشم. از یک بته ی گل، که شاخه های پر گل و برگش را روی جاده گسترده، می گذرم. پلکان باریک را با پله های سنگینش مشاهده می کنم؛ آقای راچستر را می بینم آنجا نشسته و کتاب و مدادی در دست دارد؛ مشغول نوشتن است.
او شبح نیست اما سراپای وجودم می لرزد. یک لحظه حس می کنم نمی توانم بر خود مسلط باشم. مفهوم این حالت چیست؟ تصور نمی کردم وقتی او را می بینم اینطور بلرزم _ یا در حضور او صدا و قدرت حرکت خود را از دست بدهم. می توانم هرچه زودتر از همین راهی که آمده ام برگردم چون مطلقاً نمی خواهم کار احمقانه ای از من سر بزند. برای ورود به خانه راه دیگری سراغ دارم؛ اما اگر هزار راه دیگر هم بلد باشم فایده ای ندارد چون مرا دیده.
با صدای بلند می گوید: «سلام!» و کتاب و مدادش را کنار می گذارد. «بالاخره آمدی. بیا اینجا، اگر میل داری.»
فکر می کنم دارم به طرف او می روم؛ حالا با چه وضعی، خدا می داند: خیلی کم به حرکات خود آگاهی دارم، شدیداً مایلم آرام به نظر برسم و، عضلات چهره ام از فرمان اراده ام گستاخانه سرمی پیچیند و تقلا می کنند آنچه را مصمم به نهفتنش هستم برملا کنند. اما یک روسری دارم؛ آن را پایین می کشم. با این حال، سعی دارم با وقاری که شایسته است رفتار کنم.
_ «این جین ایرست؟ از میلکوت می آیی و آن هم پیاده؟ بله، یکی از همان ترفندهایت که به دنبال کالسکه نفرستی و در خیابان و جاده مثل یک آدم معمولی با ترق و ترق کفشهایت راه بیفتی بایی اما در هوای تاریک و روشن غروب، مثل یک رؤیا یا سایه، پاورچین پاورچین به خانه ات نزدیک بشوی. خوب حالا بگو ببینم این ماه گذشته را کجا بوده ای؟»
_ «پیش زن داییم بودم که فوت کرد، آقا.»
_ «یک جواب واقعی جینی {جوابی که فقط جین می تواند بدهد}! آه، ای فرشتگان خوب، مرا در برابر او محافظت کنید! او از دنیای دیگری می آید، از آرامگاه مردگان؛ و این را به هنگام تاریک و روشن شامگاه که می بیند در اینجا تنهایم به من می گوید! ای پریزاد، اگر جرأت داشتم به بدنت دست می زدم تا ببینم جسم هستی یا سایه!، اما من پیشنهاد می کنم هرچه زودتر در یکی از مردابها فانوس آبی شیطان دستت بگیر.» بعد از یک لحظه مکث، به دنبال سخنان خود افزود: «بچه ی مکتب گریز! بچه ی مکتب گریز! بچه ی مکتب گریز! تو یک ماه تمام از نظر من غایب می شوی؛ قسم می خورم که مرا کاملاً به دست فراموشی سپرده بودی!»
می دانستم دیدار با کارفرمایم برایم لذت بخش خواهد بود هرچند بیم آن را داشتم که به زودی دیگر کارفرمای من نخواهد بود، و هرچند می دانستم در نظرش موجود حقیری هستم اما همیشه سعادت مصاحبت با آقای راچستر (حداقل به نظر من) بسیار مهم بود؛ خرده نانهای ته سفره ی احسانش را که برای پرندگان سرگردان و غریبه ای مثل من می ریخت آنقدر با ارزش بودند که حس می کردم به یک ضیافت با شکوه و دلپذیر دعوت شده ام. آخرین کلماتش آرامش بخش بودند و ظاهراً مفهوم آنها این بود که اگر من او را به یاد داشته باشم یا فراموش کنم برایش اهمیت دارد. علاوه بر این، در ضمنِ حرفهایش ثورتفیلد را خانه ی من دانسته بود _ طوری حرف زده بود که گفتی آنجا خانه ی من است!
از روی پله برنخاست تا من رد شوم، و من هم چندان مایل نبودم از او اجازه ی رفتن بگیرم. بنابراین فوراً از او پرسیدم که آیا به لندن رفته بوده.
_ «بله؛ شاید این را ندای باطنت به تو گفته؟»
_ «خانم فرفاکس در نامه اش برایم نوشته بود.»
_ «آیا به تو اطلاع نداد برای چه به لندن رفتم؟»
_ «اوه، بله، آقا! همه از کارهای شما در آنجا اطلاع داشتند.»
«تو باید کالسکه را ببینی، جین، و به من بگویی که آیا دقیقاً مناسب خانم راچستر هست یا نه، و آیا او، وقتی به آن نازبالشهای ارغوانی تکیه می زند، مثل ملکه ی بودیچیا * به نظر نخواهد رسید. جین، ای کاش می شد کمی وضع ظاهر خودم را بهتر کنم تا مرا بپسندد! حالا چون تو آدم خوبی هستی به من بگو که آیا می توانی به من طلسم یا مهردار و یا چیز دیگری از این قبیل بدهی تا زیبا بشوم؟»
*[ Queen Boadicea: ملکه ی بریتانیا؛ متوفی در سال 62 میلادی که بر ضد رومیان شورید، شکست خورد، و زهر نوشید.]
_ «جادو در این مورد نمی تواند اثری داشته باشد، آقا.» بعد در دل خودم به دنبال این جمله افزودم: «تنها طلسم لازم، چشمان یک عاشق است؛ در چنان چشمهایی شما به حد کافی زیبا هستید؛ یا بهتر بگویم، خشونت ظاهر شما قدرتش بیشتر از زیبایی است.»
آقای راچستر گاهی با فراستی که برای من درنیافتنی بود افکار بر زبان نیامده ی مرا می خواند: در این گفت و گو که با هم داشتیم به پاسخی که فوراً و با صراحت بر زبان آوردم توجهی نکرد بلکه با یکی از آن لبخندهای خاص خود که به ندرت بر لبانش نقش می بست به کلمات بر زبان نیامده ام پاسخ داد. ظاهراً این گونه پاسخها را برای منظورهای مشترک خیلی مناسب می دانست. این لبخند، آفتاب واقعی احساس او بود که اکنون سخاوتمندانه آن را بر من می تاباند.
در کنار خود جایی برای عبور من از پلکان باز کرد و گفت: «بیا رد شو، جَنِت *. برو داخل عمارت؛ با پاهای کوچک خسته ات از آستانه ی خانه ی یک دوست که در انتظار توست وارد شو.»
*[ Janet: همان «جین» است که برای تحبیب به کار رفته.]
تنها کاری که در این موقع بایست می کردم این بود که بی هیچ سخنی از او اطاعت کنم؛ احتیاجی نبود با او به گفت و گو بپردازم. بدون یک کلمه حرف از پله رد شدم، و قصدم این بود که او را همچنان آرام به حال خود بگذارم اما نیرویی در درونم مرا برانگیخت، و سرم را به طرف او برگرداند. گفتم _ یا چیزی در من به جای من و علی رغم خواست من، گفت _ : «از این همه محبت شما ممنونم؛ آقای راچستر. بسیار خوشحالم از این که دوباره پیش شما برگشته ام؛ و هر جا شما باشید خانه ی من، تنها خانه ی من، همانجاست.»
این را گفتم و چنان به سرعت حرکت کردم که او، حتی اگر می خواست و سعی می کرد به من برسد، نمی توانست. آدل کوچولو با دیدن من می خواست از خوشحالی پر دربیاورد. خانم فرفاکس با همان مهربانی ساده ی همیشگیش به من خوشامد گفت. لی لبخند زد، و حتی سوفی با خوشحالی گفت: «عصر بخیر» خیلی دلپذیر بود؛ هیچ سعادتی به این نمی رسد که همنوعانِ شخص او را دوست داشته باشند و حس کنند که حضور او برای آنها مایه ی آسایش بیشتری است.
من آن شب، مصممانه، چشمان خود را بر آینه بستم، و کوشیدم تا ندایی را که پیوسته مرا از جدایی قریب الوقوع و اندوه آینده با خبر می ساخت دیگر نشنوم. پس از صرف چای، خانم فرفاکس بافتنی خود را دست گرفت؛ من روی صندلی کوتاهی نزدیک او نشستم. آدل، که کنار من روی فرش زانو زده بود، خود را تقریباً در آغوش من جا داد؛ مثل این بود که احساس محبت دو سویه ای ما را با حلقه ی طلایی آرامش احاطه کرده. در قلب خود از خداوند خواستم که از یکدیگر جدا نکند، نه در آینده ی نزدیک و نه در آینده ی دور. همچنان که با آن وضع نشسته بودیم آقای راچستر سرزده وارد شد. نگاهی به ما انداخت که به نظر می رسید از دیدن منظره ی چند نفر که آنطور صمیمانه نزد هم نشسته اند خوشحال است. وقتی گفت تصور می کند بانوی پیر حالا حق دارد بگوید دختر خوانده اش را باز یافته، و بعد هم گفت می بیند که آدل "prete a croquer sa petite maman anglaise" * است تقریباً تواستم به خودم این امیدواری را بدهم این که ممکن است حتی بعد از ازدواجش ما را در جایی تحت حمایت خود نگهدارد، و ما را از آفتاب وجود خود کاملاً محروم نکند.
*[ آماده است که این مامان کوچولو را درسته قورت بدهد؟]
اکنون دو هفته با آرامشی غیرقابل اطمینان از بازگشت من به خانه ی ثورنفیلد می گذشت. هیچ حرفی از ازدواج ارباب خانه در میان نبود. هیچ تدارکی برای چنان واقعه های مشاهده نمی کردم. تقریباً هر روز از خانم فرفاکس می پرسیدم که آیا نشنیده که هیچ تصمیمی در این باره گرفته شده باشد. پاسخش همیشه منفی بود. یکبار گفت در واقع از آقای راچستر پرسیده که چه موقع خیال دارد عروس خود را به خانه بیاورد اما او فقط با شوخی و یکی از آن نگاههای عجیب خود به او پاسخ داده بود، و خانم فرفاکس نمی توانست بگوید که منظور او چه بوده.

ادامه دارد...

نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قهوه تلخ مجموعه سی و یکم - قسمت نود و یکم . بخش اول