سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت سوم


قصه شب/ دزیره- قسمت سومآخرین خبر/ در این شب های نوروزی می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل



در این شب های نوروزی می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

سپس با وحشت ازخواب پریدم زیرا دربان نام دیگری را صداکرده بود .سوزان دست سرد و یخ کرده ی خود را روی دست من گذاشت .
- هنوزنوبت ما نرسیده .
بالاخره واقعا خوابیدم . آنچنان به خواب عمیقی فرورفتم که گویی درتختخواب نرم خود خوابیده ام . ناگهان به علت نورزننده ای ناراحت شدم . چشمانم را بازنکردم و تصورمی کنم گفتم :
- ژولی بگذار بخوابم خسته هستم .
صدایی درجوابم گفت :
- همشهری بیدارشو .
ولی من توجه نکرم . بالاخره یک نفر شانه ی مرا تکان داد .
- همشهری بیدارشو . اینجا جای خواب شما نیست .
- بروراحتم بگذار .
ناگاه کاملا بیدارشدم . چشمانم را بازکردم . متوحش بودم . دست آن مرد غریبه را به شدت ازروی شانه ام عقب زدم نمی دانستم کجا هستم . دراتاق تاریکی بودم ومردی با چراغ دستی روی من خم شده بود . خدایا کجا هستم . آن مرد ناشناس با صدای نرم و خوشایند ولی با تلفظ غیر عادی گفت :
- نترسید همشهری .
شاید خواب وحشتناکی می دیدم . سعی کردم که افکارم را متمرکزکنم .فکرمیکردم کجا هستم و این مرد کیست . مرد ناشناس چراغ دستی را ازجلوی صورتم عقب برد حالا می توانستم شکل واقعی اورا به طوروضوح ببینم . این مرد ناشناس واقعا جوان زیبایی بود . موها وچشمان اوسیاه وصورت قشنگی داشت ولبخند شیرینی درلبان او دیده می شد . لباس تیره رنگی دربرداشت وکت سیاهی روی آن پوشیده بود . مرد ناشناس درنهایت ادب گفت :
- متاسفم اگر شمارا ناراحت کردم . باید به منزلم مراجعت نمایم و می خواهم اتاق دفتر آقای آلبیت را ببندم .
- دفتر ؟من چطوربه این اتاق دفتر وارد شدم .
سرم به شدت درد می کرد و زانوهایم مانند سرب سنگین و ناراحت بود با عجله پرسیدم :
- کدام دفتر ؟شما که هستید؟
- دفتر نماینده آلبیت ونام من درصورتی که موردتوجه شما باشد همشهری ژوزف بوناپارت Joseph buonaparte است من منشی کمیته ی امنیت اجتماعی پاریس و معاون و منشی آقای آلبیت دراین مسافرت او به مارسی آمده ام و ساعت کارما مدتی قبل تمام شده ومن باید درها را قفل کنم و حضور اشخاص درهنگام شب درشهرداری علیه قانون و مقررات است و من باید ازهمشهری استدعا کنم که بیدارشده و تشریف ببرند .
شهرداری ... آلبیت ... حالا می فهمم کجا و چرا اینجا هستم . اما سوزان . سوزان کجاست ؟ من گم شده ام ؟ ازآن مرد ناشناس که رفتار دوستانه ای داشت پرسیدم :
- سوزان کجاست ؟
دراین موقع تبسم او به خنده تبدیل شده و جواب داد:
- افتخارشناسایی سوزان را نداشته ام فقط می توانم بگویم که آخرین نفر ملاقات کننده گان دو ساعت قبل از اینجا رفته اند و تنها من در اینجا هستم و حالا می خواهم به منزلم بروم .
با اصرار گفتم :
- ولی من باید منتظر سوزان باشم .ببخشید همشهری بو..بو..بو..
جوان درحالی که مرا با ملایمت به طرف درخروجی می برد گفت :
- بوناپارت
- ولی همشهری بوناپارت باید مرا ببخشید من اینجا هستم و اینجا خواهم بود تا سوزان مراجعت نماید .درغیراین صورت اگرتنها به منزل مراجعت کنم و اعتراف نمایم که سوزان را در شهرداری گم کرده ام دچار سرزنش وملامت ومرافعه ی شدیدی خواهم شد . شما کاملا متوجه این موضوع هستید این طورنیست ؟
جوان درحالی که آه می کشید چراغ دستی را روی زمین گذارد و روی نیمکت کناری من نشست و گفت :
-شما خیلی پافشاری می کنید نام فامیل این سوزان چیست ؟چرا به ملاقات آقای آلبیت آمده بود ؟
نام او سوزان کلاری است .همسر برادرم اتیین است . اتیین توقیف شده بود .من و سوزان برای اختلاص او به دیدن آقای آلبیت آمدیم .
- قدری تامل کنید
جوان برخاست چراغ را برداشت و به طرف دری که دربان آنجا ایستاده بود رفت .به دنبالش رفتم . اوروی میزبزرگی خم شده بود و در بین انبوهی از پرونده ها و مراسلات چیزی را جستجو می کرد .
- اگر آقای آلبیت زن برادر شما را ملاقات کرده باشد باید پرونده ی او اینجا باشد . آقای آلبیت همیشه قبل از ملاقات با منسوبین بازداشت شده گان پرونده ی آنها را می خواهد و مطالعه می کند .
نمی دانستم چه بگویم زیرلب زمزمه کردم :
-آقای آلبیت مرد درستکار و مهربانی است .
سرخود را بلند کرد و با تمسخر به من نگریست .
-بیش ازهرچیز مرد مهربانی است شاید خیلی رئوف و مهربان است و به همین دلیل همشهری روبسپیر رئیس کمیته ی امنیت اجتماعی مرا به عنوان به معاونت او منصوب کرده است .
اوه خدا! در اینجا شخصی وجود دارد که روبسپیر را که برای خدمت به جمهوری نزدیکترین دوستان خود را توقیف می نماید می شناسد . بدون تفکر گفتم :
-راستی ؟ شما آقای روبسپیررا می شناسید ؟
جوان به خوشحالی گفت :
- اوه پیدا کردم .اتیین کلاری تاجر ابریشم درمارسی صحیح است ؟
با اشتیاق سرخود را حرکت داده وگفتم :
- بله ولی به هرحال توقیف او اشتباه بوده است .
همشهری بوناپارت به طرف من برگشت
- چه چیزی اشتباه بوده است ...؟
- هرعلتی که باعث توقیف اتیین شده اشتباه بوده .
جوان قیافه ی رسمی وسردی به خود گرفته گفت :
- چرا او را توقیف کرده اند ؟
- حقیقت این است که علت توقیف او را نمی دانم ولی به شما اطمینان می دهم که توقیف او اشتباه بوده است .
سپس فکری به خاطرم رسید و به صحبت خود ادامه دادم :
- گوش کنید . شما گفتید که همشهری روبسپیررئیس کمیته ی امنیت اجتماعی را می شناسید شاید شما بتوانید به اوبفهمانید که توقیف اتیین فقط اشتباه بوده است .
قلبم ازکارایستاد .زیرا مرد جوان سرخود را با حالت رسمی و اداری حرکت داده و گفت :
-هیچ کاری درمورد این پرونده ازمن ساخته نیست کاردیگری نمی شود کرد .
باوقار و متانت پرونده را برداشت وگفت :
- آقای آلبیت تصمیم خود را درپرونده نوشته است
جوان پرونده را جلوی روی من گرفت و صفحه ی کاغذی را نشانم داد و گفت :
- خودتان بخوانید .
روی پرونده که مقابل من نگاه داشته شده بود خم شدم . جوان چراغ را بالا نگه داشت تا بتوانم آن را بخوانم . چیزی ازآن نوشته های درهم دستگیرم نشد . کاغذ و کلمات درمقابل چشمانم می رقصیدند درحالی که چشمانم پر ازاشک بود گفتم :
- بسیارمضطرب و پریشانم خواهش می کنم شما خودتان برای من بخوانید .
مرد جوان روی کاغذ خم شده و اینطور قرائت کرد
" موضوع دقیقا مورد بررسی قرارگرفت و متهم آزاد شد ."
تمام بدنم مرتعش شده و گفتم :
- یعنی این که اتیین .. یعنی .
- البته برادر شما آزاد شده است شاید چند ساعت قبل به منزل و نزد سوزان خود رفته و اکنون با سایر افراد خانواده مشغول صرف غذا است و تمام فامیل مدام از او سوال می کنند و ازحضور او کاملا خوشحال می باشند و به طور قطع شما را فراموش کرده اند ولی ... همشهری شما را چه می شود ؟
با شدت گریه می کردم اشک می ریختم و نمیتوانستم خودداری نمایم .قطرات اشک روی گونه ام جاری بود گریه می کردم و فقط نمیدانستم چرا گریه می کنم . غمگین نبودم بسیارخوشحال بودم و نمی دانستم که انسان از شدت خوشحالی هم گریه می کند . درحالی که هق هق می کردم گفتم :
- آقا آنقدرخوشحالم ....خوشحالم که حد ندارد .
ظاهرا این منظره جوان را ناراحت کرده بود زیرا پشت میز نشست و خود را سرگرم کرد . با عجله کیف کوچک دستی خود را بازکردم و هرچه گشتم دستمال پیدا نکردم . ظاهرا فراموش کرده بودم دستمال همراهم بیاورم . بلافاصله دستمالی که در پیش سینه ام داشتم به خاطرم آمد دست خود را به سینه ی پیراهن یقه بازم داخل نمودم و درهمین موقع مرد جوان سرخود را بلند کرد چشمانش از تعجب باز شد . نمی توانست باورکند :دو ..سه ..چهار دستمال کو چک از سینه ام بیرون آمد . درست مثل اینکه من شعبده باز هستم . درحالی که ازخجالت سرخ شده بودم به تصور اینکه باید جوابی داده باشم گفتم :
- اینها برای این درسینه ام جای داده ام که همه تصورکنند من دختر بزرگی هستم .نمیدانید همه درمنزل بامن مثل یک بچه رفتارمیکنند .
- خیر شما بچه نیستید خانم جوانی هستید و من حالا شما را به منزلتان خواهم برد زیرا برای یک دخترجوان پسندیده نیست که تنها دراین موقع شب در شهر عبورومرور نماید .
با لکنت و ناراحتی گفتم :
- نهایت لطف و محبت شما است ولی نمیتوانم این مرحمت را بپذیرم زیرا همان طوری که گفتید می خواهید به منزلتان بروید .
کشوی میز را بازکرد و جعبه ای ازآن بیرون آورده جلوی من
گرفت در داخل آن شیرینی لذیذی بود .سپس گفت :
- آقای آلبیت همیشه در کشو میزخود شیرینی می گذارد یکی دیگر بردارید . خوشمزه است . این طورنیست ؟این روزها فقط نماینده گان قادرند که چنین شیرینی ها ی مطبوعی را میل کنند .
آخرین جمله ی او تقریبا با لحن گزنده ای ادا شد . هنگامی که ازاطاق انتظار خارج میشدیم درعین حال که میل نداشتم پیشنهاد همراهی او را رد کنم .زیرا برای زنان جوان مناسب نیست در هنگام شب در شهر رفت و آمد نمایند به علاوه این جوان بسیارزیبا بود و میل نداشتم از لذت همراهی او محروم شوم لذا با قیافه گناهکاری گفتم :
- منزل من درانتهای دیگر شهر است و راه من با شما یکی نیست .
پس از لحظه ای گقتم :
- راستی از گریه کردن خود خجلم .
بازوی مرا فشار داد و با این حرکت میخواست مرا مطمئن سازد .
- متوجه احساسات شما هستم و میدانم چقدر ناراحت بوده اید . من هم چند برادر و خواهردارم . عاشق آنها هستم، دو نفرازخواهرانم هم سن شما هستند .
پس از آنکه خجالت و ناراحتیم برطرف شد ازاوسوال کردم :
- شما درمارسی مقیم هستید این طورنیست ؟
- تمام فامیل من به جز برادرم درمارسی زندگی می کنند .
- لهجه و تلفظ شما با ما فرق دارد .
من اهل کرسی هستم یک پناهنده ازکرسی . تمام ما تقریبا یک سال قبل به فرانسه آمدیم . من مادرم خواهران و برادرانم به فرانسه پناهنده شدیم مجبوربودیم زندگی خود را رها کرده و تقریبا *** و برهنه زندگی خود را نجات دهیم .
گفتاراوبی شباهت به داستان نبود درحالی که ازشدت اضطراب نفس در سینه ام حبس شده بود پرسیدم :
- چرا ؟
- زیرا ما و طن پرست هستیم .
جهل و نادانی من غیرقابل تصوراست
- آیا جزیره ی کرسی متعلق به ایتالیا نیست ؟
تقریبا با خشم و غضب جواب داد :
- چگونه ممکن است شما چنین سوالی را بنمایید ؟ مدت بیست و پنج سال است که این جزیره به فرانسه تعلق دارد . ما تبعه ی فرانسه هستیم تبعه ی وطن پرست فرانسه و به همین دلیل نتوانستیم با جمعیت سیاسی کرسی که می خواست کرسی را به انگلستان واگذار کند موافقت نماییم آنگاه یک سال قبل کشتی های جنگی انگلستان ناگهان درسواحل ما ظاهرشدند شما باید این موضوع را شنیده باشید ؟
سرخود را به علامت تایید تکان دادم شاید سال گذشته این جریان را شنیده ام ولی اکنون همه چیز را فراموش کرده ام مجددا صدای او به گو شم رسید این مرتبه آهنگ صحبت او تلخ و زننده بود .
- مجبوربودیم همه ی ما با مادرم فرار کنیم .
مانند پهلوان داستانها به نظر میرسید . یک پهلوان حقیقی پهلوان پناهنده ی بی پناهان . سپس سوال کردم :
- آیا دوستانی درمارسی دارید؟
- برادرم به ما کمک میکند او توانست مقرری ناچیزی از حکومت برای مادرم دریافت کند زیرا مادرم و اطفال او به علت تهاجم انگلیسی ها فرار کرده بودند برادرم تحصیلات خود را درفرانسه به پایان رسانیده او فارغ التحصیل دانشکده افسری است برادرم ژنرال است . باتحسین و احترام گفتم :
- اوه راستی؟
انسان وقتی که می فهمد برادر یک ژنرال است باید لااقل چیزی بگوید. دیگر قادرنیستم افکارم را کنترل کنم او موضوع صحبت را تغییرداد .
- شما دختر آن تاجرابریشم مارسی کلاری هستید اینطورنیست ؟
کمی ناراحت شدم .
- شما ازکجا فهمیدید ؟
خنده ای کرد و جواب داد :
- لازم نیست تعجب کنید ممکن است به شما بگویم که چشمان قانون همه جا و همه چیز را می بیند و من چون یکی ازصاحب منصبان جمهوری هستم یکی ازآن همه چشمان قانون می باشم اما حقیقت را به شما می گویم و تایید می کنم که خود شما به من گفتید . شما گفتید که خواهر اتیین کلاری هستید و من درپرونده خواندم که پدر اتیین فرانسوا کلاری است .
با عجله و تند تند صحبت میکرد و چون لهجه ی خارجی داشت به زحمت می توانستم گفته ها ی او را دنبال کنم . ناگاه گفت :
- راستی مادموازل حق با شما بود توقیف برادرشما فقط اشتباه بوده است . دستور توقیف به نام پدرشما فرانسوا کلاری صادر شده بود .
- ولی پدرم زنده نیست .
- صحیح است . فوت پدرشما اشتباه را رفع کرد . ولی همه چیز به نام برادرشما نوشته شده بود . بازرسی بعضی مدارک قبل از انقلاب تایید میکند که برای پدرشما درخواست لقب اشرافی شده بوده است .
متعجب شده و گفتم :
- راستی ؟ ماازاین موضوع بی اطلاع بودیم و حقیقتا نمی فهمم .پدرم که هرگز طرفدار اریستو کراسی نبود چرا باید چنین درخواستی کرده باشد . (بعد از انقلاب کبیر فرانسه تمامی القاب اشرافی نظیر دوک و کنت و بارون و مارکی و... لغو اعلام شد همچنین مردم الفاظ آقا و خانم را از خطاب های روزمره ی خود حذف کردند و به جای آن تنها ازلقب همشهری استفاده می کردند و تخطی از این موضوع در نظر تمامی افراد جامعه محکوم وغیر قابل بخشش بود

ادامه دارد...
نویسنده: آن ماری سلینکو



با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت اول