فرزند فرج‌الله سلحشور:پدرم بارها گفته بود که سینماگر نیست


فرزند فرج‌الله سلحشور:پدرم بارها گفته بود که سینماگر نیستفارس/ تعریف هر دو پسر فرج الله سلحشور را زیاد شنیده بودم؛ یک کارگردان موفق ایرانی که هر دو پسرش طلبه هستند؛ یکی سال ها در مناطق محروم شرق کشور مشغول تبلیغ و فعالیت جهادی بوده و دیگری در قم سخت مشغول درس خواندن! این خانواده تفاوت زیادی با آنچه از سایر اعضای خانواده هنر سینمای کشور دیده ایم دارند.

با هماهنگی چند نفر از دوستان شماره تماس پسر کوچک تر مرحوم سلحشور را گرفتم و تلفنی توضیح دادم که می خواهم برای روز پدر مصاحبه ای در رابطه با پدرشان از ایشان بگیرم. هماهنگی ها انجام شد و آدرسی که برای مکان مصاحبه به دستم رسید، دقیقا همان آدرسی بود که حدود دو سال قبل مرحوم سلحشور برام فرستاده بودند تا خدمت شان برسم.

حدود ساعت 11 خودم را رساندم به دفتر و به اتاقی آشنا راهنمایی شدم. تابستان سال 93 بود دقیقا توی همین اتاق و روی همین صندلی نشسته بودم تا در مورد «موسی(ع)» با فرج الله سلحشور صحبت کنم و حالا همان جا رو به روی صندلی خالی آقای کارگردان طلبه جوانی نشسته بود که شباهت ظاهری بسیار زیادی هم به پدرش داشت.

برای گرفتن عکس های بهتر اصرار داشتیم آقا بصیر روی صندلی پدر بنشینند اما ایشان مخالفت کردند و خیلی محکم گفتند: دوست ندارم تکیه بر جای بزرگان بزنم! و صحبت های ما دقیقا بعد از همین جمله شروع شد:



شنیده ام یکی از آقازاده های آقای سلحشور در مناطق محروم زندگی می کنند شما همان پسر آقای سلحشور هستید؟

خیر، عبدالله برادر بزرگترم در مناطق محروم شرق کشور زندگی می کرد.

می شود در مورد ایشان صحبت کنید؟ برای پسر یک کارگردان کمی عجیب به نطر می آید!


نمی دانم گفتنش برای این مصاحبه لزومی دارد یا نه؛ آقا عبدالله سال 70 وارد حوزه شد؛ از همان سال یکی از رفقای ایشون در مناطق محروم سمت زابل و زاهدان کار می کردند اونجا گفتند به مبلغ احتیاج است. آقا عبدالله هم رفتند و بعد از آن ماجرا زابلی شدند. تا حدود 14، 15 سال یعنی هفت هشت سال پیش ایشون می رفت زابل و می آمد به خانواده اش سر میزد، بعد یک چهار سال با زن و فرزند رفت ماند آنجا و شد مسئول حوزه علمیه زابل؛ بعد به دلیل بیماری فرزندش برگشتند اینجا و چند سالی بین زابل، تهران و اراک در رفت و آمد بود تا الان که ساکن اراک هستند.

چطور شد که شما برادرها هر دو طلبه شدید؟


پدر ما مخالف سینما آمدن ما بودن و ما را ارجاع می دادن برویم سمت دیگری به ویژه سمت حوزه، البته منظورشان این بود که کار شما نیست، اگر می خواهید بیایید باید با یک توپ پر و یک ثروت معنوی و علمی بسیار بالا و محکم باید بیایید این جوری فایده ندارد و خیلی ما را تشویق کردند به طلبگی

یعنی شما هیچ وقت دوست نداشتید در سینما باشید؟


نه اصلا علاقه نداشتم

چطور؟ یعنی فعالیت های سینمایی پدر جاذبه نداشت؟


از بچگی ما کنار هنرمندها بزرگ شدیم، مضراتش را می دیدیم. در دوران بچگی فقط به این نگاه می کردیم که بابای ما معروف است و روی پرده سینماست، ولی خب در جو هنرمندان یک مضراتی می دیدیم که جاذبه چندانی برای ما باقی نمی گذاشت.

فقط خواهرمان علاقه داشت به فضای هنر سینمایی که سر همین یک مقدار با بابا چالش داشتند؛ البته ایشان علاقه به بازیگری نداشت علاقه داشت بنویسد و کار هنری بکند نهایتا کارگردانی بکند و بابا خیلی مخالفت می کرد و سعی داشت یک جوری بالاخره کنترل کند. مثلا همیشه میگفتند اگر می خواهی کار بکنی با فلانی کار بکن، رفقای بابا که از بچگی در دامن آن ها بزرگ شده بودیم و مورد اطمینان بودند را به خواهرم معرفی می کردند.

ایشان کلا همه خانم ها را شدید نهی می کرد که نیایید در سینما و آقایان را هم سعی می کرد که برایشان روشن کند برای چه آمده اند دنبال سینما. می پرسیدند که الان تو آمده ای بازیگر شوی برای چه هدفی؟ و در انتخاب بازیگر این چیزها برایشان مهم بود.

در مورد مصطفی زمانی هم همینطور بود؟


در یوسف برای بابا بیشتر زیبایی مطرح بود. اولا بکر بودن مهم بود که طرف اولین نقشش باشد. دوما زیبا باشد و خیلی ها آمدند تست دادند. ایشان هم تست دادند و قبول شدند. البته آقای زمانی بچه بااخلاقی هم هست که برای بابا مهم بود. ما هر ماه روضه خانگی داشتیم مصطفی زیاد می آمد. حتی حسین جعفری، همان یوسف کوچک هم می آمد.

خواهرتان هنوز هم فعالیت سینمایی دارند؟


بله، سناریو می نوشت یک چیزهایی نوشته است یا مثلا در جشنواره پلیس فیلم کوتاهی درباره اقدامات پلیس کار کرده بود که جایزه هم گرفت. یا مثلا سر اصحاب کهف طراحی لباس را خواهر من انجام داد.

مادرتان با فعالیت سینمایی پدر مخالفتی نداشتند؟


نه اصلا خیلی هم هماهنگ بودند. آن اوایل مفهوم سینما یک چیز دیگری بود، بابا وارد سازمان تبلیغات شدن و حوزه اندیشه را دایر کردند. اینها یک سری بچه هیئتی بودند دور هم روضه داشتند به این نتیجه رسیدند بروند سمت سینما و هنر برای رسیدن به اهداف عقدیتی شان؛ یک عده ای نبودند که عشق سینما کشته باشدشان و بعد دنبال سینما بروند.

از مسجد شروع شد؛ لذا اینطوری بود که در توبه نصوح من، خواهرم و برادرم، همگی بازی کردیم. بابای من سینمایی حساب نمی شد. کار اینها مکتبی بود.

هرگز فخر فروخته اید برای اینکه پدرتان سینمایی است؟

بچه بودیم عشق می کردیم از این که پدرمان را پرده سینما نشان بدهد. مثلا سال 65 من 5 ساله بودم پرواز در شب را اولین بار در سینما دیدم، در صحنه شهادت بابا، یک جیغ و دادی راه انداختم که بابای من را کشتند! فکر می کردم واقعا شهید شده، یادم هست مادرم سر مرا زیر چادرش قایم کرده بود که آبروریزی راه نیندازم؛ یا توبه نصوح را گریه می کردم می گفتم چرا توی این فیلم ها، همش بابای ما را می کشند؟

دوران بچگی کیف می کردیم که بابای ما معروف و مشهور است، این برای بچه ها خیلی جذاب است. بزرگ تر که شدیم فخر می کردیم که بابای ما مکتبی و اهل نماز شب و تهجد و فیلم دینی قرآنی ساختن است.

در دوران بچگی تفریحات پدر و پسری هم داشتید با آقای سلحشور؟

آقای سلحشور زیاد فرصت نمی کردند برای بازی و تفریح، چون صبح میرفت شب می آمد خسته هم می آمد. من یادم هست که اخوی مان یک دفعه سر صحنه آخر پرواز در شب که بابا شهید می شد، رفته بود. رسول ملاقلی پور وسواسی بود و پدر آدم را در می آورد گویا در آن صحنه هم چند بار کار بابا را تکرار کرده بودند. داداشم شب آمده بود گریه می کرد می گفت بابا چه قدر زحمت می کشد.

البته همیشه هم سر کار نبود، مثلا یادم هست به باغچه و تزیین باغچه علاقه داشت و همینطور خودش را به کار فنی سرگرم میکرد و سعی می کرد به ما هم یاد بدهد. یکی از تفریحات خوب ما هم این بود که همراه بابا در مسجد جواد الائمه آن اواخری که مداحی می کردند ما می رفتیم و حسابی سینه میزدیم.

پس فضای خانه حسابی مذهبی بوده است.


بله. من از زمانی که یادم هست تا به امروز یک بار هم در خانه مان نوار ترانه روشن نشد. نهایتا یک وقت یک نوار موسیقی سنتی از سراج یا شجریان بود که کلا یکی دو بار گوش می دادیم آن هم از باب این که بابا موسیقی اصیل را می شناخت، چون برای کارش لازم بود که از موسیقی آگاه باشد.

تربیت ما از همان ابتدا مذهبی بود، یادم هست که مادرم پیش از سن تکلیف ما را برای نماز صبح خواندن بیدار می کرد. گاهی نیم ساعت چهل دقیقه می نشست بالای سرم و آرام می گفت بصیر جان بلند نمی شوی؟ بعد که می دید اصلا حریف خواب من نمی‌شود به پدرم می گفت این بچه بلند نمی شود؛ بابا هم کافی بود فقط یک بار ما را صدا بزند، سریع از جا می پریدیم. خیلی جذبه داشت پدرم، از او حساب می بردیم.

جریان بیماری ایشان از چه تایمی شروع شد؟

چهار سال پیش رفته بودند برای اسکن کبد که کادر بیمارستان به طور اتفاقی متوجه غده سرطانی در ریه می شوند. همان زمان گفتند افرادی که خیلی قوی هستند نهایتا هفت تا نه ماه این نوع غده را تحمل می کنند ولی ایشان چهار سال تحمل کرد، البته این اواخر خیلی عذاب کشید که انشاءالله این سختی ها کفاره گناهان یا ترفیع درجه شان بوده باشد.

چهار پنج ماه پیش غده ای روی ستون فقراتش بود این غده ستون فقرات را باز کرد و ایشان قطع نخاع شد، قبل از آن هم که سکته مغزی کرده بودند بدنشان شل بود، اما به هر نحوی بود سرکار می رفت.

اما وقتی که کمر به پایین فلج شد دیگر نتوانست دفتر برود و در خانه جلسات را برگزار می کردند. بازبینی فیلم ها را توی خانه انجام میدادند ولی تقریبا یک ماه و نیم آخر وقتی رفت بیمارستان چون ریه هایشان پر آب شده بود دیگر بستری شدند و نمی توانستند صحبت کنند.

یعنی یک ماه و نیم آخر اصلا ایشان صحبتی نمی کردند؟


به هوش بود، لوله توی دهانش بود و اتفاقا چون به هوش بود خیلی زجر کشید. معمولا افراد در این مرحله در کما هستند یا در حالتی که دیگر درد را احساس نمی کنند اما بابا به هوش بود.

شما و بقیه اعضای خانواده وقتی متوجه بیماری ایشان شدید واکنش ها چه طور بود؟
<


ویدیو مرتبط :
نماهنگ تقدیر از فرج الله سلحشور