سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت دوازدهم


قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت دوازدهمآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب ها با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.


 قسمت قبل


با دیدن من سلام کرد و لبخند زنان گفت: « مثل آنکه شما هم مثل من به موسیقی علاقه مند هستید. صدایتان شنیدم. صدای بی نهایت زیبایی دارید. به دل می نشیند. وقتی می خواندید انگار در عالم دیگری سیر می کردم. صدایتان مثل جریان سیال نسیمی مرا با خود برد.«
در حالی که نگاهم را از نگاهش که هر دم در من ثابت تر و عمیق تر می شد می دزدیدم با دستپاچگی گفتم: « از لطف شما ممنونم عالیجناب.«
لحظه ای درنگ کرد و بعد بی هیچ مقدمه ای مقصودش را از آمدن آنجا بر زبان آورد.
« ما باید با هم حرف بزنیم. اگر اشکالی ندارد شما را دعوت می کنم برای صرف شام برویم کافه نادری.«
از آنچه می شنیدم حسابی دست و پایم را گم کردم. باید بر خودم مسلط می ماندم تا متوجه دگرگونی من نشود، ولی او خیلی خوب متوجه همه ‏چیز بود. درحالی که چشم از من برنمی داشت پرسید :« سرافرازکه می فرمایید؟«
‏گیج و مبهوت از این پیشنهاد غرق در افکاری درهم بودم. ‏آهسته پاسخ دادم: «هرچه شما امرکنید من اطاعت می کنم عالیجناب.«
‏با لبخندی مهربان به من نگریست. « پس تا من اتومبیل را گرم می کنم شما آماده شوید.« این را گفت و رفت.
‏با رفتن عالیجناب فوری دست به کار شدم. درحالی که قلبم از هیجان و امید می تپید با عجله تنها لباس مرتبی را که از فرخ به یادگار داشتم مثل برق پوشیدم و آماده شدم. وقت رفتن همدم خانم و میرزامحمود در باغ بودند. همان طور که داشتم سوار اتومبیل عالیجناب می شدم همدم خانم را از دور دیدم که برگشت و با نگاهی استفهام آمیز به چشمان میرزامحمود نگاه کرد. از نگاه هر دوشان پیدا بود که از ماجرایی که در پشت پرده در جریان بود متعجبند.
‏آن شب تمام راه دربند تا کافه نادری را عالیجناب برای من حرف زد.از اینکه خانواده ای مذهبی دارد، از اینکه از عالم کودکی میل داشته یک نظامی مقتدر شود و پدرش مخالف پیوستن او به نظام بوده، همین طور هم عزت الملوک که هرگز حاضر نیست با او سَرِ باز به کافه بیاید و خیلی حرفهای دیگرکه به طور حتم برای پرکردن گوش من می گفت تا مرا آماده کند.
‏آن شب تا به کافه نادری برسیم دیگر هوا تاریک شده بود و ارکستر قراربود تا ساعتی دیگر شروع به نواختن کند. این نخستین بار بود که به کافه ای می رفتم.کافه نادری پر بود از رنگهای خیره کننده و بوهای خوش.باغ کافه پر از گلدانهای کاغذی و یاس و شب بو بود. عالیجناب سفارش دو فنجان قهوه و رولت داد. جیبهای عالیجناب پر از اسکناسهای نو بود و پیشخدمتهای کافه که متل پروانه دور میز ما می چرخیدند انعامهای قابل ملاحظه ای می داد. همان طور که در یرتو نور آباژور بلند کنارمیز روبه روی عالیجناب نشسته بودم به بخاری که از فنجان قهوه برمی خاست چشم دوخته بودم و منتظر بودم عالیجناب سر صحبت را بازکند. البته انتظار من چندان طول نکشید. او فنجان قهوه اش را نوشید و روی میزگذاشت. همان طور که زیر چشمی نگاهش می کردم به نظرم آمد از چیزی کلافه است.گره کراواتش را شل کرد و مدتی سرش را پایین انداخت و با انگشتانش مشغول بازی شد. وقتی فنجان قهوه اش را خالی کرد آرام و شمرده شروع کرد. هنوز صدایش درگوشم است که گفت: « شاید از نظر شما من مرد بلهوسی باشم، اما باورکنید خالق این زندگی من نبودم، خالق هیچ جزئی از آن نبودم. من فقط تابع اوامر پدرم بودم. هیچ جای این زندگی باب طبع من نیست، ولی حالا می خواهم زندگی کنم.« پس از مکثی کوتاه ناگهان سر بلند کرد ودرحالی که نگاهش را در چشمان من می نشاند با لحن بی نهایت ملایمی گفت: « من از همان شبی که شما را در جشن کلوپ صاحب منصبان قشون دیدم فهمیدم همان زن دلخواه من هستید. حالا مطمئنم شما یک پری واقعی هستید و معبود من.«
‏پس از این حرف در پی تشخیص تأثیرکلامش به چهره من چشم دوخت که فنجان قهوه ام را که سرد شده بود چون سپر محافظی دو دستی جلوی چهره ام گرفته بودم. شگفتزده به چشمانش نگاه کردم و بی اراده گفتم: « عالیجناب، خواهش می کنم از این حرفها نزنید.«
بدون آنکه به آنچه می شنید اعتنا کند فقط گفت: « مرا سالار صداکنید... خواهش می کنم.« به چشمانم خیره شد. به جاپی که بی هیچ واسطه ای احساسات پنهانی قلبم را به نمایش می گذاشت.
لحظه ای آنکه دیگرچیزی بگویم نگاهش کردم. تا آن موقع تا این حد به احساسات درونی او نسبت به خودم پی نبرده بودم. فنجان قهوه ام را نیمه تمام روی میز گذاشتم و خیلی راحت گفتم: « ولی آخه ... برای مردی با موقعیت والای شما ... من هرگز همسر مناسبی نیستم.«

با نگاهی لبریز از محبت به من خیره شد و عجولانه حرف مرا قطع کرد و گفت: « چرا خودت را دست کم می گیری!« و چون دید برق اندوه در چشمانم می درخشد با صدای محکم و مردانه، اما بی نهایت صمیمی و خودمانی گفت: « تو بزرگ ترین رویای من هستی پری، بزرگ ترین رویا چرا باور نمی کنی؟ مطمئن باش می توانم تو را خوشبخت کنم. مردانه قول می دهم که همه هستی ام را به پای تو بریزم. خواهش می کنم دست رد به سینه ام نزن. فقط بگو چه می خواهی.«
‏لحظه ای در سکوت نگاهتش کردم. وجودش چشم شده بود و منتظر نگاهم می کرد. می دانستم آفتاب اقبال بر شانه هایم طلوع کرده است. همان لحظه با تمام هیجانی که داشتم فکری به سرم زد. فکری که پس از لختی درنگ دل را به دریا زدم وبا لحنی ملایم بر زبان آوردم. با صدای بی نهایت آرامی گفتم: «فقط یک خواهش دارم.«
‏ابروان بلندش را درهم کشید و پرسید: «از من چه می خواهی، هرچه دلت می خواهد بگو تا انجام بدهم.«
‏بدون هیچ مقدمه چینی حرف دلم را بر زبان آوردم. «مطمئن باشید من پول و منزل شخصی و جواهر از شما نمی خواهم.«
‏با تعجب نگاهم کرد و لبخند زد. پرسد: « پس از من چه می خواهید؟ بگویید...گوشم با شماست.«
‏خیلی راحت گفتم: «اگرمن لایق این همه عشق هستم مرا عقد کنید در غیر این صورت ما نامحرم هستیم و من نمی توانم زن دلخواه شما باشم.« با گفتن این حرف بی اراده به پشتی صندلی تکیه دادم و منتظر نگاهش کردم.
انگار توقع شنیدن این حرف را نداشته باشد به فکر فرو رفت. لحظه ای در سکوت سپری شد و بعد همان طور که فکر می کرد سرش را به نشانه اعلام رضایت تکان داد وبا لحنی که از احساسات متناقضی که دچار آن بود نشأت می گرفت آمرانه جواب داد: «شاید، مسئله ای نیست... البته عقد موقت. فقط دلم نمی خواهد هیچ کس از این ماجرا باخبر شود.«
‏درحالی که دلم از خوشحالی غنج می زد آهسته پرسیدم: « حتی میرزامحمود و همدم خانم؟«
‏با خوشرویی پاسخ داد:« خیر، این دو نفر مستثنی هستند.«
‏فردای همان روز، طرفهای غروب سالار مرا نزد محضردار آشنایی برد و عقد کرد. همین که خطبه عقد جاری شد سالار انگشتر الماس بسیار گرانقیمتی را به انگشتم کرد. وقتی به عمارت دربند برگشتیم همدم خانم و میرزامحمود مثل آنکه از قبل در جریان باشند آماده بودند. همدم خانم تا چشمش به ما افتاد با منقل اسپندی که مهیا کرده بود به استقبالمان آمد.مشتی اسپند دور سرم گرداند و بر آتش ریخت. صورتم را بوسید و تبریک گفت. از شادی که در نگاهش موج می زد، حس کردم نباید میانه خوبی با عزت الملوک داشته باشد. پیش از آنکه همدم خانم از عمارت خارج شود سالار که سرحال و شاد بود میرزامحمود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت. او فوری رفت و یک ساعت بعد با قابلمه ای پر از چلوکباب برگشت. آن شب میرزامحمود و همدم خانم هم میهمان ما بودند. شام را در دو اتاق تو در توی طبقه بالا خوردیم. سالار دری را که بین دو اتاق بود نیمه باز گذاشت.سفره همدم خانم و میرزامحمود علیهده بود. پس از شام میرزا محمود پارچ و لگن آورد و ما دستهایمان را شستیم. بعد هر دو اجازه مرخصی خواستند و رفتند.
سالارآن شب را پیش من ماند. تا خود صبح بیدار نشستیم. بعضی وقتها هست که آدم دلش می خواهد زمان ثابت بماند تا آن موقعیت را از دست ندهد. آن شب هم از آن شبها بود. از سماوری که همدم خانم برایم آتش کرده بود چای می ریختم و او برایم حرف می زد. هنوز هم صدایش بعد از سالها درگوشم است. همان طور که حرف می زد بر روحم اثر می کرد و بر دلم می نشست.
‏«می دانی پری، سرنوشت من و تو از قبل تعیین شده بود، اما نمی دانم چرا این قدر دیر. سهم فرخ از تو آنی نبود که نصیبش شد. تو مال من بودی، فقط مال من. هرگز نمی خواهم تو را از دست بدهم.« شبی که آن قدر احساس خوشبختی می کردم و دلم می خواست هزار سال طول بکشد هم مثل شبهای دیگرگذشت.
‏صبح، پیش از آنکه سالار برود گفت: « تا آخر هفته دیگر چیزی نمانده.‏دلم می خواهد این هفته برویم کافه بهشت تهران.«
‏بی آنکه چیزی بگویم لبخند زدم.
‏تا آخر آن هفته دیگر از سالار خبری نشد. باز هم من ماندم و تنهایی. یکی دو روز اول زیاد منتظرش نبودم، اما از روز سوم با آنکه می دانستم زودتر از آخر هفته نمی آید، چشم به راهش بودم. در آن چند روز به جز همدم خانم مونسی نداشتم. روی باز و مهربانی او باعث شده بود تا با او اُخت شوم. همدم خانم گاه و بی گاه برای دیدن من به عمارت اعیانی سرمی زد.گاهی حتی نقل خاطرات خودش از خانواده سالار هم که سالیان سال در منزلشان خدمت می کرد باعث تعجبم می شد.
‏سالار آخرین فرزند وکوچک تراز هفت خواهرش بود. همه خواهران ‏او به جز کوچک ترین آنها، منیراعظم، به خانه بخت رفته بودند.همه هم بدون استثنا به خانواده های سرشناس و متمول شوهرکرده بودند.یکی از دامادهای حضرت والا در وزارت معارف کار می کرد. دو داماد دیگرش هم هرکدام دارای پست و عنوانهای مهمی در دربار بودند. یکی از آنان از منسوبین آقای بوذرجمهری وزیر بود. سه داماد دیگر هم اهل تجارت بودند. روی هم رفته وضع کار و زندگی خوبی داشتند. آن طور که همدم خانم می گفت حضرت والا یکی از شاهزاده های متشخص عهد ماضی بود که هنوز هم در دربار و خیلی جاهای دیگر دست داشت و خرش می رفت. با آنکه نام همه خیابانها را پس از عهد احمدشاه عوض کرده بودند، اما حضرت والا چنان وجهه ای در رده های بالای مملکتی داشمت که نه تنها نام خیابان، بلکه کوچه هم هنوز به نام خودش بود. همدم خانم گفت: «منزلشان در عین الاوله دریایی است. حضرت والا به جز این باغ چندین و چند پارچه آبادی هم دارند که هر ساله عایدات آن را با گاری به باغ می آورند و در زیرزمین درندشت آنجا انبار می کنند. آن قدر در بیرونی و اندرونی منزل شان آدم خدمت می کند که حساب ندارد. با این همه آن قدر در آنجا برو بیا هست که هیچ کدام ازاین کلفت و نوکرها بی کار نیستند . دختران حضرت والا دم به ساعت آنجا هستند. روزهای جمعه به جز خودشان همه قوم و خویشها هم آنجا جمع می شوند. همه دامادها از حضرت والا حساب می برند. خدا نکند یک وقت آن رویش بالا بیاید آن وقت هرچه به دهانش بیاید می گوید و از هیچ کس هم ابا ندارد. در این میان تنها سه کس هستند که حسابشان از بقیه جداست. اشرف الحاجیه خانم مادر سالارخان، همسر سالار عزت الملوک که نوه عموی خودش است و نوه اش شعله که پیش خودمان بماند یکی یکدانه و لوس و نُنراست. یک بار از بس همه را کلافه کرده بود به او تشر زدم. مادرش پشتیش درآمد. همان شب کل ماجرا را با هزار شاخ و برگ به گوش حضرت والا رساند و از او خواست ما را جواب کند. حضرت والا هم انگار نه انگار که من ومیرزامحمود سالیان سال است آنجا خدمت م کنیم همان شب عذر ما را خواستند. باز خدا پدر اشرف الحاجیه را بیامرزد. هی وساطت کرد و حضرت والا را متقاعد کرذ ما را بفرستند دربند. والا هیچ معلوم نبود سر پیری کجا در به در شویم.«
هربارکه همدم خانم از این قسم تعریفها برایم می کرد ‏شمه ای کلی از خانواده سالار در ذهنم مجسم می شد و تا مدتی می رفتم توی فکر.
‏سالار در این رابطه که با عزت الملوک نسبت فامیلی دارد به من حرفی نزده بود، البته این مسئله در آن زمان برای من چندان اهمیتی نداشت چیزی که برای من مهم بود ‏فقط این بود که عزت الملوک هرکه بود ‏سالار مرا به او ترجیح داده بود.
‏بعدازظهر پنجشنبه همان هفته سالار به دیدنم آمد. به محض ورود به عمارت اعیانی به من اطلاع داد که می رویم خرید. در خیابان لاله زار به دنبال لباس مجلسی می گشتیم. جلوی هر مغازهای که می ایستادیم سالار خودش برایم یک چیز انتخاب می کرذ. اولین چیزی که آن روز سالار به انتخاب خودش برایم خرید پارچه بسیار زیبا و اعلایی به رنگ نقره ای بود که از فروشگاه یکی از دوستانش به نام فروشگاه ترمه خرید. آن شب به جز این ، دو دست کت و دامن وکیف وکفش و خیلی چیزهای دیگر برایم خرید. پس از شام که آن را درکافه بهشت تهران خوردذیم باز به دربند برگشتیم. خوب یادم است که آن شب به اصرار سالار لباسهایی را که برایم خریده بود پوشیدم و در برابرش چرخیدم. سالار درحالی که از دیدن من در آن لباسهای تازه ذوق زده شده بود مرتب می گفت: «پری جان... راستی که بهت میاد.«
‏حالا دیگر همه هفته را به امید پنجشنبه بودم. پنجشنبه تنها روزی بود ‏که مثل عید برای من پراز وعده های جذاب بود. شب جمعه هم تنها شبی بود که سالار در عمارت دربند می ماند. اغلب برای گردش می رفتیم بیرون. به سینما بهار می رفتیم که سر پل تجریش بود و فیلمهای امریکایی نمایش می داد.گاهی همان طور که قدم می زدیم، سالار پنهان از رهگذران دستم را بالا می آورد و می بوسید. همیشه وقتی برمی گشتیم تا ساعتها دستم عطر او را داشت.
‏باز هم روزها و روزها گذشت و نوروز از راه رسید. نوروز آن سال قشنگ ترین نوروز زندگی من بود. با شروع فصل بهار باغ دوباره جان گرفته بود و همه جا غرق درگل و شکوفه شده بود. منظره باغ در آن فصل از سال به قدری زیبا بود که روزها تنها بر روی صندلی گهواره ای می نشستم و به پشتی بلند آن تکیه می دادم و غرق تماشای آنجا می شدم. گاهی برای رفع دلتنگی کتاب می پرست را می خواندم که سالار آن را برایم آورده بود. جلوی عمارت اعیانی باغ دربند حوض بزرگ سیمانی ای بود که میرزامحمود هفته به هفته آب آن را از آب چشمه ای که در باغ جاری بود تازه می کرد.
راستی که آن روزها سالار خاطرخواهم بود.خوب یادم است گاهی اوقات گرامش را می آورد و صفحه ای را که می دانست دوست دارم رویش می گذاشت.
به کرشمه ای پری / دل عاشقان بری.
‏گاهی صفحه ای را که فرنگی بود و خودش با آن برایم زمزمه می کرد روی گرام می گذاشت.
‏یو آر آلویز این مای هارت.
‏گاهی هم نوک پنجه ام را لطیف وگرم در پنجه اش می گرفت و آرام مرا دور تالار می چرخاند. سلسله چرخهایی پیاپی و سرگیجه آور، برخاسته از شور و مستی.
‏شبهایی که سالار می آمد همیشه بساط منقل وکباب به راه بود میرزامحمود همیشه گوشت کباب را از گلاب دره می گرفت. وقت شام سالار صفحه تازه ای را که برایم آورده بود، روی گرام می گذاشت و با اصرار کباب به حلقم می کرد. همین که بساط شام جمع می شد و سرش گرم می شد، دستی به سبیل چربش می کشید وبا اصرار از من می خواست همان ترانه را برایش بخوانم... ومن می خواندم. وقتی صدایم اوج می گرفت گویا خون در رگهایش می ایستاد و زیر لب مستانه زمزمه می کرد.
‏«محشر است، محشر...«
‏همین یک جمله برای یک هفته من کافی بود.
‏بدین ترتیب باز هم روزها گذشت و آن بهار و تابستان خیال انگیز و ویایی تمام شد.
‏تا دوباره دست تقدیر بار دیگر کتاب سرنوشت مرا ورق زد.
چند روز بعد اتفاقات تازه ای افتاد که انتظارش را نداشتم.
‏روز سه شنبه، صبح خیلی زود بود که سالار سرزده به آنجا آمد. در حالی که خواب آلود و بی حال روی تخت درازکشیده بودم سر و صدای اتومبیل و بعد صدای خفه حرفها و دستورهای او را با میرزامحمود و همدم خانم شنیدم که پایین پنجره با او به گفت وگو ایستاده بودند. همان طور که گوشم به این سر و صداها بود با عجله از تخت پایین پریدم و لحاف روتختی ساتن را مرتب کردم. داشتم موهایم را شانه می کردم تا بروم دست و رویم را بشوپم که در باز شد و سالار وارد شد. تا مرا دید با صدای خندان و شادی گفت: «سلام پری جان.«
‏همان طور که دستپاچه به موهایم ور می رفتم چند قدم جلو رفتم و گفتم: «سلام، چه عجب از این طرفها... یادی از ما کردید!«
‏یک قدم جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. بعد دستها را روی شانه من گذاشت و با همان نگاه همیشگی جذابش آهسته گفت: «من همیشه به یاد پری خودم هستم، اگر بدانی چه خبر شده؟«
‏همان طور که به چشمانش خیره شده بودم به علامت ندانستن شانه هایم را بالا انداختم و منتظر نگاهش کردم تا آنکه خودش با شوقی فراوان گفت: «عزت الملوک خودش به میل و رغبت به من اجازه داده دوباره ازدواج کنم.«
‏بی آنکه درست متوجه مقصودش شوم با چشمانی پر از استفهام و نگرانی پرسیدم: «چطور؟«
در حالی که صدایش را یک پرده بالا می برد گفت: « ‏پدرم، حضرت والا ، حکم کرده اند که خاندان والامقام یک وارث می خواهد. حضرت والا مایل نیستند نسل خاندان منقرض شود.«
همان طورکه مات و مبهوت گوش می دادم لبخند زدم و گفتم: «من هنوز هم درست متوجه نمی شوم موضوع چیست؟«
مچ دست مرا مثل طفلی در دست گرفت به طرف تالار پذیرایی برد.آهسته گفت:« چطور متوجه نیستی؟ موضوع روشن است. من بعد دیگر دلیلی ندارد ما پنهانی اینجا زندگی کنیم. می توانی به طور رسمی بیایی باغ .باید بنشینی تا برایت توضیح بدهم.«

حیران روی مبل نشستم. خودش هم لب میزی که روبه روی آن بود نشست. چون دید با تعجب نگاهش می کنم شروع کرد به توضیح دادن.
« دیشب که دیدم آقاجانم پیله می کنند خودم با والده در خلوت صحبت کردم. به ایشان گفتم اگر قرار است دوباره ازدواج کنم خودم یک نفررا زیر سر دارم.«
‏همان طور که سراپا گوش بودم شگفتزده پرسیدم: « پس خودت ماجرا را گفتی؟«
‏« نه پری خانم، نمی توانستم عین واقعیت را بگویم. فقط شما را به عنوان عمو زاده میرزامحمود معرفی کردم.گفتم هم پدر و هم مادرت به رحمت خدا رفته اند.کس وکاری هم به جز میرزامحمود نداری.گفتم تا یک ماه پیش با دایی ات زندگی می کردی که او هم فوت کرده و یک ماهی می شود که از قم به دربند آمده ای. خلاصه از خودم داستانی سرهم کردم تا بلکه خانم والده باورکنند. حالا روز پنجشنبه قرار است ایشان برای دیدن و صحبت با شما بیایند اینجا. به میرزامحمود و همدم خانم هم سپرده ام به کسی چیزی بروز ندهند. هردو قبول کرده اند کمکم کنند و سر و ته ‏این قضیه را همان طور که من می خواهم به هم بیاورند. فقط می ماند یک مسئله دیگر. آن هم اینکه محض حفظ ظاهر هم که شده شما دیگر نمی توانی در عمارت اعیانی بمانی. برای آنکه والده بو نبرد چند روزی را باید قبول زحمت کنی و بروی عمارت میرزامحمود. به همدم خانم هم سپرده ام همه چیز را به شما توضیح دهد. چند روز بیشتر فرصت نداری خودت را آماده کنی. دیگر سفارش نمی کنم.«
‏سالار این را گفت و برخاست. با رفتنش ناگهان دلم فرو ریخت.

‏نخستین کاری که کردم این بود که همدم خانم را خبر کنم. او خیلی زود آمد و همه جا را به همان صورت قبل راست و ریس کرد. مرا به عمارت خودش برد و شروع کرد به نصیحت و سفارش.
« گوش کن مادر، می دانم دختر عاقلی هستی و حرف مرا می فهمی، یعنی باید بفهمی.گوش کن دخترم، همیشه از این فرصتها پیش نمی آید. این اشرف الحاجیه خانم که قرار است بیاید خانم تیزبینی است. تجربه اش هم زیاد است. خودش ختم روزگار است. مو را از ماست می کشد، ولی ما زمینه را چیدیم... شما غصه نخور. اگر خوب حواست را جمع کنی خودم راهنماییت می کنم که چه کنی.«
‏پس از مکثی کوتاه با آب و تاب شروع کرد به شرح اینکه باید چه ریختی لباس بپوشم، چطور قلیان بگیرم. چطور سر به زیر بنشینم، چه بگویم و خیلی سفارشهای دیگر.
بامداد روز پنجشنبه، همان طور که همدم خانم توصیه کرده بود برای رویارویی با اشرف الحاجیه خانم آماده شدم. همدم خانم به عمد پیراهن گل منگلی با دامن دور چین و شلوار بلند سیاه و چارقد تور صورتی خودش را که عید همان سال دوخته بود داد من بپوشمم تا در منظر اشرف الحاجیه خانم همان دختر صاف و ساده شهرستانی جلوه کنم. با وجود این همدم خانم باز هم از دلشوره ای که داشت همان طور که در رفت و آمد بود مدام سفارشهایی را که دو روز قبل از آن درگوشم خوانده بود باز تکرار می کرد
یک ساعتی به ظهر مانده بود که صدای در باغ بلند شد. دلم فرو ریخت. همان طور که کنار پنجره ایستاده بودم از زیر حصیر میرزامحمود را دیدم که دوان دوان رفت تا در را باز کند. چند دقیقه بعد صدای سم اسبها و چرخهای کالسکه ای که از دروازه بزرگ و چوبی باغ وارد شد به گوشم رسید. 

نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد..



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت دوازدهم