سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ بامداد خمار- قسمت چهل و هفتم و چهل و هشتم


خانه سوت و کور بود. آتش بس بود. مادرشوهرم در يک طرف حياط و من در طرف ديگر. رحيم تحمل نداشت. از خانه بيرون مي رفت. دلم مي خواست کنارم بود. سر بر شانه اش مي گذاشتم و او شانه هاي ضعيف مرا مي ماليد. دلم مي خواست بگويم رحيم، غصه دارد مرا مي کشد به دادم برس.
دلم مي خواست بگويد نکن محبوب جان، با خودت اين طور نکن. دلم مي خواست شب ها ببينم که مثل من بيدار است و به سقف خيره شده. اشک هايش را ببينم که بي صدا از گوشه چشم ها بر روي متکا مي ريزد. ولي رحيم نبود. او تکيه گاه من نبود. انگار ميان زمين و آسمانمعلق بودم.
دايه آمد. شنيدم که با مادرشوهرم حرف مي زند. ده پانزده روز گذشته بود. ديدم که اشکريزان از پله ها بالا آمد و بي حرف مرا در آغوش گرفت. گفتم:
- آخ، دايه، دايه، دايه!
و اشکم سرازير شد.
غروب دايه رفت. ولي زود برگشت.
- چرا برگشتي دايه جان؟
- پيشت مي مانم. يک چند روزي پيش تو مي مانم.
- خانوم جان چه گفت؟
- چه گفت؟ ضجه مويه مي کند.
- آقا جانم چي؟
- توي اتاق تنها نشسته تسبيح مي اندازد و لام و تا کام حرف نمي زند. رنگش شده رنگ گچ.
شب در کنارم دراز کشيد. رحيم در اتاق مجاور خوابيد. نجوا مي کردم. اشک مي ريختم و برايش درد دل مي کردم:
- دايه جان پشت دستش از گرد و خاک ترکيده بود و مي سوخت. دايه جان وقتي بد و بيراه مي گفت مي زدم توي دهان کوچکش.... دايه وقتي با رحيم دعوا مي کرديم مي ترسيد و گريه مي کرد ... دايه جان گندم شاهدانه نداشتم بهش بدهم.
دايه گريه مي کرد:
- بس کن محبوب، داري خودت را مي کشي. خوب بچه را بايد ادب کرد ديگر. همه بچه هايشان را کتک مي زنند. پس هيچ کس از ترس اين که مبادا بچه اش يک روز توي حوض بيفتد نبايد بچه اش را ادب کند؟
غصه بيچاره ام کرده بود. ديوانه ام کرده بود. دائم چانه ام مي لرزيد. دائم گريه مي کردم. تا مي خواستم غذا بخورم به ياد او مي افتادم. حالا کجاست؟ گرسنه است؟ تنهاست؟ مبادا از تاريکي بترسد؟ آخ دايه جان ... دايه مي گفت:
- رحيم خان ببريدش گردش. ببريدش زيارت.
رحيم با تاسف سر تکان مي داد. يعني بي فايده است.
چشم نديد مادرشوهرم را داشتم. رحيم هم با او صحبت نمي کرد. صد بار به او گفته بودم نگذار اين بچه توي کوچه ها ولو شود. از شنيدن صدايش در حياط مو به تنم راست مي شد. صداي عزرائيل بود.
دلم نمي خواست از آن کوچه گذر کنم. خانه آسيد تقي سقط فروش را ببينم. قتلگاه پسرم را. به گوشه حياط نگاه نمي کردم. انگار هنوز آن جا زير پارچه سفيد درازش کرده بودند. شب ها به سختي به خواب مي رفتم. آن هم چه خوابي! قربان صد شب بي خوابي. دلم نمي خواست بخوابم. از خوابيدن وحشت داشتم. خواب مي ديدم در اتاق است. بيدار مي شدم. زير کرسي نشسته و به من چسبيده. بيدار مي شدم. گريه کنان دنبالم مي دود. از خواب مي پريدم. در همان خواب هم که او را مي ديدم با درد و اندوه توام بود. زيرا که مي دانستم دروغ است. مي دانستم دارم خواب مي بينم و هر شب در خواب سبک و دردناکي که داشتم، زني، کسي را صدا مي زد. از دور. از خيلي دور گوش مي دادم.
- علي اصغرم ... علي اصغرم ....
سه ماه گذشت و امواج درد و اندوه کم کم فروکش کرد. ظاهر زندگي عادي و صاف بود ولي در عمق آن غم و رنج سوزان من ته نشين شده بود که با کوچک ترين حرکتي به سطح مي آمد و روح مرا تيره و تار مي کرد. دردي است که نمي توان بر زبان آورد و از خدا مي خواستم هرگز کسي نفهمد چه گونه دردي است.
رحيم زودتر از من از غم فارغ شد. يک روز صبح در نهايت حيرت ديدم که شانه چوبي مرا برداشته و سر و زلف را صفا مي دهد. سبيلش را مرتب مي کند. به چب و راست مي چرخد و خود را در آيينه بالاي بخاري برانداز مي کند. چه حوصله اي داشت!
او را به خود راه نمي دادم. چه طور مي توانستم؟ من اين جا خوش باشم و بچه ام آن جا ... نه، نمي توانستم. دست خودم نبود.
چند ماه ديگر هم گذشت. من مست اندوه بودم. حال دعوا و مرافعه نداشتم. کي نوروز شده بود؟ کي گذشته بود؟ کي بهار تمام شد که من نفهميدم.
شبي بعد از شام من و رحيم در اتاق نشسته بوديم. من گلدوزي مي کردم. کار ديگري نداشتم که بکنم. رحيم رو به رويم نشسته بود. انگار بعد از مدت ها از خواب بيدار شده باشم، سر بلند کردم و او را نگاه کردم. نه سرسري، بلکه با دقت. مثل اين که بعد از مدت ها از سفر آمده و من ارزيابي اش مي کنم. موها را روغن زده و به يک سو شانه کرده بود. آرام و بي خيال. يک پا را دراز کرده و زانوي پاي راست را قائم نگه داشته، دست راست را به آن تکيه داده بود. سيگار مي کشيد. تازگي ها سيگاري شده بود. يک زير سيگاري کنار دست راستش روي قالي بود. دهانش بوي مشروب مي داد. تن به کار نمي داد. مثل هميشه. از جا برخاست. جعبه چوبي را که وسايلش، وسايل خوش نويسي اش در آن بود آورد و کنار دستش گذاشت. قلم نئي را در دوات پر از ليقه و مرکب فرو برد و شروع به نوشتن کرد. پرسيدم:
- چه مي نويسي رحيم؟
کاغذ را به سوي من گرداند:
« دل مي رود ز دستم، صاحبدلان خدا را. »
چندشم شد.
- چه قدر از اين شعر خوشت مي آيد! يکي که نوشته اي؟
با دست به بالاي طاقچه اشاره کردم. خنديد و گفت:
- هر چند سال يک دفعه هوس مي کنم باز اين را بنويسم.
نوشته را تمام کرد و لب طاقچه گذاشت تا خشک شود.
صبح که برخاستم آفتاب در حياط پهن بود. شوقي براي برخاستن نداشتم. اميدي نداشتم. نزديک ظهر بود که از رختخواب بيرون آمدم و به اتاق تالار رفتم. نوشته سر طاقچه نبود. رحيم آن را برده بود!
اواخر تابستان بود. دايه آمد. توي اتاق نشسته بوديم و چاي مي خورديم. تا او را مي ديدم داغم تازه مي شد و زير گريه مي زدم. دايه گفت:
- بس کن مادر جان. چرا خودت را عذاب مي دهي؟ کي مي خواهي دست برداري؟
- دايه جان، آخر دردم که يکي نيست. ديگر حامله هم نمي شوم.
دايه بي اراده گفت:
- چه بهتر. خدا را شکر. با اين شوهر چشم چراني که ....
زبانش را گزيد.
- چي؟
- هيچي. من چيزي نگفتم.
- دايه بگو. مي دانم يک چيزهايي مي داني.
- از کجا مي دانم؟ همين طوري يک چيزي گفتم.
نگاه با نفوذي در چشمانش انداختم و با لحني محکم گفتم:
- دايه بگو.
- چي را بگويم؟ والله چيزي نيست که بگويم. زن فيروز، دده خانم، يکي دو بار از دم دکانش رد شده بود. مي گفت يکي چيزهايي ديده.
- مثلا چه چيزهايي؟
- والله من نمي دانم. حرف هاي او که حرف نيست. فقط همين را سربسته به من گفت.
- دم دکان او چه کار داشته؟
- والله پيغام برده بود خانه عمه تان. ناهار نگهش داشته بودند. بعد از ناهار مي آيد برگردد، سر راه برگشتن از دم دکان رحيم آقا رد مي شود.
- دکان رحيم آقا کجا؟ خانه عمه کشور کجا؟
- من هم که گفتم، حرف هايش حرف نيست. دروغ مي گويد.
- نه، دروغ نمي گويد. بس که فضول است حتما رفته سر و گوش آب بدهد ... ولي دروغ نمي گويد ....
- حالا تو را به خدا چيزي به رحيم آقا نگويي ها! ... از چشم من مي بيند.
- بچه که نيستم دايه جان!
قبلا هم بو برده بودم ولي دلم نمي خواست باور کنم. خودم را به حماقت مي زدم. برايم بي تفاوت بود. با اين همه چيزهايي حدس مي زدم. از ناهار نيامدنش، از کت و شلوارش، از سر شانه کردنش، از خطاطي اش، از دل مي رود ز دستم ....
ناهار خوردم. رحيم خانه نبود. خودم را به خواب زدم. مادرشوهرم هم در اتاقش خوابيده بود. آهسته چادرم را برداشتم. کفش هايم را به ذدست گرفتم و نوک پا نوک پا به دالان رفتم. چادر به سر کردم و پيچه گذاشتم. کفش هايم را پوشيدم و از خانه خارج شدم. تازه نيم ساعت از ظهر مي گذشت. با عجله يک خيابان پر درخت و چند کوچه پسکوچه را طي کردم. دکان رحيم دو در داشت. در اصلي در کمرکش خيابان بود. ولي آن در بسته بود. وارد کوچه بغل آن شدم و به پسکوچه اي که موازي خيابان بود و از دکان يک در کوچک نيز به آن جا باز مي شد سرک کشيدم. در کوچک باز بود. صداي اره کشيدن مي آمد. هيچ خبري نبود. تا ته کوچه رفتم و برگشتم. باز خبري نبود. دو سه بار رفتم و آهسته برگشتم. اگر کسي در کوچه بود حتما به رفتار من شک مي برد. ولي پرنده پر نمي زد. مردم همه به خواب بعدازظهر فرو رفته بودند.
دفعه سوم يا چهارم بود. داشتم برمي گشتم. دختري بسيار قد کوتاه از خيابان وارد کوچه شد. من ته کوچه بودم. خيلي فاصله داشتم. با اين همه به هواي تکان دادن خاک پايين چادرم خم شدم و وقتي سر بلند کردم او را ديدم که به پسکوچه اي که در دکان رحيم در ته آن باز مي شد پيچيد.
پيچه اش را بالا زده بود. با قلبي لرزان، آهسته آهسته نزديک شدم. ديگر صداي اره نمي آمد. آهسته سرک کشيدم. دخترک هيکل بسيار چاق و فربهي داشت. با چادر کهنه رنگ و رو رفته اي که به سر داشت شبيه کدو تنبل به نظر مي رسيد. صورتش را نمي ديدم چون دور بود. ولي به نظرم رسيد که صداي خنده اش را هم شنيدم. دخترک به چپ و راست نگاه کرد مبادا کسي او را ببيند. خود را کنار کشيدم. وقتي دوباره نگاه کردم، کسي در کوچه نبود. يکي دو دقيه طول کشيد. مغز سرم مي جوشيد. نه از اندوه از دست دادن يک عشق.
احساس مي کردم خرد شده ام. اين مرد پست فطرت مثل عنکبوتي بود که براي گرفتن مگس باز تار تنيده باشد. مرگ پسرم آخرين ضربه را به عشق ما زده بود. با خنجري تيز و برنده قلب هاي ما را به يک ضربه از هم جدا کرده بود و حالا، اين رفتار بي شرمانه او، نمک بر جاي آن زخم مي پاشيد.
دختر از دکان بيرون آمد و به سوي انتهاي کوچه به راه افتاد. خود را کنار کشيدم و به سرعت به خيابان بازگشتم. تازه به خيابان رسيده بودم که از کنارم گذشت. نفس نفس مي زد. از شدت هيجان بود يا از فرط چاقي، نمي دانم. داشت پيچه اش را پايين مي کشيد. فقط يک لحظه نيمرخ گوشتالودش را ديدم که سرخ بود و چاق. مثل خمير باد کرده. بيني پهني که انگار با مشت بر آن کوبيده بودند و توي صورتش فرو رفته بود و نک آن بدون اغراق به لب هايش مي رسيد. صد رحمت به کوکب .... فقط همين نيمرخ زشت و چندش آور و آن قد کوتاه و هيکل چاق که مانند بام غلتان قل مي خورد و دور مي شد در نظرم مانده.
بي اراده سايه به سايه اش به راه افتادم. دو کوچه بالاتر دوباره به سمت راست پيچيد و در انتهاي کوچه که بن بست بود، در ميان دو لنگه در کوتاه چوبي يک خانه کوچک از نظر ناپديد شد. متحير ميان کوچه ايستاده بودم و به دور و برم نگاه مي کردم. مي خواستم برگردم. زني در تنها خانه اي را که در سمت چپم بود گشود و از ديدن من که بلاتکليف به چپ و راست نگاه مي کردم يکه خورده پرسيد:
- خانم فرمايشي داشتيد؟ خانه که را مي خواهيد؟
به خودم آمدم و بلافاصله به سويش رفتم. از اين که پيچه چهره ام را پوشانده بود شکرگذار بودم. انگار يک نفر حرف در دهانم مي گذاشت:
- خانم، من مي خواستم از دختر اين خانه خواستگاري کنم. براي داداشم. اما مي خواستم اول يک پرس و جويي بکنم ببينم چه طور آدم هايي هستند. شما آن ها را مي شناسيد؟
بدنم در زير چادر مي لرزيد. زنگ نگاهي دزدانه به آن خانه انداخت و به لحني کنايه آميز گفت:
- وا! ... اين ها که دختر ندارند. بچه دار نمي شوند!
- پس آن دختر تپل مپل قد کوتاه کيست؟
- همان که يک چشمش تاب دارد؟ اون دختر جاري خاور خانم است. دختر برادر شوهرش. اغلب هم اين جا پلاس است.
دلم خنک شد. خاک بر سرت رحيم. لياقتت همين است. پرسيدم:
- اسمش چيست؟
- اسمش معصومه است.
- عمويش چه کاره است؟
- عمويش آژان است.
- دختره چه طور دختريست؟ هنري، سوادي، فني، چيزي دارد يا نه؟
خنديد:
- هنر؟
بعد صدايش را پايين آورد و آهسته گفت:
- تو را به خدا از من نشنيده بگيريد ها! از آن پاچه ورماليده ها هستند، خانم به درد شما نمي خورند. دختره از آن سر به هواهاست. نمي شود جلويش را نگه داشت. زن عموي بيچاره از دستش عاجز است ولي حرف بزند شوهرش زير لگد لهش مي کند. اهل محل از دستشان به عذاب هستند. تازه ... اين که خوب است. بايد برادرهاي دختره را ببينيد. داش اکبر معروف است.
- مگر چه طور هستند؟
- از آن قداره بندهاست. آب منگل مي نشيند. از آن جانورها هستند. خدا نکند با کسي طرف شوند. يکي توي صابون پزي کار مي کند. يکي ديگر هم هر روز يک کاري مي کند. يک روز خميرگير است. گاهي در دکان سبزي فروشي مي ايستد. گاهي شاگرد کله پز مي شود. بس که شر است هيچ کس نگهش نمي دارد. از آن بزن بهادرها هستند. مادرشان کيسه حمام مي بافد و سفيداب درست مي کند. بد کوفتي هستند. به درد شما نمي خورند.
پرسيدم:
- گفتيد عمويشان آژان است؟
- آره ... پشه را روي هوا نعل مي کند. گوش همه را مي برد. دوست و آشنا و همسايه سرش نمي شود ....
بهت زده مانده بودم. رحيم اين را ديگر از کجا پيدا کرده بود؟ زن گفت:
- حالا بفرماييد يک ليوان شربت بخوريد. نمک ندارد.
- دست شما درد نکند. بايد بروم. راهم دور است.
- خانم جان، تو را به خدا اين حرف ها بين خودمان بماند ها! ... من محض رضاي خدا گفتم. حيف برادر شماست که توي آتش بيفتد. يک وقت به گوششان نرسانيدها! براي ما شر درست مي شود.
- اختيار داريد خانم، مگر من بچه هستم؟ هر چه گفتيد بين خودمان مي ماند.
آرام آرام به خانه برمي گشتم. دلم مي خواست هرچه ممکن است ديرتر برسم. با کمال تعجب مي ديدم که چندان ناراحت نيستم. در حقيقت اصلا ناراحت نبودم. بي تفاوت بودم. انگار از همه چيز دور بودم. اين مسائل به من مربوط نمي شد. غمي نداشتم. دلم يک تکه سنگ بود. غم و شادي به آدم هايي مربوط مي شد که روح داشتند. که زنده بودند و در اين زندگي اميد و هدفي داشتند. من آن قدر سختي کشيده بودم. آن قدر زهر حقارت را چشيده بودم و آن قدر روحم در فشار بود که کرخ شده بودم. حساسيت خود را از دست داده بودم. قوه ادراک و احساس نداشتم. بي خيال شده بودم. ديگر چه ضربه اي شديدتر از مرگ پسرم بود که بتواند رنج و درد را دوباره در وجود من برانگيزد؟ در حقيقت غم و اندوه چنان در دلم انباشته شده بود که ديگر با هيچ ضربه اي کم و زياد نمي شد. ديگر از ياد برده بودم که زندگي بدون درد و اندوه چه گونه است و چه حالي دارد؟ آفتاب پاييزي بر برگ هاي چنار مي تابيد و بر زمين و در و ديوار سايه روشن مي افکند. جوي آب باريکي که از کنارش مي گذشتم غلغل کنان پا به پاي من مي دويد انگار پسر کوچکي پا به پاي مادرش. احساس مي کردم کسي سايه به سايه ام مي آيد و آهسته، به آهستگي يک آه، صدايم مي کند. الماس بود؟ در ميان آب؟ خيالاتي شده بودم. با چشم باز خواب مي ديدم. سلانه سلانه مي رفتم.
خيابان خلوت اندک اندک شلوغ مي شد. همه کس و همه چيز در آن بود. ولي الماس من نبود. نسيم خنک از البرز مي رسيد. و خبر مي داد که پاييز مي آيد. چه قدر دلم مي خواست در زير آفتاب پاييز، لب اين جوي، و زير اين درختان چنار بنشينم و به آسمان و درختان خيره شوم تا خستگي چشم هايم بيرون بيايد. تا خستگي پاهايم بر طرف شود. تا غم و اندوه رهايم کند. تا دنيا به پايان برسد. در حقيقت در اين خيابان خلوت، در جريان آب اين جوي، در سايه روشن برگ هاي چنار که زير آفتاب پاييزي مي درخشيدند، آرامشي بود که مرا تسکين مي داد و به ياد يک زندگي بي دغدغه و سرشار از بي خيالي مي افکند. به ياد نشستن و تکيه دادن به يک پشتي در کنار پنجره اي که ارسي آن را بالا کشيده باشند. به ياد چرت زدن زير آفتابي که در درون اتاق ولو مي شد و بر پشت انسان مي تابيد. چون نمي خواستم اين احساس از بين برود، قدم ها را آهسته مي کردم تا ديرتر به خانه برسم.
وارد خانه شدم. پاي از دالان به حياط نهادم. مثل هميشه کوشيدم تا چشمم به قسمت چپ حياط نيفتد. به آن جا که چند ماه پيش پسرم به موازات پشته کوتاه برف پارو شده، ملافه اي سفيد دراز کشيده بود. لازم نبود زحمت بکشم، هيکل نفرت انگيز مادرشوهرم در برابر دالان نگاهم را به خود کشيد. دست به کمر ايستاده بود.
- کجا بودي؟
- بيرون.
سر را بالا گرفتم و سعي کردم از کنارش رد شوم. پرسيد:
- گفتم کجا بودي؟
- به شما چه مربوط است خانم. مگر من زنداني هستم؟
- شوهرت سپرده که هر کس توي اين خانه مي آيد يا از آن بيرون مي رود بايد با اجازه من باشد. من نبايد بدانم اين جا چه خبر است؟ پسر بيچاره من نبايد از خانه خودش خبر داشته باشد؟
به طعنه گفتم:
- خانه خودش؟ از کي تا به حال ايشان صاحب خانه شده اند؟ اشتباه به عرضتان رسانده. اين جا خانه بنده است خانم. خيلي زود يادتان رفته.
يکه خورد. ولي ميدان را خالي نکرد:
- من اين حرف ها سرم نمي شود. بگو کجا بودي؟
با لحني گزنده گفتم:
- اگر نصف اين قدر که مراقب رفت و آمد من هستيد، مواظب نوه تان بوديد، الان زنده بود.
در حالي که صداي مرا تقليد مي کرد گفت:
- شما هم اگر به جاي آن که برويد. بچه تان را پايين بکشيد راست راستي به حمام رفته بوديد، الان اجاقتان کور نبود.
تير مستقيما به هدف خورد و از جاي آن غضب شعله کشيد و صدايم به فرياد بلند شد:
- نترسيد، عروس خانم جديدتان برايتان مي زايد.
و چون ديدم که با دهان باز مرا نگاه مي کند افزودم:
- مي خواهيد بدانيد کجا بودم؟ رفته بودم عروس بيني. رفته بودم خواستگاري. مبارک است. رفتم برايتان معصومه خانم را خواستگاري کنم. الحق پسرتان انتخاب خوبي کرده. اين دفعه در و تخته خوب به هم جور آمده اند. راست گفته اند که آب چاله را پيدا مي کند و کور کور را. عروس تازه خوب به شان و شئوناتتان مي خورد. عمويش آژان است. برادرهايش صابون پز، قداره کش و مادرش کيسه دوز حمام است؟ چه طور است؟ مي پسنديد؟ کند هم جنس با هم جنس پرواز ....
ابتدا نفهميد چه مي گويم. بر و بر مرا نگاه کرد و گفت:
- اين وصله ها به پسر من نمي چسبد. بيچاره صبح تا غروب دارد جان مي کند ....
حرفش را قطع کردم:
- خودم ديدم. با همين دو تا چشم هايم، دختره را کشيده بود توي دکان .....
مطمئن شد. انگار خوشحال هم شد. با خنده گفت:
- آهان! ... پس تو از اين ناراحت شده اي که يک نفر توي دکان رحيم با او بگو و بخند کرده؟ رحيم که دفعه اولش نيست که از اين کارها مي کند! خوب، دخترها توي خانه شان بتمرگند. بچه من چه کار کند؟ او چه گناهي دارد؟ جوان است. صد سال که از عمرش نرفته! دست از سرش برنمي دارند. از اعيان و اشراف گرفته تا به قول تو برادرزاده آژان ... حالا کم که نمي آيد!
تمام سخنانش نيش و کنايه بود. گزنده تر از نيش افعي.
- نه، کم نمي آيد. اصلا برود عقدش کند. خلايق هر چه لايق. لياقت شما يا کوکب خيره سر بي حياست يا همين دختري که بلد نيست اسمش را بنويسد و پسر شما برايش شعر حافظ و سعدي را خطاطي مي کند. خيلي بد عادت شده. تقصير خودش نيست. اتفاقا از خدا مي خواهم اين دختر را بگيرد تا خودش و فک و فاميلش دماري از روزگارتان درآورند که قدر عافيت را بدانيد. پسر شما نمي فهمد که آدم نجيب پدر و مادر دار يعني چه! مدتي مفت خورده و ول گشته، بد عادت شده. لازم است يک نفر پيدا شود، پس گردنش بزند و خرجي بگيرد تا او آدم شود. تا سرش به سنگ بخورد. من ديگر خسته شده ام. هر چه گفتيد، هر کار کرديد، کوتاه آمدم. سوارم شديد. امر بهتان مشتبه شد. راست مي گفت دايه جانم که نجابت زياد کثافت است.
- دايه جانتان غلط کردند. پسرم چه گناهي دارد؟ لابد دختره افتاده دنبالش. مگر تو همين کار را نکردي؟ عجب گرفتاري شده ايم ها! مگر پسرم چه کارت کرده؟ من چه هيزم تري به تو فروخته ام؟ سيخ داغت کرده؟ مي خواستي زنش نشوي. حالا هم کاري نکرده. لابد مي خواهد زن بگيرد. بچه ام مي خواهد پشت داشته باشد. تو که اجاقت کور است. بر فرض هم زن بگيرد، به تو کاري ندارد! تو هم نشسته اي يک لقمه نان مي خوري، يک شوهر هم بالاي سرت هست. مردم دو تا و سه تا زن مي گيرند صدا از خانه شان بلند نمي شود. اين اداها از تو درآمده که صداي يک زن را از هفت محله آن طرف تر مي شنوي قشقرق به پا مي کني. اگر فاميل من بيايند اين جا مي گويي رفيق رحيم است. توي کوچه يک زن مي بيني، مي گويي رحيم مي خواهد او را بگيرد. همه بايد آهسته بروند آهسته بيايند که مبادا به گوشه قباي خانم بربخورد. اصلا مي داني چيست؟ اگر رحيم هم نخواهد زن بگيرد، خودم دست و آستين بالا مي زنم و هر طور شده زنش مي دهم.

ادامه دارد...


ویدیو مرتبط :
راز بزرگ(قسمت چهل و هشتم)