سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت سی و چهارم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می توانید هر شب در این ساعت با داستان‌های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه « جین ایر» را دنبال نمایید.

لینک قسمت قبل

با بی‌صبری سخن او را قطع کرده گفتم: «خوب، حالا دیگر اصلاً فکرش را نکنید؛ می بینید که جای نگرانی نبوده.»
گفت: «امیدوارم که در عاقبت کار هم جای نگرانی نباشد. اما به عقیده ی من شما نمی توانید خیلی مواظب باشید. سعی کنید از آقای راچستر فاصله بگیرید؛ نه به خودتان اطمینان کنید و نه به او. اربابهایی در موقعیت او معمولاً با معلمه هاشان ازدواج نمی کنند.»
داشتم واقعاً عصبانی می شدم که خوشبختانه آدل با عجله وارد اطاق شد. با سر و صدا گفت: «مرا هم ببرید، مرا به میلکوت ببرید! با این که در کالسکه جدید جا زیاد هست آقای راچستر مرا نمی برد. از او خواهش کنید که بگذارد من هم بیایم، مادموازل.»
_ «از او می خواهم که اجازه بدهد.» با او شتابان از اطاق بیرون آمدم، و خوشحال بودم که از دست آن اندرزگوی پیر خلاص شدم. کالسکه آماده بود. داشتند آن را از پشت ساختمان به جلوی دروازه می آوردند. کارفرمایم در طول سنگفرش قدم می زد. پایلت هم به دنبال او جست و خیز می کرد و عقب و جلو می رفت.
_ «آدل هم می تواند با ما بیاید، مگر نه، آقا؟»
_ «به او گفتم نه. من حال و حوصله ی بچه ها را ندارم! فقط تو را با خودم می برم.»
_ «حتماً بگذارید بیاید، آقای راچستر، اگر ممکن است. بهتر خواهد بود.»
_ «او، نه؛ دست و پا گیرست.»
هم حالت نگاه و هم لحن کلامش کاملاً آمرانه بود. یک مرتبه به یاد هشدارهای خانم فرفاکس افتادم؛ عرق سردی به بدنم نشست. نوعی تزلزل و بی اعتمادی بر امیدواریهایم سایه افکند. حس کردم نفوذم بر او را تقریباً از دست داده ام. بدون اعتراض بیشتری می خواستم با حالت تسلیم بلا اراده از او اطاعت کنم اما همچنان که به من کمک می کرد تا سوار کالسکه شوم به صورتم نگاه کرد.
پرسید: «چه ات شده؟ تمام روشنی آفتاب رفته؛ واقعاً مایل هستی این بچه را ببریم؟ اگر در خانه بماند تو ناراحت خواهی شد؟»
_ «خیلی میل دارم که با ما بیاید، آقا.»
با فریاد به آدل گفت: «پس مثل برق برگرد و برو کلاهت را بردار؟»
آدل با تمام سرعتی که می توانست داشته باشد به راه افتاد.
آقای راچستر گفت: «به هر حال، حائل بودن او میان ما برای امروز صبح زیاد مهم نخواهد بود؛ من خواسته ام تا چند روز دیگر همه چیز تو یعنی افکارت، حرفهایت، مصاحبت و اوقاتت متعلق به من باشد.»
وقتی آدل را در کالسکه گذاشتند او برای حقشناسی از میانجیگری من چند بار مرا بوسید. آقای راچستر او را در طرف دیگر خودش در گوشه ای نشانید. اما آن دخترک دزدکی به اطراف نگاه می کرد تا ببیند من کجا نشسته ام. حضور چنان همسایه ی عبوسی او را به شدت محدود می کرد. با بودن آن مرد، با آن حالت خشک فعلیش، جرأت نداشت که حتی آهسته حرفی بزند یا چیزی بپرسد.
از او خواهش کردم: «بگذارید او کنار من بنشیند؛ شاید شما را ناراحت کند، آقا. در این طرف من جا زیاد هست.»
او را به طرف من رد کرد درست مثل این که به یک سگ دست آموز دست می زند. گفت: «به هر حال او را به مدرسه خواهم فرستاد.» وقتی این را می گفت لبخندی بر لب داشت.
آدل وقتی این را شنید پرسید که آیا باید sans mademoiselle [بدون دوشیزه] به مدرسه برود.
و او پاسخ: «بله، کاملاً sans mademoiselle چون من می خواهم مادموازل را به ماه ببرم، و آنجا در یکی از دره های سفید میان قله های آتش فشان غاری پیدا خواهند کرد و در آنجا مادموازل به تنهایی با من و فقط با من زندگی خواهد کرد.»
آدل اظهار عقیده کرد که: «آنجا چیزی برای خوردن نخواهد داشت و شما او را گرسنه خواهید گذاشت.»
_ «برای خوراک صبح و شام او گزانگبین جمع آوری می کنم؛ جلگه ها و دامنه های ماه پوشیده از این گیاه است، آدل.»
_ «اگر بخواهد خودش را گرم کند آتش از کجا گیر می آورد؟»
_ «از کوههای ماه همیشه آتش بیرون می زند؛ وقتی سردش بشود او را بالای قله ی یکی از کوهها می برم و او را لب دهانه ی آتشفشان می گذارم.»
Oh, que'elle y sera mal; peu comfortable!"
[آه! آنجا چقدر بد و عذاب آور است!]

_ «وقتی لباسهایش کهنه شد چکار می کند؛ از کجا لباس نو می آورد؟» آقای راچستر اعتراف کرد که نمی تواند جواب دهد. گفت «هوم!» بعد گفت: «اگر تو بودی چکار می کردی، آدل. مغزت را به کار بینداز. آیا فکر می کنی که با یک قطعه ابر سفید یا میخکی بتوان لباس تهیه کرد؟ یا مثلاً می شود برای روسری یک تکه از رنگین کمان را به اندازه ی کافی برید؟»
آدل بعد از این که مدتی به فکر فرو رفت اینطور نتیجه گرفت که: «خیلی بهترست همین جا که هست بماند. علاوه بر این، در آنجا از زندگی کردنِ فقط با شما خسته خواهد شد. من اگر به جای مادموازل بودم هیچوقت راضی نمی شدم با شما به آنجا بروم.»
_ «او راضی شده است، و بر سر قولش هم هست.»
_ «اما شما نمی توانید او را به آنجا ببرید؛ تا ماه جاده ای کشیده نشده، همه اش آسمان است؛ نه شما می توانید پرواز کنید و نه او.»
در این موقع ما از دروازه ی ثورنفیلد خارج شده و روی آن جاده ی صاف به طرف میلکوت می رفتیم. در اثر بارانهای شدید خاک جاده کاملاً نشست کرده بود؛ پرچینهای کوتاه و درختان بلند مخصوص ساختن الوار که باران آنها را شسته و طراوت بخشیده بود در دو طرف آ به رنگ سبز روشن دیده می شدند.
_ «آدل، دو هفته قبل یک روز نزدیکیهای غروب (غروب همان روزی که در علفزار به من کمک کردی تا یونجه ها را جمع کنیم) بعد از مدتی قدم زدن در مزرعه، روی سنگچین نشستم تا کمی استراحت کنم. در آنجا دفترچه و مدادی از جیبم درآوردم و شروع به نوشتن کردم. موضوع نوشته ام واقعه ی ناگواری بود که سالها قبل برایم اتفاق افتاده بود و همینطور شرح آرزویی بود که برای روزهای خوش آینده در سر داشتم. اگرچه نور روز به طور کافی صفحه ی کاغذ را روشن نمی کرد اما من همچنان به سرعت می نوشتم. در این موقع، موجودی پیدا شد و آمد با فاصله ی یک قدمی من ایستاد. آن را نگاه کردم. موجود کوچکی بود که تور بسیار نازکی مثل تار عنکبوت روی سرش انداخته بود. به او اشاره کردم به من نزدیک شود. زود آمد و کنار زانویم ایستاد. من اصلاً حرفی به او نزدم و او هم با کلمات با من حرف نزد. اما من حرفهایش را از چشمانش می خواندم و او هم حرفهای مرا از چشمانم می خواند. گفت و گوی بدون کلامی که میان ما رد و بدل شد به این صورت بود:
«گفت که یک پری و اهل سرزمین پریان است، و مأموریت او این است که مرا خوشبخت کند. من باید به همراه او از این دنیای معمولی خارج شوم و به یک مکان خلوتی، مثلاً ماه، بروم. با شاخش به بالای تپه ی هی اشاره کرد و به من گفت یک غار از مرمر سفید و یک دره ی نقره ای است که می توانیم با هم آنجا زندگی کنیم. به او گفتم دوست دارم که با او بروم اما به خاطرش آوردم که، همانطور که تو به خاطر من آوردی، بال برای پریدن ندارم.
پری جواب داد: «اوه، این مهم نیست!» بعد حلقه ی طلایی قشنگی به من نشان داد و گفت: «این طلسم، همه ی مشکلات را برطرف خواهد کرد. آن را به انگشت حلقه ی دست چپم بکن تا من مال تو باشم و تو متعلق به من باشی.»و در حالی که دوباره به ماه اشاره می کرد گفت: «ما از زمین می رویم و در آن بالای آسمان زندگی می کنیم.» انگشتر در جیب شلوار سواری من است که گفته ام آن را به من هدیه داده اند اما خیال دارم آن را دوباره با یک انگشتر عوض کنم، آدل.»
_ «اما این به چه درد مادموازل می خورد؟ آن پری برای من مهم نیست؛ شما گفتید مادموازل را می خواهید به ماه ببرید...» آهسته و با لحن اسرارآمیزی گفت: «مادموازل یک پری است.» وقتی این را گفت به آدل گفتم که آقای راچستر دارد سر به سرش می گذارد؛ و او هم، به نوبه ی خود، طبیعت واقعاً شکاک فرانسوی خود را آشکار ساخت، و آقای راچستر را " un vrai menteur " [ یک دروغ گوی واقعی ] نام نهاد و به او اطمینان داد که به "Contes de fee" [ قصه پریان] او هیچگونه اهمیتی نمی دهد و " du reste, il n'y avait pas de fee, et quand meme il y en avait " [ بعلاوه، در حقیقت پری ای وجود نداشت، ولی در عین حال هم وجود داشت. ] و یقین دارد که آنها هیچوقت در نظر او ظاهر نمی شوند، هیچوقت هم به او انگشتر نمی دهند، و یا به او پیشنهاد نمی کنند که با او در ماه زندگی کنند.
ساعتی را که در میلکوت صرف کردیم برای من تا اندازه ای ناراحت کنند بود. آقای راچستر مرا مجبور ساخت با او به یک فروشگاه پارچه های ابریشمین بروم. در آنجا به من دستور داد پارچه برای شش دست لباس انتخاب کنم. از ین کار نفرت داشتم. با اصرار از او خواستم این کار را به تعویق بیندازد؛ نه، همین حالا باید کار تمام شود. به زور التماسهای آهسته و در عین حال مؤکد شش دست لباس را به دو دست تقلیل دادم اما او اصرار کرد که آن دو دست را خودش انتخاب کند. با نگرانی مشاهده کردم که نگاهش با دقت روی پارچه های پر زرق و برق حرکت می کند. نظرش روی یک قواره پارچه ی ابریشمی عالی به رنگ یاقوت ارغوانی بسیار پرتلألؤ و یک قواره پارچه ی اطلس میخکی بسیار نفیس ثابت ماند. باز هم آهسته و مصرانه به او پیشنهاد کردم که می تواند خیلی راحت به جای آنها یک دست جامه ی زرّین و یک کلاه سیمین برایم بخرد چون یقین داشتم که هرگز نمی توانم لباس انتخابی او را بپوشم. با آن که مثل یک کوه سرسختی نشان می داد با تلاش بسیار زیاد او را ترغیب کردم که به جای آن دو پارچه ای که نظرش را گرفته یک قواره پارچه ی اطلس مشکی سنگین و یک قواره پارچه ی ابریشمین خاکستری صدفی بخرد. گفت: «عجالتاً پافشاری نمی کنم اما میل دارم ببینم که تو مثل یک دسته گل می درخشی.»
وقتی او را از فروشگاه پارچه های ابریشمی و بعد، از جواهرفروشی بیرون آوردم خوشحال شدم. هرچه بیشتر برایم خرید می کرد گونه هایم از احساس آزار و اهانت بیشتر سرخ می شد. وقتی دوباره سوار کالسکه شدم و تبدار و خسته به صندلی آن تکیه زدم به یاد چیزی افتادم که وقوع سریع رویدادهای تلخ و شیرین چند روز گذشته باعث شده بود آن را کلاً فراموش کنم، و آن نامه ی عمویم، جان ایر، به خانم رید و قصد او مبنی بر قبول سرپرستی من و تعیین من به عنوان تنها وارث خودش بود. با خود گفتم: «در صورتی که چنین امکانی برایم وجود داشته باشد خودش در واقع یک پشتگرمی است. هرگز نمی توانم تحمل کنم که آقای راچستر مثل یک عروسک به من لباس بپوشاند، یا مثل دانائان * دومی بنشینم و هر روز باران طلا بر سرم ببارد. به محض این که به خانه رسیدم به مادیرا نامه خواهم نوشت و به عمویم، جان، خواهم گفت که خیال ازدواج دارم و با چه کسی می خواهم ازدواج کنم. اگر یک روز هم به عروسیمان مانده باشد باید آن مقدار جهیزی که به من داده خواهد شد به این خانه بیاورم تا در آن صورت ازدواج با او برایم قابل قبول تر باشد.» بعد از آن که این فکر مرا تا اندازه ای آسوده خاطر کرد (که البته همان روز توانستم آن را به عمل درآورم) نگاهم بار دیگر با نگاه کارفرما و عاشقم تلاقی کرد؛ با چشمان خود مصرانه چشمان مرا می جست هرچند من از نگاه کردن به صورت و چشمان او احتراز می کردم. لبخند زد؛ به تصور من لبخندش شبیه لبخند یکی از شاهان مشرق زمین بود که با اعطای طلا و جواهر خود به یکی از بردگانش او را ثروتمند ساخته است و حالا احساس خوشحالی و رضایت خاطر می کند. دست او را که مرتباً دست مرا می جست با خشونت فشار دادم و در حالی که از فشار دستم سرخ شده بود آن را به شدت به طرف خودش پرت کردم.

*[ یکی از شخصیتهای زن افسانه ای یونان باستان که زئوس به صورت باران طلا بر سر او بارید، و او از زئوس پرسی یوس را به دنیا آورد. _م.]

گفتم: «لازم نیست اینطور به من نگاه کنی؛ اگر اینطور نگاه کنی تا آخر مراسم هیچ لباسی بجز لباسهای کهنه ی لوو ود نخواهم پوشید. برای عروسی همین لباس کتانی راه راه را خواهم پوشید، و تو می توانی از پارچه ی ابریشمی خاکستری صدفی برای خودت بدهی لباس بدوزند، و همینطور می توانی از پارچه ی اطلس مشکی چندین جلیقه تهیه کنی.»
با دهان بسته خندید. دستهای خود را به هم مالید و با خوشحالی گفت: «اوه، دیدن او و شنیدن صدایش چقدر عالی است! آیا او خودش است؟ آیا تند و بامزه نیست؟ من این دختر ریزه جثه ی انگلیسی را با تمام بانوان حرم بزرگ سلاطین عثمانی _ با آن زنان چشم آهویی، پریوش و از این این قبیل _ عوض نمی کنم.»
اشاره ی او به شرق بار دیگر مرا برآشفت. «حاضر نیستم حتی سر سوزنی حرف شما را در مورد اهل حرمسرا شدن خودم بپذیرم. بنابراین مرا با آنها برابر ندانید. اگر هوس این نوع زنها را دارید بیدرنگ راهی بازار استانبول بشوید، آقا، و با مقداری پول از پس اندازتان که در اینجا نتوانستید آن را به طور دلخواه خرج کنید، برده بخرید.»
_ «در موقعی که من سرگرم معامله ی دهها تن گوشت و صدها زن سیاه چشم هستم تو چکار خواهی کرد، جنت؟»
_ «من هم خودم را برای این مأموریت آماده می کنم که به میان برده ها (و از جمله زنان حرمسرای شما) بروم و آزادی را تبلیغ کنم. اجازه ی ورود به آنجا را به دست خواهم آورد تا آنها را به شورش وادارم. و شما، آقا، که یک اصیلزداه ی متمول هستید، در یک چشم برهم زدن خود را اسیر دست ما خواهید یافت؛ و من، به سهم خودم، موافق آزاد شدن شما نخواهم بود مگر این که منشوری را امضا کنید، و آن آزادیخواهانه ترین منشوری خواهد بود که استبداد تاکنون با آن رو به رو شده.»
_ «من راضی خواهم بود که اسیر تو باشم، جین.»
_ «اگر با چنین نگاهی از من درخواست ترحم کنید من رحم نخواهم کرد، آقای راچستر. تا وقتی اینطور نگاه می کنید من مطمئن خواهم بود که هر منشوری را که احتمالاً تحت اجبار بپذیرید اولین کار شما پس از آزادی زیر پا گذاشتن شرایط آن خواهد بود.»
_ «راستی، چه خیالی به سر داری، جین؟ می ترسم مرا مجبور کنی که بعد از مراسم کلیسا فقط به برگزاری مراسم خصوصی عروسی اکتفا کنم. اینطور که می بینم می خواهی شرایط خاصی پیشنهاد کنی، چه شرایطی داری؟»
_ «من فقط یک فکر راحت می خواهم، آقا، و نه فکری که در اثر تراکم وظایف گوناگون پریشان شده باشد. حرفهاتان درباره ی سه لین وارن و الماسها و شالهای کشمیری را که به او دادید یادتان می آید؟ من سه لین وارن انگلیسی شما نخواهم شد. همچنان معلمه ی آدل خواهم بود و به این وسیله خوراک و مسکن و علاوه بر آن سالی سی لیره خواهم داشت. با آن پول، قفسه ی لباسهایم را پر از لباس خواهم کرد، و چیز دیگری از شما نخواهم خواست جز...»
_ «بله، جز چی؟»
_ «احترام شما. و اگر من هم متقابلاً احترام خودم را به شما بدهم دیگر مدیون هم نخواهیم بود.»
گفت: «بسیار خوب، من نمی توانم در این شتابزدگی دور از احتیاط و غرور ذاتی خالص با تو برابری کنم.» در این موقع داشتیم به ثورنفیلد نزدیک می شدیم. وقتی از دروازه به داخل رفتیم پرسید: «میل داری امروز با هم غذا بخوریم؟»
_ «نه، متشکرم، آقا.»
_ «آیا می توانم بپرسم چرا (نه، متشکرم)؟»
_ «تا حالا هیچوقت با شما غذا نخورده ام، آقا، و حالا هم دلیلی برای این کار نمی بینم تا وقتی که...»
_ «تا وقتی که چی؟ مثل این که از جملات ناتمام خوشت می آید؟»
_ «تا وقتی که دیگر نتوانم تنها غذا بخورم.»
_ «آیا تصور می کنی من مثل یک نره دیو یا غول غذا می خورم که تو از همخوراک شدن با من هراس داری؟»
_ «اصلاً چنین چیزی به فکر من نرسیده بود، آقا، اما می خواهم یک ماه دیگر به همین روال معمول گذشته ادامه بدهم.»
_ «فوراً از مواجب معلمیت محروم خواهی شد.»
_ «راستی! خیلی ببخشید، آقا. محروم نخواهم شد. بله، طبق معمول به آن کار ادامه خواهم داد. در طول مدت روز مثل گذشته همچنان از سر راه شما کنار خواهم بود. اگر مایل به دیدنم باشید می توانید غروبها به دنبالم بفرستید آن وقت خواهم آمد، و نه مواقع دیگر.»
_ «الان با این همه، به قول آدل، "pour me donner un contenance" [ برای آنکه خودم را نشان بدهم.] متأسفانه، نه جعبه سیگارم همراهم هست و نه انفیه دانم. اما گوش کن (آهسته) حالا نوبت توست، جبار کوچولو، اما نوبت من هم خواهد رسید؛ وقتی، بنابر فلسفه ی بگیر و نگهدار، کاملاً در چنگ خودم گرفتمت کافی است که _ مجازاً می گویم _ تو را با زنجیری مثل این (روی زنجیر ساعتش دست کشید) به بند بکشم. "
این را موقعی گفت که داشت به من کمک می کرد از کالسکه پیاده شوم. بعد از این که آدل را هم پیاده کرد من وارد عمارت شدم و با خوشحالی راه طبقه ی بالا را در پیش گرفتم.
سر شب، طبق معمول، مرا نزد خود فرا خواند. برای او کاری در نظر گرفته بودم تا نگذارم وقتمان همه اش صرف گفت و گوی خصوصی شود. صدای خوب او را فراموش نکرده بودم؛ می دانستم دوست دارد آواز بخواند _ خوانندگان خوب عموماً اینطورند. خودم خواننده نبودم و بنابر نظر مشکل پسند او موسیقی هم نمی دانستم اما وقتی یک قطعه خوب اجرا می شد دوست داشتم گوش کنم. هنوز هوای تاریک و روشن شامگاه، آن لحظات خیال انگیز، پرچم آبی پرستاره ی خود را بر فراز سر جهانیان برنیفراشته بود که من برخاستم، در پیانو را باز کردم و از او خواستم به نام سعادت جاودانی برایم آوازی بخواند. به من گفت که یک جادوگر بلهوس هستم، و او ترجیح می دهد یک وقت دیگر بخواند اما من گفتم هیچ زمانی مناسبتر از حال نیست.
پرسید: «آیا از صدای من خوشت می آید؟»
گفتم: «خیلی زیاد.» علاقه ای به تحمل خودپسندی او، که همیشه آماده نشان دادن آن بود، نداشتم اما این دفعه بنابر مصلحت آن را هم ارضا کردم و هم برانگیختم.
_ «پس باید با پیانو با من همکاری کنی، جین.»
_ «بسیار خوب آقا. سعی خواهم کرد.»
واقعاً سعی کردم اما فوراً مرا از روی چهار پایه کنار زد و به من «ناشی کوچولو» خطاب کرد. بعد از آن که بدون رعایت نزاکت مرا کنار زد(و من دقیقاً همین را می خواستم) جایم را گرفت و، هماهنگ با آواز خود، به نواختن پیانو پرداخت. می توانست پیانو بزند و همزمان با آن بخواند. خود را به سرعت به کنار صندلی پنجره رساندم. در اثنائی که من در آنجا نشسته به درختان آرام و علفزار تیره نظر دوخته بودم قطعه شعری که با لحنی آرام و دلپذیر خوانده می شد در آن هوای لطیف طنین می افکند:

صادقانه ترین عشقی که قلب، همواره
در ژرفنای برافروخته ی خود حس کرده
هستی را با آهنگی پرشتاب
در رگها جاری می ساخت.

آمدنش امید هر روزه ی من بود،
و جدایی از او رنج هر روزه ام؛
بخت که از شتاب گامهای او می کاست
راه را بر جریان هستی در رگهایم بسته بود.

در خواب دیدم که عاشقی و معشوق بودن
سعادتی ناگفتنی است؛
پس، بی پروا و مشتاق،
آن را مقصد حیات خود گرفتم.

اما آنچه میان من و او جدایی افکنده بود
فضایی بود بس گسترده و بی روگاه،
و امواج سبز کف آلود اقیانوسی
سخت پر خطر.
هر جای جنگل و بیایان
گذرگاه راهزنان بود؛
چه، خدایانِ قدرت و حقیقت، اندوه و خشم
میان دو روح ما جدایی افکنده بودند.

به کام خطر رفتم؛ سدها را ناچیز انگاشتم؛
نشانه هایی فرا راه خود دیدم؛
از کنار هر آنچه تهدیدگر، آزارنده و برحذر دارنده بود
بی پروا گذشتم.

رنگین کمان من، شتابنده چون نور، درخشید؛
پرواز می کردم چنان که در رؤیا،
زیرا که نوباوه ی رگبار و روشنایی
شکوهمندانه در برابر دیدگانم ظاهر شده بود.

آفتاب آن شادی لطیف و پرشکوه
از فراز ابرهای تیره ی رنج همچنان می تابد؛
و اکنون از هجوم مصائب، هرچند انبوه و خوفناک،
مرا باکی نیست.

در این لحظه ی شیرین مرا پروای چیزی نیست
هرچند همه ی واپس رانده ها،
پر صلابت و پرشتاب، به قصد گرفتن انتقام
بر سرم فرود آیند؛
و هرچند الهه ی پرغرور نفرت ضربه ها وارد آورد،
حقیقت سدی فراپیش من نهد،.
قدرت ستم پیشه، خشمگین و چین بر جبین افکنده،
بر دشمنی ابدی خود با من سوگمد یاد کند.

محبوبم با ایمانی خالصانه،
دست کوچک خود را در دست من نهاده؛
و ما پیمان می سپریم که با رشته ی مقدس زناشویی
دو روح در یک بدن باشیم.

محبوبم با مُهر بوسه ای که بر لبانم نهاده
سوگند یاد کرده که با من بزید _ با من بمیرد؛
سرانجام. به سعادتی ناگفتنی رسیده ام:
همچنان که عاشقم معشوق هم هستم.
برخاست و به طرفم آمد. دیدم چهره اش یکپارچه برافروخته، چشمان درشت شاهین مانندش می درخشد و تمایل شدید نسبت به من از تمام وجناتش هویداست. یک لحظه خود را عقب کشیدم، بعد بر جای خود ایستادم. قیافه ی آرام و ظاهر بیباک، هیچکدام از اینها را نداشتم، و از این جهت خود را در خطر می دانستم. بایست سلاحی برای دفاع آماده می کردم؛ زبانم را به کار گرفتم؛ وقتی به من نزدیک شد با لحن خشنی از او پرسیدم: «حالا با کی خیال دارید ازدواج کنید؟»
_ «این سؤال عجیبی است که جین عزیزم از من می پرسد.»
_ «راستی! من آن را یک سؤال بسیار عادی و لازم می دانم؛ شما در این قطعه شعر از همسر آینده تان که حاضر خواهد بود با شما بمیرد حرف زدید. منظورتان از این عقیده که مخصوص بت پرستان است، چیست؟ من قصد ندارم که با شما بمیرم.»
_ «اوه، تمام آنچه آرزو دارم و تمام آنچه با دعا طلب می کنم این است که تو با من زندگی کنی! مرگ برای کسی مثل تو نیست.»
_ «در حقیقت هست. من همانقدر حق دارم در زمان مقدر بمیرم که شما حق دارید، اما باید در انتظار بمانم و نه این که مثل یک ساتی [ زن هندی که پس از مرگ شوهرش خود را روی چنازه ی او می سوزاند] برای مردن عجله کنم.»
_ «آیا ممکن است این فکر خودخواهانه ی مرا ببخشی، و بخشش خودت را با یک بوسه ی آشتی ثابت کنی؟»
_ «نه، ترجیح می دهم از من عذرخواهی شود.»
شنیدم که مرا «موجود کوچک سختگیر» خطاب کرد، و گفت: «اگر جز تو هر زن دیگری بود بعد از شنیدن چنین قطعه ای که در تحسین او خوانده ام دلش برای وصل یک ذره می شد.»
با قاطعیت به او گفتم که من طبیعتاً خشن هستم _ خیلی خشن، و غالباً مرا به همین حال خواهد دید و، علاوه بر این، عزم خود را جزم کرده ام که قبل از انقضای چهار هفته ی آینده جنبه های عاری از لطافت شخصیتم را به او نشان دهم، باید کاملاً بداند به چه نوع معامله ای دست زده چون هنوز وقت هست که از تصمیم خود منصرف شود.
_ «آیا ساکت می شوی، و یا عاقلانه حرف می زنی؟»
_ «اگر شما مایل باشید ساکت می شوم؛ و اما عاقلانه حرف زدن، معتقدم که حرفهایم عاقلانه است.»
آزرده شده بود؛ چند بار آه کشید. در دل گفتم: «بسیار خوب، تو اگر دلت می خواهد رنجیده و خشمگین شو و بیقرار باش؛ اما من یقین دارم این بهترین روشی است که باید در برابر تو پیش بگیرم. تو را بیش از آنچه بتوان با کلمات بیان کرد دوست دارم اما خودم را اسیر احساسات مبتذل نخواهم کرد، و با این سوزنِ هشدار دهنده ی پاسخهای آماده، ظریف و هوشمندانه تو را هم از رفتن به لبه ی پرتگاه نجات خواهم داد. علاوه بر اینها، به کمک نوک تیز این سوزن فاصله ی میان تو و خودم را حفظ می کنم و این کاملاً به سود خر دوی ما خواهد بود.»
به هر حال، او را سخت بر سر خشم آوردم؛ آن وقت، بعد از آن که دیدم در گوشه ای کاملاً دور از من در آن سوی اطاق به استراحت پرداخت. همچنان که برمی خاستم گفتم: «شب خوبی برایتان آرزو می کنم، آقا.» و طبق روال عادی همیشگی خود از در فرعی بیرون آمدم و به اطاقم رفتم.
این روش را، که با این ترتیب شروع کرده بودم، تا پایان آن دوره ی آزمایشی ادامه دادم. موفقیتم بسیار خوب بود. البته بیشتر اخم می کرد و خشونت می ورزید اما روی هم رفته متوجه شدم که روش من به نحو بسیار مطلوبی او را سرگرم کرده و فهمیدم که تسلیم بره وار و حساسیت قمری مانند در عین حالی که بر زورگویی او می افزود، از صحت قضاوت او می کاست، عقل سلیم او را کمتر راضی می ساخت، و حتی با سلیقه ی او کمتر جور می آمد.
وقتی اشخاص دیگری نزد او بودند مثل سابق به او احترام می گذاشتم و ساکت بودم؛ چیز دیگری از من نمی خواست. فقط در دیدارهای شبانه بود که به این صورت جلوی بعضی حرکاتش را می گرفتم و او را می آزردم. هر شب درست سر وقت، در همان لحظه ای که ساعت دیواری هفته بعد از ظهر را اعلام می کرد سراغم می فرستاد. با این حالت، در این مدت وقتی در برابرش ظاهر می شدم دیگر عبارات چرب و نرم و شیرین «عشق من» و «عزیزم» بر زبانش نبود؛ بهترین کلماتش خطاب به من از این قبیل بود: «عروسک دلازار»، «بچه جنی بد»، «پری» و «بچه ای که اجنه عوضش کرده اند» و... حالا در مورد نوازشهایش هم سخت می گرفتم. نوازشهایش منحصر شده بود به فشار دست وبوسیدن گونه ها . تمام اینها درست بود؛ عجالتاً این برخوردهای خشک را به هر برخورد ملایمتری ترجیح می دادم. می دیدم که خانم فرفاکس این رفتار مرا تأیید می کند.
دیگر نگران وضع من نبود بنابراین مطمئن شدم که رفتارم درست است. در همین حال، آقای راچستر مؤکداً می گفت که من باعث لاغری او شده ام، و مرا تهدید می کرد که در آینده ای نه چندان دور به علت رفتار فعلیم از من انتقام وحشتناکی خواهد گرفت. از تهدیدهای او زیر لب می خندیدم. در دل گفتم: «الان که دائماً می توانم عاقلانه تو را از بعضی حرکات باز دارم دلیلی نمی بینم که بعداً نتوانم از عهده ی این کار برآیم. بعدها هم اگر چنین تدبیری کارآمد نبود تدبیر دیگری خواهم اندیشید.»
البته این کار من آسان نبود؛ غالباً ترجیح می دادم او را خوشحال کنم تا این که بیازارم. همسر آینده ام همه ی دنیایم شده بود، و حتی بیشتر از دنیا؛ تقریباً امید آخرتم شده بود. میان من و هرگونه فکر دینی حائل بود درست همانطور که کسوف میان انسان و آفتاب پردامنه حائل می شود. در آن ایام نمی توانستم خدا را، که از مخلوقش برای خود بتی ساخته بودم، مشاهده کنم.

ادامه دارد...
نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت چهارم