سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت بیست و هشتم


آخرین خبر/ / اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می‌توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه "جین ایر" را دنبال نمایید.

لینک قسمت قبل

گفت: «بیا اینجا، جین!» و من به طرف دیگر تختخواب بزرگی که آنجا بود رفتم. این تختخواب با پرده های آویخته اش قسمت زیادی از اطاق را از نظر پنهان داشته بود. نزدیک طرف سر تختخواب یک صندلی راحتی مشاهده می شد. روی تختخواب مردی خوابیده بود که بجز کت بقیه ی لباسهای خود را به تن داشت. ساکت بود و سرش به عقب تکیه داشت. چشمانش هم بسته بود. آقای راچستر شمع را بالای سر او نگهداشت. چهره ی رنگ پریده و بیروح مرد خفته را شناختم؛ همان مرد غریبه، یعنی میسن، بود. بعد متوجه شدم لباس زیرش به یک طرف زده شده و یکی از بازوهایش تقریباً غرق در خون بود.
آقای راچستر گفت: «شمع را نگهدار.» آن را گرفتم. رفت و از دستشویی لگن آب آورد. گفت: «این را بگیر.» اطاعت کردم. اسفنج را گرفت، آن را در آب فرو برد و صورت جسد مانند را با آن مرطوب کرد. شیشه ی بخورم را خواست، و آن را جلوی سوراخهای بینی آقای میسن نگهداشت. طولی نکشید که آقای میسن چشمان خود را گشود و ناله ای کرد. آقای راچستر قسمتی از پیراهن مر زخمی را، که بازو و شانه اش زخم بندی شده بود، کنار زد و لخته های خون را با اسفنج به سرعت پاک کرد.
آقای میسن زیر لب پرسید: «وضع زخم خطرناک است؟»
_ «ام م م! نه، فقط یک زخم سطحی است. اینقدر ضعف نشان نده، مرد. خوددار باش. همین الان خودم برایت یک جراح می آورم. امیدوارم تا صبح بتوانی برای رفتن آماده بشوی.»
بلافاصله رو به من کرد و گفت: «جین!»
_ «بله، آقا.»
_ «مجبورم یک ساعت یا شاید دو ساعت تو را در این اطاق با این آقا تنها بگذارم. هر وقت که دیدی خون جاری شد مثل من آن را با اسفنج پاک کن. هر وقت هم که دیدی می خواهد از حال برود از آن لیوان بالای دستشویی مقداری آب به لبهایش برسان و شیشه ی بخورت را هم جلوی بینی اش نگهدار. به هیچ عنوان و بهانه ای با او حرف نزن. (بعد خطاب به آقای میسن گفت) : «ریچارد، اگر با این خانم حرف بزنی به قیمت جانت تمام خواهد شد. به محض این که لبت را باز کنی وضع سلامتت به خطر می افتد، و من مسئول پیامدهای آن نخواهم بود.»
مرد بیچاره دوباره نالید. طوری نگاه کرد که گفتی جرأت ندارد حرکت کند؛ به نظر می رسید ترس از مرگ، یا از چیز دیگری، او را فلج کرده باشد. آقای راچستر اسفنج را که حالا خونی شده بود به دستم داد و من مثل خود او به آن کار پرداختم. لحظه ای مرا نگاه کرد، بعد گفت: «یادت باشد، گفت و گو ممنوع!»، و از اطاق بیرون رفت. همچنان که کلید را در قفل می چرخاند احساس عجیبی به من دست داد. صدای گامهای آقای راچستر به تدریج ضعیف تر شد تا وقتی که دیگر آن را نشنیدم.
حالا اینجا در طبقه ی سوم، در یکی از اطاقهای اسرارآمیز آن، زندانی شده بودم؛ شب مرا در خود گرفته بود؛ منظره ی یک مرد خونالود و رنگ پریده در برابر چشمان و زیر دستهایم بود؛ و زن جنایتکاری در چند قدمی من قرار داشت که فقط یک در او را از من جدا می کرد. بله این مخصوصاً خیلی وحشتناک بود. بقیه را می توانستم تحمل کنم اما از تصور این که گریس پول ناگهان به من حمله کند بر خود لرزیدم.
با این وصف، بایست محل مأموریت خود را ترک نکنم. بایست زل بزنم به این قیافه ی شوم رنگ پریده: به این لبهای کبود آرام که از باز شدن منع شده اند، به این چشمها که گاهی بسته و گاهی باز می شوند؛ گاهی اطاق را از نظر می گذرانند، گاهی به صورت من خیره می شوند، و همچنان از فرط وحشت فروغ خود را از دست می دهند. بایست پیاپی دست خود را در آن لگن خون و آب فرو ببرم و لخته های خون را پاک کنم. بایست نور شمع فتیله نچیده را که بر من و محل کارم می تابد و لحظه لحظه رو به کاهش می رود، نظاره کنم و ببینم که سایه های روی پارچه های منقوش قدیمی اطرافم پیوسته تاریک می شوند، در زیر پرده های این تختخواب بزرگ کهنه هر لحظه تیره تر می گردند و بر بالای درهای غرفه ی مقابلم به نحو شگفت انگیزی می لرزند. در قسمت جلوی این غرفه دوازده لوحه می بینم که منقوش به چهره های عبوس حواریون دوازده گانه است و از هر لوحه قابی برای سر هر حواری درست شده. در بالای این قابهای دوازده گانه صلیبی از جنس آبنوس مشاهده می کنم که مسیح را در حال جان دادن بر روی آن نشان می دهد.
چون لوحه های تصاویر گاه روشن و گاهی تاریک می شدند زمانی چهره ی دیشدار لوقای طبیب را می دیدم که چین بر ابرو فکنده، زمانی موهای بلند یوحنای قدیس را مشاهده می کردم که از قاب خود بیرون آمده، جان گرفته و خبر می دهد که خائن اعظم _ خود شیطان _ با حالتی که حاکی از تسلیم و اطاعت اوست ظاهر خواهد شد.
در میان همه ی اینها ناگزیر بودم شنونده و تماشاگر جانور وحشی یا شیطانی باشم که در لانه ی خود در چند قدمی من جست و خیز می کند. البته بعد از آن که آقای راچستر به او سر زد ظاهراً افسون شده بود؛ در طول آن شب فقط سه بار آن هم با فواصل طولانی سر و صدا کرد: یک بار صدای جیر جیر کفش، بار دوم تکرار همان خرخر قبلی و صدایی مثل زوزه ی سگ، و بار سوم ناله ی سوزناک یک انسان.
این چه جنایتی بوده که در این منزل دورافتاده و پرت در وجود یک انسان زنده تجسم یافته، و صاحبش نه می تواند آن را دفع کند و نه مطیع سازد؟ چه رازی است که در آرام ترین ساعات شب گاه به صورت حریق و گاهی به صورت خون تظاهر می کند؟ این چه موجودی است که تحت پوشش چهره و شکل یک زن عادی گاهی صدای یک روح پلید قهقه زن و گاهی صدای یک پرنده ی لاشخوار از خود درمی آورد؟
و این مرد که به روی او خم شده ام _ این غریبه که ظاهراً یک مرد معمولی آرام است _ چگونه در تارهای این دام هنولناک گرفتار شده؟ و چرا الهه ی انتقام خشم خود را بر سر او فرو ریخته؟ و چه چیزی باعث شد که این مرد چنین بیموقع، در وقتی که باید خوابیده باشد، به این قسمت از خانه بیاید؟ دنبال چه چیزی می گشته؟ سرشب شنیدم که آقای راچستر اطاق در طبقه ی پایین برای او در نظر گرفت، پس چه چیزی او را به اینجا کشانده؟ و چرا حالا، بعد از چنین خشونت یا جنایتی که نسبت به او شده اینطور رام و بی سر و صداست؟ چرا اینطور به آرامی به اختفایی که آقای راچستر او را مجبور به آن کرده، تن در می دهد؟ چرا خود آقای راچستر این اختفا را لازم دانست؟ چرا در حالی که مهمانش به این صورت مورد خشم واقع شده، و قبلاً هم اقدام ناموفق رذیلانه ای برای سوزاندن او و خانه اش انجام گرفته او همچنان می کوشد تا قضیه پنهان و مسکوت بماند؟ این چه حماقتی است! اندکی قبل دیدم که آقای میسن مطیع آقای راچستر بود و اراده ی نیرمند این یکی بر ضعف آن دیگری کاملاً چیره شد؛ همان چند کلمه ای که میان آنها رد و بدل شد مرا از این حقیقت مطمئن ساخت. معلوم بود که در معاشرت گذشته شان حالت انفعالی یکی از آن دو نفر عادتاً تحت نفوذ نیروی فعال آن دیگری بوده، پس در این صورت آن حالت ترس زبونانه ی آقای راچستر به محض شنیدن خبر ورود آقای میسن را می توان به چه چیزی تعبیر کرد؟ چرا چند ساعت قبل شنیدن نام این فرد بی اراده مثل این که یک درخت تنومند بلوط را بر زمین می افکند، آقای راچستر را از پا انداخت و حال آن که اکنون فقط چند کلمه حرف آقای راچستر کافی است که او را مثل یک کودک تحت تأثیر قرار دهد؟
اوه! هنوز هم نتوانسته ام حالت نگاه و پریدگی رنگ چهره اش را فراموش کنم، و هنوز یادم نرفته که آهسته گفت: «بدبخت شدم، جین! بدبدخت شدم، جین!» هنوز لرزش دستش را که بر شانه ام گذاشته بود نتوانسته ام فراموش کنم؛ شکست و روح مصمم نیرومند فرفاکس راچستر نمی توانست موضوع کم اهمیتی باشد. در درازنای دیر پای آن شب _ که بیمار خونالود از پا می افتاد، می نالید و از حال می رفت و نه روز فرا می رسید، نه کمکی می شد _ در درون خود با فریاد می پرسیدم: «او کی خواهد آمد؟ کی خواهد آمد؟» پیاپی به لبهای پریده رنگ آن مرد آب می رساندم و در برابر بینی اش شیشه ی بخور محرک می گرفتم اما ظاهراً تلاشهایم بی ثمر مانده بود. رنج جسمی یا روحی، یا کم شدن خون بدن، یا هر سه ی اینها با هم به سرعت نیرویش را به تحلیل می برد. چنان می نالید و چنان ضعیف، بیحس و بیرمق به نظر می رسید که می ترسیدم بمیرد بدون آن که بتوانم حتی یک کلمه با او حرف بزنم!
شمع، که به انتها رسیده بود، سرانجام خاموش شد.وقتی خاموش شد متوجه شدم رگه هایی از روشنایی ضعیف بیرون از درز پرده های پنجره به داخل اطاق افتاده؛ پس سپیده دم نزدیک می شد. در این موقع صدای عوعوی پایلت را ز لانه اش در دورترین نقطه ی محوطه ی خانه شنیدم. امید در من زنده شد؛ امید بی ثمری نبود: پنج دقیقه ی دیگر گذشت تا کلید در قفل چرخید، قفل باز شد و مرا آگاهانید که انتظار به سر رسیده. این انتظار که قطعاً از دو ساعت بیشتر به طول نیانجامیده بود بر من به اندازه ی یک هفته گذشت.
آقای راچستر، و پشت سر او چراحی که به سراغش رفته بود، وارد اطاق شد. به جراح گفت: «و حالا، کارتر، مواظب باش؛ برای شستن و مرهم گذاشتن، زخم بندی و بردن مریض به طبقه ی پایین و بقیه ی کارها فقط نیم ساعت فرصت داری.»
_ «اما آیا حالش برای حرکت مساعدست، آقا؟»
_ «بدون شک. چیز مهمی نیست؛ ترسیده. باید به او روحیه داد. یاالله، کار را شروع کن.»
آقای راچستر پرده ی ضخیم را کنارزدو پرده ی کتانی را بالا برد تا بگذارد نو روز هرچه بیشتر به داخل اطاق بیاید. وقتی دیدم سپیده خیلی وقت است دمیده شگفت زده و شاد شدم؛ چه اشعه ی گلگونی افق شرق را روشن ساخته بود! بعد، آقای راچستر به میسن، که جراح با زخمش مشغول بود، نزدیک شد، و پرسید:
«حالا حالت چطورست، دوست خوبم؟»
مخاطب با صدای ضعیفی پاسخ داد: «می ترسم که او کارم را ساخته باشد.»
_ «ابداً اینطور نیست! جرأت داشته باش! دو هفته ی دیگر چنین روزی سر سوزنی از این ناراحتی در تو باقی نخواهد ماند. کمی خون از تو رفته، فقط همین. کارتر، به او اطمینان بده که اصلاً خطری وجود ندارد.»
کارتر که در این موقع روی زخم را باز کرده بود گفت: «خیالش کاملاً راحت باشد، فقط ای کاش می توانستم زودتر به اینجا بیایم چون اگر زودتر می آمدم اینقدر خون از او نمی رفت. اما این چیست؟ گوشت روی شانه هم بریده و هم کنده شده. این کار با چاقو نشده، اینجا جای دندان است؟»
میسن زیر لب گفت: «مرا گاز گرفت؛ وقتی راچستر کارد را از دستش درآورد مثل یک ببر ماده به من حمله کرد.»
راچستر گفت: «تو نبایست تسلیم می شدی؛ بایست فوراً با او گلاویز می شدی و او را محکم می گرفتی.»
میسن پاسخ داد: «اما در چنان وضعی آدم چکار می تواند بکند؟ اوه، وحشتناک بود!» بعد افزود: «اصلاً انتظارش را نداشتم؛ در ابتدا خیلی آرام به نظر می رسید.»
دوستش در پاسخ گفت: «من به تو هشدار دادم. گفتم وقتی به او نزدیک می شوی مواظب خودت باش. از این گذشته، تو بایست تا فردا صبر می کردی، و مرا با خودت می بردی. تلاش تو برای گفت و گوی با او امشب، آن هم تنها، کار احمقانه ای بود.»
_ «تصور کردم شاید بتوانم کاری انجام بدهم.»
_ «تصور کردی! بله، تصور کردی! شنیدن حرفهای تو حوصله ام را سر می برد اما، با این حال، تو صدمه دیده ای و همین برایت کافی است؛ به توصیه ی من گوش نداده ای و نتیجه اش را می بینی. بنابراین دیگر چیزی نمی گویم. کارتر، زود باش! زود باش! کمی بعد آفتاب می زند، و من تا آن موقع باید او را از اینجا دور کرده باشم.»
_ «حتماً، آقا. زخم شانه را الان بستم. باید این زخم دیگرا را هم که روی بازوست ببینم؛ فکر می کنم دندانهایش را به اینجا هم فرو کرده.»
میسن گفت: «خون را مکید. گفت قلبم را هم بیرون می آورد.»
دیدم آقای راچستر لرزید. مثل این بود که حالت کاملاً مشهودی از نفرت، وحشت و خشم چهره اش را پر پیچ و تاب کرده، اما فقط گفت: «خوب، ساکت باش، ریچارد. و به حرفهای بی معنی او اهمیتی نده و آنها را تکرار نکن.»
جواب داد: «ای کاش می توانستم فراموش کنم.»
_ «فراموش خواهی کرد؛ وقتی از این کشور خارج شدی، وقتی به اسپنیش تاون برگشتی برای تو او دیگر مرده و دفن شده _ یا بهتر بگویم اصلاً دیگر لازم نیست به او فکر کنی.»
_ «غیرممکن است امشب را فراموش کنم.»
_ «غیرممکن نیست. قوی باش، مرد. دو ساعت قبل تصور می کردی دیگر کارت ساخته شده، و حالا می بینی که کاملاً زنده ای و داری حرف می زنی. آهان! کارتر کارش را با تو تمام کرده یا نزدیک است تمام کند. همین الان کارت را رو به راه می کنم.» بعد، برای اولین بار پس از ورود دوباره اش به اطاق خطاب به من گفت: «جین، این کلید را بگیر، به اطاق خواب من برو. وقتی وارد اطاق شدی درست رو به رویت اطاق تعویض لباس من است. کشوی بالای گنجه ی لباسهایم را باز کن. یک پیراهن و یک دستمال گردن پاکیزه بردار و به اینجا بیاور. عجله کن.»
رفتم. وارد اطاقی که گفته بود شدم، چیزهایی را که اسم برده بود یافتم و برایش آوردم.
گفت: «حالا در اثنائی که من لباس او را عوض می کنم به آن طرف تختخواب برو اما از اطاق خارج نشو چون ممکن است دوباره به تو احتیاج داشته باشم.»
به دستورش عمل کردم. در این موقع از من پرسید: «جین، وقتی پایین می رفتی کسی را سر راهت ندیدی؟»
_ «نه، آقا. همه جا کاملاً ساکت بود.»
_ «خوب، دیک، با احتیاط تو را بیرون خواهیم برد؛ هم برای خاطر خودت و هم برای آن موجود بیچاره ای که در اطاق است بهتر خواهد بود که اینجا نباشی. مدت مدیدی است که تلاش کرده ام قضیه برملا نشود، حالا هم دوست ندارم آخرالامر نتیجه ی تلاشهایم به هدر برود. حالا، کارتر کمک کن تا جلیقه اش را بپوشد. پاتوی پوستت را کجا گذاشتی؟ می دانم بدون آن در این هوای سرد لعنتی نمی توانی یک مایل هم مسافرت کنی. در اطاقت؟ _ جین، با عجله به اطاق آقای میسن، همان که کنار اطاق من است، برو و پالتویی که آنجا می بینی بیاور.»
باز هم به سرعت رفتم، و باز هم برگشتم؛ این دفعه با پاتویی که حاشیه اش پوست دوزی شده بود مراجعت کردم.
کارفرمای خستگی ناپذیرم گفت: «حالا یک فرمان دیگر برایت دارم. باید یک بار دیگر به اطاقم بروی. چقدر خوب است که چنین کفش راحت و نرمی داری، جین! قاصدهای روستا هم در چنین موقعیتی به چابکی تو حرکت نمی کنند. وقتی وارد اطاقم شدی باید کشوی وسطیِ میز آرایش را باز کنی. در آنجا یک ظرف کوچک دارو و یک لیوان کوچک پیدا خواهی کرد _ زود!»
به سرعت رفتم و ظروفی را که خواسته بود آوردم.
_ «خوب شد. دکتر، حالا در حضور تو به خودم اجازه می دهم که، با مسئولیت خودم، دارویی تجویز کنم. این داروی نیروبخش را در رم از یک پزشک دوره گرد زبان باز گرفتم. اگر او را می دیدی حتماً از پیش خودت بیرونش می کردی، کارتر. البته این چیزی نیست که بدون صلاحدید با پزشک بشود بکار برد. اما در مواقع ضروری، مثل حالا، خیلی مفیدست. جین، کمی آب.»
آن لیوان خیلی کوچک را برداشت و به طرف من گرفت و من نصف آن را از آب بطری روی دستشویی پر کردم.
_ «کافی است. حالا در این شیشه دارو را باز کن.»
این کار را کردم. او دوازده قطره از مایع سرخ رنگ محتوای شیشه در لیوان ریخت و آن را جلوی دهان میسن گرفت.
_ «بنوش، ریچارد. تقریباً یک ساعتی به تو نیرو خواهد داد.»
_ «ضرری برایم نخواهد داشت؟ آماس نمی آورد؟»
_ «بنوش! بنوش! بنوش!»
آقای میسن اطاعت کرد زیرا مسلم بود که مقاومتش بیفایده است. در این موقع پوشیدن لباس تمام نشده بود. هنوز رنگ بر چهره نداشت اما حالا دیگر خونالود و کثیف نبود. پس از آن که آن مایع را نوشید آقای راچستر او را گذاشت تا سه دقیقه روی صندلی بنشیند. بعد، بازوی او را گرفت و گفت: «حالا یقین دارم که می توانی روی پای خودت بایستی، سعی کن!»
بیمار برخاست.
_ «کارتر، تو زیر بازوی دیگرش را بگیر. قیافه ات را باز کن، ریچارد. قدم بردار. آهان، تمام شد!»
آقای میسن اظهار داشت: «خیلی حالم بهتر شد.»
_ «مسلم است که بهتر می شود. حالا، جین، جلوتر از ما به طرف راه پله ی عقب برو، در کناری را باز کن. وقتی وارد محوطه شدی یک راننده ی کالسکه ی پستی آنجاست، یا ممکن است بیرون از محوطه باشد چون به او گفته ام صدای چرخهای کالسکه اش روی سنگفرش نباید شنیده شود. به او بگو آماده باشد ما داریم می آییم. و، جین، اگر کسی را سر راهت دیدی بیا پای پلکان و اهن کن.»
ساعت در این موقع پنج و نیم بود و چیزی به طلوع خورشید نداشتیم، اما دیدم آشپزخانه هنوز ساکت و تاریک است. در فرعی راه پله را بسته بودند؛ تا آنجا که می توانستم بی سر و صدا آن را باز کردم. سراسر محوطه آرام بود. دروازه را کاملاً باز گذاشته بودند و یک کالسکه ی پستی با اسبهای حاضر و یراق در آنجا مشاهده می شد. راننده اش روی صندلی مخصوص خود نشسته بود. به او نزدیک شدم گفتم آقایان دارند می آیند. سر خود را به نشانه ی اطاعت تکان داد. بعد، برگشتم و با دقت اطرافم را از نظر گذرانیدم و گوش دادم. سکوت پگاه در همه جا غنوده بود. پرده ی پنجره های تالار خدمتکاران هنوز پایین بود. شاخه های درختان میوه که از زیادی شکوفه، سفید به نظر می آمدند مثل حلقه گلهای سفیدی روی دیوار یک طرف محوطه خم شده بودند، و پرنده های کوچک در آنجا نغمه سرایی می کردند. اسبهای کالسکه هرچند دقیقه یک بار در اصطبلهای دربسته سم بر زمین می کوفتند. جز اینها هیچ صدای دیگری شنیده نمی شد و همه جا آرام بود.
در این موقع آقایان ظاهر شدند. آقای میسن، که آقای راچستر و جراح زیر بازوانش را گرفته بودند، ظاهراً با ناراحتی تحمل ناپذیری راه می آمد. کمک کردند تا سوار کالسکه شد. کارتر بعد از او سوار شد.
آقای راچستر به کارتر گفت: «مواظب باش، و او را در خانه ات نگهدار تا حالش کاملاً خوب شود. یکی دو روز دیگر خودم می آیم سر می زنم. ریچارد، حالا حالت چطورست؟»
_ «هوای تازه به من جان می دهد، فرفاکس.»
_ «پنجره ی طرف او را باز بگذار، کارتر؛ باد نمی آید. خداحافظ، دیک.»
_ «فرفاکس...»
_ «بله، چی؟»
_ «از او خوب مواظبت بشود. با او هر چه ممکن است بیشتر با ملایمت رفتار کنید. با او...» دیگر نتوانست حرف بزند و زد زیر گریه.
آقای راچستر جواب داد: «من بیشترین سعی خودم را می کنم، و کرده ام و خواهم کرد.» بعد در را بست و کالسکه دور شد.
آقای راچستر، همچنان که دروازه ی سنگین حیاط را می بست و کلون آن را می انداخت، گفت: «خدا را شکر که غائله ختم شد.» بعد از این کار با گامهای آهسته و حالتی خسته به طرف درِ دیوار باغ حرکت کرد. من، به تصور این که دیگر با من کاری ندارد، راه افتادم که به داخل ساختمان بروم اما شنیدم دوباره مرا صدا زد: «جین!» دیدم در را باز کرده، جلوی آن ایستاده و منتظر من بود.
گفت: «بیا چند دقیقه ای به جایی برویم که در آنجا طراوت و شادابی هست؛ آن خانه به یک زندان می ماند، تو اینطور حس نمی کنی؟»
_ «به نظر من یک عمارت باشکوه است، آقا.»
جواب داد: «طلسم ناآزمودگی چشمهای تو را افسون کرده. تو دنیا را با این وسیله ی افسون شده می بینی. نمی توانی درک کنی که آنچه می درخشد لجن است، پرده های ابریشمی تار عنکبوت اند، مرمر تخته سنگ پست و بی ارزش است و چوبهای صیقلی شده خاشاک زائد و پوست ورقه ورقه ی درخت است. و حالا اینجا (به محوطه ی پر گل و درختی که وارد آن شده بودیم اشاره کرد) همه چیز واقعی، دلپذیر و خالص است.»
در خیابانی حرکت می کردیم که در دو طرف آن درخت و گل کاشته شده بود: در یک طرف درختان سیب، گلابی و گیلاس، و در طرف دیگر انواع گلهای غیرمتداول، شب بو، میخک، پامچال، بنفشه، گل قیصوم، گل سرخ اروپایی و گیاهان خوشبوی گوناگون.
یک بامداد زیبای بهاری در پی بارانها و هوای گاه ابری و گاه آفتابی آوریل تا آنجا که می شده به آنها طراوت و شادابی داده بود. در آسمان شرق که چند لکه ابر در آن به چشم می خورد خورشید تازه طلوع کرده بود و بر درختهای پر گل و شبنم میوه و جاده ی خلوت حاشیه ی آنها می تابید.
_ «جین، می خواهی یک گل به تو بدهم؟»
گلی از اولین بوته ی نزدیک خود چید و به من داد؛ یک گل سرخ نیم شکفته بود.
_ «متشکرم، آقا.»
_ «طلوع خورشید را دوست داری، جین، از این آسمان با آن ابرهای روشن بلندش _ که با گرمتر شدن روز آب می شوند _، از این هوای خنک و محیط آرام خوشت می آید؟»
_ «خیلی خوشم می آید.»
_ «شب عجیبی را گذرانیده ای، جین؟»
_ «بله، آقا.»
_ «و این باعث شده که رنگ پریده به نظر بیایی. آیا وقتی تو را با میسن تنها گذاشتم ترسیدی؟»
_ «ترس من از کسی بود که امکان داشت از اطاق داخلی بیرون بیاید.»
_ «اما من در را قفل کرده بودم، و کلیدش هم در جیبم بود. اگر بره را، بره ی نازنیم را، به آن صورت نزدیک لانه ی گرگ، بدون محافظ رها می کردم چوپان بی احتیاطی بودم.»
_ «آیا گریس پول هنوز اینجا زندگی می کند، آقا؟»
_ «اوه، بله! اینقدر با فکر کردن راجع به او خودت را ناراحت نکن؛ این نوع فکرها را به مغزت راه نده.»
_ «با این حال، گمان می کنم تا وقتی او اینجا اقامت دارد زندگی شما چندان در امن نیست.»
_ «اصلاً نترس؛ من از خودم مواظبت خواهم کرد.»
_ «آیا خطری که دیشب از آن می ترسیدید حالا دیگر رفع شده، آقا؟»
_ «تا وقتی میسن از انگلستان خارج نشده نمی توانم با قاطعیت چنین چیزی بگویم، حتی آن موقع هم نمی توانم. جین، زندگی برای من مثل ایستادن روی پوسته ی دهانه ی یک کوه آتشفشان است که هر روز احتمال دارد دهان باز کند و گدازه های آتش از آن بیرون بزند.»
_ «اما ظاهراً آقای میسن را می توان به آسانی مطیع کرد؛ نفوذ شما بر او خیلی زیادست، آقا. او هرگز با شما مبارزه نخواهد کرد، و عمداً به شما صدمه ای نخواهد زد.»
_ «اوه، نه! میسن با من مبارزه نخواهد کرد؛ یعنی اگر بفهمد این کار را نمی کند اما بی آن که قصد بدی داشته باشد ممکن است در یک لحظه، با یک کلمه ی دور از احتیاط، مرا از سعادت، اگر نگویم از زندگی، محروم خواهد کرد.»
_ «به او بگویید احتیاط کند، به او بفهمانید از چه چیزی بیم دارید، و راه مقابله با خطر را هم به او یاد بدهید.»
نیشخندی زد. با سرعت دستم را گرفت و با همان سرعت هم آن را از دست خود رها کرد.
_ «آدم ساده، اگر می توانستم این کار را بکنم دیگر خطری وجود نداشت؛ در یک لحظه از بین می رفت. از زمانی که میسن را شناخته ام فقط لازم دانسته ام به او بگویم (این کار را بکن) و آن کار انجام شده. اما در این مورد خاص نمی توانم به او دستور بدهم؛ نمی توانم بگویم (مواظب باش به من صدمه نزنی، ریچارد) برای این که ضرورت دارد او را از این حقیقت که من هم ممکن است صدمه ببینم بی خبر نگهدارم. می بینم که گیج شده ای؛ و تو را گیج تر هم خواهم کرد. آخر تو دوست کوچک من هستی، مگر نه؟»
_ «من دوست دارم به شما خدمت کنم، آقا، و در تمام امور مشروع از شما اطاعت کنم.»
_ «توجه دارم که دقیقاً هم همین کار را می کنی. وقتی به من یاری می دهی، وقتی برای من و با من کار می کنی رضایت واقعی تو را در طرز حرکت، وضع ظاهر، چشمها و صورتت می بینم. به این عبارت پر معنی ات هم بی توجه نیستم که می گویی: (درتمام امور مشروع)؛ بله، اگر از تو بخواهم کاری را انجام بدهی که نامشروع و خطا می دانی دیگر هیچگونه حرکت چابک، هیچگونه میل باطنی، هیچگونه نگاه نشاط انگیز و قیافه ی با روحی در کار نخواهد بود. در آن صورت، دوست من با آن چهره ی آرام و پریده رنگ، رو به من می کند و می گوید: (نه، آقا، امکان ندارد. نمی توانم این کار را انجام بدهم چون خطاست)؛ آن وقت مثل یک ستاره ی ثابت، تغییرناپذیر خواهد شد. بله، تو هم به نوبه ی خودت بر روی من نفوذ داری، و می توانی به من صدمه بزنی. با این حال، جرأت ندارم نقطه ی ضعف خودم را نشان بدهم مبادا اینطور که حالا با من وفادار و صمیمی هستی دیگر نباشی و خیلی زود مرا تنها بگذاری.»
_ «اگر واهمه ای از طرف آقای میسن نداشته باشید از بابت من خیالتان راحت باشد، آقا؛ شما کاملاً در امن هستید.»
_ «خدا کند که اینطور باشد! اینجا توی این سرپناه بنشین.»
سرپناه، طاقنمایی در داخل دیوار بود که اطرافش را گلهای پیچک کاشته بودند و یک نیمکت روستایی هم آنجا بود. آقای راچستر نشست و برای من هم جا باز کرد تا بنشینم، اما من مقابلش ایستادم.
گفت: «بنشین؛ نیمکت جای کافی برای دو نفر دارد. تو از این که در کنار من بنشینی تردیدی به خودت راه نمی دهی، مگر نه؟ آیا این کار خطاست؟»
پاسخ او را با پذیرفتن دعوتش دادم. حس کردم امتناع من کار عاقلانه ای نخواهد بود.
_ «و حالا، دوست کوچک من، در اثنائی که آفتاب شبنم می نوشد، در زمانی که همه ی گلهای این باغ قدیمی بیدار می شوند و می شکفند، و پرندگان غذاهایی را که برای صبحانه ی جوجه هاشان از بیرون ثورنفیلد آورده اند و به آنها می دهند، و زنبورهای سحرخیز اولین راحت باش کار روزانه شان را می گذرانند، من مشکلی را با تو در میان می گذارم که باید سعی کنی آن را مشکل خودت بدانی. اما اول به من نگاه کن و به من بگو آیا راحت هستی، آیا من در نگهداشتن تو در اینجا خطا نمی کنم و تو در ماندن پیش من خطا نمی کنی؟»
_ «نه، آقا. من راضی هستم.»
_ «خوب، پس، جین. او قوه ی تخیلت کمک بگیر: تصور کن دیگر دختر تربیت شده و با انضباطی نیستی بلکه پسر بی تربیتی هستی که از زمان کودکی به بعد به حال خودت رها شده ای. خودت را در یک کشور بیگانه ی دور دست مجسم کن. تصور کن که در آنجا مرتکب یک خطای بزرگ شده ای، مهم نیست که چه خطایی یا در اثر چه عواملی، اما خطایی که باید در سراسر عمرت پیامدهای آن را متحمل بشوی و تمام هستیت را تباه کنی. دقت کن، نمی گویم جنایت؛ من از قتل یا عمل جنایتکارانه ای نظیر آن حرف نمی زنم چون مرتکب چنین اعمالی باید تسلیم قانون بشود. آنچه مورد نظر من است کلمه ی خطاست. پیامدهای عمل تو به مرور زمان برایت کاملاً غیرقابل تحمل می شود. برای رهایی خودت دست به کارهایی می زنی؛ کارهای غیرعادی اما نه غیرقانونی و قابل سرزنش. با این حال، آدم بیچاره ای هستی چون درست از همان آغاز زندگی از امید محروم مانده ای: خورشید تو موقع ظهر به حالت کسوف در آمده و تو حس می کنی تا موقع غروب از کسوف خارج نمی شوی. دلمشغولی تو منحصر به معاشرتهای نامطبوع و مبتذل شده. به این طرف و آن طرف می روی، در تبعید به دنبال آرامش می گردی؛ خوشبختی را در لذت می دانی، منظورم لذت جسمی و شهوانی است _ همان لذتی که عقل را تیره می کند و عاطفه را می میراند. پس از سالها تبعید داوطلبانه، با قلبی شکسته و روحی افسرده، به خانه برمی گردی؛ آشنای تازه ای پیدا می کنی _ چطور یا کجا مهم نیست _ بسیاری از صفات خوب و شایسته ای را که بیست سال در طلب آنها بوده ای و هیچگاه نیافته ای در این غریبه پیدا می کنی. همه ی آنها بدیع، سالم و بدون تیرگی و پلیدی اند. چنین معاشرتی زندگی دوباره می دهد و از نو می آفریند. حس می کنی روزهای بهتر برگشته؛ خواسته های والاتر و احساسات پاکتری در تو زنده شده. میل داری زندگی را از نو شروع کنی، و بقیه ی روزهای عمرت را در راهی شایسته ی روحهای فناناپذیر بگذرانی. برای نیل به این مقصود آیا موافق پریدن از روی مانع عرف و عادت هستی (منظورم از عرف و عادت موانع صرفاً قراردادی است که نه وجدان انسان آنها را قابل احترام می داند و نه عقل او آنها را تصدیق می کند)؟»
برای شنیدن جواب من مکث کرد. چه جوابی بایست به او می دادم؟ اوه، پیشنهاد ارائه یک پاسخ عاقلانه و رضایت بخش برای یک روح خوب! چه خواسته ی ناچیزی! باد غربی در گوش پیچکهای اطرافم نجوا می کرد؛ اما هیچ عزال ظریفی زبان آن را فهم نمی کرد و پیامی از نفس آن نمی گرفت. پرندگان در بالای درختان نغمه می سرودند اما نغمه ی آنها، با همه ی دلپذیریش، نامفهوم بود.
آقای راچستر سؤال خود را بار دیگر به صورت دیگری مطرح ساخت: «آیا آن مرد سرگردان و گناهکار و، در عین حال، آرامشجو و توبه کار در برابر افکار مردم جهان صلاحیت آن را دارد که بتواند برای همیشه دلبسته ی این غریبه ی نجیب، مهربان و خوش صحبت باشد تا از این طریق به آرامش روح و حیات جدید برسد؟»
جواب دادم: «سرور من، آرامش یک انسان سرگردان یا اصلاح یک گناهکار هرگز نباید وابسته ی همنوعان او باشد. مردان و زنان می میرند، فیلسوفان در کارآیی عقل و مسیحیان در کارآیی عمل نیک شک دارند. اگر شخص مورد نظر شما رنج کشیده و خطا کرده بگذارید برای نیرو گرفتن و تسلی یافتن به منظور اصلاح و شفای خودش به چیزی بالاتر از همنوعانش متوسل شود.»
_ «اما وسیله وسیله؟ خداوند، که انجام کارها به دست اوست، وسیله مقرر داشته؛ مثلاً من خودم یک آدم دنیا دوست، ولخرج و بیقراری بوده ام؛ و عقیده دارم وسیله ای که برای اصلاح و درمانم پیدا کرده ام در...»
مکث کرد. پرندگان همچنان نغمه سرایی می کردند، صدای به هم خوردن آرام برگهای درختان به گوش می رسید. به درستی نمی دانستم چرا نغمه سرایی خود را قطع نمی کنند و با صدای آهسته نغمه نمی سرایند تا پیامهای ناپذیرفته و در انتظار وصول را دریافت کنند؛ لابد برای این که نغمه سرایی را قطع کنند ناگزیر می شدند لحظات زیادی در انتظار بمانند و از این جهت سکوت طولانی می شد. سرانجام سرم را بالا برده به آن گوینده ی خسته دل نگاه کردم؛ مشتاقانه مرا نگاه می کرد.
با لحنی کاملاً متفاوت، در حالی که چهره اش هم تغییر یافته و تمام ملایمت و جذابیتش را از دست داده و دوباره خشن و عبوس شده بود، گفت: «دوست کوچک، لابد به تمایل احتیاط آمیز من نسبت به دوشیزه اینگرام توجه کرده ای؟ آیا فکر نمی کنی اگر با او ازدواج کنم حس انتقام را در من زنده کند؟»
ادامه دارد...
نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هشتم