سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت دوازدهم


خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت دوازدهم آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل

بانی که به دستی که به آرنجش خورده ، خیره شده بود ، گفت : " کی ... ؟ اوه ، تویی! ترسوندیم . صدای اومدنت رو نشنیدم . "
استفن متوجه شد که باید بیشتر مراقب باشد. در چند روزی که از مدرسه دور بود ، روش راه رفتن و حرکت کردن انسانی را
فراموش کرده بود و به گام برداشتن بی صدا و کاملا کنترل شده ی شکارچیان برگشته بود . در حالیکه کنار هم در راهرو به راه
افتادند ، گفت:" ببخشید . "
بانی ، با تلاشی شجاعانه و لاقید گفت : " اشکال نداره ." اما چشمان قهوه ایش باز و بی تمرکز بودند . " خوب، امروز اینجا چه کار
می کنی؟ مردیث و من ، امروز صبح رفتیم به پانسیون که خانم فلاورز رو چک کنیم اما هیچ کس در رو باز نکرد. توی کلاس
زیست شناسی هم ندیدمت . "
-" بعد از ظهر اومدم. برگشتم مدرسه. تا زمانی که چیزی رو که دنبالشیم ، پیدا کنیم . "
بانی غرغر کنان گفت:" منظورت اینه که جاسوسی آلاریک رو بکنی . دیروز به الینا گفتم که اینو فقط بسپاره به من . اوپس . " این
را در حالیکه چند تا از دانش آموزان سال پایینی که از کنارشان می گذشتند ، به او خیره شده بودند ، اضافه کرد . برای استفن ،
چشمانش را گرداند. با توافقی دو جانبه، به یک راهروی جانبی چرخیدند و به سمت راه پله ی خلوتی رفتند. بانی ، با ناله ای از سر
آسایش ، به دیوار تکیه داد.
با لحنی سوزناک گفت :" باید یادم باشه اسمشو نیارم . اما خیلی سخته. امروز صبح، مامانم پرسید که حالم چطوره و منم تقریبا از
دهنم در رفت که خوبم چون دیشب الینا رو دیدم . نمی دونم شما دو تا چه جوری این همه وقت – همونو که می دونین – به
صورت راز نگه داشتین ."
استفن حس کرد که لبخندی بر خلاف اراده اش بر گوشه ی لبش می نشیند . بانی همانند بچه گربه ای بود که شش هفته سن
داشته باشد. تماما جذابیت و بدون هیچ مانعی بر روی احساساتش. همیشه دقیقا همان چیزی را می گفت که بهش فکر می کرد
حتی اگر گفته ی چند لحظه قبل خود را نقض کند اما هر چه می کرد از قلبش می آمد . استفن با شیطنت به او یادآوری کرد :"
تو الان در یک راهروی متروکه پیش همون چیزی که می دونی ، تنها ایستادی."
چشمان بانی دوباره گشاد شدند. " اوووه . اما تو که کاری نمی کنی ، می کنی؟" سپس تسلی دهنده اضافه کرد :" چونکه الینا می
کشتت ... اوه ، خدای من." آب دهانش را قورت داد و به دنبال موضوع دیگری برای صحبت گشت :" خوب ... خوب دیشب کارا چه
طور پیش رفت؟"
حال استفن به سرعت گرفته شد. " خیلی خوب نبود. اوه، الینا خوبه . در امنیت خوابه." پیش از آنکه بتواند ادامه دهد ، گوش
هایش صدای قدم هایی را در انتهای راهرو شنیدند . سه دانش آموز دختر سال آخری در حال عبور بودند و یکی از آنان با دیدن
بانی و استفن ، از گروه جدا شد. چهره ی سو کارسون پریده رنگ و چشمانش قرمز بود اما به آن ها لبخند زد .
بانی به شدت نگران بود. " سو ، چطوری؟ داگ چطوره ؟ "
-" من خوبم . اونم خوبه . یا لا اقل خوب میشه. استفن، می خواستم باهات صحبت کنم." با عجله اضافه کرد " می دونم که بابام
دیروز ازت تشکر کرده بابت اون جوری که به داگ کمک کردی اما منم می خواستم ازت تشکر کنم . منظورم اینه که ، می دونم
که مردم شهر رفتار وحشتناکی با تو داشتن ... خوب ، من تعجب کردم که اصلا تو به قدری اهمیت بدی که بخوای کمک کنی . اما
ممنونم . مامانم میگه که جون داگ رو نجات دادی . به خاطر همین ، فقط می خواستم ازت تشکر کنم و خیلی متاسفم بابت ...
همه چیز . "
در پایان نطقش ، صدایش به لرزه افتاد. بانی فین فین کرد و در کوله پشتی اش به دنبال دستمال کاغذی گشت و برای لحظه ای
به نظر می رسید که استفن در راه پله ، با دو مونث گریان گیر افتاده است. وحشت زده در ذهنش به دنبال چیزی گشت که
حواسشان را پرت کند .
گفت :" خواهش می کنم . چلسیا امروز چطوره ؟"
-" بازداشته . اونا سگ ها رو قرنطینه کردن. همه ی اونایی رو که تونستن گیر بیارن." چشمانش را پاک و خود را جمع و جور کرد.
استفن که دید خطر رفع شده ، خیالش راحت شد. سکوت سنگینی حکم فرما شد .
بالاخره بانی به سو گفت:" خوب، شنیدی که هیئت مدیره ی مدرسه درباره ی مراسم رقص برفی چه تصمیمی گرفتن؟"
-" شنیدم که امروز جلسه داشتن و تقریبا تصمیم گرفتن بهمون اجازه بدن برگزارش کنیم. هر چند یکی می گفت، بحثش بوده که
نیروی پلیس بیارن. اوه ، صدای زنگ تاخیره. بهتره بریم سر کلاس تاریخ قبل از اینکه آلاریک هممون رو تنبیه کنه. "
استفن گفت :" ما تا یه دقیقه ی دیگه میایم. " با بی خیالی اضافه کرد :" این رقص برفی کی هست؟"
سو گفت :" سیزدهم. اومم ، جمعه شب. " ناگهان لرزید " اوه خدای من ! جمعه سیزدهم ١ . بهش فکر هم نکرده بودم! اما این یادم
آورد که یه چیز دیگه هم بود که می خواستم بهتون بگم . امروز صبح اسمم رو از لیست ملکه ی برفی در آوردم. یه جورایی درست
به نظر میومد. همین . " سپس سو با عجله و تقریبا دوان دوان دور شد .
ذهن استفن به سرعت کار می کرد." بانی ، جریان این رقص برفی چیه ؟"
-" خوب راسیاتش ، در واقع مراسم رقص کریسمس هست با این تفاوت که به جای ملکه ی کریسمس ، ما ملکه برفی داریم. بعد از
اونچه که روز موسسان اتفاق افتاد و بعدش هم دیروز ماجرای سگ ها پیش اومد. تو فکر این بودن که کنسلش کنن. اما ظاهرا در
نهایت بر گزارش می کنن ."
استفن با لحن شومی گفت :" روز جمعه ی سیزدهم ."
" آره ."بانی که خودش را کوچک و جمع و جور می کرد، دوباره ترسیده به نظر می رسید. " استفن این جوری نگاه نکن . منو می
ترسونی . مشکل چیه؟ فکر می کنی توی مراسم رقص چی پیش میاد؟ "
- " نمی دونم . " اما استفن فکر می کرد که چیزی اتفاق خواهد افتاد. فلز چرچ حتی یک مراسم عمومی نداشت که توانسته باشد از
دست نیروی دیگر فرار کند و این یکی هم که، آخرین جشن و سرور سال بود. اما اکنون ، صحبت کردن درباره ی آن فایده ای
نداشت. گفت :" بیا . واقعا دیرمون شده. "
حق با استفن بود. زمانی که وارد شدند ، آلاریک سالتزمن پای تخته بود همانند اولین روزی که استفن در کلاس تاریخ حاضر شده
بود. اگر آلاریک از دیر آمدن آن ها ، یا هر چیز دیگری ، تعجب کرده بود ، به خوبی مخفیش کرد و یکی از آن لبخند های دوستانه
اش را زد .
استفن که بر سر جای خود می نشست و مرد پیش رویش را بررسی می کرد ، با خود فکر کرد که پس تو کسی هستی که
شکارچی رو شکار می کنه . اما چیز بیشتری هم هستی ؟ قدرت دیگه ی مد نظر الینا مثلا ؟
ظاهرا که هیچ چیز بعید نبود . موهای شنی رنگ آلاریک برای یک معلم ، کمی بلند بود. لبخند بچگانه اش ، خوش خلقی لجوجانه
اش، این همه تلاش برای اینکه بی آزار به نظر بیاید . اما استفن از همان ابتدا ، نسبت به آنچه در زیر ظاهر بی آزار او وجود داشت ،
بسیار محتاط بود . با این وجود ، به نظر نمی رسید که آلاریک سالتزمن مسئول حمله به الینا یا واقعه ی سگ ها باشد. هیچ
استتاری نمی توانست این قدر کامل باشد.
الینا. دست استفن در زیر میز، تبدیل به مشت شد و دردی در سینه اش بیدار گردید. قصد نداشت که درباره ی او بیندیشد. تنها به
این دلیل از پس پنج روز گذشته بر آمده که الینا را در دورترین مکان ذهنش ، نگاه داشته بود و نمی گذاشت تصویرش جلوتر
بیاید. اما مسلما ، تلاش برای دور نگه داشتن او ، در فاصله ای امن، بیشتر زمان و انرژیش را می گرفت. و این جا ، بدترین مکان
بود. در کلاسی که نمی توانست نسبت به آنچه تدریس می شد ، بی توجه باشد. هیچ کاری نمیشد کرد غیر از اینکه حواسش به
حال باشد.
خود را مجبور کرد که آهسته و به آرامی ، نفس بکشد. الینا خوب بود. این مهمترین چیز بود. چیز دیگری، خیلی اهمیت نداشت .
اما ، گرچه به خود ، این ها را می گفت، حسادت ، همچون شلاقی، به او تازیانه می زد . زیرا از حالا به بعد، هر موقع که به الینا فکر
می کرد، مجبور بود که به او نیز فکر کند.
به دیمن . کسی که آزاد بود هر موقع دلش خواست، بیاید و برود. کسی که امکان داشت در همین لحظه، پهلوی الینا باشد. خشم،
همچون شعله ای درخشان و سرد، در ذهن استفن شعله ور و با درد سوزان درون سینه اش مخلوط شد. هنوز متقاعد نشده بود که
دیمن آن شخصی نبوده است که بی خیالانه، او را که زخمی و ناهوشیار بود به درون چاه متروکه ای انداخته بود تا بمیرد. و مسلما
اگر مطمئن بود که دیمن، الینا را تا مرگش تعقیب نکرده است، با ایده ی الینا راجع به قدرت دیگر، جدی تر برخورد می کرد.
دیمن پلید بود. هیچ رحم و وجدانی نداشت.
برای صدمین بار، با افسردگی از خود پرسید که او چی کار کرده که من نکرده باشم؟ هیچی.
به جز کشتن.
استفن سعی کرده بود که کسی را بکشد. می خواست تایلر را بکشد. با یادآوری آن انگار که بر روی آتش خشمش علیه دیمن، آب
ریخته باشد و در عوض به میزی در انتهای کلاس نگاه کرد.
خالی بود. گرچه تایلر روز قبل از بیمارستان مرخص شده بود اما هنوز به مدرسه نیامده بود. با این وجود، خطری وجود نداشت که
او چیزی از آن بعد از ظهر وحشتناک، به یاد آو&


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام