سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت بیست و دوم


خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت بیست و دوم آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.



قسمت قبل



استفن گفت:" از اون موقع به بعد، به بازیش گرفتی." استفن بازی را دنبال نمی کرد بلکه مشغول بازرسی نا خوشایندی بود. کترین به تندی گفت:" آره. با این مورد دیگه کاری نداریم! برو سراغ یه چیز دیگه!" اما در آن لحظه، مشغول ور رفتن با دکمه های یقه ی پیراهنش شد. انگشتانش تکان تکان می خوردند. و الینا ویکی را با چشمان همچون آهو و وحشت زده اش. کترین خندید: " مجبورش کردم کارهای احمقانه ای بکنه. بازی کردن با اون خیلی کیف می داد."
دستان الینا کرخت و عضلاتش گرفته بود. متوجه شد که بی اراده، طناب ها را می کشیده است. چنان از سخنان کترین رنجیده بود که نمی توانست بی حرکت بماند. خود را مجبور به توقف و در عوض سعی کرد که تکیه دهد و کمی حس به دستان بی جانش بدهد. اینکه اگر آزاد می شد، قصد انجام چه کاری را داشت، نمی دانست اما باید تلاش می کرد.
کترین به طرز خطرناکی گفت:" حدس بعد."
دیمن پرسید:" چرا میگی کلیسای توئه؟" صدایش همچنان به طرز خونسردانه ای سرگرم بود انگار هیچ کدام از این وقایع، تاثیری بر رویش نگذاشته باشد. " پس هونوریا فل چی؟ "
کترین کینه توزانه گفت:" اوه، اون روح پیر! " در حالیکه چشمانش می درخشید و لبانش را جمع کرده بود، پشت سر الینا را به دقت می نگریست. الینا برای اولین بار متوجه شد که در جلوی ورودی سردابه ای هستند و آرامگاه غارت شده، پشت سرشان قرار دارد. شاید هونوریا کمکشان می کرد...
اما سپس صدای آرام و در حال محو شدن را به خاطر آورد. این تنها کمکی است که می تونم بهتون بکنم. و الینا فهمید که یاری دیگری از راه نمی رسد.
کترین، انگار که فکر الینا را خوانده باشد، می گفت:" اون هیچ کاری نمی تونه بکنه. فقط یک مشت استخونه." دستانش را با برازندگی تکان داد، درست مثل اینکه مشغول شکستن آن استخوان ها باشد. " تنها کاری که می تونه بکنه، حرف زدنه. و خیلی وقتا من نذاشتم شما حرفشو بشنوین." حالت چهره ی کترین دوباره تیره شده بود و الینا سوزش ناگهانی از ترس را احساس کرد.
گفت:" تو سگ بانی رو کشتی. ینگتز." این حدسی شانسی و بی مقصود بود که از دهانش بیرون آمد تا حواس کترین را پرت کند اما جواب داد.
" آره! خیلی خوش گذشت. شما همتون از خونه دویدین بیرون و شروع به گریه زاری کردین..." کترین صحنه را به صورت پانتومیم بازسازی کرد: سگ کوچکی که در جلوی خانه ی بانی دراز کشیده بود، دخترانی که با عجله آمدند و جسدش را پیدا کردند. " مزه ی بدی می داد اما ارزششو داشت. من دیمن رو وقتی که به شکل کلاغ بود، تا اونجا دنبال کردم. عادت داشتم زیاد تعقیبش کنم. اگر می خواستم می تونستم اون کلاغ رو بردارم و ..." حرکت سریع پیچاندن را اجرا کرد.
الینا در حالیکه الهامی همچون یخ در وجودش جاری شد، فکر کرد رویای بانی. حتی متوجه نشد که با صدای بلند حرف زده است تا زمانی که دید کترین و استفن به او نگاه می کنند. نجواکنان گفت:" بانی خواب تو رو دیده بود. اما فکر کرده بود منم. به من گفت که دیده زیر یه درخت ایستادم و باد می وزیده. و از من می ترسیده. می گفت که متفاوت به نظر می رسیدم. رنگ پریده اما بر افروخته. و یه کلاغ پرواز کنان نزدیک میشه، من می گیرمش و گردنش رو می شکنم." مایعی دهان الینا را تلخ مزه کرد اما او
قورتش داد و گفت:" در حالیکه اون، تو بودی."
کترین خوشحال به نظر می رسید انگار که الینا نکته ی مد نظر او را اثبات کرده باشد. کترین خودبینانه گفت:" مردم زیاد رویای من رو می بینن. خاله ات... خواب من رو دیده. بهش گفتم تقصیر اون بوده که تو مردی. فکر کرد تویی که داری بهش میگی."
" اوه... خدایا..."
کترین که چهره اش کینه توز می شد، ادامه داد:" ایکاش که مرده بود! باید می مردی. به اندازه ی کافی توی رودخونه نگهت داشتم. اما تو خیلی ولگرد بودی و از دوتاشون خون گرفته بودی و برگشتی. اوه، خب." لبخندی پنهانی زد. " حالا می تونم بیشتر باهات بازی کنم. اون روز کنترل خودم را از دست دادم چون دیدم استفن حلقه ی من رو به تو داده. حلقه ی من!" صدایش بالا رفت" حلقه ی من. که براشون گذاشته بودم تا به یادم بیارن. اون وقت دادش به تو. در اون لحظه فهمیدم که نباید فقط بازیش بدم بلکه باید بکشمش!"
چشمان استفن اندوهگین و پریشان بودند. گفت:" اما من فکر می کردم تو مردی. تو مرده بودی، پونصد سال قبل. کترین..."
کترین که دیگر لحنش شاد و خوشحال نبود و کج خلق شده بود، گفت:" اوه، اون بار اولی بود که گولتون زدم. ترتیب همه چیز رو با گودرن، خدمتکارم دادم. شما دوتا انتخاب منو نمی پذیرفتین." با عصبانیت از استفن به دیمن نگاه کرد و فریاد زد:" می خواستم که همه مون در کنار هم خوشبخت باشیم. عاشقتون بودم. عاشق هر دوتاتون. اما برای شما کافی نبود."
چهره ی کترین دوباره تغییر کرد و الینا در آن کودک آسیب دیده ی پانصد سال پیش را دید. با حیرت فکر کرد که حتما کترین قبلا این شکلی بوده است. چشمان درشت آبی حقیقتا از اشک پر می شدند.
" می خواستم که شما دو تا همدیگر رو دوست داشته باشین." کترین با گیجی ادامه داد:" اما شما نمی تونستین. من هم حس خیلی وحشتناکی داشتم. فکر کردم که اگه شما فکر کنین که من مردم اون وقت همدیگه رو دوست خواهید داشت. می دونستم که بالاخره هم، من باید از اونجا برم، پیش از اینکه پدرم به چیزی که بودم ظنین بشه."
او که در خاطراتش سرگردان شده بود، به آرامی گفت:" برای همان من و گودرن برنامه شو ریختیم. من طلسم دیگه ای که بر ضد آفتاب ساخته شده بود، داشتم و حلقه ام رو دادم به او. پیراهن سفیدم را برداشت. بهترین پیراهن سفیدم. و خاکسترهای شومینه.
اونجا کمی چربی آتیش زدیم تا رایحه ی درستی بوجود بیاد. و گودرن گذاشته شون بیرون، در آفتاب. جایی که شما پیداشون کنین. همراه یادداشتم. مطمئن نبودم که فریب بخورین اما خوردید. "
چهره ی کترین از اندوه به هم پیچید. " اما اون وقت... شما همه چیز رو اشتباه انجام دادین. شما قرار بود که غمگین بشین و گریه کنین و همدیگر رو آروم کنین. من این کارو بخاطر شما کردم! اما در عوض شما رفتین و شمشیر آوردین! چرا همچین کاری کردین؟" از ته دل گریه می کرد. " چرا هدیه ام رو نپذیرفتین؟ مثل یه آشغال باهاش رفتار کردین! توی یاد داشت بهتون گفته بودم که می خوام با هم آشتی کنین. اما گوش نکردین و شمشیر کشیدین. همدیگه رو کشتین. چرا این کارو کردین؟"
اشک بر گونه های کترین جاری و صورت استفن نیز خیس شده بود. او که به اندازه ی کترین، در خاطرات گذشته سیر می کرد، گفت:" ما احمق بودیم. برای مرگ تو، یکدیگر را سرزنش می کردیم و خیلی احمق بودیم... کترین، بهم گوش بده. تقصیر من بود؛ من اول حمله کردم. و خیلی پشیمان شدم... نمی دونی از آن به بعد چقدر متاسفم. نمی دونی چند دفعه درباره اش فکر کردم و آرزو کرده ام که کاش می تونستم کاری انجام بدم تا عوضش کنم. حاضر بودم همه چیزم رو بدم تا برش گردونم... همه چیزو. من
برادرم رو کشتم..." صدایش شکست و اشک ها از چشمانش فرو می ریختند. الینا که قلبش از اندوه به درد آمده بود، نا امیدانه به سمت دیمن چرخید اما دید که او حتی از حضورش هم آگاه نیست. نگاه سرگرم ناپدید و چشمانش با دقت زیاد میخکوب استفن شده بود.
استفن که صدایش را باز می یافت، لرزان گفت:" کترین، لطفا بهم گوش کن. ما همه به قدر کافی به همدیگه صدمه زدیم. لطفا بذار حالا ما بریم. یا منو نگهدار اگه می خوای اما بذار اونا برن. من کسی هستم که سزاوار سرزنشه. منو نگه دار و هر کاری که بگی می کنم..."
چشمان جواهرنشان کترین روان و به طرز غریبی آبی و مملو از اندوه بودند. با چهره ای نرم شده و مشتاق به طرف استفن می رفت، الینا جرات نداشت نفس بکشد مبادا آن افسون را بشکند.
اما یخ درون کترین دوباره بیرون خزید و اشک های روی گونه هایش را منجمد کرد. او گفت:" باید خیلی وقت پیش فکرش رو می کردی. اون موقع ممکن بود بهت گوش بدم. اولا از اینکه همدیگر رو کشته بودین، ناراحت بودم. فرار کردم. بدون گودرن، برگشتم خونه. اما بعدش هیچی نداشتم. حتی یک پیراهن نو! گرسنه و سردم بود. اگه کلاوس پیدام نکرده بود ممکن بود از گشنگی تلف بشم."
کلاوس. در میان ترس و وحشتش، الینا چیزی را به یاد آورد که استفن برایش تعریف کرده بود. کلاوس مردی بود که کترین را به خون آشام تبدیل کرده بود. مردی که روستاییان می گفتند شریر و شیطانی است.
کترین گفت:" کلاوس حقیقت رو بهم یاد داد. نشونم داد که دنیا واقعا چه جوریه. باید قوی باشی و چیزهایی که می خوای رو بدست بیاری. باید فقط به خودت فکر کنی. و من حالا از همه قوی ترم! هستم. می دونی چطور این جوری شدم؟" بدون آنکه برای آن ها صبر کند تا پاسخی دهند، جواب داد:" زندگی ها. زندگی های بسیار. انسان ها و خون آشام ها. و همه ی آن ها اکنون درون من هستند. بعد از یک یا دو قرن، کلاوس رو کشتم. حیرت کرده بود. نمی دانست &


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام