سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



چهره/ حميد بديعي نژاد و داست


آخرین خبر/ حمید بدیعی نژاد در صفحه شخصی خود داستانی قابل تامل قرار داده است:استفان تسوایگ نویسنده اتریشی داستان نویس بسیار بزرگی است. وقتی آثار او را میخوانیم انگار او را کشف کرده ایم، چون این سوال برایمان مطرح میشود که چرا نام او را تا بحال در میان نویسندگان بزرگ کمتر شنیده ایم. یکی از داستانهای زیبای او داستان کوتاهی است بنام: "حادثه در دریاچه ژنو" که به واقعه ای می پردازد که در سالهای پایانی جنگ جهانی اول اتفاق افتاده است. نمیدانم که آیا این داستان کوتاه به فارسی ترجمه شده است یا نه، ولی خلاصه ای از آنرا برای مطالعه شما عزیزان می آورم

درسال هزار و نهصد و هجده در یک نیمه شب تابستانی در حوالی یک شهر کوچک سویسی در ساحل دریاچه ژنو، ماهیگیری با یک تخته پاره ی چوبی متحرک روی آب برخورد می کند و وقتی به آن نزدیک میشود مرد برهنه ای را روی آن می بیند که به حالت نیمه جان خود را به جریان دریاچه سپرده است. او بزور بدن سنگین مرد غریبه را به داخل قایق خود میکشد ولی در قایق هر چه از او میپرسد او فقط با کلماتی به زبانی خارجی و نا آشنا صحبت میکند که او هیچ چیز از آن نمیفهمد. به ساحل که می رسند ، ماهیگیر برای غریبه لباسی تهیه میکند ولی کماکان مرد غریبه هر چه برای او میگوید او از درک آن ناتوان است. اما در صحبتهای او فقط میشنود که او کلمه ی "روسیه، روسیه " را مرتب به زبان می آورد
مرد ماهیگیر صبح به فکرش میرسد که نزد هتلی در شهر برود و از مسوول آن بواسطه آنکه با خارجیها سر و کار دارد بخواهد که بیاید که شاید بتواند مطلبی از این غریبه متوجه شود. مرد هتلدار می آید و حالا در جمع مردم این شهر کوچک که همه به دور مرد غریبه حلقه زده اند تلاش می کند چیزی درک کند. با صحبت اولیه با مرد غریبه متوجه میشود که او اهل روسیه است و بعد از مدت زمانی با آن مقدار زبان روسی که بلد است متوجه حرفهای او میشود و بدینصورت ماجرای آن مرد غریبه روشن میشود. جریان اینست که آن مرد سربازی روس است که اهل سیبری میباشد و خیلی با جغرافیای جهان نیز آشنا نیست و در کشور دیگری در اروپا و حتی دیگر شهرهای روسیه نیز زندگی نکرده است. او برای شرکت در نبرد روسیه به جبهه فرانسه برده شده است اما در جنگ از پا مجروح میشود و به بیمارستان منتقل میشود. مدتی در بیمارستان بستری میشود ولی تنهایی از سرزمین و خانواده اش آنقدر او را رنج میدهد که روزی از پرستار میپرسد روسیه کدام طرف است و پرستار جهت دریاچه ژنو در شمال را به او نشان میدهد و میگوید بله روسیه پشت آن دریاچه است. مرد ساده دل با همان تصور روستایی خود احساس میکند که پس اگر از دریاچه عبور کند به میهن خود میرسد،

بعد با کمی نان و غذا از بیمارستان فرار میکند و با جهت یابی طبیعی از طریق خورشید و ستارگان با مشقت زیاد و عبور از جنگلها و مناطق کوهستانی، برای آنکه گیر ارتش نیفتد، طی ده روز خود را نهایتا به دریاچه ژنو میرساند و بعد تلاش میکند با تخته پاره ای خود را به آنطرف ساحل برساند تا اینکه در وسط دریاچه ماهیگیر او را پیدا می کند. با پرسشهای بعدی هم معلوم میشود که اسم سرباز روسی بوریس است و صاحب همسر و سه فرزند در یکی از روستاهای سیبری در کشور خود است. مردم با اطلاع یافتن از این ماجرا بنا میگذارند به او کمک کنند و برای او محل زندگی موقت فراهم میکنند و هتلدار هم او را به کار در میهمانخانه دعوت می کند. پس از مدت کوتاهی یکی از مدیران محلی نزد او می آید و اطلاعات لازم را در مورد او ثبت و ضبط می کند. با روشن شدن وضعیت، اما بوریس ملتهب است. مقام سویسی در آخر ازاو می پرسد: بوریس واقعا چه میخواهی بگویی؟ بوریس می گوید فقط یک چیز میخواهم بدانم و آن اینکه آیا میتونم به کشورم برگردم؟ مقام سویسی میگوید البته که میتوانی برگردی. بوریس با خوشحالی میپرسد خب چه وقت؟ فردا میتونم بروم؟ دیگری جواب میدهد: اوه نه، فردا نه. باید صبر کنی تا جنگ تمام شود. - جنگ تمام شود؟ خب جنگ چه موقع تمام میشود؟ -بوریس، این با خداست هیچکس نمیداند جنگ چه موقع تمام میشود. فقط باید صبر کنیم. -ولی من نمیتونم صبر کنم شما فقط اجازه بدهید من بروم. -نه بوریس روسیه خیلی از اینجا دور است، به این آسانی که نمیتوانی بروی. -خیلی دور است؟. -بله خیلی. -خب عیب ندارد، مطمئن باشید من قوی هستم الان هم هیچ خسته نیستم من میتونم دوام بیارم. -مسأله این نیست. تو باید از مرز رد بشوی. -مرز؟ این کلمه برای او نا آشنا بود. - بله باید مجوز ورود به مرز کشور دیگر را داشته باشی که نداری. پس باید فقط صبر کنی. وقتی جنگ تمام شد بعد میتوانی بروی. -اما من نمیتوانم اینجا بمانم من زبان کسی را نمیفهمم آنها هم زبان مرا نمیفهمند. -نگران نباش یاد می گیری. -نه، من دیگر نمیتوانم یاد بگیرم. من فقط باید الان پیش خانواده ام بروم. آنها مرا میخواهند. من اینجا کاری ندارم. من از شما چیزی نمیخواهم فقط شما به من راه را نشان بدهید. -اما بوریس، باور کن نمیتوانی بروی. تو را در مرز ممکن است بگیرند و بعد باعث دردسر میشود. همینجا بمان ما برای تو کار و زندگی درست می کنیم بعد هم که هروقت جنگ تمام شد میروی. -بخدا نمیتونم. بعد لحظاتی در فکر فرو رفت بعد گفت: تزار روسیه چطور؟ آیا او میتواند کمک کند؟

-اما بوریس، دیگر تزاری نمانده . تزار روسیه سال پیش از سلطنت برکنار شد. -بعد بوریس با نگرانی فکر کرد و با ناراحتی گفت: یعنی دیگه تزار نداریم؟ یعنی من دیگه نمیتونم خانه ام بروم؟ -نه بوریس، الان نمیتوانی بروی باید صبر کنی. -خب چقدر صبر کنم؟. -نمیدانم. -اما من تا حالا هم خیلی صبر کرده ام و دیگر نمیتوانم. خواهش میکنم به من کمک کنید و فقط راه را به من نشان دهید. -اما بوریس باید بتونی، باید تصمیم بگیری زبان ما را یاد بگیری و اینجا بمانی و کار کنی تا جنگ تمام شود. بعدمیتونی بری، بعد آزاد هستی هر جا بخواهی بروی. وقتی بوریس هر چه گفت به در بسته خورد با چهره ای نا امید رو به افسر سویسی کرد و گفت باشه، ممنونم. و بعد هم برگشت و از محل خارج شد.
بعد از اینکه برگشت، بوریس مستقیم به طرف میهمانخانه نرفت بلکه برعکس به طرف دریا رفت و مدت زمانی قدم زد و فکر کرد و بعد از زمانی به سرکارش در میهمانخانه برگشت.
و بعد از آن اینقدر زمانی نگذشت که همان ماهیگیری که اول بار بوریس را روی آب پیدا کرده بود اینبار ناگهان جسد بی جان او را پیدا کرد که آب آنرا به ساحل آورده بود. آنطرفتر دید که بوریس لباسها و کلاهی را که بمردم به او هدیه داده بودند را نیز مرتب در گوشه ای تا کرده و کنار گذاشته بود. جسد او را در آن شهر دفن کردند و چون در آنجا مردی غریبه بود صلیب چوبی ساده ای را روی قبر آن مرد گمنام قرار دادند.پایان" 


بنظرم فارغ از پایان تراژیک این اثر، این داستان ستایشی بس زیبا از سرزمین مادری و خانواده است. انسان بدون خانواده هویت خود را در معرض خطر می بیند و در این دنیا تنها می شود. خیلی مشکل بنظر میرسد که کسی یا چیزی جای خانواده را بگیرد. خانواده اعم از همسر و فرزندان و پدر و مادر و دیگر بستگان هر کدام جواهری زیبا و پرارزش هستند که وقتی هستند، ارزش وجودی آنها کمتر درک میشوند. قدر اعضای خانواده خود و قدر سرزمین خود را که مادر همه ماست بیشتر بدانیم. از همینجا به خانواده ی خودم هم که بخصوص در این دو سال و نیم مذاکرات در تنهایی سختی زیادی کشیدند و هنوز هم می کشند درود و سپاس میفرستم.

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
#27 چرا به AMP نیاز داریم؟