داستان هاي واقعي/ از خدا مي‌خواهم اين جنگ‌ها تمام شود تا...


داستان هاي واقعي/ از خدا مي‌خواهم اين جنگ‌ها تمام شود تا...

دفاع مقدس/ شهيد سيد مصطفي صدرزاده به نام جهادي سيد ابراهيم براي دفاع از حرم حضرت زينب(س) سرزمين خود را رها کرد و به سوريه رفت. سرانجام اين شهيد عزيز در «عمليات محرم» و در مبارزه با تروريست‌هاي تکفيري خون پاکش به زمين ريخت و براي هميشه زنده شد.
شيخ محسن همرزم شهيد صدرزاده مدتي با او در سوريه مي‌جنگيد که خاطرات خود را از بودن با سيد ابراهيم اين گونه بيان مي‌کند:

* تابستان و هوي گرم، تِدمر و گرد و غبار
تابستان و هوي گرم؛ تِدمر و گرد و غبار؛ ماه رمضان و...
گفت: سيد! روزه نگير برايت ضرر دارد.
سيد گفت: ديگه افتادم تو رو دربايستي با خدا، ديگه روم نمي‌شه افطار کنم.

* رزمنده‌اي که ترسيد به ميدان برود
سيد ابراهيم تعريف مي‌کرد: عمليات دير العدس بود، يک نفر مضطرب آمد پيشم؛ گفت: آسيد! من ترسيدم... ميشه من را برگردانيد!؟
من هم سريع گفتم: خودت رو به اون ماشين برسون داره برمي‌گرده!
رفت... با نگاهم او را دنبال کردم، جوري راه مي‌رفت انگار در دلش ترديد داشت. بعد از مدتي برگشت لبخندي زد و فهميدم بر ترسش غلبه کرده... خيلي خوشم آمد، به همين خاطر چند لحظه بعد رفت پيش اربابش... «به حالش غبطه خوردم»

* خدا مي خواهد ببيند من و تو چقدر کاسبيم
سيد از دوستش خواست که براي شهادتش دعا کند اما جواب شنيد: فعلا اين جبهه‌ها به تو نياز دارد، دعا مي‌کنم در سپاه حضرت حجت عجل الله فرجه و در رکاب «او» شهيد شوي!
سيد گفت: خدا سفره‌اي را پهن کرده که ببيند من و تو چقدر کاسبيم، وگرنه کار خدا زمين نمي‌ماند...

* از خدا مي‌خواهم اين جنگ‌ها تمام شود
وقتي حرف از کارهاي فرهنگي مي‌شد، مي‌گفت: از خدا مي‌خواهم اين جنگ‌ها تمام شود تا با خيال راحت برويم در شهرمان کار فرهنگي کنيم...

* آيا محمد علي شهيد مي‌شود؟!
با دوستان رفته بوديم عيادت سيد. همان موقعي که تير به پهلويش خورده بود.
با اشاره به طبقه بالاي بيمارستان که محمد علي چند روز پيش در آنجا به دنيا آمده بود، گفت: «او هم شهيد مي‌شود»
ماجرا را اينگونه تعريف کرد: خواب ديدم که بچه‌ام دارد از دست مي‌رود و قرار نيست که بدنيا بيايد. گفتم نمي‌شود که بماند؟
گفتند: مي‌شود اگر به شهادتش راضي شوي، مي‌ماند.
و ماند...


ویدیو مرتبط :
از خدا می خواهم