سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت چهل و چهارم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می توانید هر شب در این ساعت با داستان‌های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه « جین ایر» را دنبال نمایید.

لینک قسمت قبل

به این ترتیب یک ماه گذشت. قرار بود دیانا و مری به زودی مورهاوس را ترک بگویند و برای یک زندگی کاملاً متفاوت و محلی که در انتظار آنها بود بروند. بنا بود به عنوان معلم به یکی از شهرهای بزرگ و مدرن جنوب انگلستان عزیمت کنند. در آن شهر هر کدام از آنها به میان خانواده های پولداری راه می یافتند که افراد ثروتمند و متکبر آنها آن دو دختر را صرفاً نانخورهای وابسته ی حقیری به حساب می آوردند و با هیچیک از فضایل ذاتی و هنرهای آنها نه آشنا بودند و نه در صدد کسب آنها برمی آمدند؛ همانطور که مهارت آشپز یا سلیقه ی ندیمه های خود را تحسین میکردند معلومات آنها را می ستودند. آقای سینت جان راجع به شغلی که قول داده بود برایم پیدا کند چیزی به من نگفته بود با این حال بسیار ضرورت داشت که شغلی برای خود داشته باشم. یک روز صبح که چند دقیقه ای در اطاق نشیمن با او تنها شده بودم به خود جرأت دادم و به شاه نشین اطاق، که میز {غذاخوری}، صندلی و میز تحریرش در آنجا کنار هم چیده شده و به منزله ی اطاق کارش بود، نزدیک شدم. می خواستم با او حرف بزنم هرچند خیلی خوب نمی دانستم سؤال خود را در قالب چه کلماتی و چگونه شروع کنم (چون همیشه شکستن سکوت و شروع کردن سخن با اشخاص تودار و خونسردی مثل او مشکل است) که خوشبختانه خود او مرا از آن مخمصه نجات داد برای این کار اول خودش باب گفت و گو را گشود.
همچنان که به او نزدیک می شدم سر خود را بالا آورد، به من نگاه کرد و گفت: «مثل این که می خواهید چیزی از من بپرسید؟»
_ «بله، می خواستم بپرسم که آیا اطلاع ندارید محلی برای کار کردن من پیدا شده باشد؟»
_ «سه هفته قبل کاری برایتان پیدا کردم یا، بهتر بگویم، در نظر گرفتم؛ اما چون به نظر می رسید شما در اینجا هم مفید و هم خوشحال هستید (چون خواهرانم ظاهراً به شما دلبسته شده بودند و مصاحبت شما برای آنها فوق العاده لذت بخش بود) مصلحت ندانستم آسایش دو جانبه ی شما را به هم بزنم چون تا عزیمت قریب الوقوع آنها از مارش اند بودنتان در اینجا ضرورت داشت.»
گفتم: «تا سه روز دیگر خواهند رفت.»
_ «بله، و وقتی بروند، من به خانه ی کشیشی ام در مورتن خواهم رفت، هنا با من خواهد آمد، و این خانه ی قدیمی درش بسته خواهد شد.»
چند دقیقه ای صبر کردم به این امید که به مطلب مورد نظر خود بپردازد اما ظاهراً فکرش جای دیگری بود. نگاهش حاکی از این بود که دیگر به من و شغل من فکر نمی کند. ناگزیر بودم که افکار او را دوباره متوجه موضوعی کنم که برای من ضرورت حیاتی داشت.
_ «چه شغلی برای من در نظر گرفته اید، آقای ری ورز؟ امیدوارم که این تأخیر به مشکلات تأمین آن شغل اضافه نشود.»
_ «اوه، نه؛ آن شغل به من مربوط می شود که شما را به آن بگمارم، و همینطور به شما مربوط می شود که آن را بپذیرد.»
باز هم مکث کرد. به نظر می رسید که از ادامه ی سخن اکراه دارد. من بیطاقت شدم؛ یکی دو حرکت از روی بیتابی، یک نگاه مشتاق و منتظر که به صورتش انداخته بودم احساس درونم را به او فهماند؛ این هم می توانست تأثیر کلمات را داشته باشد و هم زحمت او کمتر بود.
گفت: «احتیاجی نیست برای شنیدن آن زیاد عجله کنید. بگذارید صراحتاً به شما بگویم چیز قابل قبول و سودمندی برای پیشنهاد ندارم. قبل از این که به توضیح مطلب بپردازم لطفاً در نظر داشته باشید که اظهار نظر صریح من، با فرض این که بخواهم به شما کمک کنم، مثل این است که یک آدم کور بخواهد به یک شخص گنگ کمک کند. من آدم فقیری هستم چون می دانم، پس از پرداخت قروض پدرم، تمام ارثی که برایم می ماند عبارت خواهد بود از این خانه ی کوچک ییلاقی، یک ردیف کاج خشک و آفت زده ی پشت آن، یک قطعه ی زمین در خاک خلنگزار که در جلویش درختهای سرخدار و بوته های راج روییده. من آدم گمنامی هستم؛ البته ری ورز یک اسم قدیمی اما پدران ما از سه نسل به این طرف، دو نسل زندگیشان را از وابستگی به غریبه ها تأمین می کردند، و نسل سوم نسبت به کشور بومیش، نه فقط برای زندگی بلکه برای مردن در آن هم، خودش را بیگانه می داند. بله، حکم سرنوشت را می پذیرد، ناگزیرست بپذیرد و فقط به روزی امیدوار باشد که صلیب گسستن از پیوندهای مادی بر شانه هایش گذاشته شود و رئیس قاطبه ی مسیحیان جهان، که او یکی از کوچکترین افراد آن است به او دستور بدهد: (برخیز و به دنبال من بیا!)* »
سینت جان این کلمات را طوری ادا می کرد که گفتی، با صدای آرام و بم، با گونه ای بدون برافروختگی و نگاهی روشن و درخشان، دارد موعظه می کند.
سخن خود را دوباره از سر گرفت: «و چون من خودم فقیر و گمنامم فقط می توانم یک شغل توأم با فقر و گمنامی پیشنهاد کنم. شما حتی ممکن است آن را شغل پستی بدانید برای این که حالا می بینم عاداتی دارید که مردم نوعاً به آنها عادات شایسته می گویند، سلیقه هاتان به ذوقهای کمال مطلوب نزدیک است و حشر و نشر شما حداقل با آدمهای تحصیل کرده بوده؛ اما من معتقدم هر شغلی که بتواند برای اصلاح جامعه ی بشری مفید باشد نمی توان آن را حقیر دانست. به عقیده ی من در آنجا که برای یک زحمتکش مسیحی کار کشاورزی معین شده هر چه زمین خشک تر و خاک احیاء نشده تر باشد _ هر قدر در برابر زحمت خود پاداش کمتری دریافت کند _ شرافت او بیشتر خواهد بود. سر نوشت او، تحت چنان شرایطی، سرنوشت یک پیشگام است؛ و نخستین پیشگامان انجیل، رسولان بودند _ فرمانده آنها خود عیسی مسیح نجات دهنده بود.»
وقتی دوباره مکث کرد گفتم: «خوب؟ ادامه بدهید.»
قبل از ادامه ی سخنانش به من نگاه کرد. در واقع، به نظر می رسید که او خواندن قیافه ی من احساس رضایت بخشی به او دست می دهد مثل این بود که خطوط و ویژگیهای چهره ی من برای او در حکم خطوط یک صفحه ی کتاب است. قسمتی از نتیجه گیریهای خود از این دقیق شدن در چهره ی مرا در ادامه ی سخنان خود شرح داد.
گفت: «یقین دارم شغلی که به شما پیشنهاد می کنم خواهید پذیرفت و تا مدتی به آن مشغول خواهید شد اما نه به طور دائم. با این حال می دانم شما هم مثل من که یک کشیش گمنام هستم و محدودیتهای شغل بیسر و صدای تصدی یک کلیسای کوچک انگلیسی حومه ی شهر را تحمل می کنم، به کار خود اهمیت می دهید و سختیها را تحمل می کنید؛ در طبیعت شما عنصری است به همان اندازه آرامش ستیز که در طبیعت من اما نوع آنها متفاوت است.»
چون دوباره مکث کرد او را ترغیب به ادامه ی سخن کردم: «لطفاً توضیح بدهید.»
_ «توضیح خواهم داد، و شما خواهید دید که این پیشنهاد چقدر کوچک، چقدر کم اهمیت، و چقدر محدود کننده است. در این موقع که پدرم مرده و من اختیاردار خودم شده ام مدت زیادی در مورتن نخواهم ماند. احتمالاً تا دوازده ماه دیگر از آن محل می روم؛ اما در طول مدتی که در آنجا هستم حداکثر تلاش خود را برای اصلاح و آبادی آن انجام خواهم داد. مورتن، وقتی دو سال قبل به آنجا رفتم، هیچ مدرسه ای نداشت و هیچ امیدی به پیشرفت بچه های طبقه فقیر نبود. یک درسه برای پسرها دایر کردم؛ حالا می خواهم مدرسه ی دوم را برای دخترها دایر کنم. ساختمانی برای این منظور اجاره کرده ام که یک خانه ی کوچک دو اطاقه متصل به آن است و معلم مدرسه می تواند در آن سکونت کند. حقوق سالانه ی او سالی سی لیره است. دوشیزه الیور، یگانه دختر تنها مرد ثروتمند قلمرو کشیش من، قبلاً آن دو اطاق را با اثاثی ساده اما کافی مبله کرده. پدر این دختر، آقای صاحب یک کارخانه ی سوزن سازی و یک آهن ریزی در دره ی مورتن است. همین خانم هزینه ی تحصیل و لباس یکی از دخترهای یتیم کارخانه را می پردازد و مشروط به این که آن دختر مثل یک مستخدم کارهای مربوط به آن دو اطاق و امور نظافت مدرسه را انجام بدهد چون کار تدریس معلم مدرسه وقتی برای او باقی نمی گذارد که شخصاً به این قبیل کارها بپردازد. آیا شما قبول می کنید که معلم این مدرسه باشید؟»
سؤالش تقریباً عجولانه بود؛ ظاهراً تا حدی انتظار رنجیدگی من یا دست کم انتظار جوا رد اهانت آمیز احتمالی من به پیشنهاد خود را داشت چون به تمام افکار و تمایلات من واقف نبود و با این که چیزهایی حدس می زد نمی توانست بفهمد عکس العمل من در برابر آن پیشنهاد چه خواهد بود. در حقیقت جای محقری بود اما به هر حال می شد به آنجا پناه برد، و من هم یک پناهگاه امن می خواستم. کارش سخت و طاقت فرسا بود اما در مقایسه با معلم خصوصی بودن در خانه ی یکی از ثروتمندان، در اینجا آدم استقلال داشت. ترس از بردگی بیگانگان با صلابت تمام در روحم رخنه کرد؛ این کار، هرچه بود، پست و بی ارزش نبود و باعث احساس خفت روحی نمی شد. تصمیم خود را گرفتم:
_ «برای این پیشنهادتان از شما متشکرم، آقای ری ورز، آن را با کمال میل می پذیرم.»
گفت: «اما حتماً متوجه منظورم شدید؟ آنجا یک مدرسه ی روستایی است. شاگردانتان روستائیان فقیر _ بچه های کلبه نشین _ و حداکثر دخترهای کشاورزان هستند. تنها موضوعی را که شما باید یاد بدهید بافندگی، دوزندگی، قرائت، املاء و حساب است. با این ترتیب قسمت اعظم هنرها و قابلیتهای شما بلا استفاده می ماند، با آن چه خواهید کرد؟ با قسمت اعظم افکار، تمایلات و سلیقه هاتان چه خواهید کرد؟»
_ «آنها را ذخیره می کنم تا یک روزی به آنها احتیاج پیدا شود. محفوظ خواهند ماند.»
_ «پس به مسئولیتهاتان واقف هستید؟»
_ «بله، کاملاً.»
در این موقع لبخندی زد که نه خشک و نه غم انگیز بود بلکه لبخندی بود حاکی از خوشحالی و امتنان زیاد.
_ «چه موقع کارتان را شروع خواهید کرد؟»
_ «فردا به خانه ام خواهم رفت، و اگر شما موافق باشید هفته ی آینده مدرسه را باز می کنم.»
_ «بسیار خوب، اینطور باشد.»
برخاست و در اطاق به قدم زدن پرداخت. بعد ایستاد و دوباره به من نگاه کرد. سر خود را تکان داد.
پرسیدم: «از چه چیزی در مورد من ناراضی هستید، آقای ری ورز؟»
_ «شما مدت زیادی در مورتن نخواهید ماند، نه، نه.»
_ «چطور مگر! دلیل شما برای این حرفتان چیست؟»
_ «این را در چشمانتان می خوانم؛ حالت آنها نشان نمی دهد که صاحبشان قول بدهد که پابند زندگی یکنواخت در یک محل معین باشد.»
_ «من جاه طلب نیستم.»
از شنیدن کلمه «جاه طلب» یکه خورد. چند بار تکرار کرد: «نه.» بعد پرسید: «چه چیزی باعث شد مفهوم جاه طلبی به ذهن شما بیاید؟ کی جاه طلب است؟ می دانم که من هستم اما شما چطور چنین چیزی را کشف کردید؟»
_ « من راجع به خودم حرف می زدم.»
_ «خوب، اگر جاه طلب نیستید پس...» مکث کرد.
_ «پس چه؟»
_ «می خواستم بگویم پر هیجان اما این کلمه شاید موجب سوءتفاهم شما بشود، و از من برنجید. منظورم این است که محبتها و همدردیهای انسانی اثر بسیار نیرومندی بر شما دارد. من اطمینان دارم شما از گذراندن اوقات فراغتتان در تنهایی برای مدت طولانی و همینطور از این که کارتان یک زحمت یکنواخت و کلاً خالی از انگیزه باشد راضی نخواهید بود.» بعد با تأکید افزود: «همچنان که من هم راضی نیستم در اینجا به صورت مدفون در مردابها و محصور در میان کوهها زندگی کنم چون روحیات من با چنین چیزی سازگار نیست و قوای فکری خدادادیم ضعیف و نابود خواهد شد، در نتیجه، وجودم عاطل و باطل و بیفایده خواهد ماند. حالا خوب متوجه تضادهای شخصیت من می شوید. من، که تن در دادن به سرنوشت فقیرانه را موعظه می کردم و حتی صاحبان مشاغلی از قبیل چوب بری و آب کشی را خادمان خداوند می دانستم؛ من، کشیش گماشته ی او، حالا از فرط ناشکیبایی تقریباً به یاوه گویی افتاده ام. خوب، تمایلات و اصول را بالاخره از یک طریقی باید با هم سازگار کرد.»
از اطاق بیرون رفت. آنچه در این چند دقیقه توانستم از روحیات او کشف کنم بیشتر از تمام چیزهایی بود که در طول یک ماه قبل درباره ی او دانسته بودم. با این حال هنوز برایم ناشناخته بود.
دیانا و مری ری ورز هرچه روز عزیمتشان نزدیک تر می شد از این که می خواستند برادر و خانه شان را ترک بگویند غمگین تر و ساکت تر می شدند. هر دو می کوشیدند ظاهر عادی خود را حفظ کنند اما اندوهی که آنها با آن در کلنجار بودند و سعی می کردند در خود خفه اش کنند اندوهی بود که نمی شد کاملاً بر آن چیره شد یا آن را مخفی کرد. از حرفهای دیانا اینطور استنباط می شد که این جدایی با جدائیهایی که تا آن موقع داشته اند تفاوت دارد. این موضوع، تا آنجایی که به سینت جان مربوط می شد، جدایی برای چند سال، و شاید جدایی ابدی، بود.
دیانا گفت: «سینت جان همه چیز را فدای تصمیمات از پیش گرفته شده اش خواهد کرد با این حال محبت و احساسات قلبی در او قدرت بیشتری دارند. او آرام به نظر می رسد، جین، با این حال در بعضی امور مثل فولاد انعطاف ناپذیر و سخت است؛ و بدتر از همه این است که وجدانم به آسانی به من اجازه نمی دهد که او را از اجرای تصمیمات سختش باز بدارم. البته یک لحظه هم نمی توانم او را برای چنین چیزی سرزنش کنم؛ تصمیم او درست، شرافتمندانه و منطبق بر اصول مسیحیت است با این حال مرا غصه دار می کند.» و چشمان زیبایش از اشک پر شد. مری سر خود را روی بافتنی اش بیشتر خم کرد. زیر لب گفت: «تا حالا پدر نداشتیم؛ از این به بعد بی خانه و بی برادر هم خواهیم شد.»
در همان لحظه واقعه ی کوچکی پیش آمد که ظاهراً دست سرنوشت رقم زده بود تا صحت این ضرب المثل معروف را بار دیگر به اثبات رساند که: «چون بد آمد هر چه آید بد شود، یک بلا ده گردد و ده صد شود.*» و غم دیگری به غمهاشان بیفزاید:
سینت جان در حالی که نامه ای را می خواند از در فرعی وارد اطاق شد. گفت: «دائی مان، جان، مرده.»
ظاهراً ضربه ی سختی خورده بودند: نه این که یکه خورده یا وحشت زده شده باشند؛ ضربه خورده بودند. معلوم بود که آن خبر از نظر آنها بیشتر خطرناک بود تا مصیبت آمیز.
دیانا تکرار کرد: «مرده؟»
_ «بله.»
نگاه کنجکاوانه ای به برادر خود انداخت، و با صدای آهسته ای پرسید: «بعد چی؟»
آن مرد با چهره ی آرام و مثل سنگ سخت و بیحرکت خود جواب داد. «بعد چی ندارد، دیگر، مرده! نامه را بگیر بخوان.» و نامه را در دامن خواهرش انداخت. دیانا به سرعت مطالعه اش کرد، بعد به مری داد بخواند. مری بیصدا آن را خواند، و به برادرش برگرداند. هر سه به یکدیگر نگاه کردند و لبخند زدند _ لبخندی آشکارا غم انگیز و متفکرانه.
بالاخره دیانا سکوت را شکست و گفت: «خدا را شکر! هنوز می توانیم زندگی کنیم.»
مری اظهار داشت: «این واقعه، به هر حال، وضع ما را از آنچه بود بدتر نمی کند.»
آقای ری ورز گفت: «اما میان آنچه می توانست باشد و آنچه حالا هست تفاوت فاحشی است.»
بعد نامه را تاه کرد، در کشوی میزش گذاشت، در آن را قفل کرد، و دوباره از اطاق بیرون رفت.
تا چند دقیقه کسی صحبت نکرد. بعد، دیانا روی خود را به من کرده گفت: «حرفها و رفتار ظاهراً مرموز ما موجب تعجب تو شده، جین، و تو تصور می کنی ما چه موجودات سنگدلی هستیم که از مرگ خویشاوند نزدیکی مثل دایی خود غصه دار نشده ایم، اما باید بدانی که ما هیچوقت او را ندیده ایم، نمی شناسیمش. دائی من بود. مدتها قبل میان او و پدرم نزاع شد. علت نزاع این بود که پدرم به توصیه ی او قسمت عمده ی ثروتش را در یک معامله ی قماری گذاشت که در نتیجه، آن را از دست داد و بدبخت شد. کارشان به فحش و ناسزاگویی به یکدیگر کشید؛ با حالت خشم از هم جدا شدند و دیگر هیچوقت آشتی نکردند. دائیم بعدها به دنبال مشاغلی رفت که برایش خیلی منفعت داشت. ظاهراً ثروتی برابر با بیست هزار لیره به هم زد. هیچوقت ازدواج نکرد، و هیچ خویشاوند نزدیکی نداشت جز ما و یک نفر دیگر که از ما به او نزدیکتر نبود. پدرم همیشه دلش را به این خوش کرده بود که او با به ارث گذاشتن دارائیش برای ما کفاره ی خطایش را خواهد پرداخت، و حالا در این نامه نوشته شده که او تمام ثروتش را برای آن خویشاوند دیگرش، که اشاره کردم، به ارث گذاشته و فقط سی سکه ی طلا از ثروتش را جدا کرده که میان سینت جان، دیانا و مری ری ورز قسمت کنند تا هر کدام برای خود یک حلقه ی سوگواری بخرد. البته او حق داشته که طبق دلخواهش عمل کند؛ با این حال، شنیدن چنین خبری عجالتاً ما را افسرده و رنجیده کرده. اگر این ارث به ما می رسید من و مری هر کدام با داشتن یک هزار لیره ثروتمند می شدیم، و چنین مبلغی برای سینت جان هم ارزشمند بود چون به این وسیله می توانست کار خیر خود را انجام بدهد.»
بعد از آن که این توضیح داده شد موضوع از سر زبانشان افتاد و هیچکدام از آنها، نه آقای ری ورز و نه خواهرانش، دیگر اشتاره ای به آن نکردند. روز بعد من مارش اند را به قصد مورتن ترک گفتم. یک روز بعد از آن، دیانا و مری عازم شهر دور دست ب... شدند. آقای ری ورز و هنا هم ظرف یک هفته ی بعد به محل اقامت کشیش رفتند، و به این ترتیب آن خانه ی کوچک قدیمی ازسکنه خالی شد.
خانه ی من، حالا که سرانجام خانه ای پیدا کرده ام، یک کلبه است: اطاق کوچکی دارد که دیوارهایش با دوغاب گچ سفید شده و کف آن شن پوش است. اثاث این اطاق عبارت اند از چهار صندلی و یک میز رنگ شده، ساعت دیواری، قفسه ی ظروف شامل دو سه بشقاب و کاسه و یک دست وسایل چایخوری از جنس سفال لعابدار. علاوه بر این اطاق، اطاق دیگری است به همین اندازه که به منزله ی آشپزخانه است و این تجهیزات در آن به چشم می خورد: میزی از چوب کاج و یک گنجه ی کشودار؛ هر چند گنجه ی کوچکی است با این حال آنقدر گنجایش دارد که لباسهای اندک خود را در آن بگذارم. ضمناً، به لطف دوستان بخشنده و بزرگوار چند وسیله ی مورد نیاز دیگر هم در آن چیده شده بود.
نزدیک غروب است. دخترک یتیم مستخدمه ی خود را بعد از دادن یک پرتقال به او، به عنوان انعام، مرخص کرده ام. تنها کنار خانه نشسته ام. امروز صبح مدرسه ی ده باز شد. بیست شاگرد دارم. فقط سه نفر از آنها می توانند بخوانند؛ هیچکدام نه نوشتن می دانند نه حساب. چند نفر از آنها بافندگی و چند نفری هم دوزندگی می دانند. با لهجه ی بسیار بی لطافت و خشن آن حوالی حرف می زنند. بعضی از آنها علاوه بر جاهل و بیسواد بودن بی تربیت، ستیزه جو و سرکش اند اما بقیه رام و سر به راه اند و به درس علاقه دارند. این علاقه ی آنها به یادگیری مایه ی خوشحالی من است. نباشد فراموش کنم که این روستازادگان ژنده پوش دارای همان گوشت و خونی هستند که نوباوگان اصیلزاده ترین دودمانها. مایه های فضیلت ذاتی، تهذیب اخلاقی، هوش و عواطف انسانیِ موجود در جسم و روحشان مانند همانهایی است که در خانواده های اشراف پیدا می شود. وظیفه ی من پرورش این مایه هاست، و اطمینان دارم که انجام دادن چنین وظیفه ای مرا خوشحال خواهد ساخت. البته از این زندگی که فرا روی خود می بینم انتظار ندارم که خیلی برایم خوشحال کننده باشد، با این حال، بدون شک، این کار برای گذراندن زندگی روزمره ام کافی خواهد بود مشروط بر این که به افکارم نظم بدهم و نیروهای خود را بدانگونه که لازم است به کار گیرم. آیا در طول ساعات امروز صبح و بعد از ظهر در آن کلاس عریان و محقر خود را خیلی شاد، آرام و راضی حس می کردم؟ باید جواب بدهم «نه» چون نمی خواهم خود را گول بزنم. نه، تا اندازه ای احساس تنهایی می کردم. حس می کردم _ چون آدم جاهلی هستم _ بله، حس می کردم خوار شده ام. شک داشتم که آن شغل موقعیت اجتماعی مرا بالا برده باشد. از جهل، فقر و خشونتی که در اطراف خود می دیدم و می شنیدم تا حدی وحشت داشتم؛ اما نباید برای داشتن این احساسات از خودم خیلی بدم بیاید و منزجر باشم؛ با خطاها و نقایص آنها آشنا شده ام و این خود گام بزرگی است که برداشته ام. تلاش خواهم کرد که آنها را تسلیم کنم. فردا، یقیناً، تا اندازه ای و شاید ظرف چند هفته کاملاً مطیع گردند، و امکان دارد تا چند ماه دیگر سعادت مشاهده ی پیشرفت آنها نصیبم شود، و تغییر وضع شاگردانم در جهت بهبود آنها ممکن است انزجار مرا تبدیل به رضایت خاطر کند.
با این حال، باید از خودم سؤالی کنم: کدام بهتر است؟ _ اگر تسلیم وسوسه می شدم، به ندای هوس گوش می دادم، هیچ تلاش رنج آور و هیچ تقلایی نمی کردم بلکه به جای اینها روی گلهایی که زیرشان دام ظاهراً زیبا اما خطرناکی گسترده بود خواب مرا در می ربود و بعد در یک ویلای بسیار مجلل در جنوب فرانسه بیدار می شدم و می دیدم معشوقه ی آقای راچستر و غرق یک زندگی پرتجمل شده ام؛ نیمی از اوقات خود را از عشق او سرمست بودم چون او، آه، بله، او تا مدتها با من عشق می ورزید _ آخر او خیلی دوستم داشت؛ دیگر هیچکس مثل او مرا دوست نخواهد داشت، دیگر هرگز با ستایشی چنان دلپذیر از جوانی و لطف و زیبایی آشنا نخواهم شد چون تصور نمی کنم دیگر هرگز کسی چنان جاذبه هایی را در من مشاهده کند. آن مرد به من علاقه داشت و افتخار می کرد. هیچ مرد دیگری چنان علاقه ای تاکنون به من نداشته _ اما راستی دارم کجا می روم، چه می گویم و مهمتر از همه، چه احساس می کنم؟ _ بله، داشتم این را از خود می پرسیدم که کدام بهترست: برده ای با احساس خوشبختی دروغین و بی اساس در مارسی (که لحظاتی از سعادتی فریبنده و موهوم سرخوش باشم و لحظات دیگری اشک پشیمانی بریزم و احساس شرمساری کنم) آری، این بهترست یا این که در یک نقطه ی مصفای کوهستانی در مرکز سلامت بخش انگلستان با آزادی و شرافت به معلمی یک مدرسه ی روستایی اشتغال داشته باشم؟
بله، اکنون حس می کنم در آن موقع که به اصول اخلاقی و قانونی تمسک می جستم و اشارات غیر معقولِ دعوت به عمل جنون آمیزی برای یک لحظه را نادیده انگاشته محکوم می کردم کاملاً حق با من بود. خداوند مرا هدایت کرد تا راه صحیح را انتخاب کنم. برای چنین هدایتی به درگاه او شکرگزار هستم!
وقتی تأملات شامگاهیم به اینجا رسید برخاستم، جلوی در اطاقم رفتم و به تماشای غروب یکی از روزهای برداشت محصول و مزارع آرام رو به روی کلبه ام، که نیم مایل با دهکده فاصله داشتند، پرداختم. پرندگان سرگرم سراییدن واپسین نغمه های خود بودند.
«هوا لطیف، و شبنم مرهم بود.»
همچنان که تماشا می کردم خود را خوشبخت می دانستم و در شگفت بودم که چرا قبل از این می گریستم _ و شرمنده بودم؟ به دلیل سرنوشتی که مرا از اربابم (که دیگر قرار نبود او را ببینم) به زور جدا کرد، به دلیل اندوه ناامیدانه و خشم مهلک (:پیامدهای آن جدایی) که حالا می تواند احتمالاً او را از راه راست منحرف کند، آری به این دلایل هیچگونه امیدی نداشتم که عاقبت نزد او باز گردم. وقتی سیر افکارم به اینجا رسید از آسمان زیبای شامگاهی و دره ی خلوت مورتن رو برگردانیدم _ می گویم «خلوت» چون در آن قسمت از دره که در چشم انداز من بود هیچ ساختمانی دیده نمی شد جز کلیسا و خانه ی کشیش که نصف سقف ویل هال، محل سکونت آقای الیور ثروتمند و دخترش، دیده می شد. چشمانم را پوشاندم و سر خود را به سنگ درگاهی اطاقم تکیه دادم، اما کمی بعد صدای خفیفی نزدیک در فرعی که باغ کوچک خانه را از چمنِ مقابل آن جدا می کرد باعث شد به آنجا نگاه کنم. در همان لحظه یک سگ، کارلوی پیر، سگ آقای ری ورز، را دیدم که داشت با پوزه اش در را کنار می زد، و خود سینت جان دستهایش را زیر بغل زده با ابروان گره خورده و نگاهی سرد و تقریباً ناخوشایند به من خیره شده بود. از او خواستم به داخل بیاید.
_ «نه، نمی توانم بمانم؛ فقط آمده ام بسته ی کوچکی را که خواهرهایم برایتان گذاشته اند به شما بدهم. فکر می کنم یک جعبه رنگ، چند تا مداد و چند برگ کاغذ توی آن است.»
جلو رفتم که آن را بگیرم؛ یک هدیه بود. به گمانم وقتی نزدیک می شدم آن مرد با نگاه سرد و بیروح خود صورتم را برانداز می کرد. آثار اشک، بدون شک، خیلی به وضوح روی صورتم باقی مانده بود. پرسید: «آیا در اولین روز تدریس بیشتر از حد انتظارتان به شما سخت گذشته؟»
_ «اوه، نه، برعکس. فکر می کنم به موقعش خیلی خوب با شاگردانم به سازگاری برسیم.»
_ «یا شاید امکانات زندگی خانه ی کوچکتان و اثاث خانه بر خلاف انتظارتان بوده؟ در واقع خیلی ناچیزند اما...»

ادامه دارد...
نویسنده شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت چهارم