سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت هشتم


قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت هشتمآخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل

الیزابت جوابی نداد وبه صحن رقص رفت،متحیر از اینکه چه افتخاری پیدا کرده تا مقابل اقای دارسی بایستد،و در نگاه اطرافیان هم همین حیرت را دید.مدتی رقصیدند بی انکه کلامی برزبان اورند .
الیزابت داشت تصور میکرد که سکوتشان تااخر رقص دوم ادامه خواهد یافت. تصمیم کرفت این سکوت را نشکند،اما به یکباره به فکرش رسید که اگر هم رقص خود را به حرف وادارد مجازات سخت تری به شمار میاید.
این بود که خیلی مختصر در مورد رقص اظهار نظر کرد.دارسی جواب داد،وسپس دوباره ساکت شد.
بعد از چند دقیقه برای بار دوم الیزابت اقای دارسی را مخاطب قرار داد وگفت:
- حالا نوبت شماست،اقای دارسی که چیزی بگویید.....من دربازه رقص حرف زدم وشما باید درمورد اندازه اتاق یا تعداد ادم ها سخن بگویید.
دارسی لبخند زد وبه الیزابت اطمینان داد که هر چه الیزابت دوست داشته باشد،همان را خواهد گفت .
- بسیار خوب .....این جواب فعلا غنیمت است....شاید بعدا من نظر بدهم که مجالس رقص خصوصی خیلی بهتر از مجالس رقص عمومی است...ولی حالا می توانیم ساکت باشیم.
- پس شما معمولا موقع رقص حرف میزنید؟
- گاهی...می دانید که، کمی باید حرف زد.به نظر عجیب وغریب میاید که دونفرنیم ساعت با هم باشند وبا هم هیچ حرفی نزنند، اما محض خاطر بعضی ها، حرف زدن را باید طوری تنظیم کردکه به خودشان زحمت بدهند هر چه می توانند کمترحرف بزنند.
- عجالتا دارید احساس خود را شرح می دهید،یا اینکه خیال میکنید احساس مرا میگویید؟
الیزابت با شیطنت جواب داد: هردو، چون من شباهت زیادی در طرز فکرمان دیده ام ....هردو خلق وخوی غیر معاشرتی داریم،کم حرف هستیم، از گپ زدن خوشمان نمیاید.،مگر اینکه چیزی بگوییم که کل این سالن به حیرت بیفتد ومثل ضرب المثل به نسل بعدی هم برسد.
دارسی گفت: مطمئنا شباهت خیره کننده ای با شخصیت خود شما ندارد. اما چقدربه من نزدیک است،نمیدانم.....شما تصور می کنید که این تابلو برابر اصل است.
- من نباید درمورد کار خودم نظر بدهم.
دارسی جواب نداد،وباز ساکت شدند وفقط رقصیدند،تا بالاخره دارسی پرسید که ایا او وخواهرانش زیاد به مریتن می روند.الیزابت جواب مثبت داد، و چون نتوانست بر وسوسه اش غلبه کند،اضافه کرد: ان روز که مارا انجا دیدید،ماتازه اشنایی جدیدی به هم زده بودیم."
این حرف خیلی سریع تاثیر خودش راگذاشت .رگه عمیقی از غرور وتنفر به قیافه اش دوید،اما کلمه ای هم نگفت،والیزابت با انکه خود را به خاطر ضعفش ملامت می کرد نتوانست ادامه دهد.بالاخره دارسی لب گشود وبا خویشتن داری گفت:"اقای ویکهام چنان از موهبت رفتار های خوش بهره مند است که ایجاد دوستی برایش اسان است..... اما اینکه بتواند دوستی ها را حفظ کند معلوم نیست."
الیزابت با تاکید حواب داد:" انقدر بد اقبال بود که دوستی با شما را ازدست داد،ان هم به صورتی که احتمالا تمام عمرش ناراحتی اش را خواهد چشید."
دارسی جواب نداد وبه نظر می رسید که میخواهد موضوع صحبت راعوض کند .همین لحظه سر ویلیام لوکاس ، که میخواست ازوسط صحن رقص عبور کندتا به ان طرف سالن برود از کنارشان گذشت اما تا اقای دارسی را دید ،ایستادوتعظیم غرایی کرد تا به خاطر رقص و همرقص از او تمجید کرده باشد.
- جناب سر،واقعا محظوظ شده ام.این جور رقص های عالی کمتر دیده می شود. معلوم است که به محافل درجه یک تعلق دارید.اما با اجازه شما می خواهم بگویم همرقص زیبای شمااز لطف قضیه کم نمی کنند.امید وارم این لذت وشادی مستدام باشد،بخصوص که دوشیزه الیزای عزیز،واقعه مبارکی در پیش داریم( ونگاهی به جین وبینگلی انداخت.)چه تبریک وتهنیت هایی از همه طرف سرازیر می شود!ازاقای دارسی تقاضا می کنم.... اما اجازه می خواهم مزاحمتان نشوم.سر.....خوشتان نخواهد امد که شما را از مصاحبت سحر انگیز این خانم جوان بازدارم که چشم های پر فروغش باران ملامت برمن میبارد .
دارسی زیاد متوجه ان قسمت اخر نشد،اما اشاره سر ویلیام به دوست دارسی که ظاهرا توجه او را جلب کرده بود،چون با حالتی خیلی جدی نگاهش را به طرف بینگلیو جین برگرداند که داشتند باهم می رقصیدند. اما خیلی زود به خود امد .رو به الیزابت کرد،وگفت:
- امدن سر ویلیام باعث شدیادم برود چه حرفی می زدیم.
- فکر نمی کنم حرفی می زدیم.سر ویلیام نمیتواندحرف ادم هایی را قطع کند که چیزی برای گفتن نداشته اند.....تاحالا دو سه تا موضوع را امتحان کرده ایم،اما بیفایده بوده، بعد از این هم نمی دانم راجع به چه چیزی حرف خواهیم زد.
دارسی لبخند زد وگفت:نظرتان راجع به کتاب ومطالعه چیست؟
- کتاب...اوه!نه..... مطمئنم کتاب هایی که خوانده ایم یکی نیست،یا با احساس یکسانی نخوانده ایم.
- متا سفم که چنین نظری دارید.ولی اگر این زور باشد لا اقل موضوعی برای حرف زدن داریم..... میتوانیم نظرمان رامقایسه کنیم.
- نه من در مجلس رقص نمی توانم از کتاب حرف بزنم.ذهنم پر از چیز های دیگر است.
با نگاهی شکاک گفت: در چنین مواقعی زمان حال ذهنتان را مشغول می کند.....بله؟
الیزابت جواب داد :بله،همیشه.اما ندانست که چه گفته است زیرا افکارش خیلی از موضوع دورشده بود، واین قضیه باادامه ناگهانی صحبتش
خیلی زودروشن شد،چون گفت:یادم میاید،اقای دارسی،که یک وقتی می گفتید خیلی سخت گذشت می کنید. اگر از چیزی بدتان بیاید
دیگر کوتاه نمیایید. به نظرم خیلی احتیاط می کنید تا پیش نیاید.
با لحن مخکم حواب داد:" بله می کنم"
- وهیچ گاه نمیگذارید تعصب وغرض چشمتان را کور کند؟
- امیدوارم.
- کسانی که هیچ وقت نظرشان را عوض نمیکنند، واقعا وظیفه دارند که از همان اول نظر صحیح بدهند.
- میتوانم بپرسم این سوالها به چیزی مربوط میشود؟
الیزابت گفت:فقط برای روشن شدن شخصیت شما. و بعد برای انکه از خشونت خود بکاهد اضافه کرد:سعی دارم سر در بیاورم.
- وچقدر موفق شده اید؟
الیزابت سرش را تکان دادو گفت:اصلا پیش نرفته ام.انقدر چیز های مختلف درباره شما میشنوم که کاملا گیج شده ام.
دارسی با حالتی مغموم جواب داد: باور میکنم که درباره من چیزهای ضد ونقیض گفته میشود.دوشیزه بنت کاش در این لحظه شخصیت
مرا ترسیم نمی کردید ،چون واقعا می ترسم این کار به نفع هیچ کداممان تمام نشود.
- اما من اگر الان شمه ای از شمادستگیرم نشود ،شاید هیچ وقت دیگر این فرصت را به دست نیاورم.
دارسی خیلی سرد جواب داد: من به هیچ وجه خلاف میل شما عمل نخواهم کرد.»الیزابت دیگر حرفی نزد.رقص دوم را هم به پایان رساندند و در سکوت از هم جدا شدند.هیچ کدامشان راضی نبودند.البته میزان نارضایتی شان فرق می کرد،چون در سینۀ دارسی احساس قدرتمند و مطبوعی نسبت به الیزابت وجود داشت که باعث می شد خیلی زود الیزابت را ببخشد وتمامی خشم و ناراحتی اش را متوجه کس دیگری کند.
کمی بعد دوشیزه بینگلی به طرف الیزابت آمد و با حالت تحقیر آمیزی که ظاهر مؤدبانه داشت گفت:
-خب دوشیزه الیزا ،شنیدم که از آشنایی با جورج ویکهام خوشوقت شده اید!... خواهرتان در این مورد با من صحبت کردند و هزار سؤال از من پرسیدند.دیدم که این جوان وسط چیزهای دیگر یادش رفته به شما بگوید که پدرش ویکهام پیربوده،پیشکار آقای دارسی فقید.اما بگذارید به عنوان دوست به شما توصیه کنم که زیاد به حرف هایش اعتماد نکنید.مثلاً دروغ محض است که آقای دارسی باایشان بد کرده اند.بر عکس،همیشه خیلی هم به ایشان محبت داشته اند،هر چندکه جورج ویکهام بدترین رفتار را با آقای دارسی کرده اند.من جزئیات را نمی دانم،اما این را می دانم که آقای دارسی به هیچ وجه مستحق این سرزنش نیستندکه چرا شنیدن اسم جورج ویکهام را تحمل نمی کنند.البته برادرم فکر می کردکه نمی تواند او را همراه افسرها دعوت نکند،اما خوشحال شد که دید خود اوفلنگ را بسته.اصلاً آمدنش به این منطقه فی نفسه درست نیست،و من تعجب میکنم که چرا آمده است.دوشیزه الیزا،متأسفم که بدی های آدم محبوبتان را می شنوید،اما خب،اگر اصل و نسب او را در نظر بگیریم،انتظار بیشتر از این هم نمی رود.
الیزابت با عصبانیت جواب داد:در حرف های شما بدی و اصل و نسب معادل هم فرض شده است.شما می گویید که چون پسر پیشکار آقای دارسی است پس مجرم است،اما من به شما می گویم که ایشان خودشان این را به من گفته بودند.
دوشیزه بینگلی با پوزخند سرش را برگرداند و گفت:معذرت می خواهم ببخشید فضولی کردم... منظور بدی نداشتم.
الیزابت با خودش گفت:دختر بی حیا!... اگر خیال کردی با این جور حمله های پفکی می توانی من را از میدان خارج کنی خیلی اشتباه می کنی.این حرف ها فقط نشانۀ این است که خودت را به نفهمی زده ای... و بدجنسی آقای دارسی را هم نشان می دهد.بعد دنبال خواهر بزرگش گشت که رفته بود دربارۀ همین موضوع ازبینگلی چیزهایی پرسیده بود.جین لبخندی به لب داشت که خشنودی ملیحی در آن موج می زد.چنان رضایتی از وجودش می تابید که نشان می داد در این مهمانی خیلی به او خوش می گذرد... الیزابت فوراً احساس های جین را خواند،و همان لحظه ،دلسوزی اش برای ویکهام،بیزاری اش از دشمنان ویکهام،و همۀ چیزهای دیگر،با دیدن خوشحالی تمام عیار جین از یادش رفت.
با قیافه ای که مثل خواهرش خندان بود،گفت:می خواهم بدانم درباۀ آقای ویکهام چه چیزی دستگیرت شده.ولی شاید آن قدر داری کیف می کنی که اصلاً به کس دیگری فکر نمی کنی.اگر این طور باشد،معذرت می خواهم.
جین جواب داد: نه،فراموش نکرده ام.اما حرف های جالبی ندارم به توبگویم.آقای بینگلی همۀ داستان را نمی داند.اصلاً نمی داند چه اوضاعی بوده که آقای دارسی را ناراحت کرده.اما مطمئن است که دوستش رفتار خوبی دارد،بسیار شرافتمند و محترم است.می گوید شکی نیست که آقای ویکهام استحقاق این همه رسیدگی و توجه آقای دارسی را نداشته.متأسفانه باید بگویم که به نظر او و همین طور که نظر خواهرش ، آقای ویکهام به هیچ وجه جوان آبرو مندی نیست.متأسفانه خیلی نسنجیده،عمل کرده و حقش بوده که از چشم آقای دارسی افتاده.
-آقای بینگلی که خودش آقای ویکهام را نمی شناسد؟
-نه.تا آن روز صبح در مریتن اصلاً او را ندیده بود.
-پس این حرف ها را از آقای دارسی شنیده. خیالم راحت شد. خب، درباره ی آن منصب چه می گوید؟
-دقیقاً اوضاع را به یاد نمی آورد، هر چند که چند بار از زبان آقای دارسی شنیده، ولی تصور می کند که آن منصب را فقط مشروط برایش در نظر گرفته بودند.
الیزابت با حرارت گفت: من به صداقت آقای بینگلی شک ندارم، اما به من حق بده که با این جور حرف ها متقاعد نشوم. آقای بینگلی خیلی خوب از دوستش دفاع می کند، اما چون همه ی ماجرا را نمی داند و بقیه ی چیزها را هم اززبان همین دوستش شنیده، من هنوز نظرم درباره ی هردوی آن ها همان است که قبلاً بود.
بعد صحبت را به موضوعی کشاند که برای هر دو جالب تر بود و احساس شان نیزدر آن یکسان بود. الیزابت با خوشحالی به امیدهای هر چند کمرنگ اما شیرینی که جین به رفتار بینگلی بسته بود گوش داد و تا جایی که می توانست سعی کرداطمینان جین به امید ها را تقویت کند. کمی بعد خود آقای بینگلی پیش شان آمد، و الیزابت آن دو را تنها گذاشت و نزد دوشیزه لوکاس رفت. از او پرسیدکه آخرین هم رقصش چه طور بود، اما دوشیزه لوکاس زیاد چیزی نگفت. بعد هم آقای کالینز آمد و با شور و شوق فراوان به الیزابت گفت که همین حالا ازحسن تصادف به مطلب خیلی مهمی پی برده است.
گفت: تصادفاً فهمیده ام که حالا در این سالن یکی از بستگان نزدیک ولی نعمت من حضور دارند. تصادفاً به گوشم خورد. خود آن آقا به خانم جوانی که میزبانی مجلس را به عهده دارند، و الحق هم سنگ تمام گذاشته اند، اسم قوم وخویش خود یعنی دوشیزه دو بورگ و مادر ایشان یعنی لیدی کاترین را گفتند. این جور اتفاقات چه عجیب است! چه کسی فکرش را می کرد که من... شاید... دراین جمع یکی از قوم و خویش های نزدیک لیدی کاترین دو بورگ را ببینم!... خدا را شکر می کنم که بموقع این مطلب را فهمیده ام و می توانم احترامات لازم را در حق ایشان به جا بیاورم، و حالا هم می خواهم بروم به جا بیاورم،و امیدوارم که قصور قبلی ام را ببخشند. به سبب بی اطلاعی کاملم باید عذرمرا بپذیرند.
-نکند می خواهید بروید خودتان را به آقای دارسی معرفی کنید؟
-معلوم است که می روم. از ایشان عذرخواهی خواهم کرد که زودتر این کار رانکرده ام. به نظرم خواهر زاده ی لیدی کاترین هستند. می توانم به ایشان اطلاع بدهم که سرکار خانم هفته ی قبل حال شان خوب بود.
الیزابت خیلی سعی کرد آقای کالینز را از این کار منصرف کند. گفت که آقای دارسی این طور حرف زدن بی مقدمه را نوعی گستاخی تلقی خواهد کرد، نه احترام به خاله اش. اصلاً لزومی ندارد که هیچ کدام به این مسئله توجه کنند، تازه اگر قرار باشد کسی به موضوع اشاره کند این حق آقای دارسی است که چون مقام بالاتری دارد اگر دلش خواست باب آشنایی را باز می کند... آقای کالینز حرفهای الیزابت را شنید اما همچنان مصمم بود که فکر خود را عملی کند. وقتی حرف های الیزابت به پایان رسید، آقای کالینز این طور جواب داد:
-دوشیزه الیزابت عزیز، من به حسن قضاوت شما در تمام اموری که در دایره ی فهم تان است نهایت احترام را می گذارم، اما اجازه می خواهم بگویم که بین آداب رسمی مردم عادی و آداب و رسوم روحانیان فرق زیادی وجود دارد. جسارتاًباید عرض کنم که به نظر اینجانب مقام روحانیت از لحاظ شأن و اعتبار در حدعالی ترین مقام های مملکتی است... به شرطی که رفتار صحیح و تواضع رعایت شود. پس باید اجازه بدهید که در این مورد به آنچه وجدانم حکم می کند عمل کنم، و وجدانم مرا به عملی سوق می دهد که آن را نوعی وظیفه تلقی می کنم. ببخشید که به توصیه ی شما عمل نمی کنم. من در هر موضوع دیگری توصیه ی شمارا آویزه ی گوش می کنم، اما در این مورد عاجل من به اقتضای تعلیم و تربیت و مطالعات عمیقم خود را در موضعی می بینم که بهتر از خانم جوانی مانند شماتشخیص می دهم چه کاری به صواب نزدیک تر است. بعد تعظیم غرایی کرد و ازنزد الیزابت به طرف آقای دراسی رفت، و الیزابت دید که آقای کالینز چه گونه عرض ارادت می کند و آقای دارسی با چه حیرت و تعجبی به آقای کالینز نگاه میکند و حرف هایش را می شنود. این قوم و خویش الیزابت قبل از سخنرانی اش اول خیلی جدی و متین تعظیمی کرد. الیزابت حتی یک کلمه ی این سخنرانی را نمی شنید، اما احساس می کرد همه ی حرف های او را می فهمد، از حرکت لب آقای کالینز الفاظ "عذرخواهی"، "هانسفرد" و "لیدی کاترین دو بورگ" را تشخیص می داد... الیزابت از این که می دید آقای کالینز آبروی خود را در برابر چنین مردی می ریزد ناراحت بود. آقای دارسی با تعجبی که پنهان شدنی نبود به اونگاه می کرد. بالاخره که آقای کالینز به آقای دارسی اجازه ی حرف زدن داد،آقای دراسی با نزاکت سرسری جوابش را داد. اما آقای کالینز از رو نرفت وباز هم حرف زد، و هر چه این سخنرانی دوم آقای کالینز طولانی تر شد بی اعتنایی آقای دارسی هم بیشتر شد و در پایان سخنرانی فقط سری تکان داد و به طرف دیگر رفت. بعد هم آقای کالینز به نزد الیزابت برگشت.
گفت: هیچ دلیلی ندارم که از شرفیابی ام ناراضی باشم. آقای دارسی از این اظهار ادب خیلی راضی به نظر می رسیدند. با نهایت ادب به من جواب دادند وحتی افتخار دادند و گفتند که چنان به بصیرت لیدی کاترین اعتقاد دارند که مطمئن هستند ایشان هیچ گاه بدون حکمت و دلیل به کسی اظهار لطف نمی کنند. فکر خیلی خوبی بود. روی هم رفته، من از مصاحبت ایشان محظوظ شده ام.
الیزابت که دیگر موضوع مورد علاقه ای نداشت تا دنبال کند، تقریباً همه ی هوش و حواسش را داد به خواهرش و آقای بینگلی، و افکار مطبوعی که از صحبتهای جین ناشی می شد سبب شد الیزابت هم به اندازه ی خود جین خوشحال بشود. در خیالش جین را می دید که در همان خانه سر و سامان گرفته و غرق در سعادتی است که از ازدواجی سرشار از احساس و محبت پدید می آید. در چنین اوضاع واحوالی حتی می دید که می تواند دو خواهرآقای بینگلی را هم دوست داشته باشد. خیلی واضح می دید که افکار مادرش نیز در همین جهت سیر می کند. این بود که تصمیم گرفت زیاد نزدیک مادرش نشود تا مبادا باز از این حرف هابشنود. اما وقتی پشت میز شام نشستند، در نهایت بد بیاری دید که یک صندلی بیشتر با مادرش فاصله ندارد. همچنان با ناراحتی متوجه شد که مادرش با کسی که روی صندلی بغلی او نشسته است (لیدی لوکاس) خیلی راحت و علنی دارد فقط درباره ی یک چیزحرف می زند... این که آرزو دارد جین به همین زودی ها باآقای بینگلی ازدواج کند... موضوع مهیجی بود و خانم بنت هم وقتی محاسن این ازدواج را بر می شمرد انگار خستگی سرش نمی شد. این که آقای بینگلی جوان جذابی است، پولدار هم هست و سه مایل هم بیشتر با آن ها فاصله ندارد، اولین نکته ی دلخوش کننده بود. بعد نوبت رسید به این که چه خوب است که هر دوخواهر آقای بینگلی به جین علاقه دارند، و بی برو بگرد به اندازه ی خود جین مشتاق سرگرفتن این وصلت اند. تازه، برای خواهرهای کوچک تر جین هم جالب است، چون وقتی جین شوهر به این خوبی می کند راه برای بقیه ی خواهرها هم باز می شود که شوهرهای پولدار پیدا کنند. آخر سر هم گفت که چه خوب است که در این آخر عمری می تواند دخترهای بی شوهر خود را به خواهرشان بسپارد وخودش مجبور نباشد زیاد رفت و آمد کند. لازم بود این وضع را به فال نیک گرفت، چون در چنین موقعیت هایی رسم ادب و معاشرت هم این طور حکم می کند. اما از هر کسی که انتظار می رفت، از خانم بنت بعید بود در هیچ برهه ای ازعمرش رضایت بدهد که در خانه بماند. بالاخره هم با حسن نیت آرزو کرد که همای اقبال به سراغ لیدی لوکاس هم بیاید، هر چند که علناً با حالت فاتحانه ای می گفت که امکانش خیلی ضعیف است.
الیزابت سعی می کرد مادرش را وادارد که این قدر تند نرود، یا احساس سعادت خود را آهسته تر به زبان بیاورد، اما فایده ای نداشت. تازه، در کمال ناراحتی، می دید که اصل حرف ها را آقای دارسی که رو به روی آن ها نشسته بود می شنود. مادرش سرزنشش کرد و بعد به او گفت که چیزی سرش نمی شود.
-خدایا مگر آقای دارسی کیست که من ازاو بترسم؟ راستش ما که تعهد نسپرده ایم چنین آدابی را رعایت کنیم و مجبورباشیم چیزهایی که ایشان از شنیدنش خوش شان نمی آید نگوییم.
-تو را به خدا، خانم، آهسته تر حرف بزنید..... چه فایده ای دارد که آقای دارسی را ناراحت کنید؟ ... با این کار که دوستی خودتان را اثبات نمی کنید.
اما هر چه می گفت بی فایده بود. مادرش با صدایی که همه می شنیدند دربارهءهمه چیز نظر می داد.الیزابت از خجالت وناراحتی قرمز و قرمز تر می شد. چندبار بی اختیار به آقای دارسی نگاهی انداخت، و هر بار که نگاهی انداخت فهمید که آنچه می ترسید بر سرش آمده است. البته آقای دارسی تمام مدت بمادر الیزابت نگاه نمی کرد، اما الیزابت می دانست که هوش و حواس آقای دارسی به اوست. چهرهء آقای دارسی که اول نوعی تحقیر در آن دیده می شد رفته رفته حالت عبوس و سنگینی پیدا کرد.
بالاخره حرفهای خانم بنت تمام شد، و لیدی لوکاس که از وصف مکرر دلخوشی هایی به دهن دره افتاده بود که خودش هیچ احتمال نمی داد نصیبش بشود به حال خود رها شد تا با خیال راحت گوشت سرد و جوجه اش را بخورد.الیزابت حال وروزش کمی بهتر شد. اما این آسایش هم دیری نپایید، چون وقتی شام تمام شدصحبت آواز خواندن پیش کشیده شد و الیزابت در نهایت خجالت دید که مری بااولین اصرار آماده شده که جمع را محظوظ کند. الیزابت با نگاههای معنادار والتماس های خاموش، خیلی زحمت کشید تا مانع این حاضر به خدمتی بشود، .... ولی فایده نداشت. مری منظورش را نمی فهمید. فرصتی برای ابراز وجود پیش آمده بود و مری خوشش می آمد، و بالاخره هم آوازش را شروع کرد. الیزابت بادرد و ناراحتی چشمش را به او دوخت ، و دید چنان به سرعت از چند بیت شعر ردمی شود که وقتی به آخرش می رسد دیگر لطفی ندارد.مری، غیر از تشکرهایی که از طرف میز شنید ، این اظهار امیدواری هم به گوشش خورد که بد نیست تقاضاکنند باز هم مجلس را محظوظ کند، این بود که بعد از نیم دقیقه یک آواز دیگررا شروع کرد،مری به هیچ وجه در حدی نبود که چنین نمایشی ارائه دهد. صدایش ضعیف و رفتارش تصنعی بود.... الیزابت عذاب می کشید. به جین نگاه کرد تاببیند او چگونه این وضع را تحمل می کند ، اما جین داشت خیلی خونسرد بابینگلی حرف می زد. الیزابت به هر دو خواهر دیگرش نگاه کرد و دید آن هادارند مری را دست می اندازند و همین طور با نیشخند به دارسی اشاره می کنندکه هنوز عبوس و گرفته به نظر می رسید. الیزابت به پدرش نگاه کرد تا شایداو دخالت کند و نگذارد مری تمام شب آواز بخواند. آقای بنت منظور الیزابت را فهمید و وقتی مری آواز دومش را به پایان رساند با صدای بلند گفت:
- خب، دخترم، خیلی عالی بود . به قدر کافی محظوظ شدیم. بگذار بقیهء خانم های جوان هم فرصت هنرنمایی داشته باشند.
مری البته وانمود می کرد که نمی شنود، اما به هر حال کمی حواسش پرت شد. الیزابت ، که هم برای مری غصه می خورد و هم برای پدرش، ترسید که دغدغه واضطرابش ختم به خیر نشده باشد .... حالا بقیه می بایست به فریاد برسند.
آقای کالینز گفت: من اگر اقبال داشتم که بتوانم آواز بخوانم ، مطمئنا باکمال مسرت آوازی تقدیم جمع می کردم. من موسیقی را سرگرمی بی ضرری می دانم و آن را با حرفهء روحانیون ناسازگار نمی بینم.....البته نمی خواهم اعلام کنم که حق داریم وقت خیلی زیادی را به موسیقی اختصاص بدهیم،چون مسلما خیلی چیزهای دیگر هست که باید به آنها پرداخت. کشیش ناحیه خیلی کارها دارد .... در وهلهء اول باید چنان قرار و مداری برای عشریه ها بگذارد که هم به نفع خودش باشد و هم به ضرر ولی نعمتش نباشد. باید متن موعظه هایش را بنویسد . وقتی که می ماند برای وظایف کشیشی اش خیلی زیاد نیست. تازه باید به وضع محل سکونتش هم رسیدگی کند چون حتی الامکان باید جای آسوده و راحتی باشد وناچار از این کار است. در ضمن، تصور نمی کنم امر بی اهمیتی باشد که رفتارمراقبت آمیز و آرامش جویانه ای با همه در پیش بگیرد،بخصوص با کسانی که اوارتقاء خود را مدیون آن هاست.من نمی توانم این وظیفه را ندیده بگیرم. درضمن، نمی توانم دربارهء کسی حسن نظر داشته باشم که اگر فرصت ابراز احترام به شخصی برایش پیش بیاید که خانواده قوم و خویشی دارد، این فرصت را مغتنم نشمارد. » و با تعظیمی به طرف آقای دارسی، به سخنرانی خود خاتمه داد، چون آنقدر بلند داد سخن داده بود که نصف مجلس می شنیدند...... خیلی ها چپ چپ نگاه می کردند،خیلی ها لبخند می زدند. اما هیچ کس به اندازه آقای بنت به فکر فرو نرفته بود ، ضمن اینکه زنش خیلی جدی از آقای کالینز که انقدرمعقول حرف زده بود تعریف و تمجید می کرد و زمزمه وار به لیدی لوکاس می گفت چه جوان با ذکاوت و خوبی است .
الیزابت به نظرش رسید که اگر کل خانواده دست به یکی کرده بودند که آن شب تا می توانند دست خود را رو کنند و آبروی خود راببرند، باز غیرممکن بودبتوانند نقش خود را این طور موثر و موفقیت آمیز بازی کنند. اما لااقل محض خاطر خواهرش و آقای بینگلی هم که شده خوشحال بود که بخشی از این هنرنمایی ها از چشم آقای بینگلی در رفته و احساست آقای بینگلی هم از نوعی نبود که با دیدن این حماقت ها خیلی از کوره در برود . اما این که دو خواهر آقای بینگلی و شخص آقای دارسی فرصت پیدا کرده بودند قوم وخویش های الیزابت رامسخره کنند، خیلی بد بود. الیزابت نمی دانست تحقیر خاموش جناب آقا را تحمل کند با لبخندهای بی شرمانهء سرکار خانم ها را.
در بقیهء شب مطلبی نبود که زیاد ذهنش را مشغول کند. آقای کالینز مدام کنارش بود و با او بگو و بخند می کرد. البته نتوانست الیزابت را راضی کندکه یک دور دیگر با او برقصد،اما کاری کرد که الیزابت با دیگران هم نتواندبرقصد. الیزابت هر کاری کرد تا آقای کالینز با یک نفر دیگر برقصد فایده نداشت، و هرچه کرد تا راضی شود که الیزابت او را با بقیهء خانم های جوان آشنا کند، باز هم فایده نداشت. آقای کالینز خیال الیزابت را راحت کرد وگفت که زیاد به رقص عنایتی ندارد ، هدف اصلی اش این است که با توجهات عالیه، خودش را به الیزابت بشناساند، و به خاطر همین هم می خواهد تمام شب کنار او باشد.دربارهء چنین قصد و نیتی نمی شد چون و چرا کرد. بزرگ ترین فرشتهء نجات الیزابت دوستش دوشیزه لوکاس بودکه گاهی پیش آنها می آمد و باخیرخواهی آقای کالینز را به حرف می گرفت.
لااقل الیزابت از عنایات بعدی آقای دارسی خلاص شده بود.البته خیلی وقت هاآقای دارسی نزدیک الیزابت می ایستاد،کاملا تنها،اما هیچوقت جلو نمی آمد تاحرف بزند. الیزابت فکر می کرد شاید این نتیجهء اشاره هایش به آقای ویکهام باشد، و از این فکر خوشحال می شد.
ادامه دارد...
نویسنده: جین آستین



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 1 پارت 3