سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت بیست و هشتم


 قصه شب/ دزیره- قسمت بیست و هشتمآخرین خبر/ در این شب های بهاری می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

قسمت قبل


سرم را بلند کردم او به صحبت خود ادامه داد :
- مردم آزاد ، جمهوری آزاد فرانسه تا قطب های زمین پیش خواهند رفت .
آیا شعر می خواند ؟ آیا نطق و خطابه ای را تمرین می کرد ؟
پشت میز ایستاده و آن مدرک را در دست داشت . لاک و مهر آن مانند قطره درشت خون به نظر می رسید .
با صدای بلند گفتم :
- شما از من پرسیدید چه کسی مرا نزد شما فرستاده .
سرش را بلند نکرد :
- بله صدای شما را می شنوم
- مادر شما مرا فرستاد .
آهسته دستش را پایین آورد و با قدم ها ی سنگین به طرف بخاری رفت و یک قطعه هیزم برداشت و آهسته گفت :
- نمی دانستم مادرم به سیاست علاقه مند است ! تصور می کنم مردم او را ترسانیده و مجبور به مداخله کرده اند .
- مادر شما این اعدام را یک اعدام سیاسی نمی داند .
- پس چه ؟
- جنایت .
- اوژنی حالا دیگر خیلی تند رفتی ، بی پروا شدی .
- مادر شما با بی تابی و نگرانی اصرار و درخواست کرد تا نزد شما بیایم و صحبت کنم ، در صورتی که حقیقتا برای من لذتی ندارد که ...
سایه لبخندی در صورت او ظاهر شد . در بین مدارک و نوشته جات به جستوجو پرداخت و بالاخره آنچه می خواست پیدا کرد . یک صفحه بزرگ کاغذ نقاشی را باز کرد و جلو من گرفت.
- چطور است ؟ هنوز آن را به کسی نشان نداده ام .
در بالای صفحه کاغذ زنبور بزرگی نقاشی شده و در وسط کاغذ مربع چهار گوشی که در داخل آن زنبور های کوچکی با فواصل مساوی دیده می شدند به چشم می خورد پرسیدم :
- زنبور عسل ؟
با خوشحالی گفت :
- بله زنبور عسل می دانی چیست ؟
سرم را حرکت دادم .
- علامت و نشان خانوادگی .
- علامت خانوادگی ؟ کجا به کار خواهید برد .
بازوهای خود را باز کرد و در هوا حرکت داد و گفت :
- همه جا ، روی دیوارها ، پرده ها ، فرش ها ، لباس ها ، درشکه ها ی دربار ، لباس های تاج گذاری امپراتور .
فریاد کوچکی زدم با تردید به من نگریست . نگاهش مانند مته ای در چشم من نفوذ می کرد !
- اوژنی منظور مرا می فهمی ، به من معتقدی ....؟
قلبم به شدت می تپید . او مشغول باز کردن یک صفحه کاغذ دیگر بود این مرتبه شیر ، شیر در حالات مختلف ، شیر خوابیده ، شیر غران ، شیر کمین کرده دیدم و کلمه ناپلئون در وسط آن نوشته شده بود :
«عقاب با بال های گشوده »
- به داوید نقاش دستور دادم یک آرم تهیه کند .
شیر ها با بی اعتنایی روی کف اتاق افتادند و ناپلئون کاغذ ی را که عقاب با بال های گشوده روی آن دیده می شد جلوم گرفت :
- تصمیم گرفته ام عقاب آرم من باشد . آیا می پسندی ؟
اتاق آن قدر گرم بود که به زحمت می توانستم نفس بکشم . عقاب در نظرم جان گرفت ، بزرگ و بزرگ ترشد و در فضا به پرواز در آمد . پروازش موجودیت همه را تهدید می کرد .
- آرم من ، آرم امپراتور فرانسه .
آیا این کلمات را در خواب می شنیدم ؟ حرکتی کردم و ورقه نقاشی شده کاغذ را در دست خود یافتم . فهمیدم که ناپلئون آن را به من داده است ! ناپلئون باز در پشت سرم ایستاده به آن مدرک سرخ رنگ نگاه می کرد .
بدون حرکت ایستاده و لب هایش چنان به هم فشرده بود که چانه چهارگوش او کاملا نمایان بود . قطرات عرق را روی پیشانیم حس کردم . او به من نگاه نمی کرد . به جلو خم شد و قلم را برداشت فقط یک کلمه روی آن مدرک نوشت . شن روی آن ریخت و با شدت زنگ های طلایی رنگی را که روی میز قرار داشت تکان داد . دسته زنگ شکل عقابی با بال های گشوده بود .
منشی با عجله وارد شد . ناپلئون مدرک را با دقت تا کرد و گفت «مهر و موم »
منشی با عجله مهر و موم و یک شمعدان آورد و مشغول لاک و مهر کردن شد . ناپلئون با دقت او را نگاه می کرد . پس از تمام شدن لاک و مهر گفت :
- فورا به قلعه ونیسن بروید و این پاکت را به فرمانده قلعه بدهید . شما شخصا مسئول هستید که پاکت را به فرمانده پادگان برسانید .
منشی در حالی که با پشت به طرف در خروجی می رفت سه مرتبه در مقابل او خم گردید و از اتاق خارج شد .
صدای لرزان خود را شنیدم که می گفت :
- میل دارم بدانم چه تصمیمی گرفتید .
ناپلئون در مقابل من روی زمین خم شد و گل برگ ها ی اطلسی کلاهم را که پرپر کرده بودم جمع کرد و گفت :
- مادام کلاه خود را خراب کردید .
و سپس مشتی گل و برگ پاره و پرپر را در دستم ریخت . برخاستم . ورقه نقاشی عقاب را روی یکی از میز ها گذاردم و گل برگ ها را در بخاری ریختم .
- ناراحت نباشید . این کلاه به صورت شما نمی آمد .
ناپلئون در راهرو های ساکت و خالی همراهم آمد . به دیوار ها نگاه کردم . زنبور ها در مغزم پرواز می کردند . زنبور ، زنبور ، تمام دیوار ها مبل ها اثاثیه تویلری با زنبور تزیین خواهد شد . هرچند قدم یک نگهبان با سر و صدای زیاد به ما سلام نظامی می داد. . . .
ناپلئون تا نزدیک درشکه مرا مشایعت کرد .
- درشکه مادر شما است . او اکنون منتظر بازگشت من است . به او چه بگویم ؟
- روی دست من خم شد ولی این مرتبه نبوسید .
- برای مادرم از طرف من آرزوی استراحت کامل و خواب شیرین بنمایید .از لطف و مرحمت شما که به دیدنم آمدید تشکر می کنم مادام .
به خانه برگشتم و مادام لتیزیا را روی صندلی کنار پنجره همان جایی که موقع رفتنم به قصر تویلری نشسته بود دیدم . هوا روشن شده بود . گنجشک ها با شعف و شادی در باغ جیک جیک می کردند . ژان باتیست در دفترش مشغول نوشتن بود . شقیقه ام به شدت می کوبید و گوشم صدا می کرد . گفتم :
- معذرت می خواهم اگر زیاد معطل شدم او نمی گذاشت زود مراجعت کنم درباره همه چیز پرگویی کرد .
مادام لتیزیا سوال کرد :
- آیا پیغامی به قلعه وینسن فرستاد ؟
- بله فرستاد ولی نگفت چه تصمیمی گرفته و برای شما آرزوی استراحت کامل و خواب شیرین نموده است .
- متشکرم دختر جان .
مادام لتیزیا برخاست تا در خروجی او را مشایعت کردم . در آستانه در گفت :
- هر حادثه ای رخ دهد ، خواه دوک را اعدام کنند و یا او را رها سازند از شما تشکر می کنم .
ژان باتیست مرا در بین بازوان خود گرفت و به اتاق خواب خود برد . لباس های رو و زیرم را بیرون آورد . سعی کرد لباس خوابم را به تنم بپوشاند ولی آن قدر خسته بودم که قادر نبودم بازویم را بلند کنم . فقط یک پتو دور خودم پیچیدم و آهسته گفتم :
- می دانی که ناپلئون می خواهد به نام امپراتور فرانسه تاج گذاری کند ؟
- این شایعه را شنیده ام ولی معتقدم که دشمنان او این شایعه را منتشر کرده اند . از کجا شنیدید ؟
- ناپلئون شخصا به من گفت .
ژان باتیست خیره به من نگاه کرد . با خشونت مرا رها نمود و به اتاق رختکن رفت . مدت زیادی صدای قدم زدن او را در اتاق می شنیدم . نتوانستم بخوابم . بالاخره او را نزدیک خود حس کردم ، صورتم را در سینه او فرو بردم . تا نزدیک ظهر خوابیدم . ولی هنگام خواب بسیار ناراحت و غمگین بودم . صفحه بزرگ و سفید کاغذ با زنبور های قرمز رنگ خونین را در خواب دیدم .
ماری صبحانه و آخرین چاپ روزنامه مونیتور را برایم آورد . در صفحه اول نوشته بود «ساعت پنج صبح امروز دوک انهین در قلعه وینسن تیرباران شد .»
چند ساعت بعد مادام لتیزیا پاریس را ترک گفت و نزد پسر تبعید شده اش لوسیین به ایتالیا رفت .
********************
فرناند با صدای بلند گفت :
- والاحضرت پرنسس ژولی .
با این گفتار فرناند خواهرم ژولی وارد اتاق شد و گفت :
- مادام مارشال امیدوارم به خوبی خوابیده باشید .
چین هایی دور دهان او دیده می شد . گریه می کرد ؟ می خندید ؟
با بهترین تعظیم و ژستی که مانتول معطر به من آموخته بود جواب دادم :
- بسیار خوب . از الطاف و مراحم والاحضرت صمیمانه تشکر می کنم .
خواهرم ژولی والاحضرت پرنسس فرانسه گفت :
- زود آمده ام بهتر است کمی در باغ بنشینیم .
باغ ما کوچک است و با وجود دستورات مفید ژوزفین و مراقبت های دائمی من بوته های گل سرخ هنوز به گل ننشسته اند . در اینجا درختی که برای من مفهوم درخت بلوطی را که درخانه حومه پاریس داشتیم ندارد ولی وقتی یاس ها و دو درخت سیبی که ژان باتیست به مناسبت اولین سالگرد تولد اوسکار کاشته است گل کنند منظره زیبا تری برای من وجود ندارد .
ژولی قبل از اینکه با لباس ساتن آبی سیر خود روی میز باغ بنشیند آن را با دقت با دستمال خود تمیز و گرد گیری کرد . پر های آبی شترمرغ که با دقت به کلاه خود سنجاق کرده باشکوه و جلال در اثر نسیم موج می زد . ماری برایمان لیموناد آورد و با تنقید به ژولی نگرسیت و گفت :
- ولاحضرت پرنسس ژولی باید کمی بیشتر سرخاب به صورت خود بمالید .
ژولی جواب داد :
- حال مادام مارشال بهتر است و زیبا به نظر می رسد .
ژولی سر خود را حرکت داد و به صحبت ادامه داد :
- همسران مارشال ها زندگی ساده تر و راحتی دارند . درباره این تغییر منزل تازه بسیار نگرانم . ماری ما به قصر لوکزامبورگ نقل مکان خواهیم کرد .
مای با تمسخر به ژولی نگاه کرد و گفت :
- آن ویلای قشنگ کوچه روشه دیگر درخور شان و مقام شاهزاده خانم ژولی نیست . ...
ژولی جواب داد :
- خیر ما&a


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هشتم