عطش دیدار امام صادق


مستور/ عطش دیدار امام صادق (علیه السلام) بی تابش کرده بود. زیر لب ذکر می گفت و آرام با پاهای تاول زده اش سمت مدینه قدم بر می داشت. بالاخره دروازه ی شهر را دید. از ذوقش قدم هایش را تندتر برداشت تا به مسجد برسد.
بر در مسجد که رسید، چشمانش را بست. پژواک صدای امام صادق (ع) بر بالای منبر، چند باره به گوشش می رسید. دلش قنج می رفت تا مولایش را ببیند. آرام چشمانش را باز کرد، عجب جمال دل آرایی! عجب قد و بالایی. مرد خراسانی با یک نگاه یک دل نه صد دل عاشق امامش شد. با خودش می گفت: دیگر نمی توانم حتی لحظه ای از مولایم دور باشم. همین جا مقیم می شوم. مرد جلو رفت و امام(ع) را در آغوش کشید و پیشانی حضرت(ع) را غرق بوسه کرد. او کمی با حضرت صادق (ع) سخن گفت و ساعتی بعد از ایشان جدا شد.
مرد خراسانی در لحظه ی جدایی نگاهش به غلامی افتاد که کمر به خدمت امام صادق (ع) بسته بود و سالها خادم ایشان بود. با خودش گفت: خوش به حال این مرد، چه دنیا و آخرتی دارد.
او در کوچه های مدینه راه می رفت و آرام و قرار نداشت. دلش می خواست دائم در خدمت امامش باشد. فکری به سرش زد و به سراغ خادم امام صادق(ع) رفت. مرد خراسانی به غلام گفت: من مردی ثروتمند هستم و اموال و زمین های زیادی در خراسان دارم. می خواهم به تو پیشنهادی بدهم، تمام اموال من برای تو و شغل تو برای من.
غلام امام (ع) در صحت عقل مرد شک کرد. مگر می شود یک نفر بخواهد همه ی اموالش را به من بدهد و خودش غلام شود؟
مرد ملتمسانه به خادم می گفت: اکنون نزد امام(ع) برو، خواهش کن تا غلامی من را بپذیرد، آن گاه به خراسان برو و تمام اموال مرا استفاده کن.
غلام گیج شده بود، نمی دانست چه کند. هم قبول خواسته ی مرد برایش سخت بود و هم رد کردن این همه ثروت.
ذهن خادم آشفته شده بود، جذابیت داشتن این همه ثروت آن هم یک شبه و سختی دوری از امام مهربانی ها.
با خودش می گفت: سالهاست که در این خانه خدمت می کنی، اگر خدا قبول کند برای هفتاد پشتم کافی است. از طرفی می گفت: فرصت خوبی است. قبل از این که از چنگم خارج شود...، من که نباید تا آخر عمر غلام باشم.
بالاخره تصمیمش را گرفت. گفت اگر امام راضی شود، چه عیب دارد؟ سالهاست که خدمتشان را می کنم. این همه شیعه مخلص، من هم یکی از آن ها، مگر همه باید غلام امام باشند؟ من می توانم با مالم حضرت(ع) را یاری کنم.
او نزد امام(ع) رفت. من من کنان با صورت سرخ شده از خجالت رو به حضرت(ع) گفت:
فدایتان شوم، ... می دانید که من خدمتکار مخلص شمایم. سالهاست که...حال اگر خداوند خیری به من برساند، آیا شما از آن، جلوگیری می کنید؟
مرد چشمانش را به زمین دوخت. قلبش تندتند می زد. منتظر ماند تا امام پاسخش را بدهد. بعد از چند لحظه، امام(ع) فرمودند: نه، اگر آن خیر، نزد من باشد، به تو می دهم. اگر دیگری به تو برساند، هرگز از آن جلوگیری نمی کنم.
غلام با خوشحالی همه چیز را برای امام(ع) تعریف کرد. حضرت صادق(ع) حرفهایش را شنیدند و فرمودند:
مانعی ندارد. اگر تو بی میل شده ای و او خدمت مرا پذیرفته است، او را به جای تو می پذیرم و تو را آزاد می کنم.
غلام با شنیدن سخن امام (ع) حس عجیبی داشت، شادی و غم در کنار هم.
قبل از آن که به سمت خراسان راه بیفتد، خودش را به امام می رساند تا با حضرت خدا حافظی کند. مقابل حضرت زانو می زند.برای آخرین بار به سیمای نورانی امام خیره می شود. چهره دلربای حضرت به دلش چنگ می زند. انوار معنوی سیمای امام بی تابش می کند،ولی تمام سعی او این است که مهر امام را از قلبش بیرون کند وبا افکار ناخوشایندش مبارزه نماید.
از جایش بر می خیزد. دست امام را لای دستانش قرار می دهد. گرمای دست امام(ع) برایش احساس برانگیز است. لبهایش را به دست حضرت نزدیک می کند. می بوسد و راه می افتد. هنوز چند قدم بیشتربرنداشته است که صدای «مهربانی » درجا میخ کوبش می سازد. باردیگر افکار رنگارنگ، صفحه ذهنش را به بازی می گیرند. از خودش می پرسد:
چه می خواهد بگوید؟ آیا پشیمان شده است؟
و خودش پاسخ می دهد:
نه، نه، سالهاست که می شناسمش. چیزی که به راه خدا داد، پس نمی گیرد.
به پشت سرش نگاه می کند. امام با چهره متبسم و نورانی به او چشم دوخته است. صورتش چون ماه می درخشد. ناخودآگاه چند قدم سوی امام(ع) برمی دارد. لبخندی تواءم با اضطراب، در لبهایش گل می کند. امام(ع) نیز گامی به سوی او پیش می آید و با لحن محبت آمیزی می فرماید:
«به خاطر خدمتی که نزدم کرده ای می خواهم نصیحتت کنم; آن گاه مختاری که بروی یا بمانی. نصیحتم این است که وقتی روز قیامت برپاشود، رسول خدا(ص) به نور خدا چسبیده است و علی(ع) به رسول خدا و ما امامان به علی(ع) چسبیده ایم و شیعیان ما هم به ماچسبیده اند. آن گاه ماهرجا وارد شویم، شیعیانمان نیز واردمی شوند.»
پاهای غلام سست می شود. قلبش به طپش می افتد. آب دهانش گم می شود ولبهایش به خشکی می گراید. بار دیگر خیالات گذشته به ذهنش هجوم می آورند:
- فرصت طلایی است. ثروت را از دست نده. شانس زندگی فقط یکبار گل می کند... غلام در آخرین لحظات این نبرد، از لابلای فرمانهای هوی و هوس،تصمیمش را می گیرد. در می یابد که رابطه اش با امام(ع) جدا نشدنی است. احساس می کند که محبت دل انگیز امام(ع)، بر دلش افزونی یافته است. محبتی که به اندازه یک دریا شور و هیجان دارد. وشاید هم فراتر از دریاها.
از خودش می پرسد:
چرا مرد خراسانی در مقابل به عهده گرفتن خدمت امام(ع)، ازسرمایه و زندگی اش دست می کشد؟
آنگاه پاسخ می دهد:
عشق، عشق، عشق به امام(ع).
و بعد به خودش نهیب می زند:
او به عشق امام(ع)، از دنیایش می گذرد ولی من برای رسیدن به دنیا، آخرتم را می فروشم; وای برمن، وای بر من!!
سپس خودش را به پاهای امام(ع) می اندازد. بعد از چند لحظه اشک وسکوت و نجوای درونی، چشمانش را به چهره تابناک امام(ع) گره می زند و می گوید:
آقایم! دل از تو برکندن، هرگز و چشم از تو بستن، خیر; درخدمتت باقی می مانم و آخرتم را به دنیایم نمی فروشم.
... چگونه از لطف و حمایتت برگردم، با این که علاقه ام به شمامایه افتخارم است؟
بی روی تو خورشید جهان سوز مباد هم بی تو چراغ عالم افروز مباد بی وصل تو کس چو من بد آموز مباد آن روز که تو را نبینم آن روز مباد
مولایم! جانم اسیر کمند عشق و محبت توست. زندگی ام برخاک باد،اگر به در خانه دیگری امید بندم و چشم به آستان کرامت و شفاعت غیر شما دوزم که می دانم دیگران را شفاعت و کرامتی نیست.

منبع: داستان دوستان، ج 4، ص 166، به نقل از منازل الاخره، ص 164.


ویدیو مرتبط :
دیدار با امام صادق (ع) و رستگاری(پیشنهاد ویژه)