سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت سوم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت سومآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل
- چیه؟
- می گم بیا این رو بگیر. برنامه کلاسامونه. الان باید بریم طبقه دوم. زود باش. النا گذاشت که مردیت او را توی راهرو، روی پله ها و داخل کلاس دنبال خودش بکشد. النا ماشین وار رفت و نشست روی صندلی و به معلم زُل زد، اما در حقیقت اصلاً او را نمی دید. شوکی که به او وارد شده بود هنوز رهایش نکرده بود. النا نمی توانست مورد دیگری را به خاطر بیاورد که پسری از کنارش گذشته باشد، بدون آن که نگاهی به او بیندازد. همه شان – حداقل – نگاه می کردند. بعضی از آن ها سوت می زدند، بعضی ها می آمدند و چند کلمه ای صحبت می کردند و بعضی ها
هم تمام مدت خیره می شدند.
و النا هیچ وقت با این چیزها مشکلی نداشت. و تازه مگر برای یک دختر چه چیزی از پسرها مهمتر بود؟ پسرها معیاری بودند برای این که بدانی چه قدر دوست داشتنی هستی و چه قدر زیبایی. تازه در خیلی از موارد به کار می آمدند و به آدم کمک می کردند. خیلی وقت ها می توانستند هیجان زده ات کنند، هر چند که همه این
کارهای شان، بعد از مدتی مسخره به نظر می رسید. بعضی هاشان هم که از همان اول حال آدم را به هم می زدند.
به نظر النا پسرها مثل سگ های کوچولو بودند که خیلی دوست داشتنی هستند اما می توانی هر وقت خواستی رهایشان کنی و بروی با سگ کوچولوی دیگری بازی کنی. به نظر النا تعداد بسیار کمی از پسرها می توانستند چیزی بیشتر از این باشند. تعداد بسیار کمی از آن ها می توانستند واقعاً دوستت باشند؛ درست مثل مت.
سال قبل النا امیدوار بود که مت همانی باشد که همیشه به دنبالش بوده. «! آه مت » کسی که می تواند به او احساسی متفاوت از بقیه بدهد. احساسی از جنس برنده شدن در یک رقابت یا به رخ کشیدن چیزی که بقیه دخترها نتوانسته اند به دست بیاورند.
احساس النا به مت بسیار قوی بود، اما در طول تابستان که وقت بیشتری برای فکر کردن داشت، متوجه شد که این احساس خیلی شبیه حسی است که به خواهرش یا به پسر عمویش دارد و نه بیشتر.
خانم هالپرن داشت جزوه های مثلثات را پخش می کرد. النا اتوماتیک وار دستش را دراز کرد و جزوه را گرفت و اسمش را روی آن نوشت، اما هنوز هم در افکارش غرق بود. اما مت را بیشتر از هر پسری که می شناخت دوست می داشت. شاید هم به همین دلیل بود که می خواست با مت به هم بزند. نمی دانست آیا می تواند با یک نامه این را به مت بگوید یا اصلاً می تواند الان این را به او بگوید. النا از این نمی ترسید که مت سر این قضیه سر و صدا راه بیندازد. چون شخصیت مت اصلاً اینطوری نبود. بیشتر می ترسید که مت دلیل این کارش را متوجه
نشود، چون خود النا هم دلیلش را درست متوجه نمی شد. النا حس می کرد که باید همیشه به دنبال چیزی باشد؛ چیزی که هر گاه فکر می کرد آن را به دست آورده می دید که این همان چیزی نبوده که همیشه می خواسته. مت هم همان کسی نبود که النا همیشه می خواست. نهاو و نه هیچ کدام از پسرهای دیگری که النا می شناخت. برای همین بود که النا مجبور می شد همیشه از اول شروع کند. خوشبختانه همیشه هم می شد آدم جدید پیدا کرد. هیچ پسری هرگز نتوانسته بود در برابرش مقاومت کند. هرگز نشده بود که پسری دست رد به سینه او بزند. تا الان که...
«... تا الان » : النا با خودش گفت
و بعد، در حالی که به اتفاق توی راهرو فکر می کرد، خودکار را بین انگشتانش فشار داد. اصلاً نمی توانست قبول کند که این قدر به او بی توجه باشد که حتی یک نگاه هم به او نیندازد. زنگ کلاس خورد و همه بیرون رفتند اما النا در آستانه در توقف کرد و سپس به یکی از دخترهایی که با او توی پارکینگ بود رو کرد و گفت:
- فرانسس بیا این جا.
فرانسس مشتاقانه پیش رفت. صورت سفیدش خوشحال به نظر می رسید.
- گوش کن فرانسس! اون پسری که صبح دیدیم رو یادت میاد؟
- با اون پورشه با کلاسش مگه می شه یادم بره؟
- من برنامه کلاسی اش رو می خوام. ببین می تونی از دفتر برام بگیری. یا اگه
تونستی از خودش بگیر و کپی کن برام. هر کار که میخوای بکنی بکن فقط برام گیرش بیار. فرانسس چند لحظه هیجان زده به النا نگاه کرد، اما بعد لبخند زد و سر تکان داد.
- باشه النا، سعی خودمو می کنم. اگه گیر آوردم سر ناهار میام پیشت.
- ممنونم
النا دور شدن دختر را تماشا کرد. مردیت سرش را نزدیک گوش او آورد و گفت:
- خودت می دونی که خیلی دیوونه ای؟
- چه فایده ای داره ملکه مدرسه باشی اما نشون ندی که هستی.
النا سپس پرسید:
- الان باید بریم کدوم کلاس؟
مردیت برنامه را دستش داد و گفت:
- تو بازرگانی عمومی داری الان. من باید برم سر کلاس شیمی.
- بعداً می بینمت.
کلاس بازرگانی عمومی و بقیه ی کلاس های صبح با بی حوصلگی النا تمام شدند. در طول این مدت النا فقط فکرش این بود که آیا ممکن است یکبار دیگر با دانش آموز جدید برخورد کند؟ اما آن ها توی هیچ کدام از کلاس های صبح با هم نبودند. البته مت توی یکی از کلاس ها بود و وقتی که چشمان آبی اش را به چشمان النا دوخت،
حس کرد که چیزی در وجودش تیره می کشید. مت فقط لبخند می زد، اما ... موقعی که زنگ ناهار به صدا در آمد النا، در مسیر کافه تریای مدرسه با تکان دادن سر به سلام بقیه جواب می داد. کارولین بیرون کافه تریا ایستاده بود. شانه هایش را به دیوار تکیه داده بود. سرش بالا بود و کمرش را کمی جلو داده بود. دو پسری که با
کارولین صحبت می کردند، وقتی النا به آن ها رسید حرف شان را قطع کردند و با آرنج سلقمه ای به هم زدند.
النا سلام ساده ای به آن ها کرد و به کارولین گفت:
- بریم تو ناهار بخوریم؟
کارولین با چشمان سبزش چشمکی به النا زد و سپس دست برد و موهای براق قهوه ای مایل به طلایی اش را از روی صورتش کنار زد. کارولین با لحنی آرام به النا گفت:
- نظرت راجع به میز سلطنتی چیه؟
ذهن النا به قدیم برگشت. او و کارولین، از زمانی که به مهد کودک می رفتند با همبودند و همیشه هم با هم رقابت طبیعی و خوبی داشتند، اما این اواخر کارولین عوض
شده بود. رقابت شان را خیلی جدی می گرفت. لحنش موقع صحبت با او مشخصاً تلخ و گزنده بود. النا گفت:
- واسه یه ملکه سخته که رعیت رو به میز ناهار خوریش راه بده.
- آها؟ راست می گی خب، حق با توئه!
و سپس صورتش را کامل به سمت او برگرداند. آتشی در انتهای چشمان گربه ای سبز رنگش می سوخت.
النا از حس دشمنانه ای که در چشمان کارولین می دید شوکه شده بود. دو پسری که آن جا بودند به سختی لبخندی زدند و آرام کنار کشیدند.
کارولین که اصلاً متوجه رفتن آن ها نشده بود گفت:
- این تابستون که این جا نبودی خیلی چیزها عوض شده. شاید دیگه دوران
سلطنت تو هم تموم شده باشه.
النا سرخ شده بود و خودش هم این را حس می کرد. در حالی که سعی داشت
صدایش نلرزد گفت:
- شاید... اما ملکه بودن رو نمی شه به زور به دست آورد کارولین.
النا سپس رویش را برگرداند و داخل ناهار خوری شد. وقتی النا چشمش به بانی، مردیت و فرانسس که با آن ها بود افتاد، قدری آرام گرفت. گونه هایش که سرخ شده بودند کم کم داشتند سرد می شدند. ناهارش را انتخاب کرد
و رفت پیش آن ها. النا هیچ وقت نمی گذاشت کارولین رویش را کم کند. اصلاً کارولین برای او در حدی نبود که بخواهد دغدغه اش باشد. النا که نشست پشت میز، فرانسس کاغذی را در آورد و تکان داد. فرانسس گفت:
- گیرش آوردم.
بانی با لحنی جدی گفت:
- من هم خبرای مهمی دارم. اون پسره توی کلاس زیست شناسی با ماست. من امروز درست رو به رویش نشسته بودم. اسمش استفانه. استفان سالواتوره. اهل ایتالیاست و توی حاشیه شهر توی مهمون خونه ی خانم فلاورز زندگی
می کنه.
بانی آهی کشید و ادامه داد:
- خیلی هم رمانتیکه... کارولین کتاباش رو انداخت روی زمین و اون نشست و
جمع شون کرد و داد بهش.
چهره النا در هم فرو رفت و گفت:
- روش های کارولین خیلی قدیمیه. تعریف کن ببینم دیگه چی شد؟
- همه اش همین. اصلاً با کارولین حرف هم نزد. خیلی خیلی مرموزه. خانم اندیکات معلم زیست شناسی مون سعی کرد وادارش کنه که عینک آفتابی اش رو در بیاره، ولی زیر بار نرفت. گفت دستور پزشکی داره که عینک بزنه.
- دستور پزشکی دیگه چه صیغه ایه؟
- من چه می دونم، شاید داره می میره و الان روزای آخرشه. به نظرت این
خیلی رمانتیک نیست؟
مردیت گفت:
- آره چه جورم!
النا در حالی که لب هایش را گاز می گرفت، به کاغذی که فرانسس آورده بود نگاه کرد و گفت:
- ما توی ساعت هفتم با همیم. تاریخ اروپا داریم. کس دیگه ای هم اون کلاس رو داره؟
بانی جواب داد:
- منم دارم. فکر می کنم کارولینم داره. آها! شاید مت هم داشته باشه. دیروز داشت می گفت که چقدر بد شانس بوده که افتاده تو کلاس آقای تانر. النا با خودش فکر کرد که عالی خواهد شد و با چنگال شروع کرد به وَر رفتن با پوره
سیب زمینی اش. به نظرش می رسید که کلاس خیلی هیجان انگیزی خواهند داشت.
***
استفان خوشحال بود که اولین روز مدرسه داشت تمام می شد. دلش می خواست فقط برای چند لحظه هم که شده از شر این اتاق های شلوغ و راهروهای پر سر و صدا خلاص شود.
این همه ذهن، این همه فکر. فشار این همه فکر را که دور و برش بودند احساس می کرد. افکار دیگران که دور و برش می چرخیدند برایش سرگیجه آور بود. سال ها بود که با انبوه انسان ها مواجه نشده بود.
از بین افکار درهم تمام مدرسه می دید که ذهن یک نفر روی او تمرکز کرده. ذهن یکی از آنهایی که توی راهرو نگاهش کرده بود. استفان نمی دانست او چه شکلی است، اما حس می کرد شخصیتی قوی دارد. مطمئن بود که می تواند او را دوباره تشخیص بدهد.
با این تغییر قیافه ای که داده بود تقریباً روز اول مدرسه را بدون خطر از سر گذرانده بود. امروز فقط دو بار از قدرتش استفاده کرده بود، آن هم فقط کمی، اما احساس می کرد خسته است و به شکل غم انگیزی مجبور بود که اعتراف کند گرسنه هم هست. خرگوش صبح برای یک روزش کافی نبود. با این که نگران بود گرسنگی کار دستش بدهد اما سر آخرین کلاس هم حاضر شد و بلافاصله حضور همان ذهن سابق را در آن جا هم حس کرد. ذهنی که در آستانه بخش خودآگاه وجودش شعله ی طلایی لرزان و ملایمی را بر می افروخت. برای اولین بار توانست موقعیت دختر را تشخیص بدهد. دختر مستقیم به سمت او آمد و روی صندلی جلو او نشست. همان طور که حدس می زد دختر چند لحظه برگشت و او توانست صورتش را ببیند. استفان شوکه شده بود و نمی توانست نفس های بریده بریده اش را کنترل کند؛ اما این دختر نمی توانست کاترین باشد. کاترین مرده بود. او بهتر از هر «! کاترین » کسی می دانست که کاترین مرده.
اما هنوز هم شباهت غیر عادی آن ها قابل انکار نبود. آن موهای طلایی براق که آن قدر نرم بودند که انگار موج لرزانی از نور هستند، آن پوست روشن که او را به یاد مرمر سفید و پرهای قو می انداخت و گونه هایش که رنگ سرخ ملایم شان توی سفیدی پوست صورتش برجسته می نمود. و چشم هایش... چشم های کاترین رنگی داشتند که جای دیگری ندیده بود؛ از آبی آسمانی تیره تر و از سنگ فیروزه ی جعبه جواهراتش براق تر. این دختر هم دقیقاً همان چشم ها را داشت.
و حالا چشم های دختر دقیقاً به او زُل زده بودند. دختر داشت لبخند می زد. استفان نگاهش را از لبخند او و از تمام چیزهایی که خاطره ی کاترین را زنده می کرد گرفت. نمی خواست دیگر به این دختر که او را به یاد کاترین می انداخت نگاه کند. و نمی خواست دیگر حضور او را حس کند. چشمانش را به میز دوخت و ذهنش را
همان طور که همیشه بلد بود قفل کرد. بالاخره دختر رویش را به آرامی برگرداند. احساسات دختر جریحه دار شده بود. حتی با ذهن قفل شده اش هم می توانست این را حس کند. استفان توجهی به او نکرد. حتی راضی هم بود. فکر کرد اینطوری حتماً دختر از او دور خواهد شد و تازه غیر از آن، استفان هیچ حسی و هیچ تمایلی هم
نسبت به دختر نداشت. در حالی که نشسته بود مدام این را با خودش تکرار می کرد که هیچ علاقه ای به او
ندارد. صدای متناوب معلم را در ذهنش خاموش کرد و سعی کرد کاملاً به دنیای خودش برود؛ اما چیزی نمی گذاشت. می دانست عطر آرامی را از سوی دختر استشمام کند. بوی گل بنفشه می آمد. استفان می دانست که دختری که مقابلش نشسته و سرش را پایین انداخته، موهای بورش از کنار شانه هایش لیز می خورند و پوست
سفید رنگ گردنش را نمایان می کنند. میان خشم و ناامیدی، حسی اغواگرانه از درنده خویی در دندانهایش ریشه دواند. این بار احساس درد نداشت. چیزی در وجودش بود که احساس خارش ایجاد می کرد. لثه هایش می خارید. دندان هایش می خواستند چیزی را در میان بگیرند. گرسنگی خاصی داشت. نمی توانست در برابر این احساس مقاومت کند.
نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام