سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت دوم


قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت دومآخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید. 
لینک قسمت اول


-لیزی عزیز!
- اوه تو خیلی مستعدی که از آدم هاخوشت بیاید، هیچوقت نقص و ایرادی در کسی نمی بینی از نظر تو همه عالم خوب وقابل قبول است من که تا حالا نشنیده ام تو بد کسی را بگویی.
-دلم نمی خواهد زود از دیگران عیب و ایراد بگیرم . ولی همیشه چیزی که در فکرم باشد به زبان می آورم.
- می دانم و همین است که با عث تعجب من می شود.تو عقلت کار می کند و در عین حال صاف و ساده چشمت را به بلاهت و کم عقلی بقیه می بندی صراحت و رک گویی در آدمهای دیگر هم هست همه جا می شود دید و ساده دلی بی شائبه و فارغ ازغرض.....دیدن خوبی های آدم ها و حتی بزرگ جلوه دادن این خوبی ها، نگفتن بدی ها ....این ها دیگر فقط مخصوص توست خوب تو خواهر های این مرد را هم دوست داری ؟ رفتارشان مثل خودش نیست.
- مسلما ،ولی اولش ،وقتی با آنها صحبت کنی می فهمی زن های مطبوعی هستند . دوشیزه بینگلی قرار است با برادرش زندگی کند و به امور منزل برسد .اگرندیدیم که دوشیزه بینگلی چه همسایه خوبی از کار در می آید آن وقت می شودگفت که من اشتباه کرده ام.
الیزابت در سکوت گوش داد ، اما متقاعد نشد رفتار آن خانم ها در جمع طوری نبود که به مذاق همه خوش بیاید .الیزابت که هم تیز بین تر از خواهرش بود وهم سخت گیر تر ،در عین حال زیاد تحت تاثیر برخورد و رفتار دیگران قرار نمی گرفت ،روی هم رفته از رفتار آن ها خوشش نیامده بود .البته آن ها خانم های اراسته ای بودند وقتی راضی بودند در خوش اخلاقی کسی به پایشان نمی رسید. هروقت هم میلشان می کشید خیلی مطبوع می شدند. مغرور بودند و زیاد خودشان رامی گرفتند البته خوش قیافه هم بودند .در یکی از مدارس خصوصی شهر درس خوانده بودند ،بیست هزار پوند ثروت داشتند ، خوب خرج می کردند ، وبا آدم های اسم و رسم دار حشر ونشر می کردند. به خاطر همین از هرجهت حق داشتند به خودشان بنازندودیگران را دست کم بگیرند .از یک خانواده ابرو مند شمال انگلستان بودند و به همین اصل ونصب خانوادگی می بالیدند و بیشتر وقت ها یادشان می رفت ثروت برادرو پول و پله خودشان از راه تجارت به دست آمده است.
آقای بینگلی حدود صد هزار پوند از پدرخود به ارث برده بود پدر می خواست ملکی بخرد که عمرش وفا نکرد .آقای بینگلی هم چنین قصد ی داشت و گاهی هم جاهایی را در ناحیه خودش انتخاب می کرد . اما حالا بهانه خوبی گیر آورده بود و مثل ارباب ها حق شکار هم داشت ،از نظر خیلی ها که می دانستند آدم راحت طلبی است بعید بود که بقیه عمرش را در ندرفیلد سپری نکند و کار خریدملک را به عهده نسل بعد نگذارد. خواهر هایش خیلی دوست داشتند او برای خودش صاحب ملکی املاکی باشد.ولی حالا با این که فقط مستاجر بود دوشیزه بینگلی هیچ بدش نمی آمد ریاست کند و خانم هرست هم در ندلفید سپری نکند و کار خریدملک را به عهده نسل بعد نگذارد.
خواهر هایش خیلی دوست داشتند او برای خودش صاحب ملکی املاکی باشد.ولی حالا با این که فقط مستاجر بود، دوشیزه بینگلی هیچ بدش نمی آمد ریاست کند و خانم هرست هم ،که شوهرش بیشتر خوش سرو وضع بودتا ثروتمند ، هر جا که به نفعش بود دوست داشت خانه آقای بینگلی را خانه خودش بداند .دو سال بیشتر از به عرصه رسیدن آقای بینگلی نگذشته بود که تصادفا کسی به او توصیه کرده بود نگاهی به خانه ندرفیلد بیندازدو آقای بینگلی هم وسوسه شده بود نیم ساعتی به داخل وخارج خانه نگاه کند ، ازموقعیت اتاق ها خوشش آمد، از تعریف و تمجید های صاحب ان خانه هم ذوق کرد ،و در جا اجاره اش کرد.بین او و اقای دارسی دوستی صمیمانه ای بود هر چند که شخصیتشان خیلی با هم فرق داشت .بینگلی به خاطر صداقت ، بی تکلفی گشاده رویی و خلق و خوی ملایمش برای دارسی عزیز بود.البته همه این ها نقطه مقابل خصوصیات دارسی بود اما دارسی هم از خصوصیات خودش اصلا بدش نمی آمد .بینگلی به نظریات صائب دارسی خیلی اعتقاد داشت و برای دوستی اش ارزش زیادی قائل بود.از لحاظ درک و فهم دارسی فراتر از بینگلی بود . البته بینگلی به هیچ وجه نقصی نداشت اما به هر حال دارسی با هوش تر بود .اما دارسی متکبر ،نجوش، سخت گیر و مشکل پسند بودو رفتارش با این که مودبانه بود کمی توی ذوق می زد.از این لحاظ بینگلی خیلی بهتر بود .بینگلی هرجا که می رفت بی بروبرگرد همه از او خوششان می آمد، اما دارسی همیشه دیگران را دلخور می کرد.
طرز حرف زدنشان درباره آن مهمانی مریتین کاملا تفاوت این دو مرد را نشان می داد. بینگلی می گفت که در عمرش آدم های به این خوبی و دختر های به این قشنگی ندیده است : همه مهربان بودند و به او می رسیدند ،تشریفات و قید وبندی در کار نبود مقررات خشکی در کار نبود، و دوشیزه بنت هم فرشته ای بودکه قشنگ تر از او پیدا نمی شد . اما دارسی بر عکس یک مشت آدم دیده بود که نه قشنگ بودند نه شیک پوش .به هیچ کدام آنها علاقه ای پیدا نکرده بود و ازهیچ کدامشان هم لطف و مرحمتی ندیده بود .قبول داشت که دوشیزه بنت خوشگل است ، اما میگفت او زیادی می خندد.خانم هرست و خواهرش می گفتند که بله اینطور است ، اما به هر حال از دوشیزه بنت تعریف می کردند و از او خوششان میآمد . می گفتند که دختر شیرین ونازنینی است و بد نیست بیشتر با او آشناشوند. به این ترتیب دوشیزه بنت دختر شیرین و نازنینی به حساب آمد ، وبینگلی با شنیدن این تعریف و تمجید ها دست خودش را بیشتر باز دید تا به این دختر بیشتر فکر کند.
نزدیک لانگبورن خانواده ای زندگی می کردند که خانواده بنت با آن صمیمی صمیمی بودند .سر ویلیام لوکاس قبلا در مریتین در کار تجارت بود به ثروت قابل توجهی هم رسیده بود وزمانی که شهردار بود به حضورش شرفیاب شده و لقب سر گرفته بود .بعد ازآن خیلی چیزها را طور دیگر می دید . کسب و کار و اقامت در یک شهر کوچک تجارتی دلش را زد.هم تجارت را بوسید و گذاشت کنارو هم آن شهر کوچک را ترک کرد. با خانواده اش به خانه ای در یک مایلی مریتین کوچ کرد ، بعد اسم آنجا را لوکاس لاج( محل زندگی لوکاس )گذاشت و خیال کرد که با این کار به آن محل تشخص می بخشد . بعد هم فارغ از امور تجاری وقت خود را تماما وقف ادب به خرج دادن به آدم و عالم کرد. با این که مقام بالاتری پیدا کرده بود به هیچ وجه دچار غرور و خودبینی نشد . برعکس ، به همه احترام می گذاشت و خوبی می کرد . ذاتا ملایم و با محبت و مودب بود بعد از شرفیابی در کاخ سنت جیمز(یکی از اقامت گاه های رسمی فرمانروایان انگلستان)مبادی اداب و خوش رفتار تر هم شده بود.
لیدی لوکاس زن خیلی خوبی بود ، اما انقدرزیرک نبود که در عالم در و همسایگی زیاد به درد خانم بنت نخورد...چندین فرزند داشتند که بزرگترینشان خانم جوان وفهمیده و باهوشی بود که حدود بیست و هفت سال سن داشت و دوست صمیمی الیزابت بود . این که دوشیزه لوکاس ها و دوشیزه بنت ها همدیگر را ببینند و درباره مهمانی رقص صحبت کنند بی برو برگرد واجب بود به خاطر همین هم فردای مهمانی ، دوشیزه لوکاس ها به لانگبورن آمدند تا گل بگویند و گل بشنوند.
خانم بنت با نهایت خویشتن داری و نزاکت به دوشیزه لوکاس گفت تو شب را به خوبی شروع کردی شارلوت تو اولین انتخاب آقای بینگلی بودی.
-بلی....ولی ظاهرا انتخاب دومش رابیشتر دوست داشت
-اوه!...حتما منظورت جین است ....دو بار با جین رقصید . راستش همین طور بود . انگار از جین خوشش آمده بود ....به نظر من که این طور بود.یک چیز هایی هم شنیده ام ....ولی نفهمیدم چه....چیز هایی درباره آقای رابینسن.
-شاید منظورتان حرف های است که بین او و اقای رابینسن رد و بدل شد من هم شنیدم.مگر برای شما نگفته بودم ؟آقای رابینسن پرسیده بود که آیا از مهمانی مریتین ما خوشش می آید یا نه، به نظرش کلی خانم های خوشگل توی سالن هستند یا نه ؟به نظرش کدام شان خوشگل تر است ؟ او هم فوری به این سوال آخر جواب داد ...اوه! بی تردید دوشیزه بنت بزرگ، کسی شک ندارد.
-عجب !....خب، البته غیر از این هم نیست ...انگار....ولی با این حال معلوم نیست به جایی میرسد یا نه.
شارلوت گفت :ولی چیز هایی که من شنیدم به درد بخور تر از چیز هایی بود که الیزای شما شنید . آقای دارسی با این که دوست آقای بینگلی است اصلا حرف هایش ارزش شنیدن ندارد، مگر نه؟....طفلکی الیزا!...فقط قابل قبول.
خواهش می کنم به لیزا چیزی نگو که از این بی ادبی حرصش در بیاید. آن قدر آدم عنقی است که هیچ کس دوست ندارد او از آدم خوشش بیاید. دیشب خانم لانگ به من می گفت نیم ساعت کنارش نشسته بود اما لام تا کام چیزی نگفته بود.
-مطمئنی مامان؟... اشتباه نمی کنی ؟ ... من خودم دیدم که آقای دارسی داشت با او حرف می زد.
- بله ... آخرش خانم لانگ پزسید که از ندرفیلد خوشش می آید یانه. خب، دیگر نمی توانست جواب ندهد،... ولی خانم لانگ می گفت عصبانی بود از این که با او حرف زده .
جین گفت: دوشیزه بینگلی به من گفته اصولا زیاد حرف نمی زند، مگر در جمع آشناهای صمیمی. با آن ها خیلی رفتار خوبی دارد.
- من یک کلمه اش را باور نمی کنم، عزیزم. اگر آدم خوش مشربی بود لااقل زورش نمی آمد چند کلمه با خانم لانگ حرف بزند. ولی من می دانم قضیه از چه قرار است. همه می گویند که دارد از غرور می ترکد. لابد فهمیده بود خانم لانگ از خودش کالسکه نداشته و با کالسکه ی کرایه به مهمانی آمده .
دوشیزه لوکاس گفت:مهم نیست که با خان لانگ صحبت کرده یا نکرده. فقط دلم می خواست با الیزا برقصد.
مادرش گفت:لیزی، دفعه ی بعد، من اگر جای تو باشم با او نمی رقصم.
- مامان، خیالت راحت باشد. من هرگز با او نمی رقصم.
دوشیزه لوکاس گفت: بر عکس،غرورش به من زیاد برنخورده، چون بی حکمت نیست. جوان به این خوبی، اصل و نسب دار، ثروتمند، که همه چیز هم دارد، قاعدتا خودش را بالاتر از دیگران می داند، جای تعجب نیست. می خواهم بگویم که حق داردمغرور باشد.
الیزابت جواب داد: کاملا درست است. اگر به غرور من بی حرمتی نکرده بود غرور او را راحت می بخشیدم.
مری که به نظریات صائبش می بالید گفت : کاملا درست است. به نظر من، یک عیب و نقصی است که رواج دارد. با این چیزهایی که من مطالعه کرده ام به این نتیجه رسیده ام که واقعاً رواج دارد. ذات بشر مستعد آن است. بین ما آدم ها کمتر کسی پیدا می شود که به خاطر این یا آن خصوصیت یا کیفیت، چه واقعی چه خیالی، خودش را برتر احساس نکند. خودخواهی و غرور دو چیز متفاوت اند، هرچند که معمولاً مترادف گرفته می شوند. ممکن است کسی مغرور باشد اما خودخواه نباشد. غرور بیشتر به تصور ما از خودمان بر می گردد، خودخواهی به چیزی که دیگران درباره ی ما می گویند."
لوکاس کوچولویی که همراه خواهرهایش آمده بود بلند گفت: "من اگر مثل آقای دارسی پولدار بودم، اهمیتی نمی دادم که چقدر مغرورم. چند تا سگ شکاری می گرفتم و هر روز یک بطر شراب می خوردم."
خانم بنت گفت: "پس خیلی بیشتر از ظرفیتت می خوردی. من اگر تو را در آن حال می دیدم فوری بطری را از دستت می گرفتم."
پسرک اعتراض کرد و گفت که خانم بنت نباید چنین کاری بکند. خانم بنت باز هم گفت که همین کار را می کند، و این بگو مگو تا آخر دیدارشان ادامه پیدا کرد.
خانم های لانگبورن خیلی زود به حضور خانم های ندرفیلد رسیدند. خانم های ندرفیلد هم بازدیدشان را پس دادند. رفتار مطبوع دوشیره بنت حسن نظر خانمها هرست و دوشیزه بینگلی را بیشتر کرد. البته مادرش را غیرقابل تحمل می دیدند و خواهران کوچک تر را هم در حد و شأن هم صحبتی نمی دانستند، اما به دو خواهر فهماندند که بدشان نمی آید با آن ها بیشتر آشنا شوند. جین از این توجه و عنایت خیلی خوشحال شد، اما الیزابت هنوز در رفتار آن ها با دیگران،حتی با خواهرش، نوعی تکبر می دید و به خاطر همین از آن ها خوشش نمی آمد. البته لطف و محبت شان در حق جین فی نفسه ارزش داشت، چون به احتمال خیلی زیاد از تعریف و تمجیدهای برادرشان ناشی می شد. هر وقت که دیداری دست میداد، کاملاً معلوم بود که آقای بینگلی از جین خوشش می آید. از نظر الیزابت هم مثل روز روشن بود که جین دارد تسلیم احساسی می شود که از ابتدا به آقای بینگلی پیدا کرده بود. بعید نبود که عاشق بی قرار او بشود. اما با خوشحالی فهمید که بعید است همه ی عالم و آدم با خبرشوند، چون جین با تمام احساسی که داشت در عین حال متانت و احتیاط را در رفتار با نشاط همیشگی اش مراعات می کرد و همین باعث می شد که کسی او را گستاخ و بی ادب نداند. این را به دوست خود، دوشیزه لوکاس، هم گفت.
شارلوت جواب داد: "شاید بد هم نباشد که آدم در چنین مواردی خودش را جلو بقیه نگه دارد، اما این قدر احتیاط کردن گاهی به ضرر آدم تمام می شود. اگرزنی با مهارت کامل احساس خود را از طرف مقابل مخفی نگه دارد، شاید فرصت جلب توجه طرف مقابل را از دست بدهد. در این صورت، دیگر فایده ای ندارد که هیچ کس قضیه را نفهمیده باشد. در دلبستگی و علاقه ای هم قدردانی وجود داردو هم خودبینی، طوری که نمی شود با خیال راحت این چیزها را به حال خودگذاشت. شروع کردنش راحت است... کمی توجه طبعاً کافی است. اما کمتر کسی اینقدر دل و جرئت دارد که بدون تشویق و رغبت واقعاً عاشق بشود. در نود درصدموارد، بهتر است زن بیشتر از چیزی که حس می کند مهر و محبت نشان بدهد. بینگلی مسماً خواهرت را دوست دارد، اما اگر خواهرت قدمی برندارد و کمکش نکند، شاید بینگلی هیچ وقت از دوست داشتن جلوتر نرود."
"ولی خواهرم به اقتضای طبیعتش قدم بر می دارد. وقتی من علاقه ی خواهرم به بینگلی را تشخیص می دهم، بینگلی هم قاعدتاً باید این را بفهمد، مگر این که خیلی از مرحله پرت باشد."
"ولی الیزا، یادت باشد که بینگلی به اندازه ی تو خلق و خوی خواهرت را نمی شناسد."
"ولی اگر زنی به مردی بی اعتنا نباشد، و برای پنهان نگه داشتن احساساتش کاری هم نکند، مرد خودش باید تشخیص بدهد."
"اگر یک چیزهایی ببیند، خب، باید هم تشخیص بدهد. البته بینگلی و جین همدیگر را کم نمی بینند، اما هیچ وقت پیش نیامده که چند ساعتی با هم باشند. تازه، همیشه توی جمع های بزرگ همدیگر را می بینند، و اصلاً نمی توانند تمام مدت با هم صحبت کنند. جین باید از هر نیم ساعتی که گیرش میآید استفاده کند و محبت او را جلب کند. وقتی خیالش از او راحت شد، آن وقت فرصت دارد تا هر قدر دلش می خواهد عاشق تر بشود."
الیزابت جواب داد: "موقعی که چیزی مطرح نباشد جز این که شوهر درست و حسابی گیر آدم بیاید، فکر تو فکر خوبی است. من اگر می خواستم شوهر پولدار پیداکنم، یا اصلاً شوهر کنم، همین کاری را می کردم که الآن گفتی. اما جین چنین احساسی ندارد. نقشه و برنامه ای ندارد. در عین حال، خودش هم مطمئن نیست که چه قدر علاقه دارد، و اصلاً عاقلانه است یا نه. دو هفته بیشتر نیست که بینگلی را دیده. چهار دفعه در مریتن با او رقصیده. یک روز هم او را توی منزلش دیده، بعد هم چهار بار در جمع با او غذا خورده. خب، این ها اصلاًکافی نیست تا به شخصیت او پی ببرد."
"این طور هم که تو می گویی نیست. اگر فقط با او غذا خورده بود فوقش می فهمید که اشتهایش خوب است یا نه. یادت نرود که چهار شب با هم بوده اند _ توی چهار شب خیلی چیزها دستگیر آدم می شود."
"بله. توی این چهار شب هر دو فهمیده اند که بیست و یک را بیشتر از فلانپوکر دوست دارند. ولی، در مورد چیزهای مهم دیگر، فکر نمی کنم مطلبی دستگیرشان شده باشد."
شارلوت گفت: "خب، من از ته دل برای جین آرزوی موفقیت می کنم. به نظر من،اگر همین فردا هم با او ازدواج می کرد همان قدر احتمال خوشبخت شدن داشت که یک سال دیگر، آن هم بعد از کلی سبک سنگین کردن اخلاق و شخصیت او. خوشبختی در ازدواج کلاً به بخت و اقبال است. حتی اگر خلق و خوبی طرفین کاملاً برای آن ها شناخته شده باشد، یا اصلاً عین هم باشد، هیچ معلوم نیست که به سعادت می رسند یا نمی رسند. تازه بعدش با هم اختلاف پیدا می کنند و هر کدام به نحوی دلخور می شود. از عیب و ایرادهای کسی که قرار است عمرت را با او سرکنی، هر چه کمتر بدانی بهتر است."
"مرا به خنده می اندازی، شارلوت. درست نیست، خودت می دانی که درست نیست، خود تو حاضر نیستی این شکلی عمل کنی."
الیزابت که مدام فکر می کرد آقای بینگلی از خواهرش خوشش آمده هیچ خبرنداشت که خودش رفته رفته مورد توجه دوست آقای بینگلی قرار گرفته است. آقای دارسی اول او را زیاد قشنگ نمی دانست. در مجلس رقص، وقتی به الیزابت نگاه کرده بود چنگی به دلش نزده بود. دفعه بعد هم که الیزابت رادیدفقط دنبال عیب و ایراد گشت . اما همین که به خودش و دوستانش گفت که جذابیتی در قیافه ی الیزابت نمی بیند متوجه شد که در حالت زیبای چشم های الیزابت نوعی هوش و ذکاوت فوق العاده موج می زند. بعد از این ،چیز های دیگری هم در الیزابت کشف کرد که به همان اندازه باعث خجالتش شد . با نگاه عیب جوی خودانواع و اقسام عیب و نقص در الیزابت پیدا می کرد ،اما در عین حال مجبور می شد اعتراف کندکه اندام و شکل و شمایل الیزابت ظریف و خوشایند است. با این که می گفت رفتارهای الیزابت با دنیای باب روز فاصله دارد ، از نشاط و بازیگوشی بی تکلف او خوشش می آمد. الیزابت از این تغییر عقیده پاک بی خبر بود. ...از نظر الیزابت ، آقای دارسی همان مردی بود که هیچ جا محبوب نبود و الیزابت را هم آن قدر قشنگ نمی دانست که قابل باشد با او برقصد.

آقای دارسی می خواست الیزابت را بیشتر بشناسد، و برای این که یک قدم جلوتر برود و سر صحبت را با او باز کند ، به حرف های الیزابت با دیگران گوش سپرد. الیزابت متوجه شد . همه در خانه سر ویلیام لوکاس بودند که مهمانی بزرگی داده بود .
الیزابت به شارلوت گفت:منظور آقای دارسی چیست که به صحبت های من با کلنل فورستر گوش می کند ؟
- این سوالی است که فقط آقای دارسی می تواند جوابش را بدهد.
- ولی اگر باز هم این کار را بکند، حتما به او می فهمانم که من می دانم دنبال چه چیزی است. با نگاهش همه چیز را مسخره می کند. باید خودم رو در بایستی را کنار بگذارم، و گرنه ممکن است از هیبتش بترسم.
کمی بعد آقای دارسی به طرف شان آمد، بدون آن که ظاهرا قصد صحبت کردن داشته باشد. دوشیزه لوکاس به الیزلبت هشدار داد که آن حرف ها را به آقای دارسی نزند، اما همین باعث شد که الیزابت بیشتر تحریک بشود. این بود که رو کرد به آقای دارسی و گفت : آقای دارسی، به نظر شما، من همین الان که داشتم سر به سر کلنل فورستر می گذاشتم تا یک مهمانی رقص در مریتن بدهد، خوب از عهده برنیامدم؟
- با شور و حال تمام.....ولی، خوب، این موضوعی است که هر خانمی را به شور و حال می اندازد.
- کم لطفی می کنید.
دوشیزه لوکاس گفت :حالا وقتش رسیده که ما از خانم چیزی بخواهیم. من می روم در ساز را باز می کنم، بعدش هم که خودت بهتر می دانی.
تو هم در عالم دوستی کارهای عجیبی می کنی!... همیشه از من می خواهی جلو هر کس و ناکس پیانو بزنم و آواز بخوانم!... اگر دل و دماغ پز دادن با موسیقی را داشتم این تقاضای تو خیلی هم خوب بود، اما الان دلم نمی خواهد مقابل کسانی پشت پیانو بنشینم که عادت کرده اند هنر نمایی بهترین خواننده ها و نوازنده ها را ببینند.
اما، بعد از آن که دوشیزه لوکاس اصرار کرد ، گفت : یک ضرب المثل جالب قدیمی هست که البته این جا همه با آن آشنایی دارند...."نفست را بگیر تا بتوانی آشت را فوت کنی " ...من هم نفسم را نگه می دارم تا آوازم صدا بدهد.
اجرای ایزابت دلنشین بود ، هر چند که بی نقص نبود . بعد از یکی دو آواز ، و قبل از این که به اصرار چند نفر تن بدهد که می گفتند دوباره و دوباره آواز بخواند، الیزابت با کمال میل جای خود را پشت پیانو به مری داد که تنها دختر غیر خوشگل خانواده بود و به همین علت هم خیلی زحمت کشیده بود تا فضل و کمالاتی پیدا کند. همیشه هم برای هنرنمایی بی تابی می کرد.
مری نه استعداد داشت و نه ذوق و سلیقه . با این که برای خودنمایی خیلی زحمت کشیده بود، در عین حال حالت پر تکلف و رفتار متظاهرانه ای داشت که نمی گذاشت به مهارتی بالاتر از حد فعلی اش برسد. الیزابت، بی تکلف و صمیمی بود، و با این که اصلا به خوبی مری اجرا نمی کرد همه از هنرنمایی او بیشتر لذت می بردند. مری، بعد از یک اجرای طولانی، به اصرار خواهرهای کوچک ترش چند آواز اسکاتلندی و ایرلندی را هم با کمال میل اجرا کرد و تمجید و تشویق خواهرها را برانگیخت که با شوق و ذوق همراه چند تا از لوکاس ها و دو سه تا افسر به عده ای که در انتهای سالن می رقصیدند ملحق شدند.
آقای دارسی ساکت نزدیک آن ها ایستاده بود و آزرده بود از این که شب به آن ترتیب سپری می شود. خودش در هیچ گفت و گویی شرکت نمی کرد. آن قدر توی خودش بود که نفهمید سر ویلیام لوکاس آمده کنارش ایستاده، تا این که سر ویلیام سر صحبت را این طور باز کرد:
- چه خوب که به جوان ها این طور خوش می گذرد، آقای دارسی!... واقعا هیچ چیز جای رقص را نمی گیرد. ... به نظرم یکی از بهترین تفریحات محافل سطح بالاست.
- بله، آقا.... در عین حال این حسن را هم دارد که در محافل سطح پایین هم رواج دارد.... هر کس و ناکس می تواند برقصد.
سر ویلیام فقط لبخند زد. بعد از مکث، دید که بینگلی هم به جمع ملحق شده است، و ادامه داد: دوست شما قشنگ می رقصد، شک ندارم که شما هم خبره اید، آقای دارسی.
- آقا، به نظرم شما رقص مرا در مریتن دیده اید.
- بله، البته، و کلی هم محظوظ شدم. به سنت جیمز هم می روید برقصید؟
- هیچ وقت، آقا.
-فکر نمی کنید که خوب باشد افتخار بدهید و رسم محل را به جا بیاورید؟
-اگر بتوانم،این افتخار را به هیچ محلی نمی دهم .
- شما در شهر خانه دارید، بله؟
آفای دارسی سرش را تکان داد.
- من یک وقتی در فکرش بودم که بروم شهر زندگی کنم... آخر، من به محافل سطح بالا علاقه دارم. اما مطمئن نبودم که آب و هوای لندن به مزاج لیدی لوکاس بسازد.
مکث کرد، به این امید که جواب بشنود. اما مخاطبش دل و دماغ جواب دادن نداشت. همین موقع الیزابت به طرف آن ها آمد، و سر ویلیام فکر کند کاری کند که به مذاق زنان خوش بیاید. این بود که خطاب به الیزابت با صدای بلند گفت: دوشیزه الیزای عزیز، شما چرا نمی رقصید؟ ... آقای دارسی، اجازه می خواهم این خانم جوان را به عنوان یک هم رقص عالی خدمتتان معرفی کنم. ... وقتی این همه زیبایی در برابرتان است، مطمئنم که دیگر نمی توانیدامتناع کنید.
بعد دست الیزابت را گرفت و خواست در دست آقای دارسی بگذارد، که البته آقای دارسی اصلا بدش نیامد، اما الیزابت زود دستش را پس کشید و بدون رودرباستی به سر ویلیام گفت:
-آقا، اصلا نمی خواهم برقصم. ... نباید تصور کنید که من به خاطر پیدا کردن هم رقص به این طرف آمده ام.
آقای دارسی با نهایت ادب و نزاکت از الیزابت تقاضا کردکه افتخار بدهد، اما بی نتیجه بود. الیزابت تصمیمش را گرفته بود. سر ویلیام هم هر چه گفت، تصمیم الیزابت عوض نشد که نشد.
- شما خیلی عالی می رقصید، دوشیزه الیزا، و کم لطفی است که از دیدن رقص شما محروم بمانیم. جناب ایشان هم کلا از این جور وقت گذرانی ها خوش شان نمی آید، اما قطعا مخالفتی ندارند که نیم ساعتی ما را محظوظ کنند.
الیزابت با لبخند گفت: آقای دارسی یکپارچه ادب و نزاکت اند.
ادامه دارد...
نویسنده: جین آستین


منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 2 پارت 6