سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر-(شارلوت برونته)- قسمت پنجم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می‌توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه "جین ایر" را دنبال نمایید.

پانزدهم ژانویه و تقریباً ساعت نه صبح بود؛ بسی برای صبحانه پایین رفته بود؛ دائی زاده هایم هنوز نزد مامان احضار نشده بودند؛ الیزا داشت کلاه و لباس مناسب کار در باغ را می پوشید و به مرغهای خود غذا می داد. از این کار خیلی خوشش می آمد. کار دیگری که به همین اندازه برایش خوشایند بود فروختن تخم مرغها به کارگزار و پس انداز پولی بود که از این طریق به دست می آورد. ذاتاً اهل داد و ستد بود و علاقه ی زیادی به جمع کردن پول داشت. این علاقه نه تنها از فروختن جوجه و تخم مرغ بلکه از داد و ستد های عادی خیلی جدی او با باغبان هم معلوم می شد؛ به باغبان ریشه ی گل، تخم گل و قلمه ی گیاه می فروخت. خانم رید به این خدمتکار دستور داده بود تمام محصولات باغچه ی آن دختر جوان را که مایل به فروش آنهاست از او بخرد، و الیزا اگر می توانست مبلغ قابل توجهی به دست بیاورد حاضر بود موی سر خود را هم بفروشد. و اما پولش، اول آن را، بعد از آن که با یک پارچه ی کهنه با کاغذ مخصوص می پوشاند، در جاهایی از خانه که کسی گمان نمی برد پنهان می کرد؛ اما وقتی کلفت خانه چندتا از این اندوخته ها را کشف کرد الیزا از بیم آن که مبادا روزی گنجینه ی ارزشمند خود را از دست بدهد راضی شد آن پولها را با سود متداول میان رباخواران _ پنجاه با شصت درصد _ به مادر خود بسپارد. هر سه ماه یک بار سودها را با اصرار از مادر خود می گرفت و حسابهای خود را با دقت وسواس گونه ای در یک دفترچه یادداشت می کرد.
جیورجیانا روی یک چهار پایه ی بلند در مقابل آینه نشسته موی خود را می آراست و در لا به لای موهای حلقه حلقه شده ی خود گلهای مصنوعی و پرهای رنگی می گذاشت؛ در کمد اطاق زیرشیروانی کشویی یافته بود که پر از این گونه گلها و پرها بود. من داشتم رختخواب خود را مرتب می کردم؛ بسی دستور اکید به من داده بود که پیش از مراجعت او به اطاق باید آن را مرتب کرده باشم (چون حالا دیگر بسی اغلب به عنوان دستیار مستخدم از من استفاده می کردم به این صورت که اطاق را مرتب کنم، گرد صندلیها را بگیرم و...) من بعد از این که لحاف را صاف و لباس خوابم را تا کردم، به طرف سکوی کنار پنجره رفتم تا چند کتاب مصور و اثاث خانه ی عروسک را که پراکنده بودند مرتب کنم؛ جورجیانا مؤکداً غدغن کرده بود که به بازیچه های او دست نزنم (چون صندلیها و آیینه های کوچولو، بشقابها و فنجانهای ظریف متعلق به او بودند) و این بازیچه ها جلوی دست و بال مرا می گرفتند. بعد، چون کار دیگری نداشتم رفتم تا در کنار گلدیسهای یخی که پنجره را زینت داده بودند بیرون را تماشا کنم و همینطور قسمتی از شیشه را از آنها پاک کنم تا از میان آن بتوانم باغچه ها را بهتر ببینم. در اثر یخبندان شدید همه چیز بیحرکت و مثل سنگ سفت شده بود.
از این پنجره جایگاه دربان و راه کالسکه رو دیده می شد؛ آن گل و برگ سفید نقره ای سطح جامهای پنجره را طوری پاک کردم که مثل این بود که برای تماشای اطراف از اطاق به بیرون قدم گذاشته ام. دیدم که دروازه ها باز و کالسکه ای وارد شد. با بی توجهی دیدم از راه کالسکه رو بالا رفت. کالسکه ها اغلب به گیتس هد می آمدند اما هیچیک از آنها هیچوقت دیدارکنندگانی را که مورد علاقه ی من بودند با خود نمی آوردند. کالسکه ی مزبور در جلوی خانه ایستاد، زنگ در با صدای بلند طنین انداخت. تازه وارد به داخل راهنمایی شد. همه ی اینها به نظر من هیچ بودند. نگاه بی هدف من به زودی متوجه تماشای یک سینه سرخ کوچک گرسنه شد. این پرنده جیرجیرکنان آمد و روی شاخه های کوچک یک درخت گیلاس بی برگ که روی دیوار نزدیک پنجره میخکوب شده بود، نشست. بقایای صبحانه ام که شامل نان و شیر بود روی میز قرار داشت، و من مقداری نان را خرد و آمده کرده بودم و می کوشیدم آن را بیرون آستانه ی پنجره بگذارم که در این موقع بسی دوان دوان از پله ها بالا آمد و وارد دایه خانه شد.
_ «دوشیزه جین، پیش بندت را بیرون بیاور. داری چکار می کنی؟ امروز صبح دست و صورتت را شسته ای؟» پیش از این که جواب بدهم برای رساندن نان به پرنده تقلای دیگری کردم؛ به هر زحمتی بود خود را به ارسی ]اُرُسی اطاقی است که در آن به طرف بالا باز و بسته می شده.م[ رساندم. خرده نانها را پخش کردم؛ قسمتی را روی سنگ آستانه و قسمت دیگر را روی شاخه ی درخت گیلاس گذاشتم. بعد، در حالی که پنجره را می بستم، جواب دادم: «نه، بسی، همین الان گردگیری را تمام کرده ام.»
_ «بچه ی سر به هوای اذیت کار! حالا داری چکار می کنی؟ رنگ صورتت کاملاً سرخ شده؛ مثل این که مشغول یک شیطنت تازه بوده ای. برای چه پنجره را باز می کردی؟»

از زحمت جواب دادن خلاص شدم چون به نظر می رسید بسی عجله اش خیلی بیشتر از این است که به توضیحات من گوش بدهد. مرا به طرف دستشویی کشاند. صورت و دستهایم را با صابون، آب و یک کیسه ی زبر خیلی سفت، اما به مدت خوشبختانه کوتاهی، سابید. با یک بروس زبر موی سرم را شانه زد. پیش بندم را باز کرد، بعد مرا به سرعت به بالای پله ها برد و گفت: «مستقیماً پایین برو چون تو را به اطاق صبحانه احضار کرده اند.»
می خواستم بپرسم چه کسی مرا خواسته، می خواستم بدانم آیا خانم رید آنجاست، اما بسی دیگر آنجا نبود و در دایه خانه را هم به روی من بسته بود. آهسته از پله ها پایین رفتم. تقریباً سه ماه بود که اصلاً به حضور خانم رید احضار نشده بودم. محل زندگیم در آن محیط به دایه خانه محدود شده بود. اطاق صبحانه، اطاق غذاخوری، و اطاقهای نشیمن و پذیرایی برای من در حکم حریم ممنوع و پرخوفی بودد که جرأت وارد شدن به آنها را نداشتم.
در این موقع، ترسان و لرزان، در آن تالار خلوت ایستاده بودم. اطاق صبحانه در مقابلم بود. در آن روزها ترس ناشی از تنبیه غیرعادلانه چه آدم کوچک بزدل و بیچاره ای از من ساخته بود! می ترسیدم به دایه خانه برگردم و می ترسیدم پیش بروم و وارد اطاق صبحانه بشوم. ده دقیقه ای با حالت تردید اضطراب آمیز همانجا ایستادم. طنین زنگ شدید اطاق صبحانه مرا به گرفتن تصمیم واداشت: باید داخل بشوم.
همچنان که با هر دو دست خود دستگیره ی سفت در را، که یکی دو ثانیه در برابر فشار دستهایم مقاومت کرد، می پیچاندم از خود پرسیدم: «چه کسی ممکن است مرا خواسته باشد؟ چه کسی را غیر از زن دایی رید در اطاق خواهم دید _ مرد یا زن؟» دستگیره چرخید، در باز شد و من بعد از آن وارد شدم تعظیم کوتاهی کردم. سرم را بالا بردم؛ یک ستون سیاه! در برابر خود دیدم. چیزی که در نظر اول آن را «ستون سیاه» دیدم شخصی بود راست قامت، باریک اندام و دارای لباس تیره که شق و رق روی فرش ایستاده بود. چهره ی بیروحی که در بالای بدن مشاهده می شد مثل یک صورتک کنده کاری شده و قسمت اصلی سر ستون بود.
خانم رید جای همیشگی خود را در کنار بخاری گرفته بود. به من اشاره کرد نزدیک شوم. این کار را کردم، و او مرا به آن غریبه ی ستبر و استوار با این کلمات معرفی کرد: «این همان دخترکی است که درباره اش با شما صحبت کرده بودم.»
آن مرد، چون او یک مرد بود، سر خود را به آهستگی در جهتی که من ایستاده بودم چرخاند و، بعد از آن که مرا با دو چشم خاکستری کنجکاو که زیر یک جفت ابروی بوته مانند می درخشیدند برانداز مرد، با صدای بمی گفت: « هیکلش که کوچک است، چند سال دارد؟»
_ ده سال.
_ «چقدر زیاد؟» بعد از این جواب تردیدآمیز چند دقیقه ای همچنان به صورت من خیره شده بود. بالاخره از من پرسید: «اسمت چیست، دختر کوچولو؟»
_ «جین ایر، آقا.»
وقتی این کلمات را بر زبان می آوردم سرم را بالا بردم. آن شخص به نظرم اصیلزاده ی بلند قامتی آمد، اما چون در آن موقع من خیلی کوچک بودم هیکل او به نظرم بزرگ جلوه کرد؛ اعضا و تمام استخوا بندش به همین صورت خشن و با ابهت بودند.
_ «خوب، جین ایر، آیا تو بچه ی خوبی هستی؟»
دادن جواب مثبت به این سؤال غیرممکن بود: دنیای کوچک من خلاف این عقیده را داشت. ساکت ماندم. خانم رید در حالی که سر خود را به علامت داری تکان می داد فوراً به دنبال حرف او افزود: «شاید اگر کمتر در این باره حرف زده شود بهتر باشد، آقای براکلهرست.»
_ «واقعاً متأسفم که چنین چیزی می شنوم! من و او باید کمی با هم حرف بزنیم.» و در حالی که ستون عمودی بدن خود را کمی خم کرده بود در مبلی مقابل مبل خانم رید نشست، و گفت: «بیا اینجا».
از روی فرش رد شدم و به طرف او رفتم. مرا درست مقابل خودش ایستانید. حالا که صورتش تقریباً به موازات صورت من قرار گرفته بود دیدم چه صورتی دارد! چه بینی گنده ای! چه دهانی! و چه دندانهای پیش آمده ی بزرگی!
شروع به حرف زدن کردن کرد و گفت: «یک بچه ی شیطان، مخصوصاً یک دختر بچه ی شیطان، نباید چنین قیافه ی غمگینی داشته باشد. آیا می دانی که آدمهای بد بعد از مردن کجا می روند؟»
همان جواب قرار دادی را که آماده داشتم دادم: «به جهنم می روند.»
_ «جهنم چیست؟ می توانی به من بگویی؟»
_ «یک گودال پر از آتش.»
_ «و آیا دوست داری به آن گودال بیفتی، و تا ابد در آنجا بسوزی؟»
_ « نه آقا.»
_ «چکار باید بکنی تا به جهنم نروی؟»
لحظه ای به فکر فرو رفتم. جوابم، وقتی از دهانم بیرون آمد، قابل ایراد بود: «باید سلامت خودم را حفظ کنم. و نمیرم.»
_ «تو چطور می توانی سلامت خودت را حفظ کنی و نمیری؟ بچه هایی کوچکتر از تو هر روز می میرند. همین یکی دو روز پیش بود که من یک بچه ی کوچک پنج ساله را دفن کردم، _ یک بچه ی کوچولوی خوب که روحش الان در بهشت است. خدای نکرده اگر تو مثل او نباشی نمی توان چنین چیزی راجع به تو گفت.»
من چون به علت وضع خاصی که داشتم نمی خواستم او را درباره ی خودم به شک بیندازم فقط چشمهای خود را متوجه دو پای بزرگ او که روی فرش بود کردم، و آهی کشیدم؛ می خواستم تا حد ممکن برای خودم دردسر درست نکنم.
_ «امیدوارم این آه از قلب تو باشد و از این که گاهی موجبات ناراحتی ولینعمت عالیقدر خودت را فراهم آورده ای توبه کنی.»
در دلم گفتم: «ولی نعمت! ولی نعمت! همه خانم رید را ولی نعمت من می دانند. اگر ولی نعمت این باشد قطعاً چیز ناخوشایندی است.»
بازپرس من باز هم به سؤالات خود ادامه داد: «آیا شب و صبح دعاهات را می خوانی؟»
_ «بله، آقا.»
_ « کتاب مقدس را می خوانی؟»
_ «گاهی.»
_ «با لذت می خوانی؟ آیا به آن علاقه داری؟»
_ «از مکاشفات یوحنا خوشم می آید، و همینطور کتاب دانیال نبی، سفر پیدایش، سموئیل نبی، قسمتی از سفر خروج، قسمتهایی از کتاب پادشاهان و تواریخ ایام، کتاب ایوب و یونس نبی.»
_ «و مزامیر داود؟ امیدوارم آن را دوست داشته باشی؟»
_ «نه،آقا.»
_ «نه؟اوه، چقدر بد! من یک پسر کوچک دارم که از تو کوچکترست و شش مزمور را حفظ دارد. وقتی از او می پرسند کدام را ترجیح می دهی: نان جوز زنجبیلی بخوری یا یک آیه از مزامیر یاد بگیری، می گوید: «اوه! یک آیه از مزامیر» بعد می گوید: «فرشته ها مزمور می خوانند. من آرزو می کنم در همین جا یک فرشته کوچک باشم»، بعد به پاداش تقوای کودکانه اش دو نان جوز دریافت می کند.»
گفتم: «مزامیر جالب نیست.»
«همین ثابت می کند که تو قلب ناپاکی داری، و باید به درگاه خداوند دعا کنی تا آن را تغییر بدهد، به تو قلب تازه و پاکی ببخشد، قلب سنگت را از تو بگیرد و قلبی از گوشت به تو بدهد.»
می خواستم بپرسم آدم باید چه رفتاری داشته باشد تا قلبش تغییر کند که در این موقع خانم رید در گفت و گو دخالت کرد. به من گفت بنشین، بعد موضوع راطوری تغییر داد که خودش گفت و گو را ادامه دهد:
_ «آقای براکلهرست، گمان می کنم در نامه ای که سه هفته ی قبل به شما نوشتم اشاره کردم که این دخترک آن شخصیت و اخلاقی را که من دلم می خواهد داشته باشد، ندارد. وقتی شما او را در مدرسه ی لوو ود پذیرفتید خوشحال خواهم شد که از مدیر و معلمها خواسته شود رفتار او را دقیقاً زیر نظر بگیرند و، مهمتر از همه، در مورد بدترین صفت زشت او، یعنی در مقابل تمایل او به فریبکاری، هوشیار باشند. من این حقیقت را با بودن خود تو می گویم، جین، تا بشنوی و نتوانی سعی کنی آقای براکلهرست را فریب بدهی.»
من حق داشتم که از خانم رید بدم بیاید و از او بترسم چون زخم زبان زدن بیرحمانه اش به من خصلت او بود. هیچوقت در حضور او خوشحال نبودم. هرقدر ازدستورهایش اطاعت می کردم، هرقدر با شوق و پشتکار می کوشیدم او را از خود خشنود کنم تلاشم همیشه بی ثمر می ماند و با عباراتی مثل آنچه در بالا نوشتم پاسخ داده می شد. و حالا که این حرفها را پیش یک بیگانه می گفت اتهاماتش قلب مرا ریش می کرد. تا اندازه ای فهمیدم که با این حرفها دارد امیدم را برای ورود به مرحله ی جدیدی که خودش تصادفاً مرا به آن سمت رانده بود، از بین می برد. با این حال، متوجه بودم که نمی توانم این احساس خود را بیان کنم که او دارد بذر بیمهری و نفرت را در آینده ام می پاشد. داشتم در برابر دیدگان آقای براکلهرست به صورت یک کودک حیله گر موذی در می آمدم، و حالا برای ترمیم این صدمه چکار می توانستم بکنم؟
_ «در حقیقت، هیچ کار، هیچ کار.» این را در دلم گفتم. کوشیدم صدای گریه ام را خفه کنم؛ و اشکهای روی صورتم را، که دلیل ضعیفی بر دلتنگی و غصه ام بود، به سرعت پاک کردم.
آقای براکلهرست گفت: «فریبکاری در کودکان، در حقیقت، خطای تأسف انگیزی است. مثل دروغ است، و تمام دروغگوها از دریاچه ی آتش و گوگرد نصیب خواهند داشت *. مع الوصف، این دختر زیر نظر گرفته خواهد شد، خانم رید. من با دوشیزه تمپل و معلمها صحبت خواهم کرد.»
*[اشاره به جهنم به نقل از کتاب مقدس است: «بر شریر دامها و آتش و کبریت خواهد بارانید،و باد سموم نصیب ایشان خواهد بود.» مزامیر 6:11 (کتاب مقدس فارسی؛چاپ 1904) _م.]
ولی نعمت من به سخنان خود ادامه داد: «آرزو می کنم با شیوه ای که شایسته ی آینده ی اوست تربیت شود، مفید و متواضع بار بیاید. و اما در مورد تعطیلاتش، تعطیلات خود را، با اجازه ی شما، همیشه در لوو ود خواهد گذراند.»
آقای براکلهرست متقابلاً گفت: «تصمیمهای شما کاملاً عادلانه است، خانم. تواضع یکی از صفات خوب مسیحیان است، صفتی است که به خصوص زیبنده ی شاگردان مدرسه ی لوو ود است. به همین جهت، من دستور داده ام برای پرورش آن در میان آنها دقت خاصی مبذول شود. از بررسیهای خودم به این نتیجه رسیده ام که احساس جسمانی غرور را در آنها بکشیم. همین دیروز بود که یک نمونه ی رضایتبخش از موفقیتهایم در این زمینه برخوردم. دختر دومم، آگوستا، با مامانش برای دیدن مدرسه رفته بود. وقتی به خانه برگشت با هیجان گفت: (اوه، پاپای عزیز، دختران مدرسه ی لوو ود چقدر آرام و ساده به نظر می رسند؛ باموهاشان که پشت گوش شانه کرده اند، پیش بندهای بلند و آن جیبهای کوچک کتانی روپوشهاشان، تقریباً به بچه های فقرا می مانند.) بعد گفت: (به لباس من و مامان طوری نگاه می کردند که گفتی قبلاً هیچوقت لباس ابریشمی ندیده اند.) »
خانم رید در جواب گفت: « این حقیقتی است که من آن را کاملاً تأیید می کنم. اگر تمام انگلستان را زیر پا می گذاشتم به ندرت ممکن بود مؤسسه ای پیدا کنم که برای بچه ای مثل جین ایر از مؤسسه ی آموزشی شما مناسب تر باشد. پایداری، آقای براکلهرست عزیز، من از پایداری در همه چیز طرفداری می کنم.»
_ «پایداری، خانم، اولین وظیقه ی یک مسیحی است، و در تمام برنامه ها و کارهای مربوط به مؤسسه لوو ود در نظر گرفته شده: غذای ساده، لباس ساده، وسائل ساده ی زندگی و عادت به تحمل سختیها، چنین است برنامه ی کار آن خانه و ساکنان آن.»
_ «کاملاً صحیح است، آقا. پس می توانم به شما اعتماد کنم که این بچه را در لوو ود خواهید پذیرفت، و او در آنجا با توجه به وضع فعلی و آینده اش تربیت خواهد شد؟»
ـ « می توانید اعتماد کنید، خانم. او را در آن پرورشگاهِ گیاهان برگزیده خواهیم گذاشت – و اطمینان دارم که او نشان خواهد داد در مقابل امتیاز گرانبهای انتخابش برای چنان محلی تا چه حد حقشناس است.»


ادامه دارد...
با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید
https://telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت پنجم