سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت نهم


قصه شب/ دزیره- قسمت نهمآخرین خبر/ در این شب های نوروزی می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل


ژوزف زیر لب زمزمه کرد :
- ناپلئون با روبسپیر آشنا بود و بد بختی او از اینجا شروع شد که طرح جنون آمیزش را به وسیله ی روبسپیر به وزیر جنگ تسلیم نمود . دیوانگی کرد.
لب های ژوزف از خشم و غضب منقبض شد . مادام بوناپارت زیر لب گفت :
- این سیاست ، این سیاست بازی جهنمی و دختر خانم مطمئن باشید که سیاست باعث بدبختی من است . پدر بچه های من که خدا روحش را بیامرزد جان خود و موقعیت مشتریان خود را روی سیاست گذارد و چیزی جز قرض برای ما باقی نگذاشت . ناپلئون همیشه می گفت انسان باید با مقامات موثر آشنا باشد ، انسان باید روبسپیر را بشناسد خیلی خوب است که یارانش را بشناسیم این راه و رسم ترقی است . نتیجه تمام این شناسایی ها و تماس موثر چیست ؟
با خشم و غضب مشتش را روی میز کوبید و گفت :
- توقیف !
سر خود را خم کرده و با ملایمت گفتم :
- مادام ، ناپلئون پسر شما نابغه است .
درحالی که به شعله ی لرزان شمع خیره شده بود با بی میلی جواب داد :
- بله متاسفانه !
در جای خود نشسته و در حالی که به ژوزف نگاه می کردم گفتم :
- باید بفهمیم ناپلئون را کجا برده اند و سپس در کمک او بکوشیم .
مادام بوناپارت با ناله گفت :
- ولی ما فقیر هستیم و کسی را نمی شناسیم که به ما کمک نماید .
چشمم را از صورت ژوزف برنگرفتم ، برادران و خواهران لوسیین او را یک شاعر تازه کار می شناسند که با رویا و خواب های شیرین سر و کاردارد . معذالک او اولین پیشنهاد مفید را نموده و گفته :
- فرمانده ی نظامی مارسی می داند که ناپلئون را در کجا زندانی کرده اند .
سوال کردم :
- اسم فرمانده نظامی مارسی چیست ؟
ژوزف جواب داد :
- سرهنگ لافابر . ولی ناپلئون دوست ندارد و نمی تواند دیدار او را تحمل نماید . همین چند روز قبل ناپلئون هرچه از دهانش درآمد به او گفت زیرا استحکامات محلی مارسی وضعیت اسفباری دارد.
ناگهان صدای خود را شنیدم که بی اراده گفت :
- فردا به دیدن او خواهم رفت . مادام بوناپارت خواهشمندم یک بسته برای او تهیه کنید ، چند ملافه و لباس زیر برای من بفرستید . بسته را نزد این سرهنگ برده و درخواست خواهم کرد به ناپلئون برسانند و درخواست خواهم کرد که ...
- تشکر می کنم دختر خانم ، ممنونم .
مادام بوناپارت به زبان ایتالیایی تشکر می کرد در همین موقع صدای افتادن یک جسم سنگین در آب به گوش رسید و کارولین با شادمانی و مسرت گفت :
- ماما ، ژرم در طشت رختشویی افتاد .
در حالی که مادام بوناپارت بچه ی کوچکش را از چلیک آب بیرون می آورد و او را تنبیه می کرد از جای خود برخاستم ، ژوزف رفت تا کت خود را بپوشد و مرا به منزل برساند .
لوسیین گفت :
- مادموازل اوژنی ، شما بسیار مهربان هستید ما هرگز لطف و محبت ها و کاری را که برای ما انجام می دهید فراموش نخواهیم کرد .
آنگاه متوجه شدم که از ملاقات با سرهنگ لافابر چقدر هراسناکم . وقتی خداحافظی می کردم مادام بوناپارت گفت :
- فردا پولت Paulette را با بسته به نزد شما می فرستم .
سپس فکر او متوجه موضوع دیگری شده و پرسید :
- پولت کجاست ؟ پولت گفت که با الیزا برای دیدن رفیقش می رود و نیم ساعت بعد مراجعت می کند.
- باز هم این دو دختر تا این موقع هنوز مراجعت نکرده اند .
صورت بزک کرده و سرخاب مالیده الیزا در نظرم مجسم شد . فکر می کردم که او هم اکنون با آن رفیق جوانش در یکی از نوشابه فروشی ها خوش است ولی پولت ؟ پولت کاملا هم سن من است . من و ژوزف در سکوت سراسر شهر را طی کردیم شبی را که اولین مرتبه ژوزف مرا به خانه برده بود به خاطر آوردم را ستی چهار ماه پیش بود . آن وقت طفلی بودم ولی اکنون خود را دختر بزرگ و عاقلی می دانم امروز می فهمم که یک دختر بالغ نیست مگر وقتی که مردی را با تمام قلب و روح خود دوست داشته باشد . وقتی به ویلای منزلمان نزدیک می شدیم ، ژوزف که در تمام طول راه ساکت و متفکر بود گفت :
- به همین سادگی نمی توانند او را به زیر گیوتین بفرستند بدترین عملی که درباره او می توانند انجام دهند ..... مقررات است ..... بد ترین عمل آنها تیر باران کردن اوست .
- ژوزف !
صورت او در زیر نور ماه خسته و گرفته به نظر می رسید . ضربه ی شدیدی به روحم وارد گردید و متوجه شدم که ژوزف ، ناپلئون را دوست ندارد نه تنها او را دوست ندارد بلکه از او متنفر است . زیرا با وجودی که ناپلئون از او جوان تر است توانسته است برا ی او شغلی تهیه نماید ، زیرا ناپلئون او را مجبور کرد با ژولی ازدواج کند . ژوزف می گفت :
- ولی به یکدیگر تعلق داریم . ناپلئون و من ، برادران و خواهرانم به یکدیگر متعلقیم باید در ایام خوب و بد زندگی با یکدیگر بوده و متحد باشیم .
گفتم :
- شب بخیر ژورف .
- شب بخیر اوژنی .
بدون آنکه توجه کسی را جلب کرده باشم وارد خانه شدم . خواهرم که در تختخواب من بود سوال کرد :
- رفتی بوناپارت ها را ببینی این طور نیست ؟
با عجله جواب دادم :
- بله در زیرزمین وحشتناکی زندگی می کنند . مادام لتیزیا در اول شب لباس هایشان را می شوید و ژرم آن پسره ی خطرناک در طشت رخت شویی افتاد و گمان می کنم که آن دو دختر الیزا و پولت شب ها ی خود را در محل هایی با مردان به سر می برند . شب بخیر ژولی . راحت بخواب .
صبح در موقع صرف صبحانه اتیین گفت که ژولی باید عروسیش را به تاخیر بیاندازد زیرا نمی خواهد دامادی داشته باشد که برادرش به مناسبت افکار انقلابی زندانی است . این موضوع همان طوری که باعث سرشکستگی فامیل است باعث شکست اعتبار تجارتی او نیز هست . ژولی با گریه گفت :
- من با تاخیر ازدواجم مخالفم .
سپس به اتاقش رفته در را به روی همه بست هیچ کس در این خصوص به من صحبتی نکرد . جز ژولی هیچ کس تصور نمی کند که کارها و توقیف ناپلئون به من نیز مربوط است . ولی شاید ماری می داند ، معتقدم که ماری همه چیز را می داند . پس از صبحانه ماری به اتاق غذاخوری آمد و به من اشاره کرد . از اتاق خارج شده و به آشپزخانه رفتم در آنجا پولت را با بسته ای که برای ناپلئون آورده بود دیدم . فورا به او گفتم :
- بیا تا کسی متوجه ما نیست زود تر برویم .
می دانستم اگر اتیین متوجه شود که من با یک بسته زیرپوش و به خاطر ناپلئون که تحت تعقیب و بازداشت است به ملاقات یکی از مقامات رسمی دولتی می روم از خشم و غضب دیوانه خواهد شد . من تمام عمرم را در مارسی گذرانیده ام ولی پولت فقط یک سال قبل به اینجا آمده با این وجود این تمام نقاط شهر را بهتر از من می شناسد . دقیقا می داند که فرمانده نظامی شهر را در کجا می توان ملاقات کرد . در طول راه هرگز ساکت نشد و دائما صحبت می کرد . در ضمن راه رفتن دامن ژولیده ی آبی رنگش به جلو و عقب می رفت . پولت بدن خود را ، راست نگه می دارد و سینه اش را به جلو می دهد اگر چه من و او هم سن هستیم ، هرچند دقیقه یک بارنوک قرمز و مرطوب زبانش را به لب هایش می مالد تا قرمز و درخشان تر باشد . دماغ پولت مثل دماغ ناپلئون باریک و قلمی است موهای خرمایی تیره اش را که از هزاران حلقه تشکیل شده است با روبان آبی بسته است . زیر و روی ابرویش را آن قدر برداشته است که فقط خط نازکی باقی مانده و آن را هم با زغال سیاه کرده تصور می کنم پولت خیلی زیباست ولی مادرم شکل او را نپسندیده و میل ندارد من هم مثل او آرایش کنم . پولت دائما درباره ی مارکیز دو فونتانی سابق و مادام تالیین فعلی صحبت می کند .
-اهل پاریس دیوانه ی او هستند و او را خانم ترمیدور می نامند . روز نهم ماه ترمیدور با فتح و پیروزی از زندان رها شد و تالیین وکیل مجلس بلا فاصله با او ازدواج کرد راستی تصور می کنی ؟
پولت چشمان خود را با تعجب باز کرد و نفس عمیقی کشید و به سخن ادامه داد :
- راستی تصور کن او در زیر لباسش زیر پوش نمی پوشد با لباس و زیرپوش نازک از منزل خارج می شود انسان می تواند همه چیز و همه جای او را ببیند می فهمید ؟
- ازکجا شنیدی ؟
پولت به سوال من اهمیت نداد و گفت :
- موها و چشمانش مانند زغال سیاه است و در پاریس در منزلی به نام «لاشومیر»زندگی می کند . در و دیوار منزل او با پرده ها ی ابریشمی تزیین شده . هر روز بعد از ظهر سیاست مداران مشهور را به آنجا دعوت می کند و در آنجا ....بله....شنیده م اگر کسی کار مهمی در دستگاه دولتی داشته با شد و بخواهد با موفقیت انجام شود فقط کافی است به مادام تالیین مراجعه نماید . با آقایی که همین دیروز از پاریس آمده صحبت می کردم و این آقا ....
ناگهان ساکت شد . من سوال کردم :
- و این آقا چه ؟
- با این اقا آشنا شدم می دانی چطور با مردم باید آشنا شد . نمی دانی ؟ او در میدان شهرداری ایستاده بود و شهرداری را نگاه می کرد ، من در همین موقع از نزدیک او عبور می کردم ، بله ...بالاخره ناگهان باهم شروع به صحبت کردیم ولی تو باید دراین خصوص ساکت باشی قسم می خوری ؟
سرم را حرکت داده و گفتم :
- 


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت نهم