سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت هشتم


 قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت هشتمآخرین خبر/ در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند. این داستانی است از یک زندگی.

لینک قسمت قبل

اون هم توی زندگی خیلی سختی کشیده مثل خودت! البته همه رو خودت بهتر می دونی. هومن خودش رو آماده کرده که اگر پدرش هم مخالف بود با تو ازدواج کنه.تو ازادی که همسرت رو انتخاب کنی ! هیچ اجباری در کار نیست. هومن پسر خوبیه!
مرده! اصلا ممکنه پدرش مخالفت کنه! هنوز به خانواده اش چیزی نگفته. اگه پدرش راضی نباشه شماها باید از صفر شروع کنید پا به پای هم.من نمی گم لیلا چکار کن ولی اگر در قلبت واقعا هومن رو دوست داری به خودت و این جوون لج نکن. نمی گم لگد به بخت خودت نزن چون احتمالا خیلی مشکل دارید. باید زندگی رو با دستهاتون بسازید.دوتایی با هم! حالا خودت می دونی. این رو هم بگم که تو از حمایت کامل ما برخورداری!
لیلا چند لحظه مات به من نگاه کرد بعد گفت:
می دنی فرهاد؟ مشکل یکی دوتا نیست! هومن چه جوری بگم خیلی از من سره!
من- دفعه پیش هم بهت گفتم. از یک دانشجو بعیده که این حرفهارو بزنه. هومن هم مدت هشت سال در اروپا زندگی کرده اصلا در بند این حرفها نیست. می دونی لیلا یکی از چیزهایی که ما اونجا یاد گرفتیم اینه که به شخصیت خود آدمها بها بدیم! در ضمن تو خودت رو دست کم نگیر. خانمی ، نجیبی، خوشگلی که همون پدر رفیق مارو در آورد!
و از همه مهمتر اینکه مادرت فرخنده خانم قابل احترامه!
لیلا- حالا فرهاد تو به من متلک می گی؟
من- اینطور فکر می کنی؟پس گوش کن. هومن به من یک روز که شهره و خاله ام اینجا بودن گفت با این مادر شهره خدا بدادت برسه! می دونی یعنی چی؟یعنی اینکه اگه جای فرخنده خانم خاله من بود هومن امکان نداشت به خواستگاری تو بیاد! حالا هر چقدر که خوشگل و پولدار بودی!
در هر صورت اگه سوالی داری بهتره از خود هومن بکنی. اون بهتر می تونه جواب بده. چون زندگی خودشه! باز هم بهت می گم اجازه بده که احساس واقعی و حقیقی ات خودش رو نشون بده. ولی اگه واقعا به هومن احساسی نداری خودت رو معذب نکن و عذاب نده. رک بهش بگو. مطمئن باش ناراحت نمی شه.
این ها رو که گفتم بلند شدم وپاین اومدم. فرخنده خانم و مادرم و پدر، منتظر نتیجه صحبتم با لیلا بودند که بهشون گفتم لیلا احتیاج به فکر کردن داره. باید بهش فرصت داد.
نیم ساعت منتظر هومن موندیم کم کم داشتم نگران می شدم که زنگ زدند. هومن بود. با یک جعبه شیرینی همونطور که حدس زده بودم گریه کرده بود و چشمهاش سرخ بود جعبه شیرینی را باز کرد و بعد از تعارف به همه وقتی جلوی من اومد و شیرینی تعرف کرد خندیدم و گفتم: هومن خان این شیرینی چیه؟ عروسی؟ اگه عروس قبول نکرد چی؟
هومن-آره شیرینی عروسیه. اگه هم عروس قبول نکرد باز هم فرقی نداره دعا می کنم با کس دیگه ای خوشبخت بشه چون دوستش دارم!
جملات هومن رو لیلا که تقریبا وسط پله ها رسیده بود شنید. آرام پایین امد و وقتی از کنار هومن رد می شد لحظه ای ایستاد و به هومن نگاه کرد و بعد به طرف فرخنده خانم و مادرم رفت و بین اون ها نشست. هومن جعبه شیرینی را روی میز گذاشت او هم نشست. من هم بلافاصله شیرینی را برداشتم و به لیلا تعارف کردم.
لیلا با خنده یکی برداشت و قبل از خوردن گفت: باید با هومن خان صحبت کنم!( بعد طوری که کسی متوجه نشد به من اشاره کرد یعنی با انگشت روی صورتش مسیر اشک رو نشون داد. او هم فهمیده بود که هومن گریه کرده! بعد از خوردن شیرینی دوباره گفت: من فعلا امتحان دارم. باید هومن خان صبر کنن تا امتحانات من تموم بشه
فرخنده خانم- لیلا در درسهایت از هومن خان و فرهاد خان کمک بگیر.
هومن- لیلا خانم اگر اجازه بدید من در درس بهتون کمک می کنم.
من- هومن هوس کردی یه چیز دیگه ول کنه تو کله ت؟
لیلا سرش رو پایین انداخت و بقیه هم خندیدند.
********************
چند روز از این جریان گذشت. لیلا مشغول درس و امتحان بود. در این چند روزه هم لیلا و هم هومن فرصت داشتند که باز هم فکر کنند. از اول همین هفته من به کارخونه پدر رفته بودم و مشغول کار. از ساعت 9 صبح تا 2 بعدازظهر که ساعت 2پدر می اومد و پست رو از من تحویل می گرفت. هومن هم به پیشنهاد پدرش تقریبا به همین صورت مشغول به کار شده بود ابته تا ساعت 1 بعداز ظهر.
با بودن کار و فعالیت کلی بیکاری روح را نمی آزارد.در کارخونه پدر نظم و ترتیب کاملا برقرار بود. صبحها ساعت حدود 7 از خواب بیدار می شدم و بعد از حمام و صبحانه راس ساعت 9 تو کارخونه حاضر بودم و ساعت 2 هم ب خونه برمی گشتم و بعد از ناهار کمی استراحت و بعد بقیه ساعات روز را در اختیار خودم بودم. تا اینکه اون روز بعد از اینکه به خونه امدم و ناهار خوردیم لیلا سر غذا به من گفت: فرهاد اگه بشه که در درس زبان کمکم کنی ازت ممنون می شم.
یادم رفت بگم. پدرم دوباره گفته بود که باید لیلا و فرخنده خانم با ما غذا بخورند. البته قبلا همین کاررو می کردند ولی با امدن من چون لیلا احساس غریبه گی می کرده ترجیحا در اتاق خودشون غذا می خوردند ولی با اتفاقی که افتاد و صمییمیت بین من و لیلا دوباره برنامه غذا خوردن به روال عادی برگشت.
من- باشه هر موقع خواستی بگو. در ضمن اگه دلت می خواد فردا قراره من یه سری برم شاه عبدالعظیم. اگه خواسی تو هم بیا بریم. الان یه تلفن می خوام به هومن بزنم هاله هم احتمالا می آد. اونجا یه چیزیه که حتما برات جالبه!
لیلا مدتی فکر کرد و گفت اگه مامان اجازه بده بد نیست خیلی هم خوشحال می شم.
فرخنده خانم- چه عیبی داره مادر؟فرهاد خان که هست. هومن و هاله هم که غریبه نیستد! در ضمن خوبه که با اخلاق هومن هم بیشتر اشنا بشی. شاید قسمت این بود که بری تو خونه اون ها! بهتره با هاله هم بیشتر اشنا بشی.
مادرم- اره لیلا جان. هم خستگی امتحان از تنت در میره هم بهتره در یک چنین موقعیت هایی با خلق و خوی هومن بیشتر اشنا بشی.
پس به هومن زنگ زدم وقتی جریان رو فهمید خیلی خوشحال شد. قرار فردا رو گذاشتیم. لیلا پرسید که هومن چیزی در مورد خواستگاری به خانواده اش گفته؟
من- فکر نکنم چیزی گفته باشه. چون قرار بود تا از تو مطمئن نشده به اونها حرفی نزنه. حالا فردا می تونی خودت ازش بپرسی.
صبح ساعت حدود 9 بود که هاله و هومن پیداشون شد و با ماشین پدر هومن چهارتایی حرکت کردیم لیلا و هاله با هم از قبل اشنا بودند خوش و بش کردند و احوالپرسی.
هاله بدون مقدمه به لیلا گفت: کی به امید خدا زن برادر من می شی لیلا؟
لیلا سرخ شد و خندید.
هومن- قربون تو خواهر چیز فهم! حرف رو باید این طوری به موقع زد.بعد برگشت طرف لیلا و گفت: اگه این دفعه چیزی پرت کنی توی سرم می رم از دستت دادگاه عارض می شم ها!
لیلا با خنده- خیلی دردتون اومد؟ باید ببخشید. نمی دونم چرا اون عمل زشت رو انجام دادم. خودم بلافاصله پشیمون شدم. دست خودم نبود.
من- دست یلا درد نکنه. بالاخره یکی پیدا شد تقاص من رو از این بگیره!
هاله- اما ضرب دستی داشتی ها! با چی زدی؟
لیلا بعد از این که کلی خندیدیم اشاره به پاهاش کرد و گفت با این ها!
لیلا کفش هایی رو که هومن براش خریده بود به پا داشت. هومن وقتی اون کفشهارو پای لیلا دید با لبخندی رضامندانه اون رو نگاه کرد.
من- خب هاله خانم یا هومن خان یکی از شماها داستان پریچهر خانم رو برای لیلا تعریف کنید.(هومن ادای زمان کودکی رو دراورد.)
هومن- من می گم من اول دستم رو بالا کردم. اول. استپ!!!!
مختصر و مفید جریان ر تعریف کرد و لیلا هم مانند ما متعجب شد و مشتاق دیدار این بانوی زجر کشیده داستان!
نیم ساعتی بعد رسیدیم. بعد از زیارت سذاغ پریچهر خانم رفتیم و طبق معمول کمی خرت و پرت قبلا خریداری کردیم. پریچهر خانم از دور مارو دید و شناخت و لبخندی تحویل داد. بعد از سلام و علیک پریچهر خانم از هومن پرسید: امروز یک میهمان دیگه ای هم دارید. چهره جدید! این یکی چه نسبتی باهاتون داره؟
هومن- چی بگم پریچهر خانم! این لیلا خانم با من و فرهاد ار بچگی بزرگ شده. چند روز پیش بنده ازشون خواستگاری کردم. هنوز مشغول تفکر و تعقل هستن. هنوز جواب نداده!
پریچهر خانم خندید و به لیلا گفت: چرا جواب پسر به این خوبی رو نمی دی؟بیا پیش من بشین ببینم!
لیلا رفت و پیش پریچهر خانم نشست.
هومن- پریچهر خانم ما تقریبا از بچگی با هم بودیم غیر از هفت هشت سال که من و فرهاد برای تحصیل به خارج از کشور رفتیم. بعد از برگشتن متوجه شدم که از کودکی هم لیلا را دوست داشتم. اما خوب اون موقع بچه بودم.نمی فهمیدم هردفعه که خونه فرهاد اینا می رفتم با دیدن لیلا حال عجیبی رو حس می کردم همه اش دلم می خواست نگاهش کنم. الان هم به خاطر ملاحظاتی یه وگرنه احساسم با کودکی فرقی نکرده!
پریچهر خانم آهی کشید و گفت:
یا رب تو جمال ان مه مهرانگیز
آراسته ای به سنبل و عنبر بیز
پس حکم چنان کنی که در وی منگر
این حکم چنان کنی که کج دار و مریز
لیلا و هاله هاج و واج پریچهر خانم رو نگاه می کردند.
من- مادربزرگ حرف زدن با شما باعث آرامش می شه
پریچهر خانم- لیلا خواهر فرهاده؟
لحظه ای همه ما برای جواب دادن سž


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هشتم