سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت بیست و دوم


 قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت بیست و دومآخرین خبر/ در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند. این داستانی است از یک زندگی.

قسمت قبل


من- هر چه می خواهد دل تنگت بگو! بعد از این همه سال لک و لک بلند شدی اومدی سراغ هومن که چی بشه؟ فکر کردی فیلم فارسیه زمان شاهه! مادره بعد از 20 سال پیداش میشه و پسره هم می بخشدش و می رن سر خونه زندگیشون!
آذر- گم شو بیرون! بابات اون موقع زندگیم رو بهم زد حالا نوبت پسرشه؟؟!
من- زندگیت رو خودت بهم زدی! راستی این خونه مال کیه؟ خاله هومن؟ شرط می بندم که اگه یکی از اون کشوها رو باز کنم شورت و زیر شلواریه مردون توش باشه!
بعد سریع به طرف یه کمد رفتم و تا آذر خواست چیزی بگه یا بلند شه دو تا از کشوها رو بیرون کشیدم. حدسم درست بود! توش فقط لباس مردونه بود.
آذر- بچه پررو من صد تا مثل تورو می رقصونم و تو می خوای منو خراب کنی؟ آروم به طرف تلفن رفتم و شماره 118 رو گرفتم و تا جواب داد گفتم خسته نباشید شماره منکرات رو می خواستم! لحظه ای بعد یه شماره رو یادداشت کردم تا خواستم بگیرم آذر گفت: می خوای چیکار کنی؟
خیلی خونسرد جواب دادم:
می خوام ببینم این خونه کیه و شما اینجا چکار دارید؟ با کی زندگی می کنید؟
آذر- قطع کن (بعد با فریاد) قطع کن ولد زنا!!
تلفن رو قطع کردم و گفتم:
من- بیا قطع کردم. حالا بگو برای چی برگشتی؟ با این بچه چکار داری؟
آذر در حالی که کاملا کلافه شده بود با حالتی عصبی گفت:
پسرمه! می خوام ببینمش ، جرمه ؟ گناهه؟
من- داری دروغ می گی! مثل جریان شهاب که دروغ گفتی!
به طرف هومن رفتم و یکی از عکسها رو ازش گرفتم.
آذر- هومن داره به مادرت بی احترامی می کنه! هیچی بهش نمی گی؟
من- اول این عکس رو نگاه کن! ببخشید که بدون خبر گرفته شده! قشنگیش به همینه! خیلی طبیعیه!
و عکس رو جلوش روی میز انداختم. تا چشمش به عکس افتاد وا داد! خشکش زد! فقط به عکس نگاه می کرد. معطلش نکردم و گفتم: چیه ؟ دیگه شعار نمی دی؟ فکر نمی کردی بابای هومن اینقدر زرنگ باشه هان؟!
گذاشتم زمان کار خودش رو بکنه. چند دقیقه به حال خودش رهاش کردم نمی دونستم این چیزها رو چه جوری می گم! اصلا اهل این حرفها نبودم! فقط به هومن فکر می کردم. به این همه سال که برام مثل یه برادر بود.
بعد از چند دقیقه چکی رو که پدر هومن داده بود از هومن گرفتم و از دور به آذر نشونش دادم و گفتم:
ببین آذر خانم دیگه نمی تونی با احساسات این پسر بازی کنی. این امضاء رو می شناسی؟ امضاء پدر هومنه! چک سفید امضاست! اگه راستش ور گفتی که یه مبلغی تو این چک هومن می نویسه و بهت می دیم و می ریم پی کارمون اما اگه سر ناسازگاری داشتی تلفن منکرات رو هنوز دارم!
در همین موقع صدای افتادن یه چیزی اومد. رنگ آذر پرید! سریع به طرف دستشویی رفتم کسی نبود. برگشتم و در حمام رو باز کردم. خوشبختانه مدرک جرم زنده با رنگی پریده داخل حمام بود! یه مرد حدود پنجاه و خورده ای سال!
من- آقا سلام عرض کردم! اینجا که زشته تشریف بیارید بیرون در خدمت باشیم!
مرد- برادر منو قاطی این جریان نکن! من آبرو دارم!
من- تو برادر من نیستی! بی آبرو اگه آبرو داشتی که این بازی توی خونه تو نمی شد! چی بود افتاد زمین صدا کرد؟ تشت بود؟ ای تشت بی تربیت! اسم منکرات که اومد تشت از ترسش افتاد زمین!
مردک نزدیک بود که سکته کنه!
من- خوب حالا آذر خانم بفرمایید که چرا خاله جون سبیل در آورده؟
اجازه بده من بگم با خودت حساب کردی سنگ مفت، گنجشک مفت! گفتی یه سعی می کنی شاید هومن بیچاره گولت رو خورد و یه پایگاه برای دوران پیری برات درست شد! نشد هم چیزی از دست ندادی درسته؟
تو اصلا چیزی که نداشتی و نداری احساس مادریه! اگه مادر بودی که الان سر خونه زندگیت بودی! نه اینجا خونه این خاله جون سبیلو!
رو به هومن کردم و گفتم:
هومن جون فکر می کنم دیگه همه چیز برات روشن شده باشه حالا خودت می دونی
هومن مدتی فکر کر و بعد چک رو از من گرفت و سه میلیون تومن توش نوشت.
من- هومن به اسم بنویس ! حامل رو خط بزن
هومن اسم و فامیل آذر رو نوشت و انداخت روی میز. آذر با سرعت چک رو برداشت وقتی مبلغ سه میلیون تومن رو دید گفت:
پسرم یه خورده بیشترش کن! گوشه قلمتو کمی بچرخون سه رو پنج کن!
هومن چک رو برداشت و مبلغش رو عوض کرد و گفت:
خط خوردگی پیدا کرد فقط باید بخوابونید به یه حساب.
و به طزف در حرکت کرد. لحظه آخر برگشت و گفت: دیگه نمی خوام ببینمت!
و رفت. موقعی که داشتم دنبالش می رفتم قبل از خارج شدن به آذر گفتم:
اگه یه بار دیگه سراغ هومن اومدی کاری می کنم که از زندگی پشیمون بشی! یادت نره مادر نمونه!
سوار ماشین شدیم. هومن هیچ حرفی نزد.
نیم ساعت بعد به خونه رسیدیم. ساعت حدود 6 بعدازظهر بود.
هومن- پدرت الان خونه اس؟
من- فکر کنم. چطور مگه؟
هومن- بریم می فهمی.
به خونه ما رفتیم و از در حیاط وارد اتاق من شدیم. دنبال پدرم به طبقه پایین رفتم و با هم به اتاق من برگشتیم. چند دقیقه بعد پدرم اومد. بلند شدیم و سلام کردیم. پدر رو به هومن کرد و گفت:
پدر- سلام پسرم. خوبی؟ امروز بهت خیلی سخت گذشت نه؟
هومن- خیلی جناب رادپور، خیلی! ازتون یه سوال داشتم چیزهایی که در مورد مادرم و شهاب پسرخاله اش پدرم بهم گفت حقیقت داره؟
پدرم مدتی به هومن نگاه کرد و بعد گفت:
متاسفانه باید بگم آره پسرم حقیقت داره! اذر خیلی به پدرت بد کرد . پدرت خیلی آذر رو دوست داشت. وقتی جریان رو فهمید نابود شد! اگر هم دیدی دو سال بعد ازدواج کرد بخاطر تو بود. می خواست کسی باشه که از تو نگهداری کنه. شرط ازدواجش هم با سوسن خانم این بود که فقط ظاهری زن و شوهر باشند!
البته سوسن زن بدی نبود. تا چندین سال پدرت واقعا با سوسن کاری نداشت! برای همین هم هاله حدود هشت سال از تو کوچکتره! پسرم تو باید امروز رو فراموش کنی. از توی تقویم زندگیت خطش بزن! تازه داره زندگیت شروع می شه لیلا امیدش رو به تو بسته!
هومن مدتی به پدرم نگاه کرد و بعد تشکر و خداحافظی کرد. من هم دنبالش راه افتادم.چند دقیقه بعد به خونه هومن رسیدیم. پدرش نگران و کلافه تو سالن قدم می زد. تا مارو دید جلو اومد و ناگهان هومن رو بغل کرد. بعد خودش متوجه شد که زیادی احساساتی شده!
جریان رو براش تعریف کردم. همه رو ! لبخند تلخی زد.
هومن- پدر با اجازه تون پنج میلیون بهش دادم. یعنی تو چک نوشتم. می خواستم باهاش حسابی نداشته باشیم!
پدر هومن- خوب کردی پسرم. حالا همه چیز رو فراموش کن. تموم شد!
این دفعه هومن جلو رفت و پدرش رو در آغوش گرفت و بعد گفت:
هومن- پدر با اجازه تون می خوام یه دو روزی برم شمال.
پدر هومن- برو پسرم برات لازمه.
وقتی خداحافظی کردیم و خواستیم بیرون بیاییم پدر هومن گفت : شنیدم که از لیلا خوشت اومده!
دو تایی لحظه ای همدیگه رو نگاه کردیم.
پدر هومن- بیاین تا دم در با هم بریم.
قدم زنان حرکت کردیم.
پدر هومن- لیلا دختر خوب و نجیبیه.خوشگل هم هست اگه دوستش داری من حرفی ندارم! خوشبخت بشید.
هومن- پدر شما راضی هستید؟!
پدر هومن خندید و گفت: چرا راضی نباشم. من زنی گرفتم که دوستم نداشت. تباه شدم! امیدوارم که لیلا ترو دوست داشته باشه. هر چند می دونم که دوستت داره! ولش نکن. دختری که ارزشش رو داره سختی کشیده اس! مثل خودت!
اشک تو چشماش جمع شد و برگشت. بیرون از خونه هومن سیگاری روشن کرد و گفت:
می آی بریم شمال؟ می تونی دو روز از فرگل دل بکنی؟
من- کی می خوای بریم؟
هومن- الان!
من- میرم یه ساک بردارم. برمی گردم همین جا.
به خونه رفتم و از پدرم اجازه گرفتم که دو سه روز کارخونه نرم و با هومن برم شمال. بعد یه تلفن به فرگل زدم. خودش برداشت.
- فرهاد کجایی؟ چرا اینقدر طول دادی؟ خیلی ترسیدم.
من- سلام . چطوری؟ دلت برام تنگ شده؟
فرگل- فرهاد!
من- خوب تا رفتیم و مادرش رو دیدیم طول کشید. نمی تونستم باهات تماس بگیرم.
فرگل- چی شد؟ هومن کجاست؟
من- چیزی نشد. یه مقدار کمک مالی می خواست. هومن یعنی پدرش بخاطر هومن بهش پول داد اونم رفت.
فرگل- فقط برای همین اومده بود؟ عشقی، احساس مادری، محبتی؟!
من- نه متاسفانه! راستی فرگل جان اگه اشکالی نداره چون هومن خیلی ناراحته ازم خواسته باهاش دو روز برم شمال. نمی تونم تنهاش بذارم.
فرگل- برو عیبی نداره. فقط تو جاده آروم برید. به محض اینکه رسیدید هم به من تلفن کن هر موقع که شد! فهمیدی؟
من- دلم برات خیلی تنگ شده فرگل! دلم نمی خواد از تو جدا شم.
فرگل- برو فرهاد اما زود برگرد باشه؟ منتظرتم.
وقتی خواستم به خونه هومن برم تا در رو باز کردم هومن رو دیدم که با یه ساک دستی پشت در ایستاده.
هومن- آماده ای؟
من- اره داشتم می اومدم دنبالت.
هومن- لیلا رو دیدی؟
من- اره همین دو روبره! خیلی دلش می خواد بدونه چی شده. من مخصوصا طرفش نرفتم که ازم سوالی نکنه. گفتم شاید بخوای خودت براش تعریف کنی!
هومن- بریم ازش خداحافظی کنم. کجاست؟
من- اونجا کنار استخر.
با هم به طرف لیلا رفتیم. لیلا با اینکه سعی می کرد خوددار باشه ولی از چهره اش نگرانی و دلشوره کاملا پیدا بود.
هومن- سلام لیلا. می خواستم 


ویدیو مرتبط :
داستان پریچهر-قسمت اول