سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت بیست و یکم


خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت بیست و یکمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل

الینا از جا پرید : " اون خاطرات می نوشته ؟ "
- " اوه بله . داخل یه چمدون در اتاق نشیمن دارمش . سر راه بیرون رفتن ، بهت نشون می دم . حالا در مورد ژاکت ... اوه اون چیه ؟ "
چیز بنفش رنگی به زمین افتاد وقتی الینا ژاکت را برداشت . الینا می توانست منجمد شدن قیافه اش را حس کند . یادداشت را قبل از آنکه خانم گریمزبی بتواند بر آن خم شود و نگاهش کند ، برداشت .
یک خط . نوشتن آن را در دفترچه اش به یاد داشت . چهارم سپتامبر . اولین روز مدرسه . با این تفاوت که وقتی نوشته بودش ، بر روی آن خط کشیده بود . این حروف خط نخورده بودند . درشت و واضح بودند . امروز اتفاق مهیبی می افته .
الینا به سختی می توانست جلوی خود را بگیرد که به سمت کرولاین نچرخد و یادداشت را به صورتش پرتاب نکند.
الینا به خود فشار آورد که آرام بماند در حالیکه کاغذ را مچاله می کرد و در سطل آشغال می انداخت .
گفت : " فقط یه تیکه آشغاله . " و به سمت خانم گریمزبی برگشت . شانه هایش سفت شده بودند . کرولاین چیزی نگفت اما الینا می توانست آن چشمان سبز پیروزمند را بر خود احساس کند .
با خود فکر کرد فقط صبر کن ! صبر کن تا من دفتر رو پس بگیرم . می سوزونمش و ان وقت من و تو با هم حرف ها خواهیم داشت !
به خانم گریمزبی گفت: " آماده شدم . "
کرولاین با لحنی جدی گفت : " منم همین طور . " الینا نگاهی بی تفاوت بر او انداخت . لباس شب سبز کم رنگ کرولاین با دنباله ی بلند سبز و سفید ، حتی کمی هم به زیبایی لباس خودش نبود .
- " عالیه . شما دخترا برین و منتظر نوبت سواریتون باشین . اوه کرولاین ، رتیکولت را فراموش نکن . "
کرولاین لبخندزنان گفت : " نه . " و دستش را به سمت کیف کنار پایش دراز کرد .
این یک خوش شانسی بود که از آن زاویه کرولاین نمی توانست چهره ی الینا را ببیند زیرا آن حالت بی خیال و بی تفاوت به کلی در هم پاشید . الینا گنگ و متحیر خیره ماند تا کرولاین کیف را بر کمرش گره زد .
حیرتش از خانم گریمزبی مخفی نماند . خانم مسن تر با مهربانی توضیح داد : " اون رتیکوله . جد کیف های دستی مدرن خودمون . خانم ها عادت داشتند دست کش ها و بادبزن هایشان را در آن بذارن . کرولاین هوشیارانه ، این هفته اومد و گرفتش تا بتونه ریسمان های شلش رو تعمیر کنه .

الینا توانست با صدای خفه ای بگوید : " مطمئنم که همین طور بوده . " باید از آن جا خارج می شد در غیر این صورت اتفاق مهیبی همان لحظه می افتاد . یا فریاد می زد یا کرولاین را بر زمین می کوبید یا هم منفجر می شد . گفت : " من به هوای تازه احتیاج دارم . " از اتاق و خانه فرار کرد و بیرون از هم پاشید .
بانی و مردیث در ماشین مردیث به انتظار نشسته بودند . وقتی الینا به سمت آن راه افتاد و بر پنجره اش تکیه داد ، قلبش به طرز عجیبی می زد .
آهسته گفت : " اون بهمون رو دست زده . کیف بخشی از لباسشه و تمام روز همراهشه . "
بانی و مردیث ابتدا به او و بعد به یکدیگر خیره شدند.
بانی پرسید : " اما ... حالا ما چه کار کنیم ؟"
- " نمی دونم . " با حس وحشت شدیدی بالاخره این مطلب در وجود الینا رسوخ کرد : " نمی دونم ! "
- " هنوزم می تونیم مواظبش باشیم . شاید موقع ناهار کیفش را دربیاره یا ... " اما صدای مردیث زنگی توخالی داشت . همه ی آن ها حقیقت را می دانستند . الینا با خود فکر کرد که حقیقت این بود که چاره ای نداشتند و باخته بودند .
بانی به آینه ی کنار ماشین نگاه کرد و بعد در صندلیش چرخید. " نوبت توئه . "
الینا نگاه کرد . دو اسب سفید درشکه ای را که با ظرافت بازسازی شده بود ، در خیابان به دنبال خود می کشیدند . کاغذ کرپ دور چرخ های درشکه پیچیده شده بود . صندلی هایش با سرخس تزیین شده بودند و نشان بزرگی در کناره ی آن اعلان می کرد : " نماد فلز چرچ "
الینا فقط به اندازه ی یک پیغام عاجزانه وقت داشت
. " مواظبش باشین . و اگه حتی یه لحظه تنها بود ... " وبعد مجبور بود که برود .
اما در تمام طول آن صبح وحشتناک حتی یک دقیقه هم نشد که کرولاین تنها باشد. توسط جمعیت تماشاچیان احاطه شده بود .
رژه برای الینا شکنجه ی محض بود . در درشکه کنار شهردار و همسرش نشسته بود و سعی می کرد لبخند بزند و طبیعی به نظر بیاید . اما وحشت بیمارکننده همچون وزنه ای بر قلبش فشار می آورد .
جایی در رو به رویش ، در میان گروه های مارش و مشق نظامی ، کرولاین بود . الینا فراموش کرده بود تا ببیند او در کدام گروه بود . احتمالا در گروه عمارت اول مدرسه . بیشتر بچه هایی که لباس مبدل پوشیده بودند به آنجا می رفتند .
مهم نبود . کرولاین هر کجا که بود به طور کامل در چشم مردم شهر بود .
غذای مفصلی که به دنبال رژه سرو شد در تریای مدرسه برگزار شد . الینا بر سر میزی با شهردار داولی و همسرش گیر افتاده بود .
کرولاین بر میز کناری نشسته بود . الینا می توانست پشت سر بور او را که می درخشید ، ببیند . و کسی که در کنارش نشسته بود و غالب اوقات مالکانه بر او تکیه می داد ، تایلر اسمال وود بود .
الینا در جایگاه بسیار مناسبی قرار داشت تا نمایش کوچکی را که در اواسط ناهار اتفاق افتاد ، ببیند .
قلبش به دهانش آمد وقتی که دید استیفن ، که بی خیال به نظر می رسید ، به سمت میز کرولاین قدم می زد .
با کرولاین صحبت کرد . الینا که فراموش کرده بود حداقل با غذای دست نخورده در بشقابش بازی کند ، خیره نگاه می کرد . اما آنچه در ادامه دید منقلبش کرد .
کرولاین سرش را تکان داد و به اختصار به او جواب داد و سپس سراغ غذایش برگشت . و تایلر بلند شد و قیافه ای عصبانی که چهره اش را قرمز کرد به خود گرفت . تا زمانی که استیفن چرخید که برود بر سر ننشست .
جای خود استیفن زمانی که می رفت به سمت الینا نگاه کرد و برای لحظه ای چشمانشان با مکالمه ای خاموش به هم دوخته شد .
بنابراین کاری نبود که او بتواند انجام دهد. حتی اگر قدرت هایش بازگشته بودند ، تایلر او را از کرولاین دور نگه می داشت .
وزنه ی سنگین شش های الینا را فشرد به طوری که به دشواری می توانست نفس بکشد .پس از آن به سادگی در حیرت ناشی از بیچارگی و نومیدی بر جای خود نشست تا کسی تکانش داد و به او گفت که وقت آن است که به پشت صحنه برود .
تقریبا با بی تفاوتی به سخنرانی خوش آمدگویی شهردار داولی گوش داد . او درباره ی دوران سختی که اخیرا فلز چرچ از سر گذرانده و روحیه اجتماعی که در این چند ماه آن ها را حمایت کرده بود ، صحبت کرد . سپس جوایز داده شدند . جوایز پژوهشی ، ورزشی و خدمات اجتماعی . مت بالا آمد تا جایزه ی ورزشکار مرد سال را بگیرد و الینا نگاه کنجکاوانه ی او را بر خود دید .
سپس گروه نمایش آمدند . دانش آموزان در حالیکه صحنه هایی از تاسیس شهر در حین جنگ های داخلی را تصویر می کشیدند ، می خندیدند و سکندری می خوردند و قسمت هایی را جا می انداختند . الینا بدون آنکه هیچ یک از این وقایع را واقعا درک کند ، نگاهشان می کرد . از دیشب تا بحال اندکی گیج و متزلزل بود و اکنون حس می کرد که آنفلوانزایی دارد او را از پا می اندازد .
مغزش که معمولا پر از تدابیر و محاسبات بود ، خالی شده بود . دیگر نمی توانست بیاندیشد . حتی نمی توانست اهمیت بدهد .
نمایش با نور فلاش های عکاسی و تشویق بی نظم به پایان رسید. وقتی که آخرین سرباز متحد کوچک از سکو بیرون رفت ، شهردار داولی تقاضای سکوت کرد .
او گفت
: " و حالا برای دانش آموزانی که مراسم اختتامیه را برگذار می کنند . لطفا نماد استقلال ، نماد وفاداری و نماد فلز چرچ را تشویق بفرمایید . "
صدای دست زدن و تشویق این بار حتی بیشتر شده بود . الینا در کنار جان کلیفورد ، دانش آموز ارشد با ذکاوتی ایستاده بود که به عنوان نماینده ی استقلال انتخاب شده بود .
در سمت دیگر جان ، کرولاین ایستاده بود . الینا به طور ضمنی و تقریبا بدون احساس متوجه شد که کرولاین با شکوه به نظر می آید : سرش متمایل به عقب ، چشمانش می درخشیدند و گونه هایش گلگون شده بودند .
جان اول رفت . قبل از آنکه از کتاب سنگین قهوه ای رنگی که بر تریبون قرار داشت بخواند ، عینکش و میکروفون را تنظیم کرد .
ارشد ها قانونا اجازه داشتند که قسمت مربوط به خود را انتخاب کنند . در تمریناتشان تقریبا همیشه از کارهای ام – سی – مارش می خواندند که تنها شاعری بود که فلز چرچ تا بحال تربیت کرده بود .
در تمام طول قرائت جان ، کرولاین خودنمایی و توجهات را به خود جلب می کرد. به حضار لبخند می زد . موهایش را تکان می داد . رتیکولی را که بر کمر بسته بود ، می کشید . انگشتانش به زیبایی کیف را نوازش می کردند . و الینا خود را خیره بر آن یافت .
هیپنوتیزم شده ، تک تک ریسمان ها را به خاطر می سپرد جان تعظیم کرد و جای خود در کنار الینا را اشغال کرد .
. کرولاین شانه هایش را عقب انداخت و همچون مانکنی به سوی تریبون رفت .
این بار تشویق همرا با سوت زدن همراه بود . اما کرولاین لبخند نزد . او حالت غمناکی به خود گرفته بود . با زمان 


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام