سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت چهارم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت چهارمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل


مت کمی عقب رفت و الینا توانست چهره اش را در نور ماشین ببیند . از سیمایش مشخص بود که نمیداند فرار کند یا ھر سه آنھا رابگیرد و با گاری ھم شده به نزدیکترین تیمارستان ببرد .
الینا گفت : " این شوخی نیس ! بانی واسطھ ھست،مت . میدونم که ھمیشه میگفتم من به این چیزا اعتقادی ندارم اما اشتباه میکردم . نمیدونی چقدر دراشتباه بودم ! امشب بانی ... اون یه جورایی تبدیل شد به استیفن و یک نظر دیده که استیفن کجاست . "
مت نفس عمیقی کشید :" می فهمم . باشه . "
" مت ادای فهیم ھا رو برای من در نیار . من احمق نیستم و دارم بهت میگم که این واقعیته . بانی آنجا بود . با استیفن . چیزایی رو میدونست که فقط استیفن میدونست و جاییکه اون گیر افتاده رو دید ."
بانی گفت : " گیر افتاده ! ھمینه،مطمئنا یه جای باز مثله رودخونه نبود . اما آب بود . آب تا نزدیک گردنم بالا اومده بود . گردنش . و دیوارھای سنگی دور و بر،که با خزه ھای ضخیم پوشیده شده بودن . آب به سردیه یخ و راکد بود . بوی بدی ھم می داد . "
الینا گفت :" چی می دیدی؟ "
- "ھیچی . انگار کور شده بودم . یه جورایی میدونستم که اگه ضعیف ترین پرتوی نوری ھم وجود داشت باید میتونستم ببینمش .اما نمی دیدم. به سیاھیه قبر بود . "
- "مثله یه قبر ... "
سرمایی وجود الینا را در برگرفت . درباره ی کلیسای مخروبه ای که بر تپھ ی بالا یگورستان قرار داشت فکر کرد . آنجا مقبره ای قرار داشت. ھمان مقبره ای که یکبار الینا فکر کرد بازش کرده .
مردیث گفت :" اما یه قبر که اینقدرخیس نیس . "
بانی گفت : " نه... اما جای دیگه ای که بتونه باشه به ذھنم نمیاد. استیفن ھوش و حواس درستی نداشت . خیلی ضعیف و آسیب دیده بود . و خیلی تشنه... "
الینا دھانش را باز کرد تا بانی را از ادامه دادن باز دارد اما در ھمان لحظه مت داخل بحث شد : " من به تو نمیگم که برای من شبیه چیه" .
دخترھا به او که با فاصله ای از گروھشان ایستاده و شبیه به شخصی بود که استراق سمع میکند،نگاه کردند . تقریبا او را فراموش کرده بودند .
الیناگفت :" چیه؟ "
- " خوب،به نظرم مثله یه چاه می مونه."
الیناباھیجانی تکان دھنده،پلک زد :" بانی؟ "
بانی به کندی گفت :" میتونه باشه .اون وقت اندازه و دیوارھا و ھمه چی درست میشه. اما چاه بازه . من باید میتونستم ستاره ھا رو ببینم . "
مت گفت :" نه اگه پوشونده باشنش . خیلی ازمزرعه ھای قدیمی این اطراف چاه ھایی دارن که دیگه استفاده نمیشن . و بعضی از کشاورزھا سر آنھا رو می بندن که مطمئن باشن بچه ھای کوچیک داخلش نمی افتن . پدربزرگ،مادربزرگ من که اینکارو میکنن . "
الینا نمیتوانست بیش از این ھیجانش را در خود نگه دارد :" میتونه خودش باشه . باید خودش باشه . بانی یادته میگفتی اینجا ھمیشه تاریکه؟ "
بانی نیز ھیجان زده شده بود :" آره و یه جورایی حس زیرزمین و ھم داشت ."
اما مردیث به خشکی پرسید : " مت،فکر میکنی چند تا چاه درفلز چرچ باشه؟ "
- " بی شمار ! اما سر پوشیده؟نه به اون زیادی . و اگه دارین میگین که کسی استیفن را آنجا انداخته پس نمیتونه مکانی باشه که مردم بتونن ببینن . احتمالا جایی متروکه ھست ... "
الینا گفت : "و ماشینش ھم انتهای اینجاده پیدا شده . "
"مت گفت :" مزرعه ی فرنچرپیر ھمه به یکدیگر نگاه کردند . مزرعه ی فرنچر از زمانیکه ھر کسی می توانست بیاد آورد،مخروبه و متروک بود . درمیان جنگل قرار داشت. حدود یک قرن پیش جنگل آن را در بر گرفته بود .
مت به سادگی اضافه کرد :" بیاین بریم . "
الینا دستش را بر شانه ی او گذاشت : " باور میکنی ...؟ "
او برای لحظهای به سمت دیگری نگاه کرد اما درآخر گفت :" نمیدونم چیو باور کنم . اما میام ."
آنھا از ھم جدا شدند و ھر دو ماشین را با خود بردند . مت و بانی جلو و مردیث با الینا دنبالشان رفتند . مت راھی کوچک و متروکه و به جامانده از کالسکه را تازمانی که ناپدید شد،دنبال کرد . سپس گفت :" از اینجا پیاده میریم . "
الینا از اینکه طناب را با خود آورده،خوشنود بود . اگر استیفن در چاه فرنچر باشد،لازم میشد . و اگه نباشه ... به خود اجازه نمیداد در آن مورد فکر کند .
از میان جنگل گذشتن،به خصوص در تاریکی دشوار بود . بوته ھای پر پشت در مسیرشان بودند و شاخه ھای خشکیده به آنھا برخورد می کردند. حشرات در اطرافشان پرواز میکردند و با بال ھای کوچکشان به گونه ھای الینا بر خورد می کردند .
بالاخره به زمینی مسطح رسیدند . ساختمان خانه ی قدیمی دیده میشد . سنگھای ساختمان با علفھای ھرز و بوته ھا به زمین گره خورده بود . دودکش تقریبا سالم مانده بود . با سوراخ ھایی که درگذشته بتون به ھم متصلشان میکرد،شبیه به مقبره ای فرو ریخته بود .
مت گفت :" چاه باید یه جایی آن پشت باشه ."
مردیث بود که پیدایش کرد و بقیه را صدا زد . جمع شدند و به سنگ مربعی و صافی که آن را مسدود کرده بود نگاه کردند . تقریبا ھم سطح زمین بود . مت خم شد و گل و علفهای اطرافش را بررسی کرد. گفت : به تازگی تکان خورده .
آن لحظه بود که قلب الینا به شدت شروع به کوبیدن کرد.می توانست نبضش را در گلو و انگشتانش حس کند .
با صدایی که به زمزمه می مانست گفت : " بیاین بلندش کنیم . "
تخته سنگ به قدری سنگین بود که مت نتوانست حتی تکانش دھد . ھر چهار نفر با فشار به زمین آن را ھل میدادند تا اینکه بالاخره سنگ با ناله ای،کمتر از یک اینچ حرکت کرد .
زمانیکه شکافی کوچک بین سنگ و چاه بوجود آمد،مت شاخهای خشکیده را به عنوان اھرم استفاده کرد تا آنرابزرگترکند . سپس ھمه آن رادوباره ھل دادند .
زمانیکه روزنه ای به اندازه ی سر و شانه ھا ایجاد شد،الینا خم شد و پایین رانگاه کرد . میترسید که امید داشته باشد.
- "استیفن؟ "
ثانیه ھای بعد از آن،آویزان از آن شکاف سیاهو نگاه کردن به تاریکی و شنیدن تنها،صدای لغزش سنگریزه ھایی که دراثرحرکت او سقوط می کردند،بسیار رنج آور بود . سپس،درکمال ناباوری صدایی دیگر آمد .
- " کیه ... ؟ الینا؟ "
الینا که آرامش از خود بی خودش کرده بود،گفت : "اوه استیفن ! بله !! من اینجام . ما اینجاییم !الان میاریمت بیرون . حالتخوبه ؟ صدمه دیدی؟"
تنهاچیزی که جلوی او راگرفته بود که خود را درچاه نیندازد،مت بود که از پشت او را گرفته بود .
- "استیفن،صبرکن . ما طناب آوردیم . بهم بگو که خوبی ! "
صدایی ضعیف و تقریبا غیر قابل تشخیص آمد اما الینا فهمید که چه بود. یک خنده . صدای استیفن آھسته اما قابل فهم بود . گفت :" روزھای بهتر از این و داشتم اما ... زنده ھستم . کی باھاته ؟ "
مت گفت :" منم . مت . "
الینا را رھا کرد و خودش بر روی روزنه خم شد . الیناکه ازخوشحالی در پوست خود نمی گنجید،متوجه شد که مت کمی گیج بود . او می گفت :
"و مردیث و بانی که قراره بعدا قاشق ھا رو برامون خم کنه. الان طناب میندازم برات پایین ... ھمینه،مگه اینکه بانیبتونه بیارتت بیرون ."
ھمچنان بر زانوانش بود . برگشت و به بانی نگاه کرد . بانی ضربه ای بر سرش زد .
- " مسخره نکن . بیارش بیرون . "
مت با اندکی تزلزل گفت :" بله مادام . بگیر استیفن . باید دور خودت گره اش بزنی ."
استیفن گفت :" باشه . " و درباره ی انگشتانش که از سرما بی حسش ده بودند یا اینکه آیا آنھا میتوانند او را بالا بکشند یا نه،بحثی نکرد . این تنها راه بود .
پانزده دقیقه ی بعدی برای الینا وحشتناک بود . برای بیرون کشیدن استیفن به نیروی ھر چهارنفر احتیاج بود . ھر چند سهم اصلی بانی گفتن :" یالا . عجله کنین " بود ھر وقت که بقیه برای تازه کردن نفس،می ایستادند . بالاخره دستان استیفن لبه ی سوراخ تاریک را گرفت و مت جلو رفت تا زیر بغل او را بگیرد. و تنها بادیدن سکون غیرعادی بدن او و لنگیدنش فهمیدکه چقدر اوضاع بد است . از آخرین قوای بدنش برای بالا آمدن استفاده کرده بود . دستانش زخمی و خون آلود بودند . اما چیزی که بیشتر از ھمه الینا رانگران کرد،این بود که جواب او را نداد.
وقتی اندکی رھایش کرد تا نگاھش کند،دید که پوستش مومی شکل و در زیر چشمانش سایه ھای سیاھی ایجاد شده بود . پوستش به قدری سرد بود که الینا راترساند .بااضطراب به بقیه نگاه کرد .
ابروان مت از نگرانی گره خورده بودند :" بهتره اول ببریمش درمانگاه. به دکتر احتیاج داره . "
- "نه! " صدا ضعیف وگرفته بود و از پیکر لنگان می آمد .
الینا احساس کرد که استیفن خود را جمع و جور میکرد . احساس کرد که سرش به آرامی بالا می آید . چشمان سبزش را به او دوخت و الینا ضرورت را در آنھا دید .
- "دکتر ... نه. " آن چشمھا ھمچون شعله ای می سوختند .
" قول ... الینا ."
چشمھای الینا میسوخت و دیدش تار شده بود . زمزمه کرد :" قول میدم . "
و بعد احساس کردکه ھر آنچه استیفن را نگه داشته بود،شاید جریانی از قدرت اراده و عزم محض،فرو پاشید و او ناھوشیار سقوط کرد .

بانی گفت : " اما باید ببریمش دکتر! انگار داره میمیره!! "
- " نمیشه . نمیتونم الان توضیح بدم . بذارین ببریمش خونه،باشه؟ خیسه و این بیرون یخ زده . بعد درموردش بحث میکنیم . "
عملیات بیرون آوردن استیفن از جنگل کافی بود تا ذهن همه را برای مدتی اشغال کند . او همچنان بیهوش بود و زمانی که بالاخره برصندلی عقب ماشین مت خواباندنش،همه کوفته،خسته و به دلیل تماس با لباس استیفن،خیس شده بودند .
در مسیرشان به پانسیون،الینا سر او رابرپاهایش گذاشته بود . مردیث و بانی نیز آنها را دنبال میکردند .
مت درحالیکه ماشین را رو به روی ساختمان زنگار گرفته ی قرمز رنگ پارک می کرد،گفت : میبینم که چراغ ها روشنن. باید بیدار باشه اما احتمالا در قفله . "
الینا باملایمت سر استیفن را پایین گذاشت و ازماشین بیرون لغزید. . دید که یکی از پنجره ها با کنار رفتن پرده،روشن شد . و سپس سر و شانه های شخصی را دید که به پایین نگاه میکرد .
الینا دستانش را تکان داد و فریاد زد " خانم فلاورز ! الینا هستم خانم فلاورز . استیفن رو پیدا کردیم . لازمه که بیایم داخل . "
پیکر پشت پنجره حرکتی نکرد و چیزی از اینکه سخنان او را شنیده باشد،نشان نداد اما با توجه به وضع ایستادن او، الینا میدانست که هنوز پایین را نگاه میکند .
درحالیکه به ورودی روشن مخصوص ماشینها اشاره میکرد گفت : " خانم فلاورز،استیفن با ماست،لطفا ! "
صدای بانی از ایوان جلویی آمد و حواسش را از پیکر پشت پنجره،پرت کرد : "الینا ! قفل نیس ! " زمانیکه الینا دوباره بالا را نگاه کرد،دیدکه پرده فرو افتاده و چراغ آن طبقه خاموش شده است .
عجیب بود اما الینا فرصتی نداشت که این معما را حل کند . او و مردیث به مت کمک کردند تا استیفن را بلند کند و به پله های ورودی برساند .
داخل خانه تاریک و ساکت بود . الینا بقیه را به سمت راه پله ای که در مقابل در قرار داشت،راهنمایی کرد و سپس به پاگرد طبقهی دوم . از آنجا داخل اتاق خوابی شدند و الینا به بانی گفت که دری را که شبیه کمد بود،باز کند . راه پله ی دیگری ظاهر شد . بسیار تنگ و تاریک .
همچنان که بار سنگین بی جانشان را کشان کشان می بردند،مت خرخرکنان گفت : " آخه کی در ورودی ... خونشو قفل نشده ول میکنه ... بعد همه ی اون اتفاقایی که اخیرا افتاده ... باید دیوونه باشه ... "
بانی که در بالای پلکان دری را هل میداد تا باز شود،گفت : " دیوونه که هست . آخرین باری که ما اینجا بودیم راجع به عجیبترین چیزها حرف ... " صدایش رو به خاموشی گرایید .
الینا گفت : " چیه؟ " با رسیدن به آستانه ی اتاق استیفن،خودش متوجه شد .
فراموش کرده بود که اتاق آخرین باری که درآن بود،چه وضعی داشت . صندوقهای پر از لباس،بر کف یا دیواره های کناریشان افتاده بودند . مثل اینکه با دستان غول پیکری از این طرف به آن طرف اتاق،پرت شده بودند . محتویات آنهابر کف اتاق ،قاطی روزنامه ها پخش بود . مبلمان واژگون و شیشه ی پنجره ای شکسته بود که باد سردی را به درون اتاق راه میداد . تنها یک لامپ در گوشه ای روشن بود که سایه های عجیب و غریبی را برسقف ایجاد میکرد .
مت گفت : " چی شده؟ "
الینا تا زمانیکه استیفن رابر تخت قرار دادند،جواب نداد . " دقیقا نمیدونم . " که این حقیقت داشت هر چند تا حد کمی . " اما دیشب هم همینجوری بود . مت،کمکم میکنی؟باید خشکش کنیم . "
مردیث گفت : " من هم یه لامپ دیگه پیدا میکنم . "
اما الینا به سرعت گفت : " نه! میتونیم خوب ببینیم . چرا آتیش ر ا راه نمی اندازی؟ "
از یکی از صندوقها،ربدشامبر تیره ای بیرون زده بود . الینا آن را برداشت و همراه مت،شروع کرد به درآوردن لباسهای خیس و چسبناک استیفن . مشغول درآوردن ژاکت او شده بود اما یک نگاه به گردن استیفن کافی بود تا الینا را برجا میخکوب کند .
" مت،میتونی ... میتونی اون حوله رو برام بیاری؟ "به محض اینکه مت چرخید،الینا تقلا کنان ژاکت را از سر استیفن بیرون کشید و به سرعت ربدشامبر را به دورش پیچید . زمانیکه مت بازگشت و حوله را به او داد،آن را همانند شالگردن دور گردن استیفن پیچاند . ضربان قلب الینا سریعتر میشد و ذهنش به شدت کار می کرد .
تعجبی نداشت که استیفن اینقدر ضعیف شده . اینقدر بی جان . اوه،خدایا. باید معاینه اش میکرد تا ببیند اوضاع چه قدر بد است . اما با بودن مت و بقیه چگونه می توانست؟
مت که به صورت استیفن نگاه میکرد با صدایی محکم گفت : "میرم یه دکتر بیارم . الینا،اون به کمک احتیاج داره ."
الینا وحشت کرد : "مت،نه ... لطفا . اون ... اون از دکترمی ترسه . نمیدونم اگه یکیشونو بیاری چی میشه . " و دوباره این حقیقت داشت گرچه همه ی حقیقت نبود . الینا ایده ای داشت که میتوانست به استیفن کمک کنداما با حضور دیگران نمی شد آن را عملی کرد . بر روی استیفن خم شده بود و دستانش را در دست گرفت . سعی می کرد که فکر کند.

نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...







با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام