سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت سی و نهم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می توانید هر شب در این ساعت با داستان‌های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه « جین ایر» را دنبال نمایید.

لینک قسمت قبل

هوای تازه ای از جانب اروپا بر سطح اقیانوس می وزید و از پنجره ی باز به داخل اطاق می آمد: طوفان شدید شد، سیل راه افتاد، رعد و برق برخاست و، سرانجام، هوا پاک و خالص شد. در این موقع بود که تصمیمم را در ذهنم ثبت و تنظیم کردم. در اثنائی که در آن باغ باران خورده، زیر درختان نارنج که قطرات آب از آنها می چکید و در میان درختان خیس انار و آناناس قدم می زدم، و در اثنایی که سپیده دم باشکوه مناطق گرمسیر اطرافم را روشن کرده بود برای خودم دلایلی آوردم که الان برایت می گویم، جین _ خوب گوش کن چون عقل راستگو بود که در آن موقع طرف مشورت من بود و به من راه راست را نشان می داد تا آن را در پیش بگیرم.»
«نسیم دلپذیر اروپا در گوش برگهای با طراوت همچنان نجوا می کرد، و اقیانوس اطلس با آزادی پرشکوهش می خروشید، قلبم، که آن همه مدت خشک بود و می سوخت با آنها هماهنگ شد و خون زنده ای آن را پر کرد. وجودم اشتیاق به تجدید حیات داشت و روحم تشنه یک جرعه آب زلال و خالص بود. دیدم امید از نو زنده شد و حس کردم تولد تازه امکان پذیرست. از میان طاق گلی که در انتهای باغ بود به دریا _ که از آسمان آبی تر بود _ خیره شدم. حالا دنیای کهنه در پشت سر، و آینده ی روشن در مقابلم بود. »
«امید گفت: برو دوباره در اروپا زندگی کن؛ در آنجا کسی نمی داند چه اسم ننگینی با خودت داری و چه بار کثیفی بر دوشت حمل می کنی. می توانی دیوانه را با خودت به انگلستان ببری، او را با مراقبتها و احتیاطهای لازم تحت الحفظ در ثورنفیلد نگهداری. بعد، خودت هر جا که دلت می خواهد سفر کنی و هر پیمان ازدواج جدیدی را که دوست داری ببندی. آن زن، که اینطور به روح رنج کشیده ی تو ناسزا می گوید. اینطور نامت را ننگین ساخته. اینطورشرافتت را خدشه دار کرده و اینطور به جوانی تو آسیب رسانده زن تو نیست، و تو هم شوهر او نیستی. مواظب باش که با توجه به وضع خاصش از او مراقبت شود. تو تمام آنچه را خداوند و انسانیت از تو انتظار داشته به انجام رسانده ای. بگذار هویت او و ارتباطش با تو به فراموشی سپرده شود. تو مکلفی که اینها را با هیچ احدی در میان نگذاری. برای او جای مطمئن و راحتی در نظر بگیر، از او در محل امنی نگهداری کن تا وضع خفت آورش پنهان بماند، و او را به حال خود بگذار.»
«به این توصیه دقیقاً عمل کردم. پدر و برادرم راجع به این ازدواج چیزی به آشنایان نگفته بودند برای این که درست در همان اولین نامه ای که نوشتم تا نظرم را درباره ی این ازدواج به آنها بگویم (چون در آن موقع پیامدهای بسیار نفرت انگیز آن کم کم ظاهر می شد، و من از شخصیت و ریشه های خانوادگی او متوجه شده بودم که چه آینده ی منحوس و هولناکی در انتظارم است)؛ مؤکداً به آنها توصیه کردم که راز این ازدواج را از همه پنهان کنند. طولی نکشید که رفتار شرم آور همسرم که پدرم برایم انتخاب کرده بود به جایی رسید که او از داشتن چنین عروسی احساس شرم می کرد، چون به هیچ وجه علاقه ای نداشت که این ارتباط علنی بشود برای مخفی نگهداشتن آن نگرانیش از من هم بیشتر بود.»
«بنابراین او را به انگلستان بردم؛ مسافرت با کشتی با همراه داشتن چنین غول بی شاخ و دمی کار بسیار وحشتناکی بود. عاقبت وقتی او را به ثورنفیلد رساندم خیلی خوشحال شدم. مراقبت کردم تا در آن اطاق مخفی که درش به اطاقی در طبقه ی سوم باز می شود با دقت نگهداری بشود. آن اطاق تا الان ده سال است که لانه ی آن حیوان و خانه آن روح پلید شده. برای پیدا کردن شخصی که همیشه در آنجا با او باشد زحمت زیادی کشیدم چون لازم بود کسی را انتخاب کنم که به رازداری او بتوانم اعتماد داشته باشم برای این که یاوه گوئیهای او قطعاً راز مرا فاش می کرد. علاوه بر این، در فواصلی که واضح حرف می زد روزها _ و گاهی هفته ها _ طول می کشید دائماً به من حرفهای زشت می زد. بالاخره گریس پول را در تیمارستان گریمزبی پیدا کردم و او را به نگهداری از آن دیوانه گماردم. گریس پول و کارتر جراح (که زخمهای میسن را در شب مجروح شدنش، بست) تنها کسانی هستند که راز مرا می دانند. خانم فرفاکس ممکن است بویی برده باشد اما نمی تواند اطلاع دقیقی از قضایا داشته باشد. گریس، روی هم رفته، ثابت کرده که مراقب و نگهبان خوبی است هرچند، تا حدی در نتیجه ی قصور خود او که معلوم کرد از هیچ راهی نمی توان با آن دیوانه کنار آمد، و تا اندازه ای در اثر کار بسیار خسته کننده اش، یکی دو بار از وظیفه ی خود غفلت کرد. آن دیوانه هم حیله گر و هم بدجنس است؛ همیشه از خوابهای سبک اتفاقی محافظش استفاده کرده: یک بار کارد را دزدیده و با آن برادرش را مجروح کرد، و دو بار هم کلید اتاق را برداشت و شب که همه خواب بودند از آنجا بیرون آمد. بار اول تلاش کرد مرا در رختخوابم بسوزاند و بار دوم به سراغ تو آمد و مایه ی وحشت تو شد. من خدا را شکر می کنم که جان تو را حفظ کرد و باعث شد که او خشمش را فقط روی لبای عروسی تو خالی کند، و این شاید خاطرات مبهم روزهای ازدواج و عروسی خودش را به یادش آورده بود اما این که دیگر چه چیزهایی ممکن است اتفاق بیفتد خدا می داند، من که به عقلم نمی رسد. وقتی راجع به آن موجود فکر می کنم که امروز صبح گلوی مرا گرفته بود و صورت سرخ و سیاهش را متوجه آشیانه ی کبوتر من کرده بود، خون در رگهایم منجمد...»
در اینجا مکث کرد، و من بلافاصله پرسیدم: «وقتی او را در اینجا جا دادید چه کردید، آقا؟ کجا رفتید؟»
_ «چه کردم، جین؟ دل به امیدهای بیهوده و روشنائیهای کاذب بستم. کجا رفتم؟ مثل روح سرگردان به همه جا سر کشیدم. قاره ی اروپا را زیر پا گذاشتم، و همچنان بیهدف تمام کشورهای آن را گشتم. خواست اصلی من جست و جو برای پیدا کردن یک زن خوب و عاقل بود، یعنی زنی که بتوانم دوستش داشته باشم؛ درست نقطه مقابل موجود آتشین خویی باشد که در ثورنفیلد به جا گذاشته بودم...»
_ «اما نمی توانستید ازدواج کنید، آقا.»
_ «تصمیم گرفته بودم و متقاعد شده بودم که می توانم و باید ازدواج کنم. قصد قصد اصلی من فریب دادن کسی، آنطور که تو را فریب دادم، نبود. می خواستم سرگذشتم را به سادگی تعریف کنم و آشکارا پیشنهاد ازدواج بدهم؛ و این به نظرم کاملاً معقول می آمد که آزاد باشم تا دوست بدارم و مرا دوست داشته باشند. هرگز شک نداشتم که ممکن است زنی پیدا بشود که بخواهد و بتواند وضعیت مرا درک کند و، با وجود بار منحوسی که بر دوش خود می کشم، مرا بپذیرد.»
_ «خوب، آقا؟»
_ «وقتی اینقدر کنجکاوی می کنی، جین، همیشه باعث می شوی من لبخند بزنم. مثل یک پرنده ی مشتاق چشمانت را باز می کنی و گاهگاهی از روی بیقراری حرکتی انجام می دهی، مثل این است که به جواب سؤالهایت راجع به این ماجرا خیلی زود نمی رسی و می خواهی تمام صفحه ی قلب گوینده را بخوانی. اما پیش از این که ادامه بدهم به من بگو منظورت از (خوب، آقا؟) چیست. این عبارت را خیلی زیاد بر زبان می آوری، و این عبارت است که باعث می شود حرفهایم تمام نشدنی و خسته کننده باشند. به درستی نمی دانم چرا این کار را می کنی.»
_ «منظورم این است که بعد چی؟ بالاخره چکار کردید؟ نتیجه ی فلان ماجرا چه شد؟»
_ «که آیا کسی را پیدا کردی که دوستش بداری؟ که آیا از او خواستی با تو ازدواج کند؟ و او چه گفت؟»
_ «می توانم به تو بگویم که آیا کسی را که دوست داشتم پیدا کردم، و آیا از او خواستم با من ازدواج کند یا نه، اما این که او چه گفت هنوز معلوم نیست؛ چیزی است که باید در سرنوشت من ثبت بشود. مدت ده سال در حال مسافرت بودم. اول در یک پایتخت زندگی می کردم بعد در پایتخت دیگری: گاهی در سن پترزبورگ، غالباً در پاریس، هرچند گاه یک بار در روم، ناپل و فلورانس. چون هم پول فراوان داشتم و هم گذرنامه ام با یک اسم قدیمی بود می توانستم جامعه ی دلخواه خودم را انتخاب کنم. درِ هیچیک از محافل بر روی من بسته نبود. در میان لیدیهای انگلیسی، کنتس های فرانسوی، سینیوراهای ایتالیایی و بانوان آلمانی در جست و جوی زن مطلوبم بودم. نتوانستم او را پیدا کنم. گاهی در یک لحظه گذرا تصور می کردم نگاهم به چشمانی افتاده، کلامی را شنیده ام و یا پیکری را دیده ام که خبر از تحقق رؤیاهایم می دهد، اما خیلی زود از اشتباه بیرون می آمدم. تو نباید تصور کنی که من دنبال کمال مطلوب ـ اعم از روحی یا جسمی ـ می گشتم. فقط خواهان کسی بودم که مناسب من باشد، خواهان کسی بودم که نقطه مقابل آن دختر بومی هند غربی باشد. انتظار من بیهوده بود. از میان همه ی آنها یکی را پیدا نکردم که بشود با او ازدواج کرد، و البته این هم در صورتی بود که به خودم اجازه می دادم از طرف بخواهم که با من ازدواج کند چرا که من از مخاطرات، وحشتها و بیماریهای نفرت انگیز پیوندهای بی تناسب و ناشایست آگاه بودم. ناامیدی مرا بی پروا کرده بود. به عیاشی رو آوردم اما هرگز سعی نمی کردم کسی را با وعده ی ازدواج فریب بدهم؛ از این کار نفرت داشتم، و دارم. و این را از برکت وجود مسالینای [Messalina] بومی خودم می دانم: نفرت از این گونه فریبکاریها و نفرت از او، حتی در مورد کامجویی، در من ریشه دوانیده و مرا از دست زدن به چنان کارهایی باز می داشت. هر لذتی که به طغیان می انجامید به نظرم می رسید که مرا به او و شرارتهایش نزدیک می کند، و از آن پرهیز می کردم.»
«با این حال، تنها نمی توانستم زندگی کنم بنابراین سعی می کردم برای همصحبتی با خودم معشوقه هایی پیدا کنم. اولین کسی که انتخاب کردم سه لین وارنز بود، و این هم یکی از آن کارهایی بود که وقتی آدم به یاد آنها می افتد احساس انزجار می کند. پیش از این برایت گفتم که او چطور آدمی بود و رابطه ی ما به چه صورتی به پایان رسید. دو نفر دیگر جای او را گرفتند: یک ایتالیایی به اسم جیاچینتا و یک آلمانی به اسم کلارا. هر کدام از جهتی قشنگ بودند. جیاچینتا بی اصل و مرام و خشن بود. پس از سه ماه از او خسته شدم. کلارا صادق و آرام اما کودن، بیفکر و تأثیرناپذیر بود؛ و اینها سرسوزنی با سلیقه ی من جور در نمی آمد. خوشحال شدم که بالاخره پول کافی به او دادم تا سرمایه ی کاری برایش باشد، و از این طریق به نحو شایسته ای از دست او خلاص شدم. اما ، جین، همین حالا از قیافه ات اینطور می فهمم که نظر خیلی خوبی راجع به این قبیل کارهای من نداری. مرا آدم هرزه ی بی احساس و لگام گسیخته ای می دانی، اینطور نیست؟»
_ «در واقع به آن اندازه ای که گاهی شما را دوست داشته ام الان دوست ندارم، آقا. آیا فکر نکردید که آنطور زندگی کردن، یعنی هر زمان با یک معشوقه بودن و از این گونه کارها حداقل خطا هستند؟ شما طوری راجه به این موضوع حرف می زنید که گویا یکی از امور عادی زندگی روزانه است.».
_ «چنین چیزی در من بود، و من دوست نداشتم اینطور باشم. یک زندگی توأم با فساد بود. دیگر هرگز میل ندارم به آن زندگی برگردم. بعد از خرید و فروش برده، خریدن معشوقه از هر کاری زشت ترست؛ هم این و هم آن از هر جهت زشت و کثیف اند، و همدمی با آدمهای پست و فرومایه خفت آورست. حالا از یادآوری اوقاتی که با سه لین، جیاچینتا و کلارا گذراندم احساس نفرت می کنم.»
قلبم گواهی می داد که راست می گوید، اما استنباطم از این قسمت حرفهایش این بود که اگر تا این موقع قرار بود خودم و تمام تعالیمی را که از کودکی به من تلقین شده، فراموش کنم و به هر بهانه ای، با هرگونه توجیه و وسوسه ای جانشین آن دخترهای بیچاره بشوم یک روزی با همین احسلس توأم با هتک حرمتی که حالا دارد آنها را ذکر می کند درباره ی من هم چنین قضاوتی خواهد داشت. این فکر را بر زبان نیاوردم؛ احساس آن کافی بود. آن را در قلبم نقش بستم که در آنجا بماند تا در زمان آزمایش به من کمک کند.
_ «راستی، جین، چرا نمی گویی «خوب، آقا؟» ؟ می بینم که قیافه ات عبوس شده و هنوز حرفهای مرا قبول نداری. اما بگذار تا به اصل قضیه برسم. ژانویه ی گذشته، بعد از آن که از شرّ همه ی معشوقه ها خلاص شده بودم، با روحیه ای خشن و افسرده (که نتیجه ی زندگی بی ثمر، تنها و سرگردان من بود)، سرخورده از یأس، سخت متمایل به مخالفت با همه ی مردم و به خصوص مخالفت با جنس زن (چون بعد از فکر زیاد به این نتیجه رسیده بودم که وجود زن عاقل، وفادار، و دوست داشتنی صرفاً یک رؤیاست) بله، با چنین روحیه ای به انگلستان برگشتم.
« دریک بعد از ظهر بسیار سرد زمستانی، سوار بر اسب، به خانه ی ثورنفیلد، این منفورترین نقطه ی روی زمین، می آمدم. در اینجا هیچ آرامش و هیچ لذتی در انتظارم نبود. در جاده ی هی دیدم موجود کوچک آرامی روی سنگچین نشسته. به همان حالت بی تفاوتی که از کنار درخت بید هرس شده ی رو به روی او عبور می کردم از کنارش گذشتم. هیچ احس پیش از وقوعی نداشتم که او در زندگیم چه نقشی خواهد داشت؛ قبلاً هم ندای هشدار دهنده ای از درون خود نشنیده بودم که بانوی فرمانروای مطلق زندگیم _ فرشته ی نجات بخش یا هلاک کننده _ با ظاهری متواضع در آن نقطه منتظرست. حتی وقتی مسرور به زمین درغلتید و او پیش آمد و با قیافه ای گرفته به من پیشنهاد کمک کرد او را نشناختم. آه، آن موجود کوچک مانند و ظریف! مثل این بود که یک مرغ بزرگ خور روی پایم پریده و به من پیشنهاد می کند مرا بر روی بالهای بسیار کوچکش به مقصد برساند. من اخم کردم اما آن موجود نمی رفت. با سماجت و اصرار عجیبی کنار من ایستاده بود، با حالتی مقتدرانه نگاه می کرد و حرف می زد. بایست به من کمک می شد، آن هم با دست آن موجود، و کمک هم شد.»
«وقتی برای بار اول به آن شانه ی ظریف و شکننده فشار آوردم چیز تازه ای _ عصاره حیاتی یا حس جدیدی _ در کالبدم نفوذ کرد. چه خوب شد که فهمیدم آن جنی کوچک قرارست پیش من برگردد _ یعنی متعلق به خانه ی من در پایین جاده است _ در غیر این صورت نمی توانستم بگذارم به آن آسانی از دستم در برود و ببینم که در پشت آن پرچین ناپدید شود و من حتی اندک افسوسی نخورم. آن شب شنیدم که به خانه برگشتی، جین، هرچند شاید خودت مطلع نبودی که من به تو فکر می کنم و توجه دارم. روز بعد، وقتی در تالار با آدل بازی می کردی مدت نیم ساعت _ بدون این که دیده بشوم _ تو را زیر نظر گرفتم. یادم می آید آن روز یک روز برفی بود و شما نمی توانستید به بیرون از ساختمان بروید. من در اطاقم بودم، و در اطاق نیمه باز بود؛ می توانستم هم شما را ببینم و هم حرفهایتان را بشنوم. یک بار آدل از تو خواست به او توجه کنی اما من متوجه شدم افکارت جای دیگری است. اما تو، جین کوچک من، خیلی صبور بودی. مدت زیادی با او حرف زدی و او را سرگرم کردی. وقتی بالاخره تو را تنها گذاشت فوراً سخت به فکر فرو رفتی، و در عین حال برای گریز از آن حالت به آهستگی در تالار به قدم زدن پرداختی. گاهگاهی وقتی از جلوی یک پنجره می گذشتی به بیرون، به برف سنگینی که می بارید نگاه می کردی. به ناله ها و هق هق باد گوش می دادی و دوباره به آرامی قدم زدن را از سر می گرفتی و در رؤیا فرو می رفتی. گمان می کنم آن رؤیاهای روز، تیره و غم انگیز نبودند چون گاهی برق خوشحالی را در چشمان تو و نشانه های هیجان آرامی را در سیمایت می دیدم که حاکی از هیچگونه تفکر غم انگیز، سودایی و مالیخولیایی نبود. نگاهت بیشتر منعکس کننده ی افکار شیرین جوانی بود، بله، جوانی که روح در آن مرحله، پرواز امید را بر بالهای مشتاق دنبال می کند و بر پهنه ی آسمان کمال مطلوب به پرواز در می آید. صدای خانم فرفاکس که در تالار به یکی از خدمتکاران چیزی گفت تو را از آن رؤیا بیرون آورد، و تو با چه اعجابی به خودت لبخند می زدی، جین! در لبخند تو احساس زیادی نهفته بود: خیلی زیرکانه بود، و به نظر می رسید که به افکار پراکنده ات تمرکز می دهد. مثل این که می خواستی بگویی: «رؤیاها و تصورات عالی من همه مفیدند اما نباید فراموش کنم که مطلقاً واقعیت ندارند. من یک آسمان گلگون و یک بهشت پر از سبزه و گل در ذهنم دارم؛ اما کاملاً آگاهم که در بیرون از وجود من، در جلوی پایم، راه ناهمواری هست که باید طی کنم و در پیرامونم طوفانهای تیره ای هستند که باید با آنها رو به رو شوم.» به سرعت به طبقه ی پایین رفتی و از خانم فرفاکس چیزی خواستی: صورتحساب هزینه های خانه برای تنظیم یا چیزی از این قبیل. خیلی رنجیدم که از جلوی نظرم دور شدی.
«با بیصبری منتظر شب شدم تا تو را پیش خودم احضار کنم. شخصیت تو یک شخصیت کاملاً بیسابقه به نظرم رسید. میل داشتم آن را عمیق تر بکاوم و بهتر بشناسم. با قیافه و رفتار محجوب و در عین حال با اعتماد به نفس وارد اطاق شدی. لباست عجیب و جالب توجه بود درست مثل حالا. تو را به حرف زدن وا داشتم؛ خیلی زود متوجه شدم که تضادهای عجیب زیادی داری، و طرز لباس پوشیدن و رفتارت تابع انضباط خاصی است. قیافه ات اغلب محجوب بود و، بر روی هم، قیافه ی زنی بود که ذاتاً پاک است اما جامعه مطلقاً او را به چشم یک بیگانه می نگرد. از آوردن غلط یا سهو دستور زبانی در گفت و گو خیلی بیمناک بودی چون می ترسیدی جلب توجه کنی؛ با این حال، وقتی مورد خطاب واقع شدی سرت را که پایین بود بلند کردی؛ از نگاهت نفوذ و اقتدار ساطع بود. وقتی گوینده با سؤالهای دقیق می خواست تو را به ستوه بیاورد تو جوابهای آماده و حساب شده ای داشتی. به نظر می رسید که خیلی زود به اخلاق من عادت کرده ای. به عقیده ی من تو وجود همدلی میان خودت و کارفرمای عصبانی و عبوست را حس کردی، جین. شاهد بودم که یک برخورد مطبوع چطور به سرعت به نحو حیرت انگیزی باعث راحت تو در رفتارت می شود. وقتی غرولند می کردم تو در برابر ترشرویی من هیچگونه تعجب، ترس، رنجش یا تألمی نشان نمی دادی. مرا زیر نظر داشتی؛ گاهگاهی با ظرافت ساده و در عین حال عاقلانه ای که نمی توانم وصف کنم به من لبخند می زدی. از آنچه می دیدم راضی بودم و در عین حال هیجان داشتم. از آنچه دیده بودم خوشم می آمد، و میل داشتم بیشتر ببینم. با این حال، تا مدتی رفتارم با تو بیگانه وار بود، و به ندرت میل داشتم پیش من باشی؛ یک لذت طلب هوشمند بودم، و می خواستم لذت این آشنایی جدید و عجیب را هرچه طولانی تر کنم. علاوه بر این، مدتی نگران این بودم که اگر آنطور که دلم می خواهد به این گل شکوفا دست بزنم پژمرده خواهد شد _ جادذبه ی دل انگیز طراوت آن از بین خواهد رفت. در آن موقع نمی دانستم که آن شکوفه یک شکوفه ی کم دوام نیست بلکه بیشتر به یک قطعه گوهر درخشان و نابود نشدنی شباهت دارد. از این گذشته، می خواستم ببینم که اگر خودم را به تو نشان ندهم و از تو کناره بگیرم آیا تو سراغ مرا می گیری _ اما تو این کار را نمی کردی؛ مثل میز کار روسه پایه ی نقاشی ات ثابت و آرام در کلاس می ماندی. اگر تصادفاً به تو برمی خوردم خیلی زود و با حداقل نشانه ای از آشنایی، که بیشتر برای احترام بود تا اظهار محبت، از کنارم رد می شدی. حالت عادی ظاهر تو در آن روزها یک نگاه متفکر بود و نه افسرده، جین، چون کسل نبودی اما خوشحال و سبک روح هم نبودی برای این که امیدواری داشتی و هیچ لذت واقعی حس نمی کردی. نمی دانستم راجع به من چه فکر می کنی _ آیا اصولاً فکری در این باره می کنی یا نه. برای کشف این موضوع دوباره تو را زیر نظر گرفتم. در نگاهت یک حالت شاد به چشم می خورد و رفتارت تصنعی نبود. از خلال حرفهایت متوجه شدم که روحیه ی اجتماعی داری؛ کلاس ساکت درس و زندگی خسته کننده ی تو بوده که چنان قیافه ی غمزده ای به تو داده بود. خودم را تسلیم خوشحالی مهربان شدن با تو کردم؛ مهربانی به زودی عواطف مرا برانگیخت: حالت چهره ات باز شد و کلامت لحن محبت آمیزی به خود گرفت. دوست داشتم اسمم را با لحن شاد پر لطافتی از میان لبهایت بشنوم. در این موقع از برخوردهای اتفاقی با تو لذت می بردم، جین. حالت تردید عجیبی در رفتارت بود؛ با کمی ناراحتی _ یک تردید آنی _ به من نگاه می کردی؛ نمی دانستی در آن لحظه هوسم چه چیزی را اقتضا می کند: آیا می خواهم نقش کارفرما را بازی کنم و عبوس باشم یا نقش دوست را ایفا کنم و مهربان باشم. در آن موقع علاقه ام به تو خیلی بیشتر از آن بود که غالباً به هوس اول میدان بدهم، و وقتی صمیمانه دستم را دراز می کردم چنان شکفتگی، نشاط و لطفی در چهره ی جوان و پراشتیاق تو به چشم می خورد که اغلب برای اجتناب از در آغوش گرفتن تو بر خودم خیلی فشار می آوردم.»
من، در حالی که بدون جلب توجه او اشکهایم را پاک می کردم، سخنش را قطع کرده گفتم: «دیگر از آن روزها صحبت نکنید، آقا.» شرح آن ماجرا مرا شکنجه می داد؛ فهمیدم که باید چکار کنم به همین علت بود که فوراً از او خواستم در آن باره حرف نزند چون تمام آن خاطرات و تجدید احساسات تنها نتیجه ای که داشت این بود که کار مرا مشکل تر می ساخت.
جواب داد: «بله، جین، چه ضرورتی دارد همه اش به گذشته فکر کنیم در صورتی که زمان حال بسیار اطمینان بخش تر و آینده بسیار روشنترست؟»
از این ادعای جاهلانه که شیفتگی او را می رساند بر خود لرزیدم.
به سخن خود ادامه داد: «حالا متوجه می شوی که قضایا از چه قرار است، مگر نه؟ من، بعد از گذشت جوانی و بعد از گذشت عمری که نیمی از آن در مصیبت ناگفتنی و نیم دیگرش در تنهایی ملال انگیز صرف شده، حالا برای اولین بار کسی را یافته ام که به راستی می توانم دوست داشته باشم _ تو را پیدا کرده ام. تو همدل من، نیمه ی بهتر من، و فرشته ی خوب من هستی. با رشته ی نیرومندی به تو بسته شده ام. تو را خوب، با استعداد و دوست داشتنی می دانم: قلبم از یک عشق پر شور و عمیق خبر می دهد؛ به تو تکیه دارد، تو را به کانون هستی و سرچشمه ی زندگیم می کشاند، تو را در وجودم محاط می کند و، در حالی که از شعله ای پاک و نیرومند روشن است، مرا و تو را می گدازد و به صورت یک وجود واحد در می آورد. »
« به این علت بود که من این را حس کردم و فهمیدم، و تصمیم گرفتم با تو ازدواج کنم. این که به من بگویی حالا زن دارم یک تمسخر بیمعنی است؛ تو حالا می دانی که من به جای زن فقط یک ابلیس زشتخو دارم. خطای من این است که سعی کردم تو را فریب بدهم؛ علتش این بود که از شخصیت سرسخت تو می ترسیدم، از تعصبی که از ابتدای زندگیت در تو ریشه دوانده وحشت داشتم. می خواستم قبل از کوشش برای جلب اعتماد تو، که نتیجه اش معلوم نبود، قبلاً تو را متعلق به خودم کرده باشم و {بعد حقیقت را برایت بگویم}. این البته نوعی جین بود؛ بایست از ابتدا، مثل حالا، متوسل به نجابت و بلندنظری تو می شدم _ یعنی داستان زندگی سراسر مصیبت و رنجم را آشکارا به تو می گفتم، عطش و اشتیاقم به یک زندگی عالیتر و شایسته تر را برایت شرح می دادم و، از این گذشته، نه تصمیم خودم (به علت ضعف جنبه ی معنویش) بلکه تمایل بی قید و شرطم به عشق صادقانه و شایسته را در جایی به تو نشان می دادم که متقابلاً، صادقانه و به نحو مطلوبی مورد محبت واقع می شدم. بعد، از تو می خواستم که قول وفاداری مرا بپذیری و تو هم چنین قولی به من بدهی، جین، حالا این قول را به من بده.»
مکث.
_ «چرا ساکتی، جین؟»
در بوته ی امتحان سختی قرار گرفته بودم. دستی مثل آهن سوزان بر وجودم چنگ انداخته بود. لحظات وحشتناکی بود: همه اش تقلا، یأس و درد جانکاه! تا آن موقع هیچ انسانی را نمی شناختم که بیشتر از من مورد محبت عاشقانه قرار گرفته باشد، و کسی را هم که بدینگونه عاشق من بود واقعاً به حد پرستش دوست می داشتم؛ اما بایست از این عشق و از بت صرف نظر می کردم. جمله ی مخوفی که متضمن وظیفه ی غیرقابل تحمل من بود در فکرم گذشت: «از اینجا برو!»
_ «خودت می دانی چه چیزی از تو می خواهم؟ فقط این قول: (من مال تو خواهم شد، آقای راچستر.)
_ «من مال شما نخواهم شد، آقای راچستر.»
یک سکوت طولانی دیگر.
بعد شروع کرد، این بار با چنان لحن مهربانی که به راستی قلبم را شکست و، در عین حال، مرا از وحشت شومی بر جای خود خشک کرد چون آن لحن مهربان و صدای آرام مثل نفس نفس زدن شیری بود که می خواهد برای دریدن طعمه ی خود خیز بردارد: «جین! جین، آیا منظورت این است که تو راه خودت را پیش بگیری و من هم راه خودم را بروم؟»
_ «منظورم همین است.»
_ «جین، (خم شد، و مرا در آغوش گرفت)، منظورت همین حالاست؟»
_ «بله.»
_ «حالا؟» به آرامی پیشانی و گونه ام را بوسید:
_ «بله، منظورم حالاست.» به سرعت و کاملاً خود را از میان بازوانش بیرون کشیدم.
_ «اوه، جین، این خیلی دل آدم را می سوزاند! این _ گناه است. دوست داشتن من کار زشتی نیست.»
_ «اطاعت از شما کار زشتی است.»
چشمانش حالت وحشیانه ای به خود گرفت و چهره اش درهم شد. برخاست؛ اما هنوز مردد بود. برای این که خودم را نگهدارم دستم را روی پشت صندلی گذاشتم؛ می لرزیدم، می ترسیدم، اما مصمم بودم.
_ «یک لحظه فکر کن، جین. وقتی می روی فقط یک نگاه به زندگی وحشتناک من بینداز. با رفتن تو سعادت من کلاً نابود می شود. بعد چه می ماند؟ همسرم همان دیوانه ای است که در طبقه ی بالاست، خود مرا هم می توانی مثل یکی از اجساد مدفون در محوطه ی کلیسا بدانی. چکار کنم، جین؟ برای پیدا کردن یک همصحبت و برای امیدوار شدن به کجا رو بیاورم؟»
_ «همان کاری را بکنید که من می کنم: به خداوند و به خودتان اعتماد کنید. به آخرت اعتقاد داشته باشید. امیدوارم یکدیگر را در آنجا ملاقات کنیم.»
_ «پس تسلیم نخواهی شد؟»
_ «نه.»
_ «پس مرا محکوم می کنی که با بدبختی زندگی کنم، و با نکبت بمیرم؟» صدایش بلندتر شده بود.
_ «به شما توصیه می کنم بدون گناه زندگی کنید؛ و برایتان مرگ آرامی آرزو می کنم.»
_ «پس تو عشق و معصومیت را از من مضایقه می کنی؟ مرا با گذشته ام به حال خود رها می کنی تا به جای عشق به شهوت رو بیاورم و همیشه دنبال فساد بروم؟»
_ «آقای راچستر، من خودم به چنین کارهایی رو نمی آورم و به شما هم توصیه نمی کنم که به دنبال چنین سرنوشتی باشید. ما به دنیا آمده ایم تا بکوشیم و تحمل کنیم _ شما هم مثل من همین کار را بکنید. شما پیش از آن که من فراموشتان کنم مرا فراموش خواهید کرد.»
_ «با این حرفت مرا دروغگو دانستی؛ به شرافت من توهین کردی. من گفتم نمی توانم عوض بشوم، و تو جلوی چشم خودم به من می گویی که به زودی تغییر خواهی کرد. و این رفتار تو ثابت می کند که در قضاوتت چقدر به انحراف می روی و در افکار خطایت چقدر اصرار می ورزی! آیا کدام بهترست: این که یکی از همنوعانت را به طرف یأس و بدبختی سوق بدهی یا یک قانون صرفاً انسانی را نقض کنی، در صورتی که با نقض قانون هیچ انسانی آسیب نمی بیند؟ برای این که تو نه خویشاوندی داری و نه دوست و آشنایی که نگران این باشی که زندگی با من باعث رنجاندن آنها بشود.»
این حرف او درست بود؛ در اثنائی که حرف می زد وجدان و عقل خود من مثل اشخاص خیانتکار در فکرم ظاهر شدند و مرا متهم کردند که مقاومت در مقابل این مرد جنایت است. تقریباً به صراحتِ احساس حرف می زدند؛ و آن احساس وحشیانه غرید و گفت: «بله» حرفش را قبول کن! بدبختی او را در نظر بیاور، به خطرهایی که او را تهدید می کنند بیندیش، وقتی تنها می ماند وضعش را در نظرت مجسم کن، طبیعت سراسیمه و شتابزده اش را به خاطر بیاور، و بی پروائیش را وقتی ناامید می شود در نظر بگیر _ مایه ی تسلایش باش، او را نجات بده، دوستش داشته باش، بگو که دوستش داری و از آنِ او خواهی شد. در این دنیای به این بزرگی چه کسی به تو توجه دارد؟ یا از کاری که می کنی صدمه خواهد دید؟»
ادامه دارد...
نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت نهم