سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت بیستم


قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت بیستمآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب ها با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل
‏بهجت الزمان خانم درحالی که مثل من گوشهایش را تیز کرده بود یکباره از جا پرید. صدایش را شنیدم که گفت: «منیراعظم است...«
‏نفهمیدم چطور خودمان را رساندیم به عمارت اعیانی. منیراعظم وسط پنجدری نشسته بود و شیون کنان با چنگ صورتش را می خراشید عزت الملوک هم یک طرف دیگر بر سر و صورت می زد. همگی در اتاق خانم جمع بودند.کاسه آب تربت هنوز کنار تخت بود.
‏دایه آقا گریه کنان روی خانمش را که رو به قبله دراز کشیده بود انداخت و رفت توی باغ و پای پنجره اتاق کرسی شیون کرد.
‏«حضرت والا... حضرت والا...«
‏حضرت والا سرش را از پنجره بلند أرسی دار اتاق کرسی بیرون آورد و نگاه کرد. او هم نفهمید با پای برهنه چطوراز اتاث کرسی خودش را برساند آنجا.
‏یک ساعت بعد اتاق پنجدری جای سوزن انداختن نبود. همه دختران اشرف الحاجیه و زنهای فامیل دور تخت جمع شده بودند. منیراعظم بلند مادرش را می خواند و خواهرانش بر سر و صورت می زدند و شیون می کردند. بهجت الزمان خانم که حال خودش دست کمی از آنان نداشت با تشرگفت: « شمس الملوک، منیراعظم، این قدر ضجه نزنید، خدا قهرش می گیرد. دلتان را بگذارید پیش دل شکسته حضرت زینب.«
‏اما هیچ کس گوشش بدهکار نبود. وقتی سالار آمد من توی ایوان بودم
پله ها راچندتا یکی بالا آمد. نگاهی به صورت خیس ازاشک من انداخت. لحظه ای دستش را به نرده های طارمی گرفت و بعد به طرف پنجدری رفت. هنوز پایش به آنجا نگذاشته بود که باز صدای ضجه و زاری خواهرانش بلند شد. من هم به دنبالش دویدم. سالارکنار تخت روی زمین نشسته بود و پیشانیش را به آن تکیه داده بود. رنگش مثل زعفران زرد شده بود. بهجت الزمان خانم همان طور که کنارش نشسته بود دستش را روی قلب او گذاشته بود و دعای صبر می خواند. صدای شیون و زاری هم چنان بلند بود. در میان دختران اشرف الحاجیه منیراعظم از دیگر خواهرانش بیشتر بی تابی می کرد. دایه آقا و رباب سلطان و دگر خدمه مدام در رفت آمد بودند. شربت قند، نعنا و عرق بیدمشک وگل گاوزبان و قهوه می آوردند.
‏روز بعد اشرف الحاجیه را برای تدفین به باغ طوطی بردند. تمام اقوام و آشنایانی که برای عقد کنان منیراعظم آمده بودند در این مراسم هم حاضر شدند. در این میان بیشتر از همه دلم برای منیراعظم می سوخت که هنوز لباس عروسی را از تن درنیاورده جامه عزا پوشیده بود. من هم به راستی کویی بار دیگر مادرم را از دست داده بودم. هنوز هم صحنه آن روز پیش نظرم است. پیش از آنکه جنازه را ازدر عمارت بیرون ببرند به امر حضرت والا دوگوسفند فربه را پیشاپیش جمعیت بر زمین زدند.
« لال نمیری، بلند بگو لا اله الا الله.«
‏جماعتی که زیر جنازه را گرفته و یا در پی آن می رفتند یک صدا و هماهنگ فریاد زدند: «لا اله الا الله.«
با هم همان صدا گفت: «شب اول قبر مولا علی به فریادت برسد بلند بگو لا اله الا الله.«
‏« لا اله الا الله.«
‏«از پل صراط آسان بگذری بلند بکو لا اله إلا الله.«
‏همان طور که رضا را در آغوش داشتم و به پهنای صورتم اشک می ریختم به پدرشوهرم برخوردم. تا چشمش به من افتاد و متوجه شد قصد رفتن دارم مخالفت کرد. گفت: «خانم بزرگ راضی نیست شما این طفل معصوم را بیاری. شما همین جا بمان و به کارها نظارت کن.«
‏آن روز شعله هم نزد من ماند. برای آنکه کمتر غصه بخورد او را بردم به عمارت خودم وبا او کلی حرف زدم ، اما همه حواسش جای دیگری بود. دم به ساعت از من می پرسید:« ‏مادرجونی را کجا بردند؟« و من به عوض جواب فقط اشک می ریختم. همان طور برای مادرم، خواهرم و برای فرخ که مدتها بود سعی می کردم دیگر به او فکر نکنم اشک ریختم.
‏تا هفت روز مراسم ختم در مسجد و باغ برپا بود. به جز چند معمم و قاری هر روز چند نفری مداح برای نوحه خوانی می آمدند. به دستور حضرت والا هر شب برنامه شام بود. هرشب در آشپزخانه آن طرف باغ چند دیگ خورش با پلوی زعفرانی می پختند و برای شادی روح اشرف الحاجیه خیرات می کردند. آن روزها حضرت والا لام تا کام با هیچ کس حرف نمی زد. همه اش توی خودش بود. آن قدرکه حتی حوصله رضا را نداشت. گاهی اوقات که بچه ها در باغ سر و صدا می کردند سرش را از پنجره ارسی دار اتاق سرسرا درمی آورد و آنها را تهدید می کرد.گاهی هم به نوه های لوس و نُنُر و عزیز کرده اش که در حال شیطانی بودند پس گردنی می زد. خوب یادم است که بیشتر اوقات را در تنهایی نشسنه بود و پیشانیش را به شصت و انگشت میانه اش تکیه داده بود و در عالم خودش بود. با تنها کسی که هم کلام می شد خواهر بزرگش عمه شاه زمان خانم بود. هنوز صدایش در گوشم است که به اوگفت: « یک عروسی به راه انداختیم و یک عزا«
عمه شاه زمان خانم دلداریش داد. « تا بوده همین بوده خان داداش. «
‏صدای دامبول و دیمبول یا بوی حلوا و الرحمان. آخرین باری که آمدم همین جا سر تخت نشسته بود.« و از سر تأسف سر تکان داد.
‏یک هفته پس از مراسم چهلم بود. تولد امام هشتم و تولد رضای من. پس از مرگ اشرف الحاجیه این نخستین مجلس شادی بود که به رسم هرسال درباغ برپا می شد. آن روز چون عید اول محسوب می شد خانمهای فامیل به آنجا آمده بودند. پیش از آنکه برنامه مولودی خوانی شروع شود عمه شاه زمان خانم از در وارد شد. دخترش نصرت اقدس خانم وکلفتش نیز همراه او بودند. هرسه بقچه های لباس دوخته را که به تعداد نزدیکان سفارش داده بودند پیش روی شمس الملوک، بزرگ ترین دختر اشرف الحاجیه که نسبت به خواهرانش سمت مادری داشت گذاشتند. عمه خانم گفت: «امروز همگی لباسهای عزا را درمی آورید و لباس رنگی می پوشید. ان شاءالله غم و غصه برای همیشه از این فامیل دور باشد. روی عمه پیرتان را زمین نیاندازید.«
‏پیش از آنکه شمس الملوک حرفی بزند منیراعظم گریه کنان گفت: « عمه جان چغندر که چال نکردیم! زود است لباس سیاهمان را درآوریم.«
اما عمه خانم سر حرف خودش بود. «چرا زود است؟ الان نزدیک به پنجاه روز گذشته است، درضمن امروز عید است.«
‏آن روز عمه شاه زمان خانم آن قدرگفت وگفت تا اینکه خواهران سالار یکی یکی لباسهای سیاه را بیرون آوردند و لباسی رنگی پوشیدند. من و عزت الملوک نیز همین طور. آن وقت عمه خانم به دست خودش سینی باقلوای بزرگی را که آورده بود دورگرداند.

چهار ماه گذشت و امواج درد و غم اندک اندک فروکش کرد. هنوز هیچی نشده عزت الملوک فرمانروای خانه شده بود. توی باغ راه می رفت و با صدای شش دانگ و زنگ دار ارد می داد.
« ‏ناهار شیرین پلو مرغ درست کن دایه آقا.«
« ‏شام خورش قیمه و آلومُسمی.«
« چه کسی گفته گلدانهای شاه پسند را اینجا بچینند. همه را ببرند توی حوضخانه.«
‏خیلی دلم می خواست دراین میان من نیزبه نحوی خودی نشان بدهم. ولی نمی توانستم. مثل عزت الملوک عرضه نداشتم به این و آن دستور بدهم. شاید هم یاد نگرفته بودم. از بچگی طوری بار آمده بودم که همیشه تسلیم بودم. همیشه گمان می کردم هرآنچه به من رسیده زیادی است.شاید عزت الملوک هم این را می دانست و چون به برتری خودش آگاه بود هرروز دندانهایش را تیزتر می کرد. نه من، بلکه منیراعظم هم از این دستورات مستثنی نبود. عزت الملوک چون خودش را حاکم مطلق خانه می دید حتی به او هم اجازه نمی داد وارد حریمش شود. عزت الملوک کم کم عنان زندگی مرا هم در دست گرفت تا آنجا که رفته رفته حتی تسلطی بر فرزند خود نداشتم. هرروز صبح طلعت را به بهانه اینکه حضرت والا امر فرموده اند و می خواهند رضا را ببینند می فرستاد آنجا. طلعت رضا را می برد و نزدیک ظهر وقتی گرسنه وخسته می شد می آورد. رضا کم کم زبان باز می کرد وکلماتی را که از این و آن می شنید بر زبان می آورد. ماان عزت جزو نخستین کلماتی بود که رضا فرا گرفت. تنها کلمه ای که هر بار آن را بر ‏زبان می آورد ته دلم تکان می خورد، ولی هیچ به روی خودم نمی آوردم. تا آن روز.
‏خوب یادم است که روز تعطیل بود. همه دور هم در پنجدری نشسته بودیم فقط عزت الملوک خانه نبود.
‏أن روز همین که آمد و دید من آنجا هستم ابرو درهم کشید. جواب سلام مرا به سردی داد و لحظه ای به من خیره شد. آن روز پیراهن سیلک آبی رنگی بر تن داشتم که جلویش گلدوزی شده بود. موهایم را هم با سنجاق بدل الماس گونه ای بالای سرم جمع کرده بودم. عزت الملوک همان طورکه کوجی چشمان قهوه ای رنگش را به من دوخته بود ناگهان صدایش بلند شد.
« شما که اینجا با سر وکله لخت نشسته ای از بیرون پیدایی.«
گیج و منگ گفتم: « اینجاکه مرد نیست.«
‏درحالی که چادرش را که تا فرق سرش کنار رفته بود جلو می کشید به آن طرف باغ که آقامنوچهر و علی خان مشغول گفت وگو بودند اشاره کرد و گفت: «چطور مرد نیست!«
پدر شوهرم که تا آن لحظه سرگرم بازی کردن با رضا بود از حرف او تکان خورد. چرخید و درحالی که دانه های تسبیح را زیر انگشتان کلفتش سر می داد یک دم سر بلند کرد و با کنجکاوی نگاهی به نه باغ انداخت و چیزی تلخ و پرخاشگر در چهره اش نشست. ابرو درهم کشید رو کرد به سالارکه نگاه مهربانش ناگهان سرد و منجمد شده بود. آهسته چبزی گفت. سالار همان دم بلند شد و پرده مخملی پنجره أرسی را که شیشه های رنگین داشت ،کیپ تا کیپ کشبد. همان دم چشمان عزت الملوک برقی زد و منتظر واکنش به من چشم دوخت. با آنکه برق نگاه و حالت تهاجمی اش را درک کرده بودم ، ولی نمی دانستم باید چه واکنشی نشان دهم. متاسفانه آن سوسه آمدنها به همین جا ختم نشد.

دوشنبه بود. آن روز قرار بود سالار زودتر بیاید و من و رضا را ببرد خرید. ولی دیر کرد، خیلی هم دیر. من بی تاب و مشوش نمی توانستم آرام بگیرم. با آنکه می دانستم عزت الملوک هم با او است، اما چون قرار بود تا غروب خانه باشد دلم شور می زد. بهجت الزمان خانم که آنجا بود مرا دلداری می داد، ولی دلشوره رهایم نمی کرد. پاسی از شب گذشته بود که سالار سرحال و خوشحال آمد. چند بسته بزرگ در دستش بود. انگارکه به یاد نداشت با من قرار گذاشته از قیافه درهم من تعجب کرد. « چته پری چرا آخمهایت درهم است؟«
‏بهجت الزمان خانم به جای من توضیح داد. «می دانی مادر الان ساعت چند است. این طفلک از غروب تا حالا چشمش به این در است. هم این پرپر زده هم من دلم من هزار راه رفته. خوب تلفن که بود خبر می دادی.« سالار درحالی که از بهجت الزمان خانم عذرخواهی می کرد بسته هایی را که دستش بود جلوی من گذاشت.
« بفرما پری خانم ، این هم چیزهایی که می خواستی.« و چون دید با ناراحتی و تعجب نگاهش می کنم خودش با لحن حق به جانبی گفت : « دیدم با بچه سخت است تو را این طرف و آن طرف بکشم این بود که با سلیقه عزت یک چیزهایی...«
‏نگاه خیره من باعث شد مابقی حرفش نیمه کاره بماند.
‏همان طور که با ناراحتی به او می نگریستم، ناگهان خون جلوی ‏چشمانم را گرفت و جوشش حرص و حسادت وجودم را دربر گرفت. درآن لحظه به قدری عصبانی بودم که از فرط خشم قدرت تکلم نداشتم. پس رضا را بغل زدم و به اتاق دیگر رفتم و در بین دو اتاق را محکم به هم زدم.
‏صدای سالار از پشت در بلند شد. «حالا مگر چی شده؟«
‏صدای بهجت الزمان خانم را از پشت در شنیدم که به پشتیبانی از من گفت: «هپچ کار خوبی نکردی مادر. خوب نمی گویی این هم آدم است.«
نشنیدم سالار در جواب او چه گفت، اما از صدای در متوجه شدم بهجت الزمان خانم هم رفت. بعد از رفتن بهجت الزمان خانم سالار آمد پشت در. صدایش را شنیدم که گفت: «پری، به جان خودم فکر نمی کردم این همه ناراحت بشوی.«
‏جواب ندادم. بازبه درکوبید. « پری جان در را بازکن.«
‏باز هم جوابش را ندادم. همان جا پشت در ماند و تا صبح آنجا خوابید. سربند همین قضیه یکی دو روزی با هم قهر بودیم. عاقبت بهجت الزمان خانم پا درمیانی کرد. مدتی با او صحبت کرد و مدتی با من. بعد ما را با هم آشتی داد. قرار شد پنجشنبه آخر همان هفته بهجت الزمان خانم رضا را نگه دارد و ما با هم برویم خرید.
‏دم غروب چادر سر کردم و رفتیم خیابان لاله زار. پس از مدتها خانه نشستن ابن دومین بار بود که با سالار به لاله زار می رفتم. بار اول که با سالار به آنجا رفتیم اوایل نامزدیمان بود.گماشته سر خیابان ما را پیاده کرد. کمی راه رفتیم. فروشگاههای لاله زار خیلی دیدنی بود. مغازه های پوشاک ازلباس عروس و لباس شب زرق و برقی با تور و منگوله و خیلی چبزهای دیگر داشتند. سینماها،عکسهای هنرپیشه های فرنگی را سردرشان زده بودند. کوچه برلن را که نگو. جلوی هر فروشگاهی می رسیدیم می ایستادیم و چیزی می خریدیم. تا اینکه رسیدیم جلوی فروشگاه دو طبقه پیرایش که همه لباسهای پشت ویترین آن فرنگی بود. همان طور که محو تماشای لباس شب پوشیده بر تن مجسمه پشت ویترین بودم، چادر سبکم روی سرم لغزید و روی شانه ام افتاد. سالار با عجله چادرم را سرم انداخت.
آقای فروشنده دم در ایستاده بود. من متوجه او نشده بودم. در معجر درایستاده بود و انگار سالار را نمی بیند خطاب به من گفت: «خانم چی بدهم خدمتتان؟ بفرمایید داخل. متعلق به خودتان است.«
‏همان دم نگاه نافذ و عصبانی سالار مثل برق از صورتم گذشت. ناگهان پرید وگردن او را چسبید و تا به خود بیاید محکم خواباند زیرگوشش شاید بیشتراز یک لحظه طول نکشید که جمعیت زیادی دورمان را گرفتند و به زور آن دو را از هم جداکردند. وقتی جمعیت از دور وبر ما متفرق شد سالار رو کرد به من و درحالی که رگ گردنش برجسته شده بود، با لحنی خشمگین و پرخاشجویانه و عصبی گفت: «برمی گردیم.«
‏بی آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم. حالا دیگر نقطه ضعف اورا خوب فهمیده بودم.
‏وقتی برگشتیم منیراعظم روی پله جلوی عمارت ما نشسته بود وگریه می کرد. می دانستم از زندگیش ناراحتی دارد. خودش حرفی نمی زد، اما بهجت الزمان خانم خبر داشت که شوهرش، آقا منوچهر، هر شب تا نیمه های شب از باغ بیرون می ماند و وقتی می آید به حال خودش نیست.می گفت چون حضرت والا را می شناسم می ترسم دهان بازکنم و کار به طلاق و طلاق کشی بکشد. منیراعظم تا ما را از دور دید رویش را برگرداند و بلند شد و رفت.
‏از آن روز به بعد سالار با سختگیری بی سابقه ای که دراو سراغ نداشتم شش دانگ حواسش به من بود. شاید به همین سبب بود که هنوزاز راه نرسیده عزت الملوک کارهای مرا به او گزارش می داد. یا به او یا به پدرشوهرم حضرت والاکه می دانست نسبت به اهل خانه تعصب دارد.
خوب یادم است یک بار دم غروب چهارشنبه سوری ازفرط دلتنگی ‏رضا را بغل کردم وگشتی درکوچه زدم. آن شب کوچه شلوغ بود. بچه ها گله به گله بته آتش زده بودند و بزرگ وکوچک از رویش می پریدند. آن شب حتی رضا هم از دیدن بچه ها که از روی آتش می پریدند از ذوقش جیغ می ‏می کشید
‏دایه آقا در معجر در ایستاده بود و مشت مشت آجیل داخل بادیه های مسی دخترهای چادر به سری می ریخت که در باغ آمده بودند قاشق زنی. وسط کوچه بچه ها فشفشه های کوزه ای و قلمی را آتش زده بودند. همین باعث شده بود که اهل محل به کوچه بیایند و بنای صحبت و جیغ و خنده و داد را بگذارند. هنوز بساط آتش بازی و ترق و تروق بادیه های مسی بلند بود که سایه حضرت والا از دور پیدا شد. پیش از آنکه مرا ببیند با عجله به باغ دویدم، اما دایه آقا تکان نخورد.
‏آن شب حضرت والا مرا استنتاق کرد. « پروین ملک، خواهش می کنم حرمت اسم و رسم ما را نگهدارید. بنده در این محل آدم اسم و رسم داری هستم. توی کوچه با بچه راه می افتید و حساب نمی کنید که مردم رفتار اهل منزل را زیر نظر دارند.«
‏از لحن کلام پدرشوهرم که برای نخستین بار آن طور با عتاب و خطاب با من صحبت می کرد خیلی یکه خوردم. بغض گلویم را گرفت. بی آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم.
ماجرای دیگری که در یکی از همان روزها اتفاق افتاد آمدن سرزده نصرت اقدس، دختر عمه سالار به آنجا بود.
‏آن روز نصرت اقدس خودش سر حرف را بازکرد وگفت که می خواهد از آنجا به سراغ یک خیاط آرمنی برود که می شناسد. وقتی نصرت اقدس از سلیقه و خوش دست و پنجه بودن خیاطش تعریف کرد، چشمان من از شوق پیدا کردن یک خیاط غریبه برق زد که دیگر متل پروانه خانم طرح و رنگ لباسهای مرا به کسی گزارش نمی داد. از او خواهش کردم حالا که دارد به آنجا می رود مرا هم با خودش ببرد
وقتی رضا را به بهجت الزمان خانم می سپردم پرسید: « به سالارخان گفتی مادر؟«
‏با خونسردی گفتم: «نه، برای چه؟ تنها که نیستم، با نصرت اقدس خانم می روم.«
‏آن موقع حتی برای یک لحظه هم فکر نکردم باید به سالار بگویم، چون نصرت اقدس خانم سر راه خریدهای دیگری هم داشت کار ما طول کشید دم غروب بود که برگشتیم. حتی به ذهنم خطور نکرده بود که اشتباه کرده ام فقط برای رضا دلتنگ شده بودم. همان طور که داشتم از نصرت اقدس خانم برای اینکه چنین خیاط خوبی را به من معرفی کرده تشکر می کردم، چکش پنجه شیر را در چنگ گرفتم و چندبارکوبیدم. سالار مثل اینکه پشت در باشد در را بازکرد. چهره اش به قدری خشمگین و درهم بود که لبخند روی لب هر دوی ما، به خصوص نصرت اقدس ماسید. پیش از آنکه جواب سلام نصرت اقدس خانم را بدهد نگاه اخم آلودی به من انداخت. از دیدن چهره غضبناک سالار به قدری جا خورده بودم که حتی به او سلام نکردم. سالار که معلوم بود به زحمت سعی می کند حفظ ظاهر کند جواب سلام او را داد که مرتب عذرخواهی می کرد و می گفت اگر به این موقع کشید تقصیر من بود.
‏بیچاره نصرت اقدس خانم که خودش را مقصر قلمداد می کرد با عجله و با نگاهی مضطرب با ما خداحافظی کرد و رفت. من که از رفتار سرد و چهره درهم سالار یکه خورده وگیج بودم،کنار دروازه بزرگ و چوبی باغ ایستاده بودم و دور شدن نصرت اقدس خانم را نظاره می کردم که سالار گفت: « نمی فرمایید تو.«
‏لحن کلام و نگاهش مرا به یاد روزی انداخت که توی لاله زار با آن فروشنده دعوایش شده بود. با تعجب و مثل آدمهای گیج وارد باغ شدم.
به عمد جلوتر از او می رفتم تا به من نرسد. توی باغ کسی جز بهجت الزمان خانم نبود. داشت سر حوض وضو می گرفت. همین که چشمش به من افتاد در جواب سلامم با ناراحتی آهسته گفت: «تا الان کجا بودی مادر؟ فکر نکردی بقیه نگران شم می شوند.«
‏من که تصور نمی کردم اوضاع این قدر وخیم باشد گفتم :« خوب نصرت اقدس خانم چند جا کار داشت. تا برگردیم دیر شد. شما که می دانستید من با او رفتم.«
‏بهجت الزمان خانم بدون آنکه جواب مرا بدهد از دور نگاهی به سالار انداخت و با صدای بلندی که او هم بشنود گفت: « رضا خوابیده، حریره بادامش را هم داده ام.« این را گفت و رفت.
‏پس از عروسیمان این نخستین بار بود که دلم نمی خواست سالار به عمارت من بیاید، اما دنبالم آمد و در را محکم پشت سرش بست و همان دم صدایش بلند شد.
‏« یادم نمی آید گفته باشی می خواهی جایی بروی.«
‏در صدایش تهدیدی بود که مرا به عقب راند. به زحمت جواب دادم:« آخر نصرت اقدس خانم سرزده آمدند، یکدفعه قرار شد برویم... به بهجت الزمان خانم گفتم که به شما بگوید... نگفت؟«
‏اما جواب من برای او قانع کننده نبود. با صدای رعب آوری که حکم آرامش پیش از طوفان را داشت گفت: «فکر نمی کنم وقتی قرار است سرکار علیه جایی بروی خبرش را غیر از خودت کس دیگری باید به من بدهد، غیراز این است؟«
« گفتم که یکدفعه ای شد.«
« به من گفته بودی یا نه؟«
‏از لحن خشک و غریبه اش آن قدر جا خورده بودم که مثل آنکه زبانم بند امده باشد نمی دانستم باید چه بگویم.« چند لحظه برافروخته و عصبانی خیره مرا نگاه کرد و به یکباره فریاد کشید:« بار آخر باشد که بی اجازه من پا از خانه بیرون می گذارید.« و بعد از مکثی کوتاه با لحنی محکم اضافه کرد: « توی این خانه هر حرفی فقط یک بار گفته می شود.«

آتش خشمی که در چشمانش شعله می کشید جرات حرف زدن را از من گرفته بود. انگار خودش هم ترسید بیش از این نتواند جلو. عصبانیتش را بگیرد پس رویش را برگرداند. در را محکم کوبید و رفت. تمام وجودم را غصه و خشم فرا گرفت. تا آن روز سالار را آن طور خشمگین و روگردان از خودم ندیده بودم. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر گریه.
‏چند دقیقه بعد دوباره در باز شد. برخلاف انتظارم سالار نبود. بهجت الزمان خانم بود که از شنیدن سر وصدا آمده بود ببیند چه خبر شده. همین که قدری گریه ام فروکش کرد بهجت الزمان خانم پا مهربانی مرا ملامت کرد.گفت:« ‏یادته مادر... یادته خواستی بروی برسیدم به سالارخان گفتی یا نه؟«
‏حرفی را که مدتها بود در دلم نگه داشته بودم پرای نخستین بار بر زبان آوردم. « حرف شما درست، اما باور کنید آتش این زیرسر عزت الملوک است.«
‏با محبت نگاهم کرد و سر تکان داد و خیلی آهسته گفت: « حالیم هست چه می گویی. حالا که این را می دانی پس دیگر بهانه به دستش نده. این بار هرجا خواستی بروی اول به سالارخان بگو.«
‏بی آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم. از آن به بعد دیگر پا ازخانه ‏بیرون نگذاشتم مگر با خود سالار، اما انگار این جریان تمام شدنی نبود.از آن به بعد هربارکه خواهران سالار آنجا بودند و همه دور هم می نشستیم عزت الملوک مثل آنکه دنبال چنین محفل و موقعیتی باشد به عمد در باب نماز و روزه و دوزخ و شیطان وکناه شروع به صحبت می کرد و در آن میان با لحنی حاکی از تنفر و حسادت غیرمستقیم به من طعنه می زد. مثلأ می گفت: بعضی نماز و روزه هایشان به لعنت خدا نمی ارزد. همه اش مردم گول زنی است... خانم عفت الشریعه در فلان مجلس وعظ فرمودند هرکس درست رو نگیرد در آن دنیا با موهای سرش آویزان می شود... این زنهایی که با جوراب شیشه ای در خیابان راه می افتند شب اول قبرکفنشان لوله م‏ی شود.
‏کاهی هم اگر سالار یا حضرت والا حضور داشتند بحث را بازبه جایی
‏می کشید که همین معنا را می داد. مثلاً می گفت: خدا رحمت کند اشرف الحاجیه را، همیشه می گفتند هر چقدرکه خوشگلی ظاهری یک خانم زیاد باشد به اندازه وقارو سنگینی اش اهمیت ندارد که توجه یک مرد را به خود جلب کند و خلاصه از این قبیل حرفها که تن مرا بلرزاند.
‏من می شنیدم و خوب متوجه تیزی کلام گزنده اش می شدم و خون خونم را می خورد، ولی متأسفانه نمی توانستم جواب او را بدهم یا حرفی در مقابله به مثل بزنم. این بود که رضا را بغل می کردم و می رفتم به عمارت خودم
خوب یادم است در میان همان روزهای کذایی باز نصرت اقدس به دیدنم آمد. به جز پیراهنی که مادام برای من دوخته بود یکی ازبچه گربه های او را که خیلی ناز و ملوس بود برای سرگرمی رضا آورده بود. دیگر اواسط بهار بود و رضا در باریکه جلوی عمارت تا باغچه ها را با قدمهای نوپایش راه می رفت. بچه گربه ای که نصرت اقدس خانم برای رضا آورده بود مثل برف سفید بود. درست مثل یک گلوله برف، برای همین اسمش را گذاشته بودم برفی. یک سبد کوچک در ایوان برایش گذاشته بودم که همیشه در آن می خوابید.گاهی اگر توی سبد نبود برای آنکه رضا او را ببیند چیزی توی ایوان می انداختم و با پیش پیش صدایش می کردم. اگر آن دور وبرها بود خودش را مثل برق می رساند و آنچه را برایش انداخته بودم با چشمهایی که ازکیف به هم آمده بود می خورد و زبان کوچک سرخش را دوردهانش می مالید.
نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد...


با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قسمت بیستم برنامه شب های روشن