سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ بامداد خمار- قسمت پنجاه و شش


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می‌توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه "بامداد خمار" را دنبال نمایید.

برای خواندن قسمت قبل اینجا کلیک کنید


محبوب جان کحا میروی ؛مراهم با خودت ببر .محبوب جان ؛امشب پهلوی تو می خوابم .باید محبوب جان لباسم را عوض کند.
منوچهر مثل کنه به من می چسبید. سری از من سوا نبود. دیگر مرا شناخته بود. در کنج دلم جا کرده بود. می ایستادم، می دوید و می آمد پاهایم را بغل می کرد. وقتی راه می رفتم، سایه به سایه ام می آمد. پسر من شده بود. برادرم شده بود. جان شیرینم بود. می خندیدم و به شوخی می گفتم:
- منوچهر باز سریش شدی؟
قلقلکش می دادم. ریسه می رفت. می نشستم از عقب روی سرم می پرید. مرا می بوسید و با لبان خیسش مرا تفی می کرد. وقتی به فکر فرو می رفتم به سراغم می آمد و به سر و گوشم ور می رفت. می گفتم:
- ولم کن منوچهر. امشب حوصله ندارم ها!
فورا متوجه می شد که شوخی نمی کنم. راست می گویم. آرام کنارم می نشست و از زیر چشم نگاهم می کرد و لبانش را به یکدیگر می فشرد. آماده برای گریستن. می گفتم:
- منوچهر جان، برو بازی کن. الان سرم خوب می شود.
می گفت:
- من هم سرم درد می کند و حوصله بازی ندارم.
لحظه به لحظه نگاهم می کرد و آن قدر می پرسید:
- حالا خوب شدی آبجی؟ حالا خوب شدی آبجی؟
که خنده ام می گرفت و آغوش به رویش می گشودم.
- عجب سمج هستی بچه!
توی بغلم می پرید و غش غش می خندید.
مادرش شده بودم. دایه اش شده بودم. معلمش شده بودم. در عوض از وجود کوچکش آرام و قرار می گرفتم.
همه برای دیدنم آمدند. عمه کشور سراپایم را با فضولی برانداز کرد. زن عمو که لبخند پیروزمندانه و در عین حال محزونی بر لب داشت، از چشمانش سرزنش و تاسف می بارید. خاله که پسرش، همان مرغ پا کوتاه، با دختری پا کوتاه تر از خود ازدواج کرده بود، که از حسرت ازدواج سعادتمندانه خجسته و از اندوه اعتیاد پسرش به تریاک که رنگ و رو و لب و دندان او و زندگی خاله را سیاه کرده بود، می سوخت و دل سوخته مادرم را خنک می کرد.
همه آمدند. همه به جز منصور. منصور و زنش که می گفتند شش ماهه حامله است. من اصلا گله مند نبودم. چشم انتظار نبودم. حق داشت. بدجوری با او تا کرده بودم. اصلا به یادش هم نبودم. زمستان رسیده بود و کشف حجاب شده بود و ذهن همه ما در اثر این رویداد غیرمنتظره مشغول تر از آن بود که نگران دید و بازدید این و آن باشیم. کم و بیش خواستگارانی داشتم. همه آن ها مردانی محترم ولی اغلب جا افتاده و زن طلاق داده یا زن مرده بودند و یا احتمالا همسرانی پیر و از کار افتاده داشتند و همگی بدون استثنا با بچه هایی کوچک و بزرگ که به دنبال خود یدک می کشیدند. تنها نفس خواستگاری آن ها از من برایم دردآور بود. از سرنوشتی که پیدا کرده بودم، از آینده ای که در پیش رو داشتم، بیمناک بودم. تنها دلخوشی من آرامش روحی ای بود که دوباره در خانه پدرم به چنگ آورده بودم و منوچهر هشت ساله که بهتر از هرکس می توانست زخم های دل مرا با نوازش دست های کوچکش تسکین دهد.
مادرم و دایه جانم مثل پروانه ای دورم می چرخیدند. مادرم بدون مشورت من آب نمی خورد. گاهی به سراغ حسن خان می رفتم. به مادرم نمی گفتم. نه این که بخواهم از او مخفی کنم، ولی نمی خواستم نسبت به شخصیت او بی حرمتی کرده باشم. مادرم می فهمید و به روی خود نمی آورد. خود به خوبی می دانست که آن ها چه لطفی در حق دخترش کرده اند. می پرسید:
- محبوب جان، کجا می روی؟
- کار دارم.
منوچهر بالا و پایین می پرید و می گفت:
- من هم می آیم، من هم می آیم.
مادرم که می دانست کار دارم یعنی چه، می گفت:
- نه جان دلم، نمی شود تو بروی. آن جا که جای بچه نیست!
و به من می گفت:
- محبوب، این ظرف مربا را هم با خودت ببر، محبوب، این دیس باقلوا را هم ببر، محبوب، اگر چای و کله قند بدهم می بری؟
حتی یک بار یک شال کشمیر به دستم داد و گفت:
- این را هم با خودت ببر.
انگار با رمز با هم سخن می گفتیم:
- خانم جان کسی از من انتظار ندارد.
- نقل انتظار که نیست. من خودم دلم می خواهد این را ببری.
از منزل حسن خان باز گشتم، وقتی به خانه رسیدم، دایه داشت سفره ناهار را می چید. مادرم در اتاق نبود. بی خیال گفت:
- دیشب زن منصور آقا زاییده.
خار حسادت در دلم فرو رفت. خاری از تاسف و اندوه:
- خوب، انشالله مبارک است. چی زاییده؟
- دختر. آقا منصور با دمش گردو می شکند. وقتی به نیمتاج گفته اند دختر زاییده ای گفته همین را از خدا می خواستم، منصور آقا هم .....
مادرم که از در وارد می شد متوجه حالت روحی من شد و گفت:
- اوه ... زاییده که زاییده. دایه خانم چه خبره؟ مگر فتح خیبر کرده! روزی صد نفر می زایند، این هم یکی.
ولی داغ نازا بودن دوباره در دل من سر به سوزش برداشته بود. می دانستم که هرگز نمی توانم مثل نیمتاج یا هر زن دیگری به آرزوی دلم برسم. دیگر هرگز نمی توانستم مادر بشوم. خدا لعنتت کند رحیم.
دو سه روز بعد مادرم گفت:
- محبوب جان، می آیی به دیدن نیمتاج خانم برویم؟
- من نمی آیم.
- اوا، خدا مرگم بدهد. چرا نمی آیی؟ زن پسر عمویت زاییده.
- مگر منصور به دیدن دختر عمویش آمده که من به دیدن زنش بروم؟ مگر نیمتاج خانم سراغی از من گرفته؟
- بیچاره نیمتاج که اصلا از خانه اش پا بیرون نمی گذارد. خودش به همه می گوید والله من شرمنده ام. ولی گرفتار رسیدگی به این خانه و بچه داری هستم. خوب، آخر بیچاره قلبش هم مریض است. زایمان هم برایش ضرر دارد. خدایی بود که جان سالم به در برد......
دایه میان حرفش پرید:
- خانم این ها همه حرف است. عیب از جای دیگر است. می خواهد کسی رویش را نبیند. والله صورت که نیست، انگار کلاغ ها نوکش .....
مادرم حرف او را قطع کرد:
- بس کن دایه خانم. جلوی من از این حرف ها نزن که بدم می آید. زن به آن نازنینی، آزارش به مورچه هم نمی رسد.
گفتم:
- شما بروید. من هم می روم خانه نزهت. امشب شوهرش مهمان است و نزهت تنهاست.
دایه و منوچهر هم همراه مادرم رفتند. منوچهر به ذوق دیدن بچه راه افتاد و گرنه مرا ول نمی کرد. وقتی برگشتند پرسیدم:
- خوب، بچه چه شکلی بود؟
مادرم با بی اعتنایی گفت:
- خوب بچه بود دیگر. بچه ای که تازه به دنیا آمده چیزیش معلوم نیست.
و از اتاق بیرون رفت. دایه به دنبال او نگاه کرد تا مطمئن بشود دور شده و بعد آهسته گفت:
- یک دختر عین دسته گل. سرخ و سفید و تپل مپل. چشم هایش به درشتی ته استکان. آدم حظ می کند نگاهش کند. مگر منوچهر ولش می کرد! می خواست او را با خود به خانه بیاورد. آن قدر ماچش کرد، و فشارش داد که بچه به گریه افتاد. مادرتان هم یک پشت دستی محکم به منوچهر زد.
پرسیدم:
- نیمتاج چه می گفت؟
- هیچی. بیچاره اصلا به روی خودش نمی آورد. مرتب می گفت خوب بچه است، بگذارید باهاش بازی کند. ولی معلوم بود که دل توی دلش نیست.
- اسمش را چه گذاشته اند؟
- منصور آقا می خواهند اسمش را بگذارند ناهید.
دوباره نوروز فرا رسید. نوروزی که برای من عید واقعی بود. همان هیجان های گذشته. همان شادی شیرینی پختن که از خاطرم رفته بود. همان خانه تکانی ها. همان خرید کردن ها و همان چهارشنبه سوری هفت سال پیش – مثل قبل از زمانی که من خودم را بدبخت کنم و دستی دستی توی آتش بیندازم. نزهت و بچه هایش، خجسته و دکتر و دخترشان، برای چهارشنبه سوری به خانه ما می آمدند. مادرم عمه جان و عمو جان و دخترهایشان را هم که یکی ازدواج کرده و دیگری نامزد بود دعوت کرد. منصور هم که دعوت شده بود با دو تا پسرش آمد. پسر نیمتاج و پسر اشرف خدا بیامرز.
خیلی رسمی و مودب بود. حتی تا حدودی سرد می نمود. با من سلام و احوالپرسی کرد. انگار هنوز از من دلگیر بود. دلزده بود. قیافه او نیز مثل سایر افراد فامیل پخته تر و جاافتاده تر شده بود.
مثل همیشه شیک و اتو کشیده، مودب و خوش برخورد بود ولی ساکت تر شده بود. خشک و جدی.
با دختر عموها و خواهرها و بچه های فامیل سر و صدا راه انداختیم. از روی آتش پریدیم. منوچهر را بغل کردم و دوتایی از روی آتش پریدیم. دختر خجسته را بغل کردم و از روی آتش پریدم. دست دکتر را کشیدم و مجبورش کردم از روی آتش بپرد. شوهر نزهت می ترسید که کت و شلوارش آتش بگیرد. آن گاه با یکی یکی پسرهای منصور از روی آتش پریدیم. موهای بلندم در اطراف صورت و روی شانه هایم بازی می کرد. چهره ام در مجاورت آتش روشن و سرخ می شد. دامن چین دو قلو پوشیده بودم و بلوز گرمی به تن داشتم. راحت و آزاد بودم. منصور پشت به دیوار ساختمان دست به سینه و عبوس ایستاده بود.
لهیب آتش چهره او را نیز روشن می کرد. بی تفاوت، مرا، بچه ها را، خواهران خودش و خواهران مرا تماشا می کرد و گه گاه کلامی چند با شوهران خواهرهای من یا خودش صحبت می کرد. در تمام مدت حتی لبخند هم نزد.
خسته و نفس زنان کنار کشیدم. عمو جان سر مرا میان دو دست گرفت و بوسید. می دانستم که خیلی دوستم دارد. گفت:
- تو که می خندی انگار دل من روشن می شود.
عید آن سال شیرین ترین نوروز من بود.
نزهت گفت:
- زن عمو همه را برای سیزده بدر به باغ شمیران دعوت کرده که نیمتاج هم باشد.
بی حوصله گفتم:
- من که نمی آیم. از این جا بکوبیم و تا شمیران برویم که چه؟
نزهت خندید:
- خوب نیا. دعوا که نداریم. پس کجا برویم؟
- می رویم باغ آقا جان، قلهک.
رفتیم قلهک. دایه جانم دایره آورده بود. ما بودیم و نزهت و خجسته و شوهرانشان و دختر عموها که به هوای من باغ پدری را رها کرده و به قلهک آمده بودند. همه دلشان می خواست با من باشند و من دلم می خواست بین همه باشم.
دختر عموی بزرگم گفت:
- محبوب، لاغر و قد بلند شده ای. خیلی شیرین شده ای.
نزهت انگار که من کنارشان نیستم، انگار که از شیئی سخن می گوید، سر به سر دختر عمویم گذاشت و گفت:
- معنی شیرین را هم فهمیدیم. نا ندارد نفس بکشد. دست دو طرف کمرش بگذاری انگشتانت به هم می رسند. من که می گویم به جای آن که این همه لباس و عطر و کیف و کفش بخری، کمی هم به خورد و خوراکت برس. انگار آن محبوبه چاق و کپل چند سال پیش را برده اند و این را جایش آورده اند.
الحق که آن محبوبه رفته بود. مرده بود.
با خواهرانم، با دختر عموهایم و با بچه ها به راه افتادیم. راه پیمایی کردیم. کفش ها را کندیم و به آب زدیم. آب خروشان کف بر لبی که خنک و گوارا وارد باغ می شد و غلتان و موج زنان از سمت دیگر خارج می شد. از درخت بالا رفتیم. سوار الاغ شدیم و نزهت با آن هیکل چاقش هن هن کنان دنبالمان می دوید و ما از خنده ریسه می رفتیم. مردها که همگی به پیاده روی رفته بودند، تا ظهر باز نمی گشتند و من، به اصرار همه و در مقابل چشم همه، سبزه گره زدم. دوبار. یکی خنده کنان به نیت شوهر و بار دوم با دلی گرفته در حسرت فرزند.
بعدازظهر، همین که بساط کاهو سکنجبین و باقلای پخته و آش رشته و چای پهن شد، موقعی که مردها تخته نرد بازی می کردند و دده خانم دایره به دست می خواند:
« از درخت نرو بالا، پاهات خراشیده میشه، لباسات گلی میشه، »
سر و کله شورلت سیاهرنگ منصور پیدا شد و منصور و دو پسرش که به قول خجسته مثل دو طفلان مسلم دو طرف او راه می رفتند از راه رسیدند.
آمد، سلام و احوالپرسی کرد و نشست. با نشستن او همه از زن و مرد آرام شدند. از شور و شر افتاد. عبوس نبود. بد خلق نبود. ولی به قول نزهت مثل عصا قورت داده ها بود. خجسته یواشکی در گوش من و نزهت غر زد:
- این دیگر از کجا سر و کله اش پیدا شد؟
نزهت آهسته گفت:
- آمده ماشینش را به ما نشان بدهد.
و بی صدا خندید. هیکل گوشتالودش از شدت خنده تکان می خورد و من و خجسته را نیز به خنده وا می داشت. مادرم نگاه تندی به ما کرد و بلند شد تا کاهو را جلوی دست منصور بگذارد. منصور لب تخت روی گلیم نشسته بود. پا را روی پا انداخته و با دکتر، شوهر خجسته، گرم گفت و گو بودند. من از خجالت می کشیدم ولی او اصلا توجهی به من نداشت. انگار او هم مثل من در فکر بدبختی خودش بود. منصور الحق و الانصاف مرد خوش قیافه ای بود. شیک پوش بود. خوش برخورد بود. آداب معاشرت را به کمال به جا می آورد.
یک فرنگی مآب کامل. ولی در چشم من فقط نقش دیوار بود. خوب می دانستم هنوز از من دلگیر است. کینه مرا دارد. آیا فقط آمده تا شکوه و جلال و تعین خود را به رخ من بکشد؟
از جا برخاستم. دایه را صدا کردم و همراه او چند دور شدم و گفتم:
- دایه جان، آش مانده که برای شوفر آقا منصور ببری؟ چای هم برایش ببر.
به جای مادرم که خسته بود و ترجیح می داد استراحت کند، اکنون من فرمانروای خانه شده بودم. مادرم با کمال میل کدبانوگری را به من واگذار می کرد و خیالش راحت بود. دایه رفت. من همان جا ایستادم. به باغ نگاه می کردم و غرق فکر بودم. منوچهر با بچه های دیگر گرگم به هوا بازی می کرد و دور دامن من می دوید. من انگار خواب بودم. افکار همیشگی به سراغم آمده بودند، دلم آب می شد. از غم گذشته ها، از اندوه آینده. نه، این طور که نمی شد. باید می رفتم مدرسه ناموس و امتحان می دادم و درس می خواندم بعد می رفتم معلم می شدم. باید سر خودم را گرم می کردم. وجودم عاطل و باطل بود. باید کاری می کردم تا از بلتکلیفی دیوانه نشوم. بله، دلم می خواست معلم بشوم.
باز منوچهر دور من چرخید. دامنم را گرفت و خنده کنان از پشت من به سوی همبازی هایش سرک کشید. بی حوصله دستش را از دامنم جدا کردم و گفتم:
- منوچهر، برو یک جای دیگر بازی کن. من حوصله ندارم.
و برگشتم. فقط آن وقت بود که در یک لحظه کوتاه برقی گذرا دیدم. برق چشمان منصور که به سراپای من خیره بود. جدی و دقیق. فقط یک لحظه کوتاه. آن گاه روی برگرداند. زمان آن قدر کوتاه بود که به خود گفتم خیال کرده ام. ولی دل در سینه ام فرو ریخت. نه از عشق منصور بلکه از وحشت آن که دریافتم چه چیز امروز منصور را به این باغ کشانده. تا غروب و موقع برگشتن هر دو معذب بودیم. هم من و هم منصور. تا غروب منصور به قول نزهت همان طور عصا قورت داده نشست و جز چند کلمه ای بر زبان نیاورد. حتی لبخند هم نمی زد. خیلی جدی تر از این حرف ها بود. مادرم برای این که با او هم حرفی زده باشد، از سر ادب پرسید:
- ناهید جان حالش چه طور است؟
ناگهان چهره منصور روشن شد. مثل آفتابی که طلوع کند، لبخند بر لبانش آمد و پاسخ داد:
- خوب. خیلی خوب. بچه شیرینی شده. دست شما را می بوسد.
مادرم گفت:
- روی ماهش را می بوسم.
خجسته دنبال حرف مادرم را گرفت:
- راستی راستی که ماه است. من بچه به این خوشگلی ندیده ام.
باز حار اندوه در دل من خلید. بی جهت نسبت به منصور عصبانی شدم. نگاهی بر او افکندم که با نگاه سرد و بی تفاوت او رو به رو شد. چشمانم اگر قدرت داشتند، همچون گلوله توپ شلیک می کردند. منصور به فراست دریافت و همچنان سرد و بی تفاوت به چشمانم خیره شد.ُُُُُُُُُُُُُُُُُُ
تابستان گذشت. پاییز تمام شد و زمستان از راه رسید. در این مدت گاه منصور را می دیدم. در خانه عمو جان. در خانه خودمان. در خانه نزهت یا دختر عمو هایم. ولی دیگر هرگز آن نگاه دزدانه تکرار نشد و من از این بابت خوشحال بودم. شاید اصلا از اول هم اشتباه کرده بودم. درست نیست. این نگاه ها درست نیست. همان بهتر که نباشد. هیچ احساسی نسبت به منصور نداشتم. از نگاه تحسین آمیز او خوشم آمده بود، گرچه گذرا بود. من هم مثل هر زنی از برانگیختن تحسین دیگران، از شنیدن ستایش این و آن لذت می بردم.
ولی اگر مردی تصور کند که این لذت از تحسین به معنای امکان تسلیم است، سخت در اشتباه است. عشق یک بار مرا اسیر کرد و از پای در آورد. سپس انگار دریچه ای در دلم بود و بسته شد. یا شاید بزرگ تر شده بودم.
عاقل تر شده بودم. شاید طبیعت وظیفه خود را درباره من به انجام رسانده بود. سیر خود را طی کرده و به حال رهایم کرده بود. آرزو داشتم که یک بار دیگر عاشق شوم. عاشق یک نفر. مثلا منصور. با همان حرارت، با همان اشتیاق، با همان کشش. ای کاش دوباره بیمار می شدم. بیچاره و بی اختیار می شدم. ولی می دانستم که دیگر ممکن نیست. دیگر تمام شده بود. به قول پدرم سرم به سنگ خورده بود. بدجوری هم خورده بود.
برف و باران مخلوط می بارید. من پالتو و کلاه، چتر به دست از بیرون رسیدم. از پله ها بالا رفتم. پالتو را بیرون آوردم. چتر را به دست دایه جانم دادم. دایه ام معذب بود. مثل همیشه نبود. می خواست چیزی بگوید، نمی توانست. لابد مادرم غدقن کرده بود. چراغ راهرو روشن بود. پرسیدم:
- منوچهر کجاست دایه خانم؟
- توی اتاق خودش. مشق می نویسد.
مادرم ظاهر شد. با صدایی آهسته در حالی که با دست اشاره می کرد گفت:
- محبوب، بیا کارت دارم؟
- چی شده خانم جان؟
- منصور آقا از عصر آمده این جا نشسته می گوید با محبوبه کار خصوصی دارم. آمده ام با او صحبت کنم.
- با من؟
- این طور می گوید.
- حالا کجاست؟
- توی پنجدری.
- شما هم بیایید تو خانم جان.
- نه. خودت برو ببین چه کارت دارد. دیگر مرا می خواهی چه کنی؟
هم من، هم دایه جان، هم مادرم شستمان خبردار شده بود. چشمان مادرم در چشم دایه می خندید.
- سلام.
رو به پنجره و پشت به در اتاق داشت. آرام برگشت. خشک و رسمی. دست ها را به پشت خود زده بود.
- سلام از بنده است.
- نمی دانید بیرون چه برفی می بارد!
- چه طور نمی دانم؟ دارم می بینم.
لبخند زدم. حرف مزخرفی زده بودم. دنبال موضوعی می گشتم که سکوت را بشکند. سکوت خطرناک بود. او را صمیمی تر می کرد. رویش را باز می کرد و حرفی می زد که من نمی خواستم بشنوم. به سوی بخاری رفتم و دست هایم را روی آن گرفتم. صدای ترق و ترق هیزم را می شنیدم. پرسیدم:
- چیزی خورده اید؟
- بله. همه چیز صرف شده.
به طرف در رفتم و با صدای بلند چای خواستم.
- حالا یک چای دیگر هم بخورید. نمک ندارد. من که دارم از سرما یخ می بندم. چای در این هوا خیلی می چسبد.
گفت:
- هر چه شما امر کنید من اطاعت می کنم.
به چشمانش نگاه کردم. سرد و جدی بود. اما حرف هایش خیلی معنا داشت. با دستپاچگی گفتم:
- حالا چرا ایستاده اید؟ بفرمایید بنشینید.
یک صندلی را کنار بخاری کشیدم و نشستم. او هم، در میان بهت و نگرانی و حیرت من، صندلی دیگری را آن طرف بخاری کشید و نشست. دایه چای آورد و تعارف کرد. خوشحال شدم. هر چه اتاق شلوغ تر باشد من آسوده تر هستم. دیگر حال لیلی و مجنون بازی ندارم. دیگر حوصله بچه بازی ندارم. دیه یک میز عسلی کوچک هم کنار دست ما گذاشت و رفت. می دانستم پشت درز در به تماشا ایستاده. ولی بلافاصله فراموشش کردم. چون منصور صاف رفت سر اصل مطلب.
- محبوبه، آمده ام با تو صحبت کنم. حالا دیگر وقتش شده.
دستپاچه شدم. خواستم از جا برخیزم. استکان چای را که در انگاره نقره بود روی میز گذاشتم و گفتم:
- خوب، پس بگذارید خانم جانم را هم صدا کنم.
خم شد. مچ دستم را گرفت و وادارم کرد که بنشینم، ولی دستم را رها نکرد:
- گفت فقط با تو.
دست من روی زانویم زیر دستش بود. انگار نزهت دست مرا گرفته باشد. انگار خجسته دست مرا گرفته باشد. ولی دیدم که صورت او سرخ شد. دستم را فشار نمی داد. فقط سرش را پایین انداخت. یک لحظه به دست هایمان نگاه کرد و بعد، آهسته دستش را پس کشید. مدتی سکوت برقرار شد. دیگر تلاشی برای شکستن سکوت به خرج ندادم. او حرف خود را زده بود. پا روی پا انداخت و دست ها را به سینه زد و به شعله بخاری خیره شد.
- محبوبه، من هنوز هم می خواهم با تو ازدواج کنم.
بدنم لرزید. قیافه رنج کشیده زنی در نظرم مجسم شد که با همه متانت و اصالت، آبله صورتش را از بین برده بود. که یک دختر شیرخوار داشت. که یک پسر از خودش و یک پسر از هوویش را سرپرستی می کرد. نسبت به منصور خشمگین شدم. خودم را در حد کوکب دیدم. منصور حتی از من خواهش هم نکرده بود. لحن صدایش تقریبا آمرانه بود. مثل این که من حق مسلم او بودم. انگار منتظر چنین پیشنهادی بوده ام و در آرزوی چنین ساعتی دقیقه شماری می کرده ام. گفتم:
- من هم هنوز حاضر نیستم زن تو بشوم.
ادامه دارد...

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید
https://telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
رمان بامداد خمار