سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



شاهنامه خوانی/ داستان پنجاه و یکم – پادشاهی خسروپرویز– بخش دوم


شاهنامه خوانی/ داستان پنجاه و یکم – پادشاهی خسروپرویز– بخش دومآخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.


قسمت قبل


در میان حضار پیرمردی به نام شهران گراز که پهلوانی سرافراز بود پس از مدح و ثنای بهرام گفت : همانا تو سزاوار تخت شاهی هستی . بعد از او سپهداری به نام خراسان گفت : زردشت در اوستا و زند گوید که هرکه روی از خدا بپیچد یک سال پندش دهید و بعد اگر به راه نیامد او را به‌فرمان شاه بکشید . اگر بر شاه دشمن شد باید سر از تنش جدا کرد . پس از او فرخ‌زاد به پا خواست و از بهرام حمایت کرد . سپس خزروان خسرو بلند شد و دلیرانه گفت : بهتر است که نزد خسرو بروی و پوزش بخواهی که تا وقتی شاه زنده است سپهدار نباید به تخت نشیند و اگر از خسرو بیم داری به خراسان برو و به‌آسانی زندگی کن و نامه‌ای به شاه بنویس و پوزش بخواه . زادفرخ نفر بعد بود که به پا خواست و گفت : بزرگان همه نظر دادند و در این میان خزروان خسرو سخنش به خرد نزدیک‌تر بود . ضحاک را به یادآورید که جمشید را کشت و به بیداد بر تخت نشست و فریدون دلیر روزگار او را به سر آورد . افراسیاب را به یادآورید که سر نوذر را برید و چه بر سرش آمد . اسکندر را به یادآورید که از روم آمد و مرزوبوم را ویران کرد و دارا را کشت . کسی تاکنون این شگفتی را ندیده که خسرو گریخته و از دست سپاهیانش نزد دشمنان پناه گرفته است . این را گفت و از درد گریست .رنگ از روی بهرام پرید . سنباز جهان‌دیده به پا خواست و گفت : بهتر است تا زمانی که از نژاد شاهان بیابیم فعلاً بهرام بر تخت نشیند . رئیس جنگاوران عصبانی شد و به پا خاست و گفت : اگر زنی از نژاد شاهان باشد هم بهتر است تا اینکه بهرام بر تخت نشیند. سپهبد ارمنی ناراحت شد و شمشیر کشید تا با او مبارزه کند و گفت : بهرام شاه است و ما گوش‌به‌فرمان او هستیم . بدین‌سان دودستگی به وجود آمد .
شب‌هنگام بهرام کاغذ و قلم خواست و به دبیر خردمند گفت : عهدی بنویسید که بهرام شاه پیروز سزاوار تاج‌وتخت است و جز راستی نمی‌جوید . روز بعد بهرام بر تخت نشست و بزرگان یک‌به‌یک گواهی کردند که بهرام شهریار جهان است و بعد از او فرزندانش به پادشاهی می‌رسند . سپس بهرام گفت : هرکس که پادشاهی مرا قبول ندارد سه روز وقت دارد تا ایران را ترک کند. همه بر او آفرین گفتند و مخالفان هم آنجا را ترک کردند و پراکنده شدند و به‌سوی روم رفتند .بندوی همچنان در زندان اسیر بود و نزدیک هفتاد روز از اسارت او می‌گذشت و بهرام پرسیاوش را نگهبان او کرده بود .بندوی در زندان سعی در فریفتن بهرام سیاوش داشت و می‌گفت : درست است که فعلاً بخت از خسرو برگشته است اما بالاخره پیروزی با اوست . تا دو ماه دیگر سپاهی از روم به ایران حمله می‌کند و تاج‌وتختی برای بهرام نمی‌ماند .بهرام سیاوش گفت: اگر شاه به من امان دهد هرچه بگویی می‌کنم . پس بندوی سوگند خورد که او در امان باشد و بعد از بر تخت نشستن خسرو به او مقام و بزرگی عطا می‌شود . پورسیاوش گفت :پس من با شمشیر زهرآگین کار چوبینه را یکسره می‌کنم . بندوی گفت : پس مرا از بند آزاد کن تا بر خسرو روشن شود که تو با ما همکاری کرده‌ای .صبحگاه بهرام سیاوش به بندوی گفت : امروز چوبینه به بازی چوگان می‌پردازد . من با پنج نفر صحبت کرده‌ام و آن‌ها را همراه نموده‌ام . تا دمار از روزگار او درآوریم .بهرام سیاوش زنی داشت که چشم دیدنش را نداشت ، پیامی برای بهرام چوبینه فرستاد که بهرام سیاوش زیر قبایش زره پوشیده است و نمی‌دانم چه در دل دارد . بهتر است از او دورباشی . چوبینه پیام زن را گرفت و در میدان چوگان هرکس به او نزدیک می‌شد دستی به پشتش می‌زد و فهمید هیچ‌کس جز بهرام سیاوش زره نپوشیده است پس به او گفت : ای بدتر از مار چه کسی در میدان چوگان زره می‌پوشد ؟ این را گفت و شمشیر کشید و او را کشت . خبر در شهر پیچید که بهرام سیاوش به دست چوبینه کشته‌شده است .وقتی بندوی خبر را شنید جوشن پوشید و با دوستان بهرام سیاوش فرار کرد .بهرام چوبینه ، مهروی را نگهبان بندوی کرد اما به چوبینه خبر دادند که بندوی فرار کرده است . بهرام فهمید که این‌ها همه حیله بندوی بوده است و از کشتن بهرام سیاوش پشیمان شد و گفت : اشتباه از من بود که از ابتدا بندوی را نکشتم . از آن‌سو بندوی با سپاه کمی که داشت به‌سوی روم درحرکت بود تا اینکه به موسیل ارمنی رسید و از او آب و غذا گرفت چون موسیل حکایت او را شنید ، گفت : ابتدا از وضع خسرو آگاه شو سپس حرکت کن و بندوی نیز به تجسس در مورد خسرو پرداخت . از آن‌سو خسرو به‌سوی روم درحرکت بود که به شهر باهله رسید و مردم به پیشوازش آمدند . در همین موقع پیکی از سوی بهرام آمد و برای بزرگ شهر پیام آورد که : سپاه من اکنون درراه شهر توست اگر خسرو را دیدی رها مکن .بزرگ شهر نامه را به خسرو نشان داد و خسرو فوراً از آن شهر خارج شد تا در بیابان به نزدیکی فرات رسید و همه گرسنه و تشنه بودند . به بیشه‌ای رسیدند که در آنجا کاروان شتری بود . سالار کاروان به خسرو کرنش کرد و خسرو پرسید : نامت چیست ؟ او گفت : من قیس بن حارث هستم که از مصر آمدم . خسرو گفت : خوردنی چه داری ؟ ما همه گرسنه‌ایم . مرد عرب گفت :صبر کن تا غذا حاضر کنم . پس یک ماده‌گاو کباب کرد و همه خوردند و خوابیدند .وقتی‌که برخاستند خسرو پرسید راه چگونه است ؟ مرد گفت : تا هفتاد فرسنگ کوه و بیابان است اگر بخواهید برای راهتان گوشت و آب تهیه می‌کنم . خسرو پذیرفت . درراه کاروان دیگری دید و بازرگانی از آن کاروان نزد خسرو آمد . خسرو پرسید : از کجا آمدی ؟ بازرگان گفت : من بازرگانی هستم که از شهر خره اردشیر می‌آیم و نامم مهران ستاد است . بازرگان غذایی که داشت آورد و خوردند و سپس آب آورد تا شاه دستانش را بشوید اما خرادبرزین جلو دوید و آب را خودش به دست شاه ریخت سپس بازرگان شراب آورد و بازهم خرادبرزین جلو دوید و خودش می را به شاه داد .شاه به بازرگان گفت : حالا راه کدام است ؟ تا خره اردشیر چقدر راه است ؟ بازرگان راهنمایی کرد و خسرو به راه افتاد تا به شهرستان موردنظر رسیدند اما اهالی درهای شهر را بستند . خسرو و اطرافیان سه روز پشت در بودند تا روز چهارم کسی را فرستادند و تقاضای غذا کردند ولی نپذیرفتند . در همان زمان ابر تیره نمودار شد و باد سختی برخاست و همه شهر وحشت‌زده شدند . اسقف از خداوند پوزش خواست و مردم به کمک خسرو رفتند و پوزش خواستند . در آن شهرستان کاخی بود که قیصر بناکرده بود ، خسرو سه روز آنجا ماند و به قیصر نامه نوشت و شرح ماجرا را بازگفت . روز چهارم خسرو به راه افتاد تا به دیری رسید . در آنجا راهب ستاره‌شناسی بود که همه از درستی سخنانش تعریف می‌کردند . تا راهب خسرو را دید ، گفت : بی‌گمان تو خسرو هستی که به دست یکی از زیردستانت از تخت شاهی کنار گذاشته‌شده‌ای .
شاه خواست او را بیازماید پس گفت :من کهتری از ایران هستم که پیامی برای قیصر دارم . راهب گفت : این را مگو . تو شاه هستی ، مرا آزمایش مکن . خسرو شگفت‌زده شد و پوزش خواست . راهب گفت : به‌زودی یزدان تو را بی‌نیاز و سرافراز می‌کند . تو از قیصر سلاح و سپاه می‌گیری و خداوند یار توست . تو با دختر قیصر وصلت می‌کنی و بالاخره آن بد نژاد که تو را آواره کرد ، فرار می‌کند و روزی به‌فرمان تو خونش ریخته می‌شود . خسرو گفت : چقدر طول می‌کشد تا به پادشاهی برسم ؟ راهب پاسخ داد : دو ماه و ده روز بعد تو به تاج می‌رسی و پانزده روز بعد شاه ایران می‌شوی . خسرو پرسید : در بین اطرافیان من چه کسی بر ضد من عمل می‌کند ؟ راهب پاسخ داد : شخصی به نام بسطام که تو ، وی را دائی خود میدانی پس از او دوری‌کن . خسرو برآشفت و به گستهم گفت : مادرت نام تو را بسطام نهاد . خسرو به راهب گفت : آیا این بسطام است ؟راهب گفت : بله ، خودش است . گستهم گفت : ای شهریار به حرف‌های او توجه نکن . به یزدان و آذرگشسپ و به خورشید و ماه و به سر شاه قسم می‌خورم که تا زنده هستم جز راستی با شاه نجویم . چرا حرف این مسیحی را باور می‌کنی ؟خسرو گفت: نگران نباش . من از تو بدی ندیدم ولیکن ازقضای آسمانی نباید شگفت‌زده شد .شاه راه افتاد تا به شهرستان وریغ رسید . نامه‌ای از قیصر رسید که هرچند ما پادشاهی جداگانه‌ای داریم اما هر کمکی بخواهی دریغ نمی‌کنیم . شاه شاد شد و به گستهم و بالوی و اندیان جهان‌جوی و خرادبرزین و شاپورشیر گفت : قبای زربفت بپوشید و وقتی صبح شد به نزد قیصر روید و سخنان او را بشنوید و به احترام رفتار کنید . اگر قیصر به چوگان پرداخت با او همراه شوید و سعی کنید که شکست بخورید . سپس به خرادبرزین گفت : حریر چینی و مشک سیاه بیاور تا نامه‌ای به قیصر بنویسیم . به بالوی گفت : تو آنجا زبان من هستی پس زیبا و نغز صحبت کن و سخنان او را هم به یاد بسپار . وقتی قیصر شنید که بزرگانی از سوی خسرو آمده‌اند بر تخت عاج نشست و تاج بر سر نهاد و آن‌ها را به حضور طلبید . فرستاد


ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش نخست