سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت بیست و هفتم


قصه شب/ دزیره- قسمت بیست و هفتمآخرین خبر/ در این شب های بهاری می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل
او دهانش را به طور مسخره ای جمع کرد وگفت :
- خیر ... خیر ژنرال فایده ندارد ، نالپئون خواهد گفت ، مادر تو نمی فهمی . برو بخواب . مادر میل داری مقرری ماهیانه ات را اضافه کنم ؟ اوژنی ... اوژنی باید نزد او برود .
قلبم از حرکت ایستاد . سرم را با ناامیدی حرکت دادم .
- آقای ژنرال شما نمی دانید چند سال قبل پسرم توقیف شده بود و ما متوحش بودیم که مبادا او را اعدام کنند این ... دختر کوچولو ، اوژنی با عجله و شتاب نزد مقامات مسئول رفت و به او کمک کرد . حالا او باید نزد پسرم برود و کمک خود را گوشزد کند و درخواست نماید ...
ژان باتیست گفت :
- گمان نمی کنم درخواست او تاثیری در عقیده و فکر کنسول اول داشته باشد .
- اوژنی ، ببخشید ، مادام برنادوت شما قطعا میل ندارید که فرانسه به نام مملکتی شناخته شود که قتل و جنایت در آنجا مجاز است ، میل دارید ؟ اشخاص زیادی این موضوع را به من گوشزد کرده اند . امروز چندین نفر به دیدنم آمدند . ... و داستان هایی از این دوک برایم نقل کردند ... گفتند که یک مادر پیر و یک نامزد جوان دارد . مادام به من رحم کنید ، به من کمک کنید . نمی خواهم ناپلئون من ...
ژان باتیست بدون منظور و هدفی در اتاق قدم می زد . مادام لتیزیا که هنوز از تصمیم و عقیده خود منصرف نشده بود تقریبا با تضرع گفت :
- ژنرال اگر پسر شما ... اوسکار کوچک شما می خواست حکم اعدامی را امضا کند ...
ژان باتیست به آرامی گفت :
- دزیره حاضر شو و به تویلری برو .
برخاستم .
-ژان باتیست تو هم با من خواهی آمد ؟ باید تو هم بامن باشی .
ژان باتیست با تلخی خنید و مرا در آغوش گرفت و به خود فشرد :
- دختر کوچولو خوب می دانی که حضور من دوک را از این شانس و موفقیت ناچیز محروم خواهد کرد . تو باید تنها با او صحبت کنی . می ترسم موفق نشوی ولی باید کوشش کنی.
صدای او آرام و مملو از رحم و شفقت بود . با او مخالفت کردم و بدون آنکه اهمیتی با حضور مادام لتیزیا بدهم گفتم :
- برای من شایسته نیست که تنها در هنگام شب به تویلری بروم . زنان دیگری نیز شب ها به آنجا می روند ، بله به تنهایی نزد کنسول اول می روند .
ژان باتیست گفت :
- کلاه به سرت بگذار و صورتت را بپوشان و برو .
مادام لتیزیا اظهار کرد :
- مادام درشکه مرا سوار شوید و اگر اجازه بدهید من تا بازگشت شما منتظر خواهم بود . ژنرال مزاحم شما نخواهم شد کنار پنجره می نشینم و منتظر می شوم .
بدون اراده سرم را حرکت دادم و با عجله به اتاقم دویدم و با انگشتان لرزانم کلاه تازه ام را که دارای گل های صورتی رنگ است به سرگذارده و روبان آن را زیر گلو بستم .
چهار سال قبل در شب تولد حضرت مسیح انفجاری در پشت درشکه ناپلئون به وقوع پیوست . به زحمت یک ماه می گذرد که فوشه رئیس پلیس توطئه جدیدی علیه کنسول اول کشف نکرده است . اکنون کسی نمی تواند وارد تویلری شود مگر اینکه در هر چند قدم متوقف شود و مورد بازرسی قرار گیرد . با وجود این همه چیز به طور دلخواه و راحتی گذشت . هر کجا امر به توقف داده می شد می گفتم :
- میل دارم با کنسول اول ملاقات و صحبت کنم .
کسی نام و موضوع ملاقات را نپرسید . سربازان فقط با لبخندی نامفهوم با کنجکاوی به من نگاه می کردند و شاید در تصور و خاطر خود مرا *** و عریان می کردند . به راستی همه چیز ناراحت کننده بود .
بالاخره به دری که از آنجا می توان اتاق انتظار مخصوص کنسول اول را دید رسیدم . من تاکنون این قسمت از قصر تویلری را ندیده بودم و اگر بر حسب تصادف در مهمانی های فامیلی دعوت می شدم به قسمتی از قصر که آپارتمان و اتاق های ژوزفین قرار دارد می رفتم . دو سرباز گارد ملی در مقابل در نگهبانی می دادند . آنها سوالی از من نکردند . در را باز کردم و داخل شدم . مرد جوانی با لباس غیر نظامی پشت میزی نشسته و مشغول نوشتن بود . دو مرتبه سرفه کردم تا صدای مرا شنید . به محض شنیدن صدایم چنان از جای پرید که گویی رطیل او را گزیده .
- مادموازل چه می خواهید .
- می خواستم با کنسول اول صحبت کنم .
- مادموازل اشتباه کرده اید اینجا اتاق های دفتر کنسول اول است .
اصلا نفهمیدم منظور این جوان چه بود و در چه خصوص صحبت می کرد . سوال کردم :
- منظور شما این است که کنسول اول در دفتر خود نیست و خوابیده است ؟
- خیر کنسول اول در دفتر است .
- پس مرا نزد ایشان راهنمایی کنید .
- مادموازل ....
آن جوان که تا آن موقع پای مرا نگاه می کرد برای اولین مرتبه سرش را بلند کرد و به صورت من خیره شد .
- مادموازل ، کنستانت پیشخدمت مخصوص باید به شما گفته باشد که جلو درب مخفی منتظر شما است . این اتاق ها فقط دفتر کنسول است .
- ولی من باید با کنسول اول صحبت کنم نه با پیشخدمت مخصوص او . نزد ایشان بروید و ببینید می توان مزاحم او شد ؟ موضوع مهمی است .
جوان تقریبا با تضرع گفت :
- ولی مادموازل .
- مرا مادموازل خطاب نکنید . من مادام ژان باتیست برنادوت هستم .
جوان طوری با وحشت مرا نگاه کرد که گویی روح مادربزرگ خود را دیده است .
- مادام .... ببخشید اشتباه کردم .
- بله اشتباه کردید . ممکن است ...حالا می خواهید مرا راهنمایی کنید ؟
جوان رفت و بلافاصله مراجعت کرد .
- ممکن است از خانم استدعا کنم همراه من بیایید ؟ کنسول اول کمیسیون دارد و استدعا می کند یک دقیقه منتظر باشید . کنسول اول گفتند فقط یک دقیقه .
جوان مرا به سالن کوچکی راهنمایی کرد . میز مرمر بزرگی در وسط سالن قرار داشت و صندلی های مخمل تیره رنگ در اطراف میز چیده شده بود . ظاهرا این سالن محل انتظار بود . ولی من زیاد منتظر نشدم . دری باز شد . سه یا چهار پشت که به حال احترام در مقابل شخصی که من او را ندیدم خم شده بودند . برای او آرزوی استراحت کامل می نمودند . در پشت سر آنها بسته شد هریک چندین پرونده قطور زیر بغل داشتند . در همین موقع منشی مخصوص ناپلئون در را باز کرد و به دفتر او رفت . هنوز یک قدم به داخل نگذارده بود که با عجله برگشت و گفت :
- مادام ژان باتیست برنادوت کنسول اول شما را می پذیرند .
وارد اتاق شدم . ناپلئون در مقابل در به انتظار من بود . گفت :
- این مطبوع ترین ملاقات غیر منتظره ای است که در این چند سال داشته ام .
هر دو دست مرا گرفته و به لب برد و حقیقتا بوسیید . لب سرد و مرطوب او اول دست راست و سپس دست چپم را بوسه زد . با عجله دستم را عقب کشیدم و نمی دانستم چه بگویم .
- بنشینید اوژنی من . بنشینید . بگویید ببینم چطور هستید ؟ هر سال جوان تر می شوید .
- خیر جوان نمی شوم دنیا زود می گذرد . سال آتیه باید در جستجوی آموزگار برای اوسکار باشم .
مرا به مبلی که در کنار میزش بود برد . نشستم ولی او کنار من ننشست و با بی صبری در اطراف اتاق قدم می زد و بالا و پایین می رفت و من دائما باید سرم را بگردانم تا بتوانم او را ببینم . دفتر او اتاق بسیار بزرگی بود . میزهای کوچک متعددی در گوشه ها و وسط اتاق دیده می شد و روی آنها کتاب و نوشته های زیادی وجود داشت .
ولی در روی میز بزرگ کار ناپلئون همه چیز مرتب بود . هر پرونده در کازیه چوبی ظریفی قرار داشت . در بین کازیه ها در مقابل مبلی که نشسته بودم مدرکی که لاک و مهر قرمز خونین رنگی داشت دیده می شد . در بخاری سالن آتش فراوانی می سوخت و اتاق فوق العاده گرم بود .
چند صفحه کاغذ چاپ شده جلو صورتم گرفت . متوجه شدم که این اوراق به صورت ماده و بند چاپ شده . ناپلئون گفت :
- باید این را ببینید ، اولین چاپ است ، قانون مدنی فرانسه تکمیل شده و حاضر است .
چند ورق کاغذی که روی آنها حروف چاپی ریز دیده می شد جلوی چشم من گذاشت .
- قانون مدنی تمام شده است ! قانون مدنی جمهوری فرانسه ! قوانینی که جمهوری برای به دست آوردن آنها مبارزه کرده ، تدوین و چاپ شده است . من به فرانسه یک قانون مدنی جدید هدیه کرده ام .
ناپلئون بهترین علمای حقوق مارا جمع کرده و به کمک آنها قانون مدنی فرانسه را تنظیم کرده است . این قانون چاپ شده و از این به بعد اجرا خواهد شد .
- اینها عادلانه ترین و انسانی ترین قوانین دنیا هستند . اینجا را بخوانید ، این قسمت مربوط به اطفال است . برادر بزرگتر هیچ حقی بیشتر از خواهران و برادران خود ندارد و پدر و مادر مجبورند احتیاجات اطفال خود را تامین کنند . این را ببینید ....
ناپلئون به طرف یکی از میزهای کوچک رفت ، چند برگ کاغذ برداشت و شروع به جستجو در میان آنها کرد.
- قوانین جدید مربوط به ازدواج ، به زن و شوهر حق داده شده که از یکدیگر جدا شوند و طلاق بگیرند و این یکی مربوط به عناوین اشرافی است . عناوین ارثی ملغی شده است .
من گفتم :
- مردم از حالا قانون مدنی را «قانون ناپلئون » لقب داده اند .
می خواستم که خلق خوش او برجا بماند . ولی این موضوع عین حقیقت بود و من دروغ نمی گفتم . اوراق را روی بخاری مرمر انداخت . از پشت سر به من نزدیک شد و گ 


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هفتم