علمی


2 دقیقه پیش

رزرو بلیط هواپیما مشهد

سفر به مشهد از آن دست سفرهایی‌ست که قرن‌ها از عمر محبوبیت‌اش می‌گذرد و زائران امام هشتم شیعیان، خود را به وسیله‌های مختلف به این شهر می‌رساندند. خوشبختانه ...
2 دقیقه پیش

دوره مدیریت پروژه و کنترل پروژه با MSP

پروژه چیست؟ پروژه به مجموعه ای از فعالیتها اطلاق می شود که برای رسیدن به هدف خاصی مانند ساختن یک برج، تاسیس یک بزرگراه، تولید یک نرم افزار و … انجام می شود. در همه پروژه ...



این دانش‌آموزان از تعطیلی بیزار هستند


مجله مهر- عطیه همتی: ساختمان ۸۰ ساله و کلنگی این مدرسه توان به دوش کشیدن خنده های از ته دلشان را ندارد و جیغ هایشان شاید هر روز ترک تازه ای به دیوارهای کهنه مدرسه اضافه کند. بچه ها اشتیاقشان به مهمانان تازه وارد و دوربین چند پیکسلی‌ را در مدرسه فریاد می کشند و به جای تمام دردهایی که دارند و خوشی هایی که ندارند با دندان های یکی در میان افتاده شیری، در تمامی قاب ها از ته دل قهقه می زنند. هیجان این استقبال و خوشامد گویی شیرین همان ابتدا روحم را تازه می کند تا دیگر ترک های دیوار و سقف های کوتاه به چشمم نیاید. اینجا «خانه کودک مهر» یا مدرسه کودکان کار در محله دروازه غار تهران است. جایی که شاید دستان کارکرده کودکانش شبیه دستان بچه گانه هیچ کودکی نباشد و آنها خیلی زود حساب و کتاب و پول شمردن را برای کاسبی های خیابانی یاد گرفته باشند. حالا آمده ایم از آرزوها و مشکلاتشان بپرسیم و کمی هم‌صحبتشان باشیم تا شاید بتوانیم برای تحقق آرزوهایشان مسیری باز کنیم.

خانم ژیلا بشیری مدیر مدرسه «خانه کودک مهر»

مدرسه نباید به کار بچه ها لطمه بزند

«ژیلا بشیری» مدیر مدرسه خانه کودک مهر است. مدیری که وقتی نامش را برای ساکت کردن بچه ها می آوریم. می خندند و می گویند: «خانم بشیری که آدم را دعوا نمی کند.»

۱۶ سال قبل خانم بشیری و برادرش تصمیم می گیرند برای کودکان کار چاره ای بیندیشند و سراغ محله یافت آباد تهران می روند: « آن موقع ها انجمن و NGO وجود نداشت. از پارک های یافت آباد شروع کردیم. یعنی بچه هایی که در ساعت های مدرسه در خیابان بودند را صدا می زدیم و درس یاد می دادیم. یک روز به پنج نفر از بچه ها گفتم فردا فلان ساعت بیایند برای یادگیری درس که دیدم به جای ۵ نفر، ۱۰ نفر آمدند. از ۸ سال قبل هم در این ساختمان مشغول هستیم. اینجا محله ای است که متاسفانه هر نوع آسیب اجتماعی را که بخواهید در آن وجود دارد. متاسفانه بیشتر بچه ها نیز والدینشان معتادند و خودشان برای کمک به خرج خانواده و درآوردن خرج زندگی کار می کنند. الان ۱۰۰ دانش آموز داریم که در ۵ مقطع تحصیلی درس می خوانند. باید با آنها طوری تا کرد که ساعت مدرسه به کارشان لطمه نزند و خانواده با مدرسه رفتنشان مخالفتی نداشته باشد.»

این دختر ۲ سال است حرف نمی زند

خانم بشیری زنگ تفریح را می زند. بچه ها به حیاط می دوند و با دیدن دوربین ما کلی بالا و پایین می پرند. جیغ می کشند. ژست های بامزه می گیرند و عکس می اندازند. دست هایشان را دورگردن هم می اندازند. برای هم شاخ می گذارند. بازوهایشان را نشان می دهند و همه کار می کنند که در قاب دوربین ما جا شوند. وارد کلاس اول می شوم. با زور خانم معلم ساکتشان می کنیم. هرکدام هزار حرف نگفته دارند که می خواهند بزنند. جز یک نفرشان. زهرا حرف نمی زد. هیچ کس در کلاس صدایش را نشنیده است. صورتم را نزدیکش می برم. می گویم: «مطمئنی نمی خواهی با من حرف بزنی؟» که سرتکان می دهد و تایید می کند. زهرا دوسال است که حرف نمی زند. خانم بشیری می گوید که زهرا یکبار به مادرش گفته بوده یکی از دوستانش به او حرف بدی زده و فلان فحش را داده، مادرش هم برای تنبیه دست زهرا را داغ می کند و از آن روز زهرا به خاطر شوکی که به او وارد شده حرف نمی زند. درس ها را می فهمد. مشق هایش را می نویسد. ولی دوست ندارد صدایش را کسی بشنود.

یکی از دخترهای معصوم این عکس دوسال است که حرف نمی زند

قصه های عجیب و غریب این مدرسه کوچک ادامه دارد. بهناز دانش آموز دوم ابتدایی است. پدرش برای کار به افغانستان رفته و حالا او با برادر و نامادری اش زندگی می کند. بهناز هیچ وقت غذای مدرسه را لب نمی زد تا آن را به خانه ببرد و کنار برادرش غذا را بخورد. اما کادر مدرسه این موضوع را متوجه می شود و از خانواده می خواهد که بگذارند بهناز غذایش را در مدرسه بخورد.

تا ۹ شب در میرداماد فال می فروختم

معلم های این مدرسه همگی بدون هیچ دستمزدی صبح های اول وقت سرکلاس حاضر می شوند. خانم صفری معلم کلاس اول می گوید: « فرق این بچه ها با بچه های مدرسه های دیگر این است که انگیزه شان برای درس خواندن و مشق نوشتن خیلی بیشتر است و درسهایشان را بهتر می خوانند. لازم نیست به آنها تفهیم کنید که برای چه به مدرسه می آیند. این بچه ها عاشق مدرسه هستند.» بچه ها بیشترشان شاغل هستند و این از دست های کارکرده شان پیداست. مدرسه تنها پناهگاه آنهاست که می توانند بچگی کنند و بازی و تفریح کنند. بچه ها از روزهای تعطیل بیزارند و دوست دارند زود تمام شود تا به مدرسه بیایند. دلیل این ماجرا هم کتک خوردن آنها در خانه است. برای همین بارها توی گوش معلم هایشان خوانده اند که نشستن سرکلاس های ریاضی را به خانه نشستن و دنیای بیرون از مدرسه ترجیح می دهند.

«محمد» یکی از بچه های کلاس دوم است که درس خواندن را خیلی دوست دارد. کنارم می ایستد و از آرزوهایش می گوید. از اینکه دوست دارد روزی فوتبالیست بشود و در تیم پرسپولیس بازی کند و با خجالت معصومانه ای برایم تعریف می کند که قبل تر نمی توانست مشق بنویسد و خوب درس بخواند چون بعد از مدرسه باید سوار مترو می شده و به میرداماد می رفته و تا ساعت ۹ شب در خیابان فال می فروخته است. اما حالا خانم غفوری، معلم کلاس دوم با مادر محمد حرف زده است و محمد دیگر فال نمی فروشد، این شیرین ترین قصه دنیای محمد است که با خوشحالی برایم تعریف می کند.

خدا به روی معلمان اینجا می خندد

هر دانش آموز در این مدرسه قصه ای دارد و معلم ها هر روز صبح  شاهد این قصه های حقیقی و واقعی هستند که شاید در روحیه هایشان هم تاثیر گذاشته است اما حالا آنها به دیدن دانش آموزانشان احتیاج دارند. طوری که هر روز صبح برای آموزش رایگان به بچه های این مدرسه کوچک از مسیرهای دور می آیند. خانم غفوری معلم کلاس دوم، بازنشسته آموزش و پرورش است اما به شوق این بچه ها هر روز مسیر دوری را تا مدرسه می آید: «درس دادن در این مدرسه آنقدر برایم دلچسب است که گاهی هنگام تدریس فکر می کنم خدا دارد به من نگاه می کند و به رویم لبخند می زند. حس می کنم خدا از من راضی است و این موضوع را با تمام وجود حس می کنم. در مدارس دولتی بیشتر سروکار معلم ها با پدر و مادرهاست. اگر بد درس بدهند پدر و مادر به مدرسه می آیند. اما در این مدرسه خدا ناظر به کار ماست. آنقدر تحت تاثیر بچه های اینجا هستم که گاهی در مسیر مدرسه تا خانه گریه می کنم. شب ها با خودم حساب و کتاب می کنم که نکند با کسی بد برخورد کردم. نکند کوتاهی کنم. بچه های اینجا آنقدر خوبند که من به شما قول می دهم می شود آنها را به المپیاد فرستاد. این بچه ها استعداد دارند. اما هیچ زمینه ای ندارند که در آن شکوفا شوند.»

 خانم غفوری معلم کلاس دوم این مدرسه هر روز از شهریار مسیر طولانی را طی می کند تا به بچه ها درس بدهد

سقف کوتاه کلاسی که ایستادن را سخت می کند

ما قرار است به رئال مادرید برویم

در کلاس ها را یکی یکی می زنم و با بچه ها حرف می زنم و از آرزوهایشان می پرسم. اینکه می خواهند چه کاره شوند؟ چه چیزی داشته باشند و کجا بروند. بچه ها یکی یکی بلند می شوند و اسم شان را داد می زنند و شغل های دوست داشتنی شان را می گویند. یکی از بچه های کلاس اول که در تمام مدت روی نیمکت می ایستد و جیغ و داد می کند؛ داد می زند که می خواهد «طالب» شود. حرفش را متوجه نمی شوم « یعنی می خواهی چه کاره شوی؟» با دستانش تفنگ بزرگی درست می کند و سمتم می گیرد و به خیال خودش به من شلیک می کند: «طالب، طالبان. همان کسی که آدم می کشد.» نمی دانم این حرفها را از کجا یادگرفته اما خب دوست دارد اینکاره شود.

پسربچه ای که به دوربین می خندد دوست دارد  عضو «طالبان» شود!

اما «پلیس شدن» آرزوی بیشتر بچه های این مدرسه است. به قول خودشان دوست دارند به کشورشان خدمت کنند. آدم بدها و کسانی که بچه ها را اذیت می کنند را دستگیر کنند و بروند «داعش» را نابود کنند. اما «آرمین» کلاس سومی دوست دارد داعشی شود! او سرکلاس بچه ها را به بریدن سر تهدید می کند و در کلاس می دود. چندتایی که می خواهند پلیس شوند دورش را می گیرند و خطاب به من می گویند وقتی بزرگ شوند و پلیس شدند آرمین را دستگیر می کنند.

محسن و زکی دست در گردن هم می خواهند بروند و روزی جای کریس رونالدو رئال مادرید بازی کنند

«فوتبالیست شدن» شغل دیگری است که پسرها زیاد اسمش را می آورند. هرکدام هم سریع اسم تیم موردعلاقه شان را می آورند و می گویند قرار است در آن تیم بازی کنند و حسابی پولدار شوند. انگار پول و امنیت بیشتر از همه برای بچه های این مدرسه محبوب است. «محمد مهدی» دوست دارد در بارسلونا جای مسی بازی کند. اما «محسن» و «زکی» سریع دستشان را دور گردن هم می اندازند و می گویند یک روز باهم در بارسلونا بازی می کنند. آنقدر که زکی وقتی روی تخته آرزوی رئالی شدن را می نویسد؛ محسن ناراحت می شود از اینکه او اسمش را کنار آرزویش نیاورده است. مثلا قرار است دوتایی بروند. خیاط و آرایشگر و دکتر شدن هم بعد از پلیس شدن آرزوی بیشتر دخترهاست. یکی از بچه ها هم که بچه شوش است دوست دارد برود در صنف کریستال فروشی. وقتی دلیلش را می پرسم آرمین می گوید: « می دانی چقدر مایه دار می شود؟ روزی صدهزار در می آورد.»

چندتا از بچه های کلاس چهارم آرزوهایشان را نوشته اند

آرزو می کنم برادرم به آلمان برود

وارد هرکلاس که می شوم تخته را پاک می کنم. بچه ها می آیند پای تخته و آرزوهایشان را می نویسند. جمعیت کلاس چهارم کم است برای همین همه آرزوها روی تخته جا می شود. فرشته کلاس چهارمی آرزو دارد برادرش به آلمان برود. می پرسم «چرا برادرت به آلمان برود؟ یعنی خودت دوست نداری بروی؟» فرشته می گوید: « اول برادرم برود. بعد حالا خودمان می رویم.» می پرسم: «اصلا برای چی به آلمان برود؟» جواب می دهد: «برای اینکه درس بخواند و موفق شود. چون در مدرسه شان یکبار فوتبال بازی کرد. توپش به شیشه مدرسه خورد و شکست. برای همین اخراجش کردند و نمی تواند که درس بخواند. دوست دارم به آلمان برود که درس بخواند.»

اینجا تابلوی کائنات کلاس سومی هاست و مائده دومین آرزویش را پای تخته می نویسد.

جمعیت کلاس سومی ها بیشتر از بقیه کلاس هاست. بچه ها می روند آرزوهایشان را روی تخته بنویسند که گاهی دستشان می خورد و آرزوهای بقیه را پاک می کنند. آن وقت صاحب آرزوی پاک شده فکر می کند که دیگر آرزویش برآورده نمی شود و دعوایشان می شود. بیشتر بچه ها آرزویشان این است که ماشین و موتور داشته باشند. چندتایی شاسی بلند و چندتایی هم دوست دارند ۲۰۶ داشته باشند. یکی هم آن وسط آرزو دارد که برود داعش را از بین ببرد تا مردم را اذیت نکنند. به بچه ها می گویم ۲۰ سال دیگر می آیم باید آرزوهایشان را برآورده کرده باشند. باید به شغلهایشان رسیده باشند. یک نفر آن وسط داد می زند: « ۲ سال زیاد است خانم، ۱۰ سال دیگر بیایید.»

من دانش آموز کلاس سوم، گونی می دوزم

بچه ها با آدم جدید اصلا غریبی نمی کنند. دخترها التماس می کنند که کنارشان بنشینی و برای ارتباط گرفتن از لباس و کفش آدم تعریف می کنند. پسرها مارک تلفن همراهت را می پرسند. بچه های کلاس سوم هم برای اینکه تحویلمان بگیرند برایمان شعر می خوانند. اما یکی از دخترها که انگار از آمدن ما خیلی خوشحال نیست. کم محلی می کند و اصلا دلش نمی خواهد با من حرف بزند. دلیل جالبی هم دارد چون معتقد است خبرنگارها از حرفهایش سوء استفاده می کنند و هرچیزی دلشان بخواهد در روزنامه هایشان می نویسند. برای همین با ما قهر است و پشتش را به همه عکس ها می کند.

دختربچه داخل این عکس شغلمان را می پرسد و وقتی می فهمد خبرنگاریم رویش را برمی گرداند و قهر می کند؛ چون خبرنگارها را دوست ندارد

سقف کلاس های زیرزمین خیلی کوتاه است. آنقدر که باید برای ورود به کلاس دولا شوید. همین مشکل باعث شده معلم کلاس چهارم که قد بلندی دارد نتواند در کلاسش تدریس کند و شنبه ها مجبور به جابه جایی می شوند. بیشتر بچه های این مدرسه کار می کنند و خانم معلم می گوید بیشتر دستفروش هستند و فال می فروشند. اما یکی از پسرها با لبخند تلخی می گوید که گونی می دوزد. یکی از بچه ها هم باخجالت می گوید که در کارگاه خیاطی کار می کند. سرش را بالا می گیرم و می گویم: «خوش به حالت من اصلا خیاطی بلد نیستم. کاش به من یاد بدهی.» به رویم می خندد اما دیگر دلم نمی آید شغل کسی را بپرسم.

بچه ها نیازمند دستان یاری هستند

وقتی از خاطرات چندساله خانم بشیری می پرسم، لبخند می زند و می گوید: «بیشتر خاطراتم تلخ است. اما دانش آموزانی را اینجا داشتیم که حالا دانشجو شدند و برای خودشان کسی شده اند. دانش آموز آدامس فروشی که حالا درس می خواند و اگر خانه مهر نبود شاید تبدیل به یک بزهکار می شد.» چسبیده به ساختمان کوچک و کلنگی مدرسه ساختمان نوساز و چهارطبقه ای است که قرار است خانه جدید بچه ها باشد که خانم بشیری و برادرش بعد از دوندگی های بسیار توانسته اند آن را برای مدرسه بگیرند. به گفته خانم مدیر قرار است این ساختمان برای مادرهای دانش آموزان و جوانان این منطقه اشتغال زایی داشته باشد. اما این ساختمان کوچکترین امکاناتی ندارند و حالا بچه ها و کادر مدرسه چشم به راه خیرها و نیکوکارانی هستند که قلبشان برای این بچه ها و آینده شان نگران باشد. شاید این ساختمان جدید از زخم ها و مشکلات این محله قدری بکاهد. شاید بچه ها بتوانند بر این جبر جغرافیایی و مادی غلبه کنند.

این ساختمان نوساز قرار است روزی خانه جدید بچه ها شود. اما هیچ امکاناتی ندارد


ویدیو مرتبط :
برگزاری جشن انقلاب توسط دانش آموزان پایه چهارم دببرگزاری جشن انقلاب توسط دانش آموزان پایه پنجم دبستان پسرانه مفتاح دانش