سرگرمی


2 دقیقه پیش

دانلود بازی اندروید

اندروید (از یونانی: به معنای مَرد، انسان، شبه آدم یا رُبات (آدم آهنی))، (به انگلیسی: Android) یک سیستم عامل همراه است که گوگل برای تلفن‌های همراه و تبلت‌ها عرضه می‌نماید و ...
2 دقیقه پیش

بازی اکشن-ماجرایی اسطوره های کوچک/ Pocket Legends

آخرین خبر/ Pocket Legends یکی از جذاب ترین بازی های آنلاین اکشن و سرگرم کننده برای سیستم عامل اندروید است. باید اشاره کرد که این بازی، اولین و بهترین بازی کمپانی MMO است که موفقیت ...



داستان جالب شهيد حاجيه، عروسي که شوهر شهيدش را از گمنامي در آورد


زنان شهيد/ دوست داشتم باشي ،پيراهن بلند سفيد بپوشي تا مچ پايت ،که پرباشد از طرح خوشه هاي گندم يا طرح ني خيزران وبرگ هايش .

من فکر کنم از لاي ساقه هاي گندم وخيزران نگاهم ميکني. بعد تکان خوردن خوشه ها وساقه ها را حس کنم. هرچقدرتو نزديک ترشوي من از ذوق مثل ساقه ها بلرزم. نه اشتباه نکن من بيدي نيستم که با هر بادي بلرزم. من از تو ياد گرفتم. ياد گرفتم مثل سرو استوار باشم، پاييزو زمستان هم سبزي ام را نگيرد. چقدر دوست داشتم باشي ومثل بچگي هايت کمکم کني. دوست داشتم حالا که دخترم را عروس ميکنم توهم بودي کمکم ميکردي با هم ميرفتيم بازار برايش جهيزيه بخريم. آن وقت تو مدام تذکر مي دادي که : آبجي ضروريات را بخر. ولخرجي نکن. يا مدام بپرسي: آبجي حالا اين آقا داماد مثل خودمان هست. يک وقت دين وايمانش لنگ نزند ومن اطمينان بدهم که همه تأييدش کرده اند.

دوست داشتم باشي وبراي بچه هاي خواهرو برادرت الگو باشي .نه اينکه الان نيستي. نه. هستي. اما تو را از بين خاطرات من وآبجي وداداش يا مامان مي شناسند. دوست داشتم باشي والگوي عملي بچه ها باشي.

من خيلي چيزها براي دوست داشتن دارم وداشتم. بعضي چيزهاي دوست داشتني را که از دست بدهي، زياد غصه اش را نمي خوري.

اما.....اما تو....تو با همه چيزوهمه کس فرق داري. براي همين بعد از اين همه سال هنوز باور نمي کنم رفته اي . باور نمي کنم خواهر قشنگم عروس خاک شده.

زن شيشه ي گلاب را روي سنگ قبر خالي کرد. با دست، سنگ را از بالا تا پايين باگلاب شست. آن قدرنرم و با احتياط انگار که کسي را نوازش مي کند. بعد ازدسته گلي که بالاي قبربود، گل رز قرمزي جدا کرد.گلبرگ هايش را دانه، دانه جدا و روي سينه ي قبررهاکرد. دوباره يک گل ديگر.

زيرلب زمزمه کرد: آبجي اين روزها ، حال مامان خوب نيست. با چه مکافاتي توي خانه بند شده. امروز صبح زنگ زدم مي گويد مطمئن باشم مي روي بهشت زهرا. مي­گويم تو نگويي من خودم مي روم. مادر مثل من به نبودنت عادت نکرده. هنوز فکر مي­کند رفته اي کردستان. يعني دوست دارد­تو­کردستان باشي. ديروز به بچه ها مي­گفت:"شما کي مي خواهيد بزرگ شويد19-18سالتان شده ولي هنوز مامان جونتون براتون لقمه ميگيره.حاجيه ي من سن شما بود. معلم شد.آن هم کجا. توي کردستان.کردستان که مثل الان نبود. الان شما تابستانها براي تفريح مي رويد کردستان اما اول انقلاب که اين طورنبود. جنگ­بود. منافق بود.کومله بود. اصلا­کردستان رفتن مرد ميخواست.دل شير مي خواست که دختر من داشت. خودم هم باورنمي کردم اوايل اسفند بود که با خوشحالي از در آمد.داشتم براي شام کتلت درست مي­کردم . پاي اجاق گاز بودم از پشت بغلم کرد ومثل هميشه پشت گردنم را بوسيد . قربون صدقه اش رفتم. از توي بشقاب يک کتلت آماده برداشت وگفت:اگر بروم دلم برا ي دست پخت خوشمزه­ي مامان جانم تنگ ميشود.با تعجب نگاهش کردم پرسيدم:کجا به سلامتي؟يک گاز کوچک به کتلت داغ زد و گفت: از طرف جهادسازندگي مي خواهم بروم نقده. آنجا امدادگر و مددکار لازم است. جنگ زده ها به کمک احتياج دارند.

اخم کردم :اين نقده کجاست؟به کابينت کنار گاز تکيه داد و گفت :کردستان.خشکم زد. بر و بر نگاهش کردم. دست و پاي خودم را جمع کردم مي دانستم اين دختر بخواهد کاري کند، هيچ کس جلودارش نيست. گفتم با اجازه ­ي کي؟ چشمکي زد و گفت : باباجونم. مامان خوشگلم. دلم رضا نمي داد برود. بچه ام19 - 18سالش بود.­ تازه ديپلم ­گرفته بود.از طرفي کردستان جنگ بود.کشت وکشتار بود.منافق بود.گفتم:حاجيه جان –دخترم مگريادت نيست پارسال توي دبيرستان همين منافقين چه به حال و روزت آوردند.زير شکنجه آش ولاش شدي.حالا بروي کردستان ببين چه بلايي سرت مي آيد.مي گويند کومله هاُسر مي برند.آدم جلوي پاي عروسشون قرباني مي کنند.حاجيه جلوآمد اين بارپيشاني ام را بوسيد وگفت:مامان مگر من روز

عيد قربان به دنيا نيامده ام.مگر خودت به خاطر همين روز اسم مرا حاجيه نگذاشتي.خب اين حاجيه خانم مادرزاد، بايد د رمسلخ عشق قرباني شود. اخم کردم:شعار نده-براي من شعرنخوان.برو تکليف را با بابات روشن کن.آنقدرگفت وگفت تا بالاخره من وباباش راضي شديم.درست يادم مي آيد.چهارشنبه سوري بود که رفت.آبجي نمي داني بچه ها چطورسرا پاگوش بودند.البته فکر ميکردند مامان مبالغه مي کنداما نمي دانندجوان هاي آن روزگارچه سرپرشوري داشتند.براي بچه هاي امروزسخت است باور کننديک دختري مثل حاجيه تو آن سن وسال باآن همه آرزوهاي رنگارنگ برود منطقه ي جنگي براي خدمت وبعد هم تن مجروحش را بياورندزادگاهش.آن سال بدون تو تحويل شد.قبلش زنگ زده بودي که عيد را با بچه هاي جهاد تحويل مي کني.گفتي که برايت دعا کنيم.مامان سر سفره ي هفت سين تاب نياورد وزد زيرگريه.گفت:نمي دانم الان دخترم چکار مي کند.بابا با اخم گفت:کار بدي نمي کند.خدمت مي کند.خدمت.

اما مادر حق داشت،همه يک جورهايي بي قراربوديم.روز دوم عيد بود اما ازتوخبري نبود.مامان رفت ورامين عيد ديدني خاله.من ماندم گفتم شايد حاجيه زنگ بزند.بالاخره تلفن زنگ زد.زنگ تلفن دلم را لرزاند با دو به طرف تلفن­دويدم.گوشي را برداشتم.صدايزنيغريبه بودکه مي­پرسيد:منزل ساعد سردرودي.گفتم: بفرماييد. من ومن کرد. احوالپرسي کرد. صدايش مي لرزيد.گفتم:شما.گفت: من از دوستان وهمکاران حاجيه خانم هستم. شل شدم. نشستم.گفت:الو...الو...صدايم در نمي آيد. قلبم گرومپ، گرومپ مي کرد. با زحمت آب دهانم را قورت دادم وپرسيدم:اتفاقي افتاده؟چيزي شده؟سکوت کرد. بعد از مکثي طولاني گفت:راستش.چند روز پيش.يعني يک روز قبل از عيد،توي مدرسه داشتيم درس مي داديم که کومله حله کردند.حاجيه هم زخمي شد.البته ...البته...چيزي نشده....فقط....راستش به کتف و پشتش گلوله.... خورده ....حاجيه مجروح شده.احساس خفگي مي کردم.

لبم را گاز گرفتم.محکم فشار دادم.همه توانم را جمع کردم راستش را بگو؟ترا به خدابگوچي شده؟.....صداي نفس کشيدن او را مي شنيدم.با صدايي لرزان گفت:دو روز توي بيمارستان نقده بستري شد.بعد با هيجان گفت:خواهرت شير زن است.با آن وضعيت وقتي مي خواستندآمپول مسکن بزنند.گفت:نزنيد.نيازي نيست.به ­آنهايي که بيشتراحتياج دارند بزنيد.پرستار گفت:اما دردت زياد است؟حاجيه خنديد و گفت:درد من از آنهايي که زير دست ساواک شکنجه مي شدند بيشتر نيست.

حاجيه فرشته بود.گفتم:چي؟فرشته بود؟خانم ترا خدا راستش را بگو.بالاخره که بايد حقيقت را بگويي؟صداي شکستن بغض او را توي گوشي تلفن شنيدم.زد زير گريه.گريه ي او معنايي جز رفتن تو نداشت.گفتم:خانم.بگو.بگوچي شده؟حالا وقت گريه نيست.گفت من خيلي تنها شدم.من با حاجيه رفتم کردستان.حالا با جسد حاجيه برگشتم. راست مي گفت.همه ي ما به نوعي تنها شديم.مامان و بابا دختر با هوش و مهربانشان را از دست دادند. ما هم خواهر نازنين و مومنمان را از دست داديم.از حال وروز مامان نگويم بهتر است.نمي داني چقدربي تابي مي کرد.خانم تندگويان را يادت هست.توي دبيرستان معلمت بود.اگر خانم تندگويان نبود مامان تلف مي شد. همان روزاول آمد براي تبريک و تسليت گفتن.دست هاي مامان را گرفت و گفت حاج خانم اگر اتفاقي غير از اين براي حاجيه مي افتاد بايد عجز و لابه مي کردي. حاجيه فقط از شما نرفته. از همه ي ما رفته.يک جوان خوب وبا استعداد که مي توانست براي مملکت منشأ خدمت باشد از کف ايران رفته. بالاخره اين انقلاب بايد با اين خونها حفظ شود. مامان گفت: چرا بچه من؟خانم تند گويان گفت: چون لياقتش را داشت. حاج خانم شما خودتان اين گوهر را پرورش داديد وقتي آقاداداش من اسير شد. بين آن همه محصل فقط حاجيه بود که مي آمد منزل ما تا ما را دلداري دهد. به خدا وقتي مي ديدم اين دختر اين قدر مؤمن است. اين قدرمعتقد به اسلام و انقلاب است.حسرت شما را مي خورم که همچين دختري داريد.

مامان ناله مي کرد. بعد آرام شد به عکس تو که روي طاقچه بود خيره شد با گريه گفت:خانم تندگويان،من اين بچه ها را با خون دل بزرگ کردم.دخترم اهل قناعت بود.مشق که مي نوشت، دفترش تمام مي شد با پاک کن مشق ها را پاک مي کرد وتوي همان صفحه مشق مي نوشت.بميرم براي دخترم.زمستان بود کلاس پنجم درس مي خواند.ديدم­ کفشهايش­ کهنه شدند،ازخرجي خانه،25ريال صرفه جويي کردم.گفتم مامان با اين کفش ها توي اين زمستان آب مي رود توي کفش ات.مريض مي شوي بيا برويم يک جفت چکمه برايت بخرم.قبول نکرد.اصرار کردم. قبول نکرد.به پر وپاش پيچيدم گفت مامان دوستم کفش ندارد با دمپايي سرکلاس حاضر مي شود. من خجالت مي کشم با چکمه بروم مدرسه.اگر دوستم ببيند،آه بکشد.خدا ناراحت مي شود.خانم تندگويان سر تکان داد:الله اکبر.حاج خانم آن وقت انتظار داري،کسي با اين روحيات با اين منش وبزرگي توي رختخواب بميرد.وبعد براي جمع، از تو خاطره گفت.گفت:حاجيه با آن قد وبالاي زيبا ورشيد آمد وگفت اجازه بدهيد من عکس امام را توي مدرسه نصب کنم.يک عکس امام را گرفت.از نرده هاي مدرسه بالا رفت وعکس حضرت امام را بالاترين جاي ممکن نصب کرد. وقتي آمد پايين پرسيدم: چرا­ آن­ بالا، بالاها نصب کردي؟ گفت چون جايش آنجاست. در ثاني اگر پايين باشد منافقين و هوادارانشون ممکن است جسارت کنند و عکس آقا راپاره ­کنند. به والله گفتم: حاجيه تو بالاخره به­ دست همين منافقين شهيد ميشوي. مادرضجه زد. ناله کرد: آخرمگر بچه ي من چکارکرده ­بود. چه گناهي­ کرده بود. آدم­ کشته­ بود. قتل­ کرده بود. ­خانم تندگويان دست هاي مادر را گرفت وگفت: جرم بچه هاي ما اسلام است. انقلاب است.حاج خانم حاجيه نگفت وقتي رفتيم ديدن امام به ايشان چه گفت. مامان با ناله گفت: فقط ازآقامي گفت از اينکه چه قدرنوراني است. قربان صدقه اش مي رفت.

خانم تندگويان گفت: همش اين نبود. بعد روکرد به جمع حاضروگفت: اين شهيده ي عزيزما، از بهترين هاي دبيرستان ما بود. در ديداري که باحضرت امام داشتيم، شهيده­ ي ما دکلمه خواند بعد هم گفت: خدايا بيست سال از عمر من کم وبه عمر حضرت امام خميني بيفزا. امام خميني فرمودند: شما جوان هستيد و آرزوها داريد. شهيد ما، به حضرت آقا سلام وعرض ادب­ کرد و گفت: من نمي خواهم به آرزوهايم برسم. مي خواهم مملکت از دست ايادي دشمن پاک سازي شود. همه گريه­کردند. اما من ديگرگريه نمي­کردم.فقط نگاه مي­کردم.به آدم هايي که ما نمي شناختيم وآنها که تورا مي شناختند وخوب هم مي شناختند.آدم هايي که مثل مادر برايت ضجه مي زدند. اما به قول خانم تندگويان شهادت گريه ندارد. شهادت مثل عروسي مي ماند.

حالا بگذار يک چيز خنده دار بگويم.آن سال هاي اول يکي از حسرت هاي مامان اين بود که دخترم را عروس نکردم. يکي از آرزوهايش عروسي تو بود. اما حالا ديگر خيلي وقت است اين آرزوهاي خود را محقق شده مي داند. يک روز که رفتم ديدن مامان ديدم يک سبد گل خوشگل و يک جعبه شيريني تر اعلاء روي پيشخوان آشپزخانه است. پرسيدم: مامان اين ها چيه؟ جايي مي خواهي بروي؟ مامان روسري سفيد سر کرده بود وکت ودامن يشمي پوشيده بود. با تعجب نگاهش کردم . صورتش پر از شادي و لبخند بود. با خوشحالي گفت: اين ها را مادر شوهرحاجيه آورده است. البته عروس خانم و آقاي داماد خودشان همه چيز را بريده اند و دوخته ­اند. دلم لرزيد. ترسيدم. نکند مامان مريض­­­ شده. نکند آن همه فکر وخيال کار دست مادر داده باشد. نگراني را از نگاهم خواند. دستم را گرفت وگفت: ديوانه نشدم. بشين يک چايي برايت بريزم با اين شيرينيها بخورکه خوردن دارد. نشستم. مامان سيني چاي را مقابلم گرفت و گفت: از خوشحالي دارم بال در مي آورم.....گفتم: مامان بگو چي شده؟ مامان کنارم نشست. جعبه شيريني را جلويم گرفت وگفت: امروز يک حاج خانم آمداينجا. پيش خودم گفتم اشتباه آمده. ما که دختر دم بخت نداريم.گفتم: حاج خانم، اشتباه نيامده ايد.حاج خانم گفت: نه من آمده­ام خواستگاري دختر شما. البته دختر وپسر کار خودشان را کرده­اند.اما گفتم طبق رسم ورسوم پيش بروم. بگذاردل من وشما هم خوش باشد. خنده­ام گرفت. مطمئن شدم اشتباه آمده. اما او قبول نمي­کرد. بالاخره گفت: پسرم که شهيد شد نمي­دانستم کجاست؟کجا دفن شده؟خيلي بي تاب بودم. چند وقت پيش خوابش را ديدم. لباس دامادي تنش بود.گفتم:پسرم داماد شدي.گفت:آره من با شهيد حاجيه ساعد ازدواج کردم. قبرم کنار قبر حاجيه است. رفتم بهشت زهرا، خيلي سئوال کردم. گشتم ديدم پسرم قطعه 24دفن است کنار قبر دختر شما. نزديک شهيد چمران.

نمي داني آبجي، مامان چه حس وحالي داشت. حتي يک شب به همه شام داد. شام عروسي. حالا هم قرار است شام عروسي خواهرزاده ات را بخوريم. وقتي حرف عروسي مي شود ديگر مامان آه نمي کشد. مدام به من مي گويد حالا که داري دخترت را عروس مي کني مي فهمي چقدر آدم احساس خوشبختي مي کند. تازه اگر مثل من دامادت شهيد هم باشد ديگر روي زمين بند نيستي. ديروز رفته بودم خانه ي مامان، دختر کوچيکه ي داداش خيلي شکل تو شده. يک چادرومقنعه سرش کرده بود، ماه شده بود. تازه برايش جشن تکليف گرفتيم. يک تار مويش بيرون افتاد. دست پاچه شد.گفتم: عمه جان اينجا که نامحرم نداريم. باز مامان ياد تو افتاد. قربان صدقه ات رفت و گفت: مثل حاجيه مي ماند، يادت هست رفته بود عکاسي. وقتي عکسش چاپ شد،يک تار مويش بيرون بود. چقدر گريه کرد. بچه ام فکر مي کرد مي رود جهنم. آنقدر گريه کرد که باباش پول داد و دوباره رفت عکس با حجاب گرفت.آن وقت خيالش راحت شد که مي رود بهشت.آره آبجي تو رفتي بهشت و ما هر پنج شنبه مي آييم حوالي بهشت تا انرژي بگيريم وبراي يک هفته آرام و قرار بگيريم.آبجي حالا که دخترم دارد عروس مي شود براي خوشبختي اش دعا کن.


ویدیو مرتبط :
داستان مادر شوهر...