سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت هشتم


قصه شب/ دزیره- قسمت هشتمآخرین خبر/ در این شب های نوروزی می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل


در این شب های نوروزی می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.
ساعت پنج بعد ازظهر دسته گل بزرگ و عظیمی که ژوزف در پشت آن مخفی بود وارد منزل گردید . ژوزف و دسته گل به وسیله ی ماری به اتاق پذیرایی هدایت شدند و سپس به مادرم اطلاع دادند و دراتاق پذیرایی پشت سرآنها بسته شد . گوشم را به سوراخ کلید چسبانیدم تا ازصحبت های آهسته ژوزف و مادرم چیزی بفهمم ولی آنها آن قدر آهسته صحبت می کردند که چیزی دستگیرم نشد . به ژولی که به دراتاق پذیرایی تکیه کرده بود گفتم :
- صدوپنجاه هزارفرانک طلا .
ژولی خود را جمع وجورکرده وجواب داد:
- چه می گویی ؟درچه خصوص صحبت می کنی ؟
- پدر صد و پنجاه هزار فرانک طلا برای جهیز تو و صد و پنجاه هزار فرانک طلا برای جهیز من تعیین کرده فراموش کردی وقتی که وکیل خانوادگی وصیت نامه پدر را باز کرد و خواند؟
ژولی با ترش رویی دستمال خود را بیرون آورده و پیشانی مرطوبش را خشک کرده وجواب داد :
- چندان مهم نیست .
یک نفر ازپشت سر گفت :
- خب آیا باید به شما تبریک بگویم ؟
ناپلئون که تازه وارد شده بود با ما به دراتاق پذیرایی تکیه داده و گفت :
- اجازه می دهید مثل برادر شوهر آتیه شما دراین انتظار تحمل ناپذیر شرکت کنم ؟
حوصله ی ژولی سررفته و درحالی که اشک درچشمانش جمع شده بود گفت :
- هرچه می خواهید بکنید ولی مرا آسوده بگذارید .
با این حرف من و ناپلئون با نوک پنجه به طرف ایوان رفته و آهسته نشستیم . من علیه تمام این جریانات جنون آمیز با خود مبارزه می کردم این وصیت به طورکلی احمقانه بود . ناپلئون آهسته به پهلویم زده و درحالی که قیافه عجیب و احمقانه ای به خود گرفته بود گفت :
- ممکن است بگویم قدری مهربان تر باشید ؟
ناگهان دراتاق باز شد و مادرم با صدای لرزانی گفت :
- ژولی خواهش می کنم بیایید .
ژولی مثل یک خل دیوانه به اتاق پرید و در پشت سر او و مادرم بسته شد. بازوهایم را دور گردن ناپلئون حلقه کرده با شدت می خندیدم و می خندیدم . با اعتراض گفتم :
- چه خبراست؟ ماچم نکن .
ناپلئون ازموقعیت استفاده کرده و باحرارت مرا می بوسید . ناگهان به یاد لباس رسمی ژنرالی او افتاده خود را عقب کشیدم و بانگاه ملالت باری به او نگریستم . همان یونیفرم ژولیده نخ نمای سبز رنگ را به تن داشت . سپس با عجله و لحن ملامت باری گفتم :
-جناب ژنرال عالی مقام بهتر بود که امروزلباس رسمی خود را می پوشیدید.
صورت رنگ پریده ی او کاملا سرخ شده و اعتراف کرد :
- اوژنی من لباس رسمی ندارم . هرگز آن قدرپول نداشته ام که بتوانم لباس رسمی تهیه نمایم . لباسی که ارتش می دهد لباس زیر و این لباس صحرایی است که به تن دارم . باید با پول خودمان لباس رسمی تهیه نماییم و می دانید ....
مشتاقانه سرم را حرکت داده و گفتم :
- البته می دانم که به مادر و سایربرادران و خواهرانت کمک می کنی و تهیه ی لباس رسمی کاملا بی مورد خواهد بود اینطورنیست ؟
در همین موقع مادرم درمقابل ما ایستاد و درحالی که می خندید و گریه می کرد گفت :
- بچه ها خبرخوشی برای شما دارم ژولی و ژوزف .....
صدای او قطع شد . سپس خود را جمع و جور کرده ادامه داد :
اوژنی . سوزان را خبر کن . ببین اتیین آمده است . به من قول داد سرساعت پنج و نیم درخانه خواهد بود .
با عجله ازپله ها بالا دویده و به سوزان و اتیین اطلاع دادم سپس همگی شامپانی نوشیدیم .
تقریبا هوای باغ تاریک شده بود . ژولی و ژوزف دیگر به فکر خانه تابستانی نبوده و درباره ی منزلی که درحومه ی شهر تهیه خواهند کردصحبت می کردند. قسمتی از جهیز ژولی صرف خرید یک ویلای قشنگ خواهد شد .
ناپلئون رفت تا خبرمسرت بخش نامزدی ژولی و ژوزف را به مادرش برساند و من به اتاقم آمدم که وقایع را بنویسم .
شنگولی و خرمی من که در اثر شامپانی بود برطرف شده و خسته و کمی اندوهگین هستم زیرا به زودی در این اتاق سفیدمان تنها خواهم شد و دیگر نخواهم توانست سرخاب ژولی را مصرف کرده و مخفیانه داستان ها و رمان های عاشقانه ی او را بخوانم ولی نمی خواهم غمگین باشم میل دارم به چیزهای طرب انگیز فکر کنم . باید بفهمم چه موقع روز تولد ناپلئون است . شاید مقرری روزانه ام را که ذخیره کرده ام برای لباس رسمی ژنرالی کافی باشد. اما ازکجا لباس رسمی برای یک ژنرال می توان خرید ؟

دیشب بسیارناراحت خوابیدم دائما خواب های پریشان می دیدم . تمام شهر در خوشی و عشرت وحشیانه ای به سر می برند . مردم درمقابل شهرداری می رقصند و دسته های موزیک یکی پس از دیگری در شهر رژه رفته و دائما مشغول نواختن هستند . فقط من در تنهایی و غم و اندوه غوطه ور هستم . فرماندار شهر تصمیم گرفته پس از دوسال جشن بزرگی را مهیا کند . در روز نهم ماه ترمیدور، روبسپییر و برادرش به وسیله ی سایر نمایندگان ازکلیه ی حقوق مدنی محروم ،توقیف و روز بعد در زیر تیغه ی گیوتین جان دادند . هرکسی که کوچکترین رابطه و یا تماسی با روبسپییر داشته در ترس و وحشت به سر برده و هر لحظه ممکن است توقیف گردد . ژوزف شغل خود را که به مناسبت آشنایی ناپلئون با برادرکوچک روبسپیر به دست آورده بود از دست داده . تاکنون نود ژاکوبین را در پاریس اعدام کرده اند . اتیین گفت که هرگز مرا نخواهد بخشید زیرا من بودم که بوناپارت هارا به منزل آورده ام . مادرم اصرار می کند ژولی و من در مهمانی فرماندارشرکت نماییم . این اولین مهمانی من است ولی من نخواهم رفت . وقتی که نمی دانم ناپلئون را کجا برده و با او چه کرده اند چگونه می توانم بخندم و برقصم .
تا روز نهم .....نه روز دهم ماه من و ژولی راستی خوشحال و خرم بودیم . ژولی مشتاقانه مشغول تهیه و حاضر کردن جهیز خود بود و صدها مرتبه حرف B را روی ملافه های بالش ،تشک ، دستمال سفره ، دستمال دست و سایر چیزها برودردوزی کرده . قرار است شش هفته ی دیگر عروسی ژولی برپا شود . تقریبا ژوزف همه روز با مادر، برادران وخواهرانش به ملاقات و دیدن ما آمده است . وقتی که ناپلئون گرفتار بازرسی استحکامات نبود تقریبا تمام ساعات روز را اینجا و با من به سر می برد . بعضی مواقع آجودان های زیبا و خوش هیکل او ستوان ژانوت Junot و سروان مارمون Marmon نیز همراه او بودند . ولی صحبت های پایان ناپذیر سیاسی مورد توجه من نیست و به همین دلیل است که دو ماه قبل متوجه شدم که روبسپیر روش جدیدی برای انتخابات وضع کرده است . چنین به نظر می رسد که پس از این نمایندگان را می توان برحسب دستور یکی ازاعضای کمیته امنیت عمومی توقیف کرد . می گویند که غالب نمایندگان وجدانا گناه کارند زیرا به وسیله ی اخاذی و رشوه گیری متمول شده اند . شایع است که تالیین Tallien و باراس Barras که هر دوی آنها نماینده هستند میلیونر شده اند . روبسپیر هم بدون انتظارمارکیزدو فونتاینی Fontanay زیبا را که تالییین از زندان آزاد کرده و معشوقه ی خود ساخته بود توقیف کرد و چرا روبسپیر این زن را توقیف کرد؟ کسی نمی داند. شاید برای آزردن تالیین او را توقیف کرده . بسیاری از مردم معتقدند که مدرکی علیه فونتانی وجود داشته . در صورتی که سایرین عقیده دارند که تالیین و باراس می ترسیدند که به علت رشوه های زیادی که دریافت کرده بودند توقیف شوند . آنها به طریقی مخفیانه با شخصی به نام فوشه Fuche علیه روبسپیر توطئه کردند .
در اول به زحمت می توانستیم این شایعات را قبول کنیم ولی وقتی که اولین روزنامه ی پاریس به اینجا رسید در یک لحظه تمام شهر منقلب شد . پرچم ها را در پنجره ها آویختند . مغازه ها را بستند و هرکسی به سراغ دیگری می رفت . فرماندار منتظر دستور پاریس نشد . تمام بازداشت شده گان سیاسی را آزاد کرد . کلیه ی ژاکوبین ها مخفیانه توقیف شدند . همسر فرماندار مشغول تهیه ی صورت افراد برجسته ی شهر است تا آنها را به بال شهرداری دعوت نماید .
ناپلئون و ژوزف برای دیدن اتیین آمدند. هر دو وحشت زده بودند و با برادرم در اتاق پذیرایی مشغول صحبت شده و به کسی اجازه ی ورود ندادند . پس از آن اتیین با عصبانیت بسیار به مادرم گفت که این حادثه جویان جزیره کرسی ما را به زندان خواهند فرستاد . ناپلئون ساعت ها در خانه ی تابستانی نشسته و به من می گفت که باید به فکر شغل دیگری باشد و گفت :
- تو راستی فکر نمی کنی افسری که روبسپیر توجه خاصی به او داشته در ارتش باقی نخواهد ماند ؟ او را اخراج خواهند کرد . برای اولین مرتبه دیدم که او انفیه مصرف می کند. هر روز ژانوت و مارمون مخفیانه ناپلئون را در منزل ما ملاقات می کردند. هیچ یک از آنها نمی توانستند قبول نمایند که ناپلئون از ارتش اخراج می شود . وقتی که به او گفتم ژانوت و مارمون چه گفته اند سعی کرد خونسردی خود را حفظ نماید . شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت :
-ژانوت احمق است. کاملا صدیق و وفادار ولی احمق است .
- ولی تو همیشه می گفتی او بهترین رفیق تو بوده است .
- البته او بسیار باوفا است ، حتی حاضر است جان خود را فدا کند ولی در سر او مغز نیست ، هیچ فکر ندارد ، یک احمق کامل است .
- مارمون چطور ؟
- مارمون موضوع دیگری است . مارمون نسبت به من وفادار است زیرا معتقد است که ظاهرا طرح های ایتالیایی من باید موفقیت داشته باشد می فهمی ؟
سپس تمام انتظارات ما بهم خورد. آخرین شبی که ناپلئون شام را با ما صرف می کرد ناگهان صدای قدم سربازان را شنیدیم . ناپلئون از جا پرید و به طرف پنجره دوید . زیرا هرگز نمی تواند تحمل نماید که چهار سرباز را که مشغول قدم زدن هستند ببیند و نام هنگ آنها بی اطلاع باشد. می خواهد بداند ازکجا آمده اند و به کجا می روند . نام گروهبان آنها چسیت ؟ صدای منظم قدم در مقابل منزل متوقف شد . سپس صدای راه رفتن سربازان روی سنگ ریزه های باغ و آنگاه ضربه ی محکمی به در منزل نواخته شد . همه مانند مجسمه ی بی روح آنجا نشسته بودیم . ناپلئون از پنجره برگشت یک لحظه ساکت و بی حرکت ایستاد . گویی مجسمه سنگی بی روحی کنار در ایستاده است بازوهایش را روی سینه قرار داده صورت او مانند گچ سفید بود. در باز شد . ماری و سربازان وارد اتاق شدند . ماری گفت :
- مادام کلاری ....
سربازان صحبت او را قطع کرده گفتند :
- ژنرال بوناپارت در منزل شماست ؟
چنین به نظر می رسید که نام ناپلئون را از حفظ است زیرا با سرعت و بدون لکنت نام ژنرال را ادا کرد .ناپلئون در نهایت سکوت و آرامش از کنار پنجره به جلو آمد و به طرف او رفت سرباز پاشنه های خود را محکم بهم کوبید و سلام داد و گفت :
- دستور توقیف همشهری ژنرال بوناپارت را همراه دارم .
درهمین لحظه ورقه ای را به او داد ناپلئون کاغذ را نزدیک چشم خود برد . من از جا پریدم :
- الان برای شما شمع می آورم .
- متشکرم عزیزم ! من احکام را خوب می دانم .
سپس کاغذ را رها کرد . کاغذ در هوا چرخید و روی زمین افتاد . ناپلئون به دقت سرباز را نگریست و مستقیما به طرف او رفت و با انگشت روی دکمه ی او زد :
- حتی در یک شب گرم تابستان دکمه ی اونیفورم یک گروهبان ارتش جمهوری فرانسه بایستی طبق مقررات بسته باشد .
در همان لحظه که سرباز نگران و مغشوش مشغول بستن دکمه لباسش بود ناپلئون با صدای بلند گفت :
- ماری ، شمشیر من در سرسرا است آن را لطفا به گروهبان بده .
در حالی که خم شده بود به مادرم گفت :
- ببخشید مادام کلاری شما را ناراحت کردم .
مهمیز ناپلئون صدا کرد و گروهبان پشت سر او به راه افتاد . کوچکترین حرکتی از ما سر نزد . مجددا در خارج از منزل صدای قدم سربازان شنیده شد . سپس رفته رفته در سکوت و تاریکی محو گردید . بالاخره اتیین سکوت را شکست :
- کاری از ما ساخته نیست بهتر است غذایمان را تمام کنیم .
قاشق ها در ظرف سوپ حرکت کرد. مشغول صرف کباب بودم که اتیین مجددا به صدا در آمد :
- دراولین وحله به شما نگفتم این مرد حادثه جویی است که می خواهد در پناه جمهوری به شغل و مقام برسد ؟
وقتی دسر می خوردیم اتیین باز شروع کرد :
- ژولی ، بسیار متاسفم که با نامزدی و ازدواج تو و ژوزف موافقت کردم .
پس از غذا از درب عقب منزل خارج شدم . اگر چه مادرم بارها فامیل بوناپارت را دعوت کرده ولی مادام لتیزیا هرگز این مهمانی را پس نداده و به زحمت می توانم بفهمم چرا این فامیل در فقیر ترین و پست ترین قسمت شهر در پشت بازار ماهی فروشان زندگی می کنند . مادام لتیزیا محققا خجالت می کشد که ما را به چنین محلی دعوت نماید ولی اکنون من به طرف این منزل می روم . باید به او و ژوزف بگویم چه حادثه ای برای ناپلئون رخ داده و ببینم چه می توان کرد. هرگز این سفر عجیب و کوچه های تنگ و تاریک پشت بازار ماهی فروشان را فراموش نمی کنم . اول می دویدم موهای مرطوبم روی پیشانیم چسبیده و قلبم مانند پتک می کوبید . مردم درمیدان شهرداری می رقصیدند . مرد لاغر اندامی با یقه ی باز بازویم را چسبید وقتی که با شدت او را عقب زدم شروع به خنده کرد . چندین مرتبه چنین موجودات عجیب در سر راهم سبز شدند و انگشتان مرطوب و چسبناک آنها بازویم را فشردند
ناگهان صدای قهقهه و خنده ی دختری به گوشم رسید که گفت :
- خوب ....من ؟ هرگز .....این دختر کوچولو کلاری است .
صدای الیزا خواهر بزرگ ناپلئون بود . الیزا هفده سال بیشتر ندارد ولی آن شب با آن توالت تند و زننده و سرخاب سیر و گوشواره های سنگین بلند و پیراهن عجیبش مسن تر به نظر می رسید . الیزا به بازوی جوانی که یقه ی بلند و جدیدش قسمت اعظم صورت اورا مخفی کرده بود تکیه داشت . الیزا صدایم کرده گفت :
- اوژنی ،اوژنی آیا ممکن است دوست من با گیلاسی شراب از تو پذیرایی نماید ؟
توجهی به او نکرده و به حرکت خود ادامه داده و در جمعیت ناپدید شدم سپس در تاریکی ناپاک و پرحیله که با فریاد های خشم و خنده های وحشتناک توام بود ، غوطه ور گردیدم . کلمات ناپسند فحش و ناسزا از در و دیوار به گوش می رسید یک گربه ماده فحل روی بام ها فریاد و صدا می کرد . وقتی به بازار ماهی فروشان که چند چراغ کم نور در آنجا آویزان بود رسیدم نفسی براحتی کشیدم و از ترس و وحشت بی مورد خود شرمنده شدم . و ازمقایسه ی منزل سفیدمان با این محله ی کثیف خجالت کشیدم . از بازار ماهی فروشان عبور کرده و از مردی سراغ منزل بوناپارت را گرفتم . مرد با انگشت به غار تنگ و تاریکی که در خیابان بود اشاره کرد . در سوم دست چپ ،ژوزف یک مرتبه به من گفته بود که در یک زیر زمین زندگی می کنند . از پله ها ی باریک عبور کرده در را فشار داده و به آشپز خانه مادام بوناپارت وارد شدم . اتاق بزرگ و و سیعی بود ولی نتوانستم این اتاق را به وضوح ببینم زیرا فقط یک شمع کوچک ناچیز روی فنجان شکسته ای سوسو می زد و بوی کثیفی استشمام می شد . ژوزف پیراهن چروک خورده بدون کراواتی در بر و در کنار شمع روزنامه می خواند . لوسیین Lucien در مقابل ژوزف نشسته روی میز خم شده و مشغول نوشتن بود . در وسط میز بشقاب هایی که باقیمانده ی غذا در آن بود ، دیده می شد . در قسمت عقب و تاریک آشپز خانه یک نفر مشغول شستن لباس بود . صدای چلپ چلپ دستهایی که با قدرت خارق العاده روی تخته ی لباس شویی بالا و پایین می رفت می شنیدم صدای ریزش آب با شستوشوی لباس مخلوط شده بود .
-ژوزف !
ژوزف متوجه گردید و نگران شد . مادام بوناپارت به فرانسه شکسته ای گفت :
- کسی آمده ؟
صدای چلپ چلپ رختشویی قطع شد . مادر ناپلئون به طرف شمع نزدیک گردید و دستهایش را با پیشبند درازش خشک کرد . گفتم :
- من هستم ، من اوژنی کلاری .
در این موقع ژوزف و لوسیین با نگاه استفهام به یکدیگر نگریستند .
- محض رضای خدا چه شده ؟ چه حادثه ای رخ داده ؟
- ناپلئون را توقیف کردند .
سکوت مرگباری فضای تاریک و خفه ی زیر زمین را فرا گرفت مادرناپلئون زیر لب دعا می خواند " مریم مقدس ، مریم مقدس !" صدای ژوزف که تقریبا فریاد می کرد همه را تکان داد :
- می دانستم ، پیش بینی کرده بودم ، می دانستم چنین حادثه ی رخ می دهد .
لوسیین با آهنگ خسته و شکسته گفت :
- چه بد !
خواهش کردند که روی صندلی لق و شکسته نشسته و واقعه را برای آنها بگویم . لویی برادر شانزده ساله ی چاق ناپلئون از اتاق مجاور آمده و به سخنانم گوش کرد. هیچگونه تغییری در صورت او ندیدم . صحبتم با فریاد وحشتناکی قطع گردید . در زیرزمین به شدت باز شد . ژرم Gerome برادر ده ساله ی ناپلئون مثل اجل وارد آشپز خانه گردید . پشت سر او کارولین خواهر دوازده ساله ناپلئون آمد و ناسزا گویان گردن ژرم را که می خواست چیزی را در دهان خود بچپاند گرفت . مادام بوناپارت سیلی محکمی به صورت ژرم زد و به زبان ایتالیایی کارولین را سرزنش نموده و چیزی را که ژرم می خواست در دهان او بگذارد از او گرفت . وقتی متوجه شد که قطعه شیرینی است آنرا نصف کرد نیمی را به ژرم و نیمی را به کارولین داد و گفت :
- ساکت باشید مهمان داریم .
وقتی کارولین متوجه شد گفت :
- اوه لابد یکی از کلاری های متمول .
و سپس به میز نزدیک شد و روی زانوی لوسیین نشست . با خود اندیشیدم که فامیل وحشتناکی هستند . ولی از تصورات خود خجالت می کشیدم . چاره ای نداشتند نفرات فامیل بسیار زیاد بعلاوه آن قدر فقیر بودند که نمی توانستند غیر از یک آشپز خانه اتاق های دیگری داشته باشند . در این موقع ژوزف شروع به سوال کرد :
- چه افرادی ناپلئون را توقیف کردند ؟ مطمئن هستی که آنها سرباز بودند نه پلیس ؟
- بله سرباز بودند .
- پس در زندان نیست و فقط توقیف نظامی است .
مادام بوناپارت سوال کرد :
- چه فرقی بین زندان و توقیف نظامی است ؟
- اختلاف زیادی وجود دارد ، مقامات نظامی هرگز یک ژنرال را در دادگاه نظامی محکوم به مرگ نمی کنند .
مادام بوناپارت یک چهار پایه برداشته و کنارم نشست و دست مرطوبش را که در اثر کار کبره بسته بود روی دست من گذارد و گفت :
- دختر خانم نمی دانید این واقعه چقدر برای ما اسفناک است زیرا ناپلئون در بین ما تنها فردی است که حقوق مرتبی دارد او همیشه با صرفه جویی زیاد زندگی می کرد و نصف حقوقش را برای مخارج بچه ها به من می داد راستی توقیف پسرم مایه ی بد بختی و تاثر است .
لویی چاق که تقریبا راضی به نظر می رسید با فتح و پیروزی گفت :
- او دیگر نمی تواند مرا مجبور کند که به ارتش ملحق شوم .
لوسیین با فریاد به پسر چاق گفت :
- خفه شو .
لویی شانزده ساله است ولی حتی در تمام مدت عمر خویش یک روز کار نکرده . ناپلئون می خواست او وارد ارتش شود تا لااقل مادرش یک نان خور کمتر داشته باشد . نمی توانم تصور کنم که این لویی تنبل چگونه راهپیمایی خواهد کرد . ولی شاید ناپلئون می خواست او به سواره نظام ملحق شود .
مادام بوناپارت سوال کرد :
- ولی چرا ناپلئون را توقیف کرده اند .
ادامه دارد...
نویسنده: آن ماری سلینکو


با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هشتم