سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت یازدهم
آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.
قسمت قبل
چنان محکم پنجره را بست که صدای ترق ترق و جیرینگ جیرینگش بلند شد . از پشت شیشه که میلرزید،کلاغ با چشمانی درخشان به او خیره نگاه میکرد . رنگین کمان بر پرهای براق مشکیش،سو سو میزد .
به سمت بانی چرخید . گفت : " آخه چرا همچین چیزی گفتی؟ "
مردیث با ملایمت گفت : " هی،هیچکس اون بیرون نیس،مگه بخوای پرنده ها رو هم حساب کنی . "
الینا رویش را از آنها برگرداند . درخت خالی بود .
پس از لحظه ای بانی با صدای آرامی گفت : " ببخشید . فقط گاهی وقتا هیچ کدوم واقعی بهنظر نمیان حتی اینکه آقای تنر مرده باشه و دیمن به نظر ... خوب،هیجان انگیزه . اما خطرناک . میتونم باورکنم که خطرناک باشه . "
مردیث گفت : " در ضمن اون گلوت رو فشار نمیده بلکه آن رو میبره . یا حداقل اینکاری بود که با آقای تنرکرد .
اما اون پیرمرد زیر پل،گلوش پاره پاره شده بود انگار یه حیوون این بلا رو سرش آورده بود . " مردیث برای روشن شدن موضوع به الینا نگاه کرد : " دیمن که حیوون نداره ، داره؟ "
الینا گفت : " نه ، نمیدونم . " ناگهان خیلی احساس خستگی کرد . نگران بانی بود . نگران نتایج این کلمات احمقانه .
الینا جملات او را بیاد آورد : " من میتونم هر بلایی سر تو بیارم . سرتو و کسایی که دوستشون داری " دیمن الان می خواست چه کارکند؟ الینا نمیتوانست او را درک کند . رفتار او در هر دیدار متفاوت با قبلی بود .
در باشگاه او را دست انداخته و بهش خندیده بود . اما میتوانست قسم بخورد که دفعه ی بعدی جدی بود .
برایش شعر خوانده و سعی کرده بود او را راضی به رفتن با خودش کند . هفته ی قبل،درحالیکه باد یخ در گورستان بر او تازیانه میزد،تهدید کننده و سنگدل شده بود . و دیشب، در پشت کلمات شوخش،الینا همان تهدید را احساس میکرد .
نمی توانست پیش بینی کند که دفعه ی بعد او چه میخواست بکند .
اما ، هر چه پیش می آمد ، باید از بانی و مردیث در برابر او دفاع میکرد . مخصوصا به دلیل اینکه نمیتوانست درست و حسابی به آنها اخطار دهد . استیفن مشغول چه کاری بود؟در حال حاظرخیلی به او نیاز داشت . بیشتر از هرچیز دیگری . کجا بود ؟
همه چیز آن روز صبح شروع شده بود .
مت که به بدنه ی خط خطی ماشین فرد باستانیش تکیه داده بود وقتی که استیفن قبل از مدرسه پیش او آمد،گفت :
" بذار این ماجرا رو روشن کنم . میخوای ماشین منو قرض بگیری . "
استیفن گفت : " بله . "
- " و دلیلی که میخوای به خاطرش اونو قرض بگیری،یه مشت گل هستن . میخوای مقداری گل برای الینا بیاری . "
- " بله . "
" و این گلای خاص،گلایی که باید پیدا کنی،اینجا گیر نمیان . "
- " ممکنه بیان . اما در شمال فصل شکوفه دادنشون تموم شده . و یخ بندان هم حتما از بین بردتشون . "
- " پس تو میخوای بری پایین به سمت جنوب . چقدر جنوب ، نمیدونی . برای پیدا کردن این گلایی که باید به الینا بدی" .
- " یا حداقل گیاه شرو . هر چند ترجیح میدم خود گلها باشن . "
- " از اونجایی که ماشینت هنوز دست پلیسه ، میخوای مال منو قرض بگیری . برای هر مدتی که طول بکشه که بری جنوب و این گلهایی که باید برای الینا پیدا کنی رو بیاری . "
استیفن توضی حداد : " به نظرم،برای ترک شهر،رانندگی کمتر توی چشمه . نمیخوام پلیس تعقیبم کنه . "
- " آهان ! و بخاطر همین ماشین منو میخوای . "
- " بله . اجازه میدی؟ "
مت که به سقف خانه های چوبی درخیابان رو به رو خیره شده بود،بالاخره به سمت استیفن چرخید تا به او نگاه کند .
- " ماشینم رو به پسری بدم که دوست دخترم رو دزدیده و حالا میخواد یه سفر کوچیک به جنوب بره تا براش گل های خاصی را پیدا کنه که اون باید داشته باشه ؟دیوونه شدی ؟"
چشمان آبیش که معمولا بشاش و رک بودند،هم اکنون سرشار از ناباوری و با ابروان گره خورده و درهم کشیده محصور شده بودند .
استیفن نگاهش را بر گرفت . باید بهتر از این میدانست . بعد از همه ی آن چه مت برایش انجام داده بود،انتظار بیشتر از او مسخره بود . خصوصا این روزها که مردم با شنیدن صدای قدم های او به خود می پیچیدند و وقتی نزدیک میشد از نگاه به چشم هایش خود داری می کردند .
انتظار از مت،که بهترین دلایل را برای تنفر از او داشت،تا همچنین لطفی درحقش کند آن هم بدون هیچ توضیحی ، تنها بر اساس اطمینان ، واقعا دیوانگی بود .
به آهستگی گفت : " نه ، دیوونه نشدم . " و برگشت که برود .
مت گفت : " منم همینطور . باید دیوونه باشم که ماشینم رو بدم به تو . لعنتی نه ! من باهات میام . "
در آن لحظه،استیفن به سمت اوچرخید . مت درعوض به ماشین نگاه میکرد . درحالیکه هشیار و منطقی به نظر می رسید،لب پایینش را جلو داده بود .
سقف پوسته شده ی ماشین ر انوازش کرد و گفت : " در هر صورت،ممکنه که روی بدنه اش خط بندازی یا همچین چیزایی . "
الینا تلفن را بر سرجایش گذاشت . کسی در پانسیون حضور داشت زیرا شخصی تلفن را پس از زنگ زدن برمی داشت اما پس از آن تنها سکوت بود و سپس صدای کلیک قطع کردن میآمد . الینا به خانم فلاورز مظنون بود اما این معلوم نمیکرد که استیفن کجا بود .
به صورت غریزی،دلش میخواست پیش او برود . اما بیرون تاریک بود و استیفن به او اخطار داده بود که مخصوصا در تاریکی بیرون نرود . به خصوص نزدیک گورستان یا جنگل . پانسیون نزدیک هر دو بود .
الینا که برگشت و روی تخت نشست،مردیث پرسید : " جواب نداد ؟ "
الینا گفت : "تلفن را همه اش روی من قطع میکنه . " و کلمه ای را زیر لب زمزمه کرد .
- " گفتی اون جادوگره ؟ "
- " نه،ولی یه چیزی توی همین مایه ها . "
بانی خود را بالا کشید . گفت : " ببین، اگه استیفن بخواد زنگ بزنه،زنگ میزنه اینجا . هیچ دلیلی نداره که با من بیای که شب پیشم بمونی . "
دلیل که داشت با وجود آنکه الینا نمیتوانست حتی به خودش آن را توضیح دهد . هر چه باشد،دیمن درمهمانی آلاریک سالتزمن،بانی را بوسیده بود . تقصیر الینا بود که بانی درخطر افتاده بود . به گونه ای حس میکرد که اگر حداقل در صحنه حضور داشته باشد،ممکن است بتواند از بانی حفاظت کند .
بانی پافشاری کرد : " مامان و بابام و مری،همه خونه هستن . از وقتی که آقای تنر کشته شده ما همه ی در ها و پنجره ها و همه چیز رو قفل میکنیم . تازه،این هفته بابا قفل هایی رو هم اضافه کرده .نمیفهمم تو چیکار میتونی بکنی !"
الینا خودش هم نمیدانست اما در هر صورت میرفت .
پیغامی برای استیفن به خاله جودیت داد . که به او بگوید الینا کجاست . هنوز بین او و خاله اش دلخوری وجود داشت . الینا با خود فکر کرد که تا وقتی خاله جودیت نظرش را نسبت به استیفن تغییر ندهد،اوضاع همین طورخواهد ماند .
در خانه ی بانی،اتاقی را در اختیارش گذاشتند که به یکی از خواهران بانی تعلق داشت که هم اکنون در کالج بود . اولین کاری که کرد،بررسی پنجره بود . بسته و قفل بود و بیرون چیزی مثل درخت یا لوله که شخصی بتواند از آن بالا رود، وجود نداشت .
تا آنجا که میشد به صورت نامحسوس،پنجره ی اتاق بانی و هر اتاق دیگری که توانست در آن داخل شود را نیز بررسی کرد . بانی درست می گفت . همه شان از داخل به شدت قفل بودند و چیزی نمیتوانست از بیرون وارد شود .
آن شب به مدت زیادی در تخت درا زکشید و به سقف خیره شد . نمیتوانست بخوابد . مدام ویکی را به یاد می آورد که رویاگونه در کافه تریا میرقصید . آن دختر چه مشکلی داشت؟ باید به یاد میسپرد که دفعه ی بعدکه استیفن را میدید، از او بپرسد .
فکر کردن درباره ی استیفن خوشآیند بود . حتی با وجود همه ی چیزهای وحشتناکی که اخیرا اتفاق افتاده بود . الینا در تاریکی لبخند زد و به ذهنش اجازه داد پرسه بزند . یک روز همه ی این آزار و اذیت ها به پایان میرسید و او و استیفن می توانستند برنامه ی زندگیشان را با هم بریزند .
البته استیفن در اینباره چیزی نگفته بود ولی الینا از جانب خودش اطمینان داشت . او یا با استیفن ازدواج میکرد یا هیچکس . استیفن هم با کس دیگری جز او ازدواج نمیکرد ...
انتقال به رویا چنان نرم و تدریجی بود که به سختی متوجه آن شد . اما به طریقی میدانست که خواب میبیند . مثل آن بود که قسمت کوچکی از وجودش گوشه ای ایستاده و رویا را همچون نمایشی دنبال میکرد .
در راهروی طویلی ایستاده بود که یک سمتش با آینه و سمت دیگرش با پنجره های یپوشیده شده بود . سپس سوسوی حرکتی را دید .
استیفن بیرون پنجره ایستاده بود . صورتش رنگ پریده و چشمانش دردمند و خشمگین بودند . الینا به سمت پنجره رفت اما بدلیل شیشه نمیتوانست بفهمد او چه میگوید .
در یک دستش کتابی با جلد مخمل آبی را گرفته بود و به آن اشاره میکرد و چیزهایی از الینا میپرسید . سپس کتاب را انداخت و رفت .
الینا فریاد زد : " استیفن نرو ! منو ترک نکن ! "
انگشتانش را برشیشه گذاشت . سپس متوجه قفلی که در گوشه ی پنجره قرار داشت،شد و آن را باز کرد و استیفن را صدا زد . اما او ناپدید شده بود و فقط مه سفید چرخانی در بیرون دیده میشد .
از روی دل شکستگی، ا
ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام