سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
داستان طنز کوتاه/ عاشقانه های من- قسمت چهاردهم
آخرین خبر/ این داستان طنز کوتاه هر روز در صفحه آخر روزنامه ابتکار منتشر می شود و ما آن را برای شما بازنشر می کنیم. امیدوارم از خواندنش راضی باشید.
لینک قسمت قبل
شما هم لابد مثل من در کودکی، وقتی دندانتان لق میشد آنرا با زبان هی فشار میدادید و از دردش دچار نوعی لذت مازوخیستیک میشدید. هنوز هم احتمالا محل کبود شده و ناسوری اگر در بدن داشته باشید بارها آنرا با انگشت فشار میدهید. جداً این چه مرضی است که آدمیزاد دارد و درد را هی برای خودش دوره میکند؟ شاید میخواهد اطمینان پیدا کند که درد هنوز سر جایش هست و خدای نکرده جایی نرفته!
اگر درد را نابسامانی در عملکرد یک عضو در نظر بگیریم، لابد درد روحی هم به نوعی ریپ زدن احساسات باید باشد و صد البته وفادار به قانون یادآوری مازوخیستیک مذکور هم هست.
اصولا آدمیزاد به قانون اینرسی پایبند است گویا! یعنی با هزار مکافات هم اگر از توی فاضلابی که گرفتارش شده درش بیاورید، تمایل شدیدی دارد که برگردد به همان جا. تو گویی با لجنی که توی آن بوده عجیب اُنس گرفته لاکردار!
دکتر و دخترک که با هم غیب شان زد، من و لق لقو بنابر همین قانون اینرسی، میل پیدا کردیم که برگردیم به عاشقانهی لجن مال شده ولی مانوس مان و دوباره شدیم آیینه دق یکدیگر. از صبح تا شب به جان هم میافتادیم و سرِ همان اختلافات قبلی یقه همدیگر را میچسبیدیم و ول هم نمیکردیم.و البته بعد از رابطه نافرجام من با دکتر آپاراتی، لق لقو همان دو مثقال اعتمادش را هم به من از دست داده و به زمین و زمان مشکوک بود. اما رابطهی ما به قدری انگشت نما شده بود که انگار اسممان را روی پیشانی یکدیگر خالکوبی کرده بودند . راه فراری هم نداشتیم.
گویا از همان روزی که من تا کمر از پنجره ماشین آویزان شده و دنبال پلاک خانه میگشتم، دست سرنوشت با یک دستگاه منگنه ما دوتا را به هم دوخته بود. از هر طرف هم که میرفتیم باز سر راه هم سبز میشدیم و لابد اگر یکی میخواست ما را که ناخواسته مثل لاله و لادن به هم جوش خورده بودیم از هم سوا کند، تلف میشدیم. پس چارهای نداشتیم جز اینکه قبل از موفقیت در انقراض یکدیگر، دنبال راه حلی برای قابل تحمل کردن رابطه مان باشیم.
اینجور مواقع فامیل آدم پُر میشود از متخصصین کشف نشدهای که نبوغ و سوادشان یکهو سرریز میکند و هر کدام راهکارهای تخصصی ارائه میدهند. میز گردهای زیادی هم برای رفع مشکلاتمان با حضور همین متخصصین فامیل تشکیل شد که جز جنگ و خونریزی چیزی هم در بر نداشت. بالاخره تصمیم گرفتیم برویم پیش یک متخصص واقعی برای مشاوره پیش از ازدواج یا همان «کاپل تراپی» خودمان.
متخصصینِ فامیل اول به تریج قبایشان برخورد ولی بعد که کمی فشار خونشان آمد پایین، شروع کردند به تحقیقات گستردهای برای پیدا کردن بهترین مشاور و نتیجه تحقیقات شبانه روزی شان شد دکتر «افلاطون» که اسمش هم نشان از کار درستیاش بود.
روز ملاقات با کلی سلام و صلوات و دعای خیر فامیل، رفتیم خدمت دکتر افلاطون که روی تابلوی دفترش که اندازه یک بیلبورد بود، از سوابق و بوردهای تخصصی و عضویت انجمنهای خارجی و مقالات و سمینارها و خلاصه حتی تا اینکه چندماه شیر مادر هم خورده نوشته بود. لق لقو ولی از همان بدو ورود نسبت به فضای مطب گارد گرفت و مدام طعنه میزد که نکند ایشان هم از دوستان دکتر آپاراتی هستند!؟
فضای مطب نیمه تاریک بود و فقط با نور آبی کمرنگِ چندتا آباژور روشن شده بود.یک لگن مسی پر از آب که روی آن گلهای شناوری موج میخوردند هم کنار اتاق انتظار بود و مجسمه بودایی که از کلهاش دودهای معطر بیرون میداد یک طرف دیگر.
فضا به قدری آرامبخش بود که میشد همانجا روی پادری یک چرت خوابید. ولی لق لقو با این دک و پُز مشکل داشت و اصولا با انتخاب دکتر افلاطون هم مشکل داشت. هر چقدر هم که من از علم و دانش و سوابق دکتر برایش گفتم که برای صبحانه یونگ را میمالد روی نان تست و عصرانه هم فروید با قهوهاش نوش جان میکند، به خرجش نمیرفت.
نوبت مان که شد و وارد اتاق مشاوره شدیم، دکتر که فتبارک الله و احسن الخاقین بر و رویش هم مثل سوابقش چشم در آر بود، از بخت و اقبالِ بد، اول به من لبخند زد و خوش آمد گفت .
همین شد که هر چه دکتر سوالاتی در زمینه بلوغ فکری و ازدواج و سازگاری میپرسید، لق لقو به جای جواب به من چشم غره میرفت. دکتر همان طور که سرش پایین بود و روی کاغذی دایرههای متحدالمرکز میکشید درآمد گفت یک جلسه هم باید هرکدام از ما را خصوصی ببیند و اینجا بود که لق لقو از روی صندلی خیز برداشت و جفت پا رفت روی میز و یقه دکتر را گرفت.از صدای فریاد من چند نفر آمدند تو و دکتر را از چنگ گودزیلا درآوردند و او که هنوز نصف یقهی پیراهن صورتی رنگ دکتر در چنگش بود، عقب عقب رفت و افتاد توی لگن گلهای شناور. با فرودش در لگن آب پاشید هوا و مطب دکتر افلاطون گلباران شد.
ادامه دارد
نوسنده: مهتاب مجابی
با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید
منبع: آخرین خبر
ویدیو مرتبط :
قسمت 14 سریال عاشقانه - عاشقانه چهاردهم