سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



شاهنامه خوانی/ داستان بیستم: رستم و سهراب-بخش اول


شاهنامه خوانی/ داستان بیستم: رستم و سهراب-بخش اولآخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.


لینک قسمت قبل


کنون رزم سهراب و رستم شنو
دگرها شنیدستی این هم شنو
یکی داستانست پرآب چشم
دل‌نازک از رستم آید به خشم
اگر تندبادی برآید ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانمش ار دادگر
هنرمند گویمش ار بی هنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست؟
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست

روزی رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش به‌سوی مرز توران رفت پس آنجا را پر از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت . درختی را کند و در گورخری که شکار کرده بود چون سیخی فروبرد و بر آتش گذاشت . پس از صرف غذا و نوشیدن آب خوابید . هفت هشت تن از سواران ترک رخش را دیدند و او را دنبال کردند . رخش دوتا از آن‌ها را با لگد کوبید و سر یکی را از تن جدا کرد . پس آن‌ها با کمند گردن او را به بند آوردند و به شهر بردند وقتی رستم برخاست و رخش را ندید غمگین شد و پیاده به‌سوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد .
چنینست رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
وقتی رستم به سمنگان رسید خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده و رخش را گم‌کرده است . شاه سمنگان به پیشوازش رفت و به گرمی از او استقبال کرد . رستم گفت رخش را در اینجا گم کردم اگر او را بیابی پاداشت می‌دهم وگرنه سر بزرگانت را خواهم برید .شاه گفت خشمگین مشو و مهمان من باش . رخش پنهان نمی‌ماند و ما او را پیدا می‌کنیم. شاه او را به کاخ برد و از او به‌خوبی پذیرایی کرد . وقتی شب شد و همه خوابیدند شخصی با شمعی خوشبو خرامان به بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی چون خورشید تابان بود . رستم از دیدن او شگفت‌زده شد و از او پرسید نامت چیست ؟ و این موقع شب اینجا چه‌کاری داری؟ دخترک پاسخ داد : من تهمینه دختر شاه سمنگان هستم . در بین شاهزادگان کسی همتای من نیست . کسی تاکنون رخ مرا ندیده و صدایم را نشنیده است . من درباره شجاعت و جسارت تو زیاد شنیده‌ام و حالا تو را اینجا یافتم. اگر تو بخواهی من از آن تو هستم چون اولاً شیفته تو شده‌ام و ثانیاً می¬خواهم فرزندی از تو داشته باشم و سوم اینکه تمامی سمنگان را می‌گردم تا رخش تو را پیدا کنم . وقتی رستم زیباروی پرخردی چون او را دید از موبدی خواست تا او را از پدرش خواستگاری کند . دانشومند نزد شاه رفت و از دختر او برای رستم خواستگاری کرد . شاه سمنگان شاد شد و پذیرفت و آن‌ها ازدواج کردند .

وقتی صبح شد بر بازوی رستم مهره‌ای قرار داشت که آن مهره را در همه جهان می‌شناختند .آن را به تهمینه داد و گفت : اگر دختردار شدی این را به گیسوی او ببند و اگر پسردار شدی آن را به بازویش ببند و سپس از او خداحافظی کرد و به‌سوی شاه سمنگان رفت پس او مژده داد که رخش را یافته است . رستم سوار رخش شد و شاد و سرحال به‌سوی ایران و ازآنجا به زابلستان رفت . بعد از گذشت نه ماه تهمینه پسری به دنیا آورد زیبارو چون رستم که نامش را سهراب نهادند. وقتی یک‌ماهه شد مانند کودک یک‌ساله بود و در سه‌سالگی به میدان قدم نهاد و در پنج‌سالگی چون شیرمردان شده بود و در ده‌سالگی کسی نمی‌توانست با او نبرد کند .روزی نزد مادر رفت و گفت: پدر من کیست ؟ اگر کسی بپرسد چه پاسخ دهم ؟ مادر گفت: تو پسر پهلوان پیلتن رستم هستی و از نوادگان سام و زال می‌باشی . نامه‌ای از رستم به او نشان داد با سه یاقوت رخشان و سه کیسه زر که پدرش زمانی که او به دنیا آمده بود فرستاده بود . تهمینه گفت افراسیاب نباید در این مورد چیزی بداند زیرا او دشمن پدرت است و اگر هم پدرت بداند که تو چنین یلی شده‌ای تو را نزد خودش می‌برد و من از دوری تو ملول می‌شوم . اما سهراب کفت : این سخنی نیست که آن را پنهان کنم و تو نباید این را پنهان می‌کردی . اکنون من از ترکان سپاهی آماده می‌کنم و به ایران می‌روم و کاووس را از تخت به زیر میاورم و طوس و گرگین و گودرز و گیو و گستهم و نوذر و بهرام را نابود می‌کنم و بعد رستم را به‌جای کاووس می‌نشانم سپس به توران رفته و افراسیاب را به زیر می‌کشم و تو را بانوی شهر ایران می‌کنم .سپس خواست اسبی پیدا کند که تهمینه به چوپان گفت : هرچه اسب هست بیار تا او انتخاب کند . اما هر اسبی می‌آوردند تاب تحمل دست سهراب را هم نداشت. یکی از دلیران آمد و گفت من کره‌ای از نژاد رخش دارم . سهراب شاد شد و آن اسب را آزمایش کرد و انتخاب نمود . سپس نزد شاه سمنگان رفت و از او کمک خواست و او نیز هرچه خواست به او داد و مجهز روانه‌اش کرد.
افراسیاب باخبر شد که سهراب کشتی بر آب انداخته است و لشکری جمع نموده و قصد جنگ با کاووس شاه را دارد . شاد شد و هومان و بارمان را با دوازده هزار سپاهی روانه کرد و به آن‌ها سپرد که نباید این پسر پدرش را بشناسد تا وقتی رودرروی هم قرار گرفتند اگر رستم کشته شد ما به‌راحتی ایران را به چنگ آوریم و سپس در یک‌شب سهراب را در خواب می‌کشیم اما اگر سهراب در نبرد کشته شد از رستم انتقام گرفته‌ایم . پس هومان و بارمان نزد سهراب رفتند با نامه‌ای از افراسیاب که در آن نوشته بود اگر ایران را به چنگ آوری دیگر سمنگان و ایران و توران یکی می‌شود و ما به تو کمک می‌کنیم .سپاهیان به‌سوی مرز ایران رفتند . دژی به نام دژ سپید بود که ایرانیان به آن دژ مستحکم امید زیادی داشتند و نگهبان آن‌هم هجیر بود . گژدهم که از بزرگان آن دژ بود پسری به نام گستهم داشت که هنوز کوچک بود و دختری سوارکار و نامدار به نام گردآفرید داشت . وقتی سهراب نزدیک دژ سپید رسید هجیر با اسب به نزد او تاخت . سهراب شمشیر کشید و از نام و نژادش پرسید .هجیر گفت : من در جنگ همتایی ندارم و نامم هجیر است و اکنون سر از تنت جدا می‌کنم. سهراب خندید و به‌سرعت جلو رفت و بعد از زدوخورد زیاد او را به زمین زد و خواست سرش را ببرد پس هجیر غمگین شد و از سهراب زنهار خواست . سهراب پذیرفت و او را بست . افراد دژ وقتی آگاه شدند که هجیر اسیر است نگران و افسرده شدند. وقتی دختر گژدهم از موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و جنگجو طلبید . سهراب به جنگش آمد . ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و سپس با نیزه باهم جنگیدند و گردآفرید نیزه‌ای به سهراب پرتاب کرد. سهراب خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید .گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دونیم کرد و خشمناک خود را از سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پریشان شد . سهراب جا خورد و شگفت‌زده شد و با خود گفت: زنان ایرانی که این‌چنین هستند پس مردانشان چه هستند ؟ پس او را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی ؟ تاکنون شکاری چون تو به دامم نیفتاده بود . گردآفرید به او گفت : ای دلیر دو لشکر نظاره‌گر ما هستند پس تو برای من ننگ و عیب مخواه .اکنون‌که دژ در تسخیر توست . پس لبخند معنی‌داری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد . سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد . گردآفرید خود را در دژ انداخت و به بالای دژ رفت و ازآنجا به سهراب گفت :ای پهلوان توران برگرد . سهراب گفت : من بالاخره تو را به دست می‌آورم.ای ستمکار تو به من قول دادی پس پیمانت چه شد؟ گردآفرید خندید که ایرانیان همسر ترکان نمی‌شوند . من قسمت تو نیستم.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی








منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
داستان رستم و تهمینه شاهنامه فردوسی با اجرای گردآفرید