سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیست و سوم


 قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیست و سومآخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل


اما قبل از این که نامه ای از آقای گاردینر برسد،نامه ای خطاب به پدرشان رسید،آن هم از طرف آقای کالینز.جین که اجازه داشت نامه های پدر را در غیاب او باز کند این نامه را خواند.الیزابت هم که می دانست چه مطالب عجیب ومضحکی در نامه های آقای کالینز هست کنار جین نشست و همراه او نامه راخواند.متن نامه این بود:
جناب آقا
بر خود واجب می دانم که بنا به وظیفه ی قوم و خویشی و موقعیتی که در زندگی دارم،به سبب مصیبت دردناکی که بر شما عارض شده و من دیروز طی نامه ای ازمبدا هرتفردشر از آن اطلاع یافته ام با شما اظهار همدردی کنم.آقای عزیز،اطمینان داشته باشید که من و خانم کالینز با شما و خانواده ی محترمتان در این غم و غصه سهیم هستیم،غم و غصه ای که قاعدتا از بدترین نوع است،زیرا معلول علتی است که هیچ گاه گذشت زمان نمی تواند آن را بر طرف کند.من از هیچ بحث و سخنی که این مصیبت هولناک را تخفیف دهد دریغ نخواهم کرد،یا از هر گونه سخن تسلی بخش در موقعیتی که برای والدین دردناک تر ازهر کس دیگری است مضایقه نخواهم کرد.مرگ دخترانتان در مقایسه با چنین مصیبتی سعادت محسوب می شود.حتی وضعیت بد تر از این است،زیرا همان طور که شارلوت عزیزم گفته است، می توان فرض کرد که این هرزگی دختران ناشی از سهل انگاری بی حد و مرز در تربیت اوست،هر چند که در عین حال،محض تسلای شما و خانم بنت،من ترجیح می دهم این طور فکر کنم که منش و رفتار دخترتان فطرتا بد بوده است،وگرنه در چنین سن و سالی قادر به ارتکاب چنین معصیتی نمی بود.در هر حال،هر چه باشد،شما مستحق همدردی ودلسوزی هستید،و نه فقط خانم کالینز در این امر با من هم عقیده اند،بلکه لیدی کاترین و دخترشان نیز که ماجرا را برایشان نقل کرده ام همین احساس رادارند.ایشان و دخترشان در این نظر نیز با من موافقت دارند که لغزش یک دختربه زیان آینده ی بقیه ی دختران تمام خواهد شد،زیرا همان طوری که لیدی کاترین شخصا محبت کردند و گفتند، دیگر چه کسی حاضر است با چنین خانواده ای وصلت کند.و این ملاحظات سبب می وشد که من با رضایتی بیش از پیش به آن ماجرای نوامبر گذشته بیندیشم،زیرا اگر اوضاع به روال دیگری چرخیده بودحالا من هم در این مصیبت و رسوایی سهیم می بودم.لذا،آقای محترم،اجازه میخواهم به شما توصیه کنم که حتی الامکان خاطر خود را آسوده کنید،فرزندنالایق خود را برای همیشه از مهر و محبت تان محروم سازید،و بگذارید ثمره ی عمل ننگین خود را بچشد.
ارادتمند شما،..........

آقای گاردینر نامه ای ننوشت تا آنکه پاسخی از کلنل فورستر دریافت کرد. اما مطلب به درد بخوری نصیبش نشده بودکه در نامه اش ذکر کند. هیچ کس حتی یک نفر از قوم و خویش های ویکهام را نمی شناخت که احیانا با او در تماس باشد. شکی نبود که هیچ قوم و خویش نزدیک که زنده باشد ندارد. تعداد دوست و آشنا های سابقش زیاد بود، اما از وقتی وارد خدمت نظام شده بود ظاهرا مراوده ای با آن ها نداشت. به این ترتیب، کسی نبود که بشود به سراغش رفت و سرنخی از ویکهام به دست آورد. وانگهی، به سبب اوضاع وخیم مالی اش، لابد کاملا مراقب بود که کسی پیدایش نکند، و این مسئله شاید به قدر پیدا شدن سر و کله ی بستگان لیدیا برایش اهمیت داشت، زیرا تازه معلوم شده بود که بدهی کلانی نیز در قمار بالا آورده. به نظر کلنل فورستر، بیش از هزار پوند برای تصفیه حساب هایش در برایتن لازم بود. مبالغ کلانی در شهر بدهکار بود، اما پول هایی که از این و آن دستی گرفته بود از آن هم بیشتر بود. آقای گاردینر به هیچ وجه سعی نمی کرد این جزئیات را از خانواده لانگبورن پنهان نگه دارد، و جین با وحشت این مطالب را در نامه می خواند. با تعجب فریاد زد: عجب متقلب کلاشی! قابل تصور نیست. اصلا فکرش را نمی کردم.
آقای گاردینر در نامه اش اضافه کرده بود که احتمالا یک روز بعد، یعنی روز شنبه، پدرشان به خانه بر خواهد گشت. آقای بنت که تلاش ها و پرس و جوهایش بی نتیجه مانده و مستاصل شده بود، بلاخره به توصیه برادرزنش عمل می کرد و می پذیرفت که به خانه برگرددو بگذارد برادرزنش بسته به اوضاع و احوال هر طور که صلاح می داندکار را دنبال کند. وقتی این خبر را به خانم بنت دادند، او بر خلاف تصور دخترهایش زیاد هم خوشحال نشد، در حالی که تا آن لحظه مدام دلشوره جان شوهرش را داشت.
گفت: چه؟ دارد می آید خانه، آن هم بدون لیدیای بیچاره! مطمینا تا آن ها را پیدا نکند از لندن نمی آید. اگر بیاید، چه کسی باید با ویکهام دوئل کند و به ازدواج با لیدیا مجبورش کند؟
چون خانم گاردینر دیگر می خواست به خانه اش برگردد، قرار شد همان موقع که آقای بنت از لندن می آیدخانم گاردینر و بچه هایش به لندن بروند. به خاطر همین، با کالسکه خود را به اولین ایستگاه رساندند، و آقای بنت با همین کالسکه به لانگبورن برگشت.
خانم گارینر موقعی که می رفت تمام فکر و ذکرش الیزابت و دوست دربیشری اش در آن طرف دنیا بود. خواهرزاده شوهرش هیچ گاه اسم این مرد را به زبان نیاورده بود، و آن حالت شبیه انتظار که در ذهن خانم گاردینر وجود داشت، این تصور که بعد از عزیمت شان از دربیشر نامه ای از آن دوست برای الیزابت فرستاده می شود، به جایی نرسیده بود. الیزابت از زمان برگشتنش هیچ نامه ای دریافت نکرده بود که از پمبرلی پست شده باشد.
اوضاع خانواده آن قدر ناراحت کننده بود که الیزابت بدون وجود مسئلهخ دیگری نیز به قدر کافی پریشان بود. از این رو، نمی گذاشتن هیچ حدس و گمان تازه ای ذهنش را پر کند، اما حالا که به احساسات خود پی بره بود که کاملا می دانست که اگر دارسی را نشناخته بود این عمل هولناک لیدیا را بیشتر تحمل می کرد. آقای بنت وقتی آمد همان ظاهر همیشگی و فیلسوف مآبانه اش را داشت. مثل سابق کم حرف می زد، حتی از ماجرایی که باعث شده بود به سفر برود اسمی نمی برد، و مدتی گذشت تا دخترهایش جرئت کنند از این ماجرا حرفی بزنند.
بعداز ظهرف وقتی آقای بنت برای صرف چای نزد دخترهایش رفت، الیزابت دل به دریا زد و موضوع را پیش کشیدو خیلی کوتاه گفت متاسف است که او در این مدت سختی فراوانی کشیده است. آقای بنت در جواب گفت: حرفش را نزنید. مگر جز من به کس دیگری هم باید سخت بگذرد؟ خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
الیزابت گفت: نباید این قدر به خودتان سخت بگیرید.
- اشکالی ندارد که به من چنین حرف هایی بزنید. ذات انسان طوری است که زود به این دام می افتد!نه، لیزی، بگذار یکبار هم که شده در زندگی ام بفهمم که مستحق سرزنشم. نگران این نیستم که ازپا بیفتم. بالاخره می گذرد.
- فکر می کنید آن ها لندن باشند؟
- بله. مگر جای دیگری هست که بتوانند این طور خودشان را قایم کنند؟
کیتی اضافه کرد: تازه لیدیا همیشه دلش می خواسته برود لندن.
آقای بنت به سردی گفت:پس خوش به حالش. لابد مدتی آن جا می ماند.
پس از سکوتی کوتاه ادامه داد:لیزی، حق با تو بود که در ماه مه در این مورد نصیحتی به من کرده بودی. فکر تو بهتر از من کار می کرد.
در این موقع دوشیزه بنت آمد تا برای مادرش چای ببرد و این حرف قطع شد.
آقای بنت گفت: این ادا و اطواری است که به نفع آدم تمام می شود. بدبختی آدم با ناز و نعمت توام می شود! فردا من هم همین کار را می کنم. توی کتابخانه ام می نشینم، با شب کلاه و لباس راحتی، بعد تا می توانم زحمت می دهم،... یا شاید بهتر باشد بگذارم برای موقعی که کیتی فرار می کند.
کیتی با ناراحتی گفت:پاپا، من که فرار نمی کنم. من اگر به برایتن می رفتم بهتر از لیدیا رفتار می کردم.
- تو بروی برایتن!... اگر پنجاه پوند هم به من بدهند، جرئت نمی کنم بگذارم تا ایست بورن هم بروی! نه، کیتی، حالا فهمیده ام که باید احتیاط کنم. خواهی دید. دیگر هیچ افسری حق ندارد پایش را در این خانه بگذارد، حتی حق ندارد گذارش به این ناحیه بیفتد. مجلس جشن و رقص هم قدغن، مگر این که همراه یکی از خواهر هایت باشی. پایت را از خانه بیرون نمی گذاری ، مگر اینکه لا اقل روزی ده دقیقه مثل آدم رفتار کنی.
کیتی که همه ی این حرف ها را جدی گرفته بود زیر گریه زد.
آقای بنت گفت: خب، خب، این طور ناراحتی نکن. اگر ده سال دختر خوبی بودی، آن وقت تجدید نظر می کنم.
دو روز پس از آمدن آقای بنت، جین و الیزابت داشتند در بوته زار پشت منزل قدم می زدند که دیدند زن سرایدار به طرفشان می آید. فکر کردند آمده تابگوید مادرشان آن ها را صدا زده. بخاطر همین به طرف او رفتند. اما وقتی رسیدند، خلاف انتظار آن ها به دوشیزه بنت گفت: معذرت می خواهم خانم که مزاحم تان شدم، ولی فکر کردم شاید خبر های خوبی از شهر رسیده باشد. اینبود که جسارتا آمدم تا از شما بپرسم.
- منظورت چیست،هیل؟ به ما که خبری نرسیده.
خانم هیل با حیرت گفت: مگر نمی دانید که از طرف آقای گاردینر یک پیک برای آقا آمده؟ نیم ساعت پیش اینجا بود. آقا نامه ای دریافت کرده.
دختر ها دویدند. آن قدر شتاب داشتند که حتی فرصت نمی کردند کلمه ای به زبان بیاورند. از راهرو به اتاق صبحانه دویدند و از آن جا به کتابخانه رفتند... پدرشان توی هیچ یک از اتاق ها نبود. خواستند از پله ها بالابدوند تا او را نزد مادرشان پیدا کنند که سر خدمتکار روبه روی شان سبز شدو گفت:
اگر دنبال آقا می گردید، ایشان دارند به طرف بیشه زار کوچک می روند.
با شنیدن این خبر، دوباره از راهرو گذشتند و در چمنزار به دنبال پدرشان دویدند که داشت سلانه سلانه و غرق در فکر به طرف درخت زاری در کنار چمنزارمی رفت.
جین که زیاد چابک نبود و به تندی الیزابت نمی دوید خیلی زود عقب افتاد، اماالیزابت نفس زنان به پدرش رسید و با شوق و ذوق فریاد زد: اوه، پاپا، چه خبر تازه؟ از دایی خبری رسیده؟
- بله، پیکی آمده و نامه ای از او آورده.
- خب، چه نوشته؟ خبر خوب داده یا بد؟
نامه را از جیبش در آورد و گفت: مگر انتظار خبر خوب هم می رفت؟ اگر دلت میخواهد بخوان.
الیزابت نامه را از دست پدرش قاپید. جین هم دیگر رسیده بود.
پدر گفت:بلند بخوان، چون خود من هم نمی دانم چه نوشته.
خیابان گریچرچ، دوشنبه 2اوت
شوهر خواهر عزیزم،
بالاخره توانستم خبر هایی از خواهر زاده ام به شما بدهم. روی هم رفته امیدوارم این خبر راضی تان بکند. کمی بعد از یکشنبه ای که شما رفتید، خوشبختانه فهمیدم که آن ها کجای لندن هستند. جزئیات را می گذارم برای موقعی که همدیگر را ببینیم. عجالتا همین بس که بدانید پیدا شده اند. من هردو را دیده ام...
جین با صدای بلند گفت: پس همانطور بود که انتظارش را داشتم. با هم ازدواج کرده اند!
الیزابت به خواندن نامه ادامه داد:
.... من هر دو را دیده ام. ازدواج نکرده اند، و آن طور که فهمیده ام قصد ازدواج هم نداشته اند. اما اگر شما بخواهید قرار و مدار هایی بگذارید که جسارتا من از جانب شما مقرر کرده ام، امید می رود که در آینده ای نه چندان دور ازدواج کنند. کاری که شما لازم است بکنید این است که از پنج هزارپوندی که بعد از فوت شما و خواهرم به فرزندانتان می رسد سهم این دختر را طی قرار و مداری ضمانت کنید، و در ضمن تعهد کنید که در زمان حیات تان سالانه صد پوند مقرری به دخترتان بدهید. این ها شرایطی است که من با توجه به همه ی جوانب، بدون کوچکترین تردیدی پذیرفتم چون می دانستم که مجوز این تصمیم گیری را به من داده اید. من این نامه را با پیک سریع برای شما می فرستم تا جواب هم بدون فوت وقت به دست من برسد. با توجه به این جزئیات به راحتی متوجه می شوید که وضعیت آقای ویکهام به آن بدی هم که می گویند نیست. همه اشتباه می کنند. من با کمال خوشوقتی به شما می گویم که حتی بعد ازپرداخت بدهی های آقای ویکهام باز هم پول مختصری می ماند که اگر جهیزیه ی دخترتان را هم به آن اضافه کنید برای سر و سامان گرفتن زندگی دخترتان کفایت می کند. اگر طبق تصورم به من اختیار کامل بدهید، من بلافاصله به هگرستن دستوراتی می دهم تا قرار مدارهای لازم را تدارک ببیند. کوچکترین ضرورتی هم ندارد که شخصا به لندن بیایید. راحت در لانگبورن بمانید و روی پیگیری و مراقبت هایم حساب کنید. در اسرع وقت به من جواب بدهید و سعی کنیدجواب تان بی ابهام و واضح باشد. ما فکر کرده ایم که خواهرزاده ام بهتر است در خانه ی ما ازدواج کند و امیدوارم شما هم تایید کنید. دخترتان امروز به نزد ما می آید. به محض این که تصمیم های دیگری گرفته شود برای شما خواهم نوشت.
ارادتمند شما،اد.گاردینر
الیزابت وقتی نامه را به پایان رساند گفت: آیا ممکن است؟ ممکن است لیدیا ازدواج کند؟
خواهرش گفت: پس ویکهام به آن بدی هم که ما فکر میکردیم نیست. پدر عزیزم به شما تبریک می گویم.
الیزابت گفت:شما جواب نامه را داده اید؟
- نه، ولی باید زود جواب داد.
بعد الیزابت با سماجت از پدرش خواست که وقت تلف نکند و زودتر جواب نامه را بدهد.
گفت: اوه! پدر عزیزم، بیایید، زود تر جواب نامه را بنویسید. می دانید که در چنین مواردی هر دقیقه چه قدر اهمیت دارد.
جین گفت: اگر برای شما سخت است، اجازه بدهید من برای تان بنویسم.
آقای بنت جواب داد:بله، خیلی برایم سخت است، اما چاره ای نیست، باید بنویسم.
این را گفت و همراه دختر ها برگشت و به طرف خانه به راه افتاد.
الیزابت گفت: اجازه دارم چیزی بپرسم؟ لابد شرایط را باید پذیرفت.
- باید پذیرفت؟ من خجالت می کشم که این قدر کم توقع است.
- وباید ازدواج کنند! با این که این جور آدمی است!
- بله، بله، باید ازدواج کنند. کار دیگری نمی شود کرد. ولی دو چیز است که خیلی دلم میخواهد بدانم.... یکی این که دایی تان چه قدر پول گذاشته تا اینکار را به انجام برساند، دوم این که من چطور می توانم به او پول بدهم.
جین داد زد:پول؟ دایی من؟ منظورتان چیست؟
- منظورم این است که هیچ مرد عاقلی حاضر نمی شود با این جور چیزها بیایدلیدیا را بگیرد... سالی صد پوند در زمان حیات من و پنجاه پوند هم بعد ازمردن من.
الیزابت گفت: کاملا درست است. قبلا به فکرم نرسیده بود. بدهی هایش پرداخت می شود و تازه چیزی هم بماند! اوه! لابد کار دایی بوده! مبادا دایی سخاوتمند و مهربان ما خودش را به مخمصه انداخته باشد. با یک پول مختصر که نمی شود این کار را کرد.
پدرش گفت: نه، ویکهام اگر به کم تر از ده هزار پوند رضایت داده باشدیوانه و خل است. متاسفم که در ابتدای قوم و خویشی مان این قدر درباره اش بد می گویم.
- ده هزار پوند! خدا نکند! حتی نصف این پول را هم مگر می شود پس داد؟
آقای بنت جوابی نداد. هر سه نفر، غرق در فکر، در سکوت به راه خود ادامه دادند تا به خانه رسیدند. سپس آقای بنت به کتابخانه اش رفت تا نامه رابنویسد و دختر ها به اتاق صبحانه رفتند.
به محض آن که تنها شدند، الیزابت به جین گفت: واقعا باید ازدواج کنند؟چقدر عجیب است! تازه به خاطر این باید ممنون هم باشیم! ازدواج کنند بی آنکه امکان خوشبخت شدن داشته باشند. تازه با این جور آدم ناجور. ما هم مجبورباشیم خدا را شکر کنیم! اوه، لیدیا!
جین جواب داد: من دلم را به این فکر خوش می کنم که اگر علاقه ای به لیدیانداشته مسلما حاضر نمی شده ازدواج کند. البته دایی مهربان ما برای تصفیه بدهی های او کارهایی کرده، اما من باورم نمی شود که ده هزار پوند یا همین حدود وسط گذاشته شده باشد. خودش چند تا بچه دارد و ممکن است باز هم صاحب بچه های دیگری بشود. چه طور ممکن است حتی از خیر نصف این پول هم بگذرد؟
الیزابت گفت: اگر می فهمیدیم که ویکهام چه قدر بدهی دارد و چه قدر هم ازخواهر ما توقع دارد، آن وقت می توانستیم دقیقا بفهمیم آقای گاردینر برای آن ها چه کار کرده است، چون ویکهام خوش آهی در بساط ندارد. محبت دایی و زندایی مان را هیچوقت نمی شود جبران کرد. این که لیدیا را به خانه ی خودشان ببرند و مراقبت و رسیدگی کنند عملا نوعی فداکاری است که سال ها تشکر وسپاس گذاری هم جبرانش نمی کند. لابد الان لیدیا پیش آن هاست! اگر از این همه لطف و محبت خجالت نکشد اصلا حقش نیست که خوشبخت بشود! وقتی زن دایی راببیند باید از خجالت آب بشود!
جین گفت: باید سعی کنیم هرچه بین طرفین گذشته فراموش کنیم. امیدوارم ومطمئنم که با هم خوشبخت می شوند. به نظر من، همین که ویکهام راضی به ازدواج شده دلیلی است بر این که به راه آمده. علاقه و دلبستگی شان کارهارا رو به راه می کند. فکر می کنم آرامش و سر و سامان پیدا می کنند و زندگی معقولی در پیش می گیرند. رفته رفته با گذشت زمان بی مبالاتی های گذشته رافراموش خواهند کرد.
الیزابت جواب داد: رفتار آن ها طوری بوده که نه من و تو می توانیم فراموش کنیم و نه هیچ کس دیگر. اصلا فایده ای ندارد درباره اش حرف بزنیم.
در این موقع به فکردختر ها رسید که مادرشان احتمالا نمی داند اوضاع از چه قرار است. این بود که به کتابخانه رفتند و از پدرشان پرسیدند که آیا نمی خواهد قضیه را به مادر بگویند. آقای بنت داشت نامه می نوشت بدون آن که سرش را بلند کند با خونسردی جواب داد:هرطور خودتان دوست دارید.
- می توانیم نامه دایی را برایش بخوانیم؟
- هر چه دلتان میخواهد بردارید و بزنید به چاک.
الیزابت نامه را از روی میز برداشت. بعد هر دو از پله ها بالا رفتند. مری و کیتی هم پیش خانم بنت بودند. به این ترتیب، با یک بار گفتن قضیه همه درجریان کار قرار می گرفتند. بعد از کمی مقدمه چینی برای خبر خوش، نامه رابا صدای بلند خواندند. خانم بنت نمی توانست خودش را نگه دارد. به محض اینکه جین مطالب مربوط به اظهار امیدواری آقای گاردینر درباره ی ازدواج قریب الوقوع لیدیا را خواند، خانم بنت از فرط خوشحالی بی قرار شد و جمله های بعدی هم خوشحالی اش را بیشتر کرد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید،همانطور که قبلا از فرط نگرانی و ناراحتی از خود بی خود شده بود. همین که می شنید دخترش به زودی شوهر می کند برای او کافی بود. اصلا نگران سعادت اونبود و از یادآوری رفتار غلط دخترش نیز خجالت نمی کشید.
گفت: لیدیای عزیز عزیزم! چه عالی!...عروسی می کند!... باز هم میبینمش!... در شانزده سالگی ازدواج می کند!... برادر عزیز و مهربانم!.... می دانستم این طور می شود.... می دانستم همه ی کارها را رو به راه می کند. چه قدر دلم میخواهد لیدیا را ببینم! همینطور ویکهام عزیز را! اما لباس،لباس عروسی! به زن برادرم، گاردینر، نامه مینویسم. لیزی، عزیزم، بدو بروپیش پدرت بپرس چقدر به لیدیا پول میدهد. صبر کن، صبر کن، خودم می روم. کیتی، زنگ بزن هیل بیاید. ظرف یک دقیقه لباسم را می پوشم. لیدیای عزیز،لیدیای عزیزترینم!... وقتی هم دیگر را ببینیم چه قدر با هم حال می کنیم!
دختر بزرگ ترش سعی کرد جلو این سر ریز احساسات را بگیرد و به یادش بیاورد که زحمات آقای گاردینر چه تعهداتی به گردن شان گذاشته است.
بعد اضافه کرد:این سرانجام خوش را باید مدیون محبت های او باشیم. فکر می کنم برای کمک مالی به آقای ویکهام حسابی به مخمصه افتاده.
مادرش با صدای بلند گفت: خب، چه اشکالی دارد؟ جز دایی اش چه کسی باید اینکار ها را بکند؟ اگر زن و بچه نداشت، من و بچه هایم صاحب پول های او می شدیم، و حالا هم اولین بار است که ما چیزی از اونصیب مان می شود، البته به جز چند هدیه ی ناقابل. خب! من که خیلی خوش حالم. به همین زودی ها صاحب یک دختر شوهر دار میشودم. خانم ویکهام! چه قدر گوش نواز است! تازه در ژوئن شانزده سالش شده. جین عزیز، این قدر شور و شوق دارم که نمی توانم چیزی بنویسم. من می گویم، تو برایم بنویس. بعدا در مورد پول با پدرت کنار می آییم. ولی وسایل را باید زود سفارش داد.
بعد شروع کرد به شرح جزئیات چلوار و ململ و اطلسی، و اگر جین به زور جلوش را نگرفته بود می خواست کلی چیز سفارش بدهد، اما جین متقاعدش کرد صبر کندپدر فراغت پیدا کند تا بشود با او اصلاح و مشورت کرد. گفت که یک روز دیرتر اشکالی ندارد. خانم بنت که خیلی قبراق و سرحال شده بود. لجاجت نکرد ورضایت داد. بعد هم چیزهای دیگری به ذهنش رسید.
گفت: تا لباس بپوشم می روم مریتن و این خبر خوش را به خواهرم فیلیپس می دهم. وقتی بر گردم، سری هم به لیدی لوکاس و خانم لانگ می زنم. کیتی، بدوبرو بگو کالسکه را حاضر کنند. حتما هوای خوب حالم را بیشتر جا می آورد. دخترها،شما در مریتن کاری ندارید؟ اوه! هیل هم آمده. هیل عزیز، تو خبر های خوب را شنیده ای؟ دوشیزه لیدیا دارد شوهر می کند. همه ی شما یک پیاله شراب خواهید نوشید تا موقع عروسی اش سرحال باشید.
خانم هیل زود خوشحالی خود را ابراز کرد. الیزابت هم تبریک های او را شنیدو بعد، خسته از این همه هیاهو و وراجی، به اتاق خودش پناه برد تا شاید باخیال راحت تر فکر کند.
وضعیت لیدیای بی نوا در بهترین حالت هم خیلی بد بود، اما الیزابت خدا راشکر می کرد که از این بدتر نشده. به آینده که فکر می کرد منطقا نه سعادت روحی برای خواهرش تصور می کرد و نه رفاه مادی. اما وقتی به گذشته می اندیشید، در مقایسه با نگرانی ها و اضطراب هایی که تا دو ساعت پیش ذهنشان را پر کرده بود، می دید که وضع بهتر از قبل است.
آقای بنت، پیش از این ماجراها، خیلی وقت ها آرزو کرده بود که کاش به جای خرج کردن همه ی عوایدش، هر ساله کمی پس انداز کرده بود تا بچه ها و زنش «اگر بعد از او زنده باشد» با این پول راحت تر زندگی را پیش ببرند. حالابیش از پیش پشیمان بود. اگر چنین کاری کرده بود، لیدیا دیگر برای خریدن آبرو و شرافتش زیر دین دایی اش نمی رفت. در این صورت، ازدواج کردنش با یکی از نالایق ترین جوانان عالم این قدرها هم با طیب خاطر همراه نمی شد.
خیلی جدی می اندیشید چیزی که این همه از نظر دیگران بی ارزش است چرا بایدفقط با پول برادر زنش به نتیجه برسد. تصمیم گرفت که در صورت امکان سردربیاورد او چه قدر خرج کرده تا در اسرع وقت دین خود را ادا کند.
آقای بنت موقعی که ازدواج کرده بود صرفه جویی برایش بی معنی بود، چون قاعدتا صاحب پسری می شدند و این پسر هم وقتی به عرصه می رسید صاحب آن ارثیه می شد و بیوه و بچه های آقای بنت از محل عواید این ملک می توانستندزندگی را پیش ببرند. اما پنج دختر پشت سر هم به دنیا آمدند و خبری از پسرنشد. خانم بنت تا سال ها پس از تولد لیدیا هم امیدوار بود که پسری به دنیاخواهد آورد، اما سرانجام این امید برباد رفت. برای پس انداز کردن هم دیگرخیلی دیر شده بود. حانم بنت اصلا عادت به صرفه جویی نداشت و آقای بنت هم که دوست نداشت از نظر مادی به دیگران وابسته باشد حداکثر می توانست کاری کندکه خرجشان از دخل شان بیشتر نشود.
موقع ازدواج،پنج هزار پوند برای خانم بنت و بچه ها در نظر گرفته شده بود،اما طرز تقسیم پول بین بچه ها به خود والدین واگذار شده بود. حالا،لااقل در مورد لیدیا باید تصمیمی گرفته می شد. تازه آقای بنت درموقعیتی نبود که در مقابل پیشنهادی که به او شده بود تعلل یا چون و چراکند. آقای بنت از محبت های برادر زنش تشکر ، هرچند مختصر ، و بعد موافقت کامل خود را با کارهایی که شده بود کتبا اعلام کرد و نوشت که آماده است تعهداتی را که به عهده اش گذاشته شده اجرا کند. آقای بنت اصلا تصورش رانمی کرد که اگر ویکهام به ازدواج با لیدیا رضایت بدهد، شرایط این قدر سهل و آسان و کم دردسر باشد. با سالی صد پوند پولی که به آنها می داد، فوقش سالی ده پوند بیشتر خرج می کرد، چون با توجه به مخارج خورد و خوراک و پول توجیبی و پول های دیگری که مدام از طریق مادر به لیدیا داده می شد،خرج ومخارج لیدیا در طول سال تقریبا همین قدر هم بود.
ادامه دارد...
نویسنده: جین آستین


منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 2 پارت 6