سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت بیست و چهارم و آخر
آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.
قسمت قبل
پل ویکری انبوهی از خرده سنگ های متلاشی شده بود . سیم حفاظ یک سمتش ناپدید شده بود و سطح چوبی کف آن تاب نیاورده بود انگار که مشت غول پیکری آن را در هم کوبیده بود . در پایین ، آب تیره توسط توده های آواری بزرگ ، تکان می خورد.
قسمتی از این آوار که به جز چراغ هایش به طور کامل زیر آب بود ، ماشین مت بود . مردیث نیز جیغ می کشید اما بر سر استیفن . " نه !! نمی تونی بری اون پایین ! "
استیفن هرگز به عقب حتی نگاه هم نکرد . از ساحل شیرجه زد و در آب ناپدید شد .
خوشبختانه خاطرات بانی از ساعت های بعدی مبهم بود . یادش می آمد که به انتظار استیفن ایستادند در حالیکه طوفان پایان ناپذیر می خروشید . یادش می آمد که تقریبا بی تفاوت بود زمانی که پیکری قوز کرده و شکست خورده از آب بیرون آمد .
یادش می آمد که هیچ احساس دلشکستگی نداشت زمانی که دید استیفن جسمی شل و بی جان را بر کف جاده خواباند . تنها حزن و غمی بی کران را حس کرد .
و چهره ی استیفن را به یاد می آورد .
به یاد می آورد که او چگونه به نظر می رسید وقتی آن ها سعی می کردند کاری برای الینا انجام دهند . با این تفاوت که او الینا نبود ، عروسکی مومی شکل با ویژگی های الینا بود . چیزی نبود که هیچ وقت زنده بوده باشد و مسلما اکنون نیز جان نداشت .
بانی با خود فکر می کرد که احمقانه بود که اینگونه بر آن فشار می آوردند و وادارش می کردند تا آب را از شش هایش خارج کنند یا کارهایی مشابه این . عروسک های مومی که نفس نمی کشیدند .
صورت استیفن را زمانی که بالاخره تسلیم شد به یاد می آورد . زمانی که مردیث با او کشتی می گرفت و بر سرش فریاد می زد و چیز هایی راجع به بیشتر از یک ساعت بدون هوا بودن و آسیب مغزی ، می گفت .
کلمات درون بانی نفوذ می کردند امامفهومشان نه . او فقط به این فکر می کرد که خیلی عجیب بود که در حالیکه مردیث و استیفن بر سر هم فریاد می زدند ، هر دو گریه می کردند . پس از آن استیفن از گریه کردن دست کشید.
او فقط نشست و عروسک الینا شکل را در آغوش گرفت . مردیث کمی بیشتر فریاد زد اما استیفن به او گوش نداد . همان طور نشست . و بانی هیچ وقت حالت او را فراموش نمی کرد .
و آن گاه چیزی درون بانی را سوزاند و به زندگی برش گرداند و وحشت را در او بیدار کرد . بر مردیث چنگ انداخت و به اطراف خیره شد . به دنبال منبع آن . چیزی بد ... چیزی وحشتناک می آمد . تقریبا به آن جا رسیده بود .
به نظر می آمد که استیفن نیز آن را حس کرده بود . هوشیار و سیخ نشسته بود مثل گرگی که رایحه ای را دنبال می کند .
مردیث داد زد : " چیه ؟ چته ؟ "
استیفن که همچنان پیکر بی جان را در آغوش داشت ، بلند شد : " باید برین ! از اینجا دور شین ! "
- " منظورت چیه ؟ ما که نمی تونیم ولت کنیم ... "
- " چرا ! می تونین . از اینجا برین ! بانی ، ببرش ! "
پیش از این هیچ کس به بانی نگفته بود که حواسش به کسی باشد . مردم همیشه حواسشون به او می بود . اما حالا او بازوی مردیث را گرفته و شروع به کشیدن کرد . استیفن درست می گفت . هیچ کاری نبود که بتوانند برای الینا انجام دهند و اگر می ماندند ، هر آنچه او را گرفته بود ، آن ها را نیز می گرفت .
مردیث در حالیکه بی اراده به سمت دیگر کشیده می شد ، فریاد زد : " استیفن ! "
استیفن پشت سرشان بانگ بر آورد : " می ذارمش زیر درخت ها . درختان بید نه بلوط . "
بانی در قسمتی از اعماق ذهنش که درگیر وحشت و طوفان نبود ، تعجب کرد. چرا حالا اینو بهمون میگه ؟
پاسخ ساده بود و ذهنش بدون معطلی آن را تحویلش داد . زیرا بعد از این استیفن ، در آن حوالی نبود که بهشان بگوید .
مدت زیادی پیش از این ، در گوشه های تاریک فلورانس ، گرسنه ، وحشت زده و خسته ، استیفن با خود پیمانی بسته بود .
در واقع قول های متعددی درباره ی قدرت هایی که درون خود حس می کرد و درباره ی اینکه چگونه با مخلوقات ضعیف ، دستپاچه اما هنوز انسان اطرافش رفتار کند .
اکنون می خواست همه ی آن ها را بشکند .
او پیشانی سرد الینا را بوسید و او را زیر درخت بید خواباند . بعدا اگر می توانست پیش او بر می گشت . تا بهش ملحق شود .
همان طور که فکر می کرد ، موج قدرت از بانی و مردیث چشم پوشی کرده و او را دنبال کرد اما دوباره عقب کشیده و الان در انتظار بود .
استیفن خیلی آن را در انتظار نمی گذاشت.
در جاده ی سوت و کور ، خرامان همچون شکارگری به راه افتاد . برف و بوران و باد بسیار سرد ، خیلی آزارش نمی داد . حواس شکارچی گونه اش در میان همه ی آن ها رخنه می کرد .
همه ی آن ها را به پیدا کردن مکان شکاری که می خواست ، گماشت . اکنون وقت فکر کردن به الینا نبود . بعدا ، وقتی این ماجرا تمام می شد ...
تایلر و دوستانش هنوز در آلونک کوانست بودند . خوبه . آن ها هیچ وقت نفهمیدند که چه باعث از هم پاشیدن پنجره ، اهتزاز خرده های ریز شیشه و وزش طوفان به داخل ، شد .
زمانی که استیفن تایلر را قاپید و دندان های نیشش را در گردنش فرو برد ، قصد کشتن داشت . این یکی از قوانینش بود . نکشتن .
و حالا می خواست آن را زیر پا بگذارد . اما پیش از اینکه کاملا خون تایلر را خارج کند ، یکی دیگر از قلدر ها به سمتش آمد . پسرک نمی خواست سرپرست شکست خورده اش را حمایت کند بلکه فقط می خواست فرار کند .
این از شانس بدش بود که مسیرش با استیفن یکی شده بود . استیفن او را بر زمین انداخت و مشتاقانه ضربه های آهسته ای بر رگ جدید زد .
مزه ی آهن گرم جان دوباره به او بخشید . گرمش کرد . همچون آتش درونش به جریان در آمد . باعث شد بیشتر بخواهد .
قدرت . زندگی . چیزی بود که آن ها داشتند و استیفن به آن نیاز داشت . با یورش با شکوه قدرت که با آن چه تا کنون نوشیده بود در وجودش ایجاد شده بود ، به راحتی آن ها را سراسیمه کرد .
آن گاه از یکی به سراغ دیگری رفت . عمیقا می نوشید و آن ها را دور می انداخت . مانند این بود که شش شیشه ی مشروب را سر کشیده باشد .
مشغول آخرین بود که متوجه شد کرولاین در گوشه ای مخفی شده است . از دهانش قطرات خون می چکید زمانی که سرش را بالا آورد تا به او نگاه کند . آن چشمان سبز که معمولا تنگ شده بودند اکنون به تمامی سفید به نظر می آمدند مانند یک اسب وحشت زده . رنگ لبانش پریده بود در حالیکه بی صدا التماس می کرد .
استیفن با کشیدن کمربند سبزش او را به پا نشاند . کرولاین زاری می کرد و چشمانش در حدقه می چرخیدند . استیفن دستش را در موهای بور او گذاشت و سرش را چرخاند تا جایی از گردن او را که می خواست نمایان کند . سر خودش عقب رفت تا حمله کند ...
و کرولاین جیغ زد و بی حال شد .
استیفن او را به زمین انداخت . در هر صورت به اندازه ی کافی نوشیده بود .
هیچوقت به این اندازه احساس نیرومندی نکرده بود . این قدر سرشار از قدرت عناصر اولیه .
حالا دیگر نوبت دیمن بود . از همان راهی که وارد آلونک کوانست شده بود ، بیرون رفت . اما نه به شکل یک انسان . یک شاهین صیاد از پنجره اوج گرفت و به سمت آسمان به پرواز در آمد .
صورت جدیدش عالی بود . قوی و سنگدل ... و چشمانش تیز بین . با گذر از فراز درختان بلوط در جنگل ، او را به جایی که می خواست می برد . به دنبال مرتع به خصوصی می گشت .
پیدایش کرد . باد بر او تازیانه می زد اما به صورت مارپیچ و با فریادی شدید و مبارزه طلبانه ، به سمت پایین به حرکت در آمد .
دیمن که در آن پایین به فرم انسانی خود بود ، دستانش را بالا آورد تا از صورتش حفاظت کند زمانی که شاهین به سمتش شیرجه زد .
استیفن بازوان حریفش را درید و نوارهایی خون آلود ایجاد شد و فریاد های درد و خشم او را شنید .
من دیگه برادر کوچولو ی تو نیستم !
با انفجار قدرتی حیرت آور ، این افکار را به دیمن فرستاد . و این دفعه برای ریختن خونت اومدم !
نفرت دیمن را حس می کرد اما صدایی که در ذهنش شنیده می شد ، تمسخر آمیز بود . پس این تشکری هست که به خاطر نجات تو و نامزدت نصیبم میشه ؟
بال های استیفن جمع شد و دوباره شیرجه رفت . تمام دنیایش محدود به یک هدف شده بود . کشتن . سراغ چشمان دیمن رفت و چوبی که دیمن برداشته بود ، سوت زنان از کنار بدن جدیدش گذشت . چنگال هایش گونه ی دیمن را درید و خون دیمن جاری شد . خوبه !
به دیمن گفت : نباید منو زنده می گذاشتی . باید هردومون رو به یکباره می کشتی .
خوشحال میشم اشتباهمو جبران کنم ! دیمن پیش از این آماده نبود اما اکنون استیفن می توانست حس کند که او قدرت را بدرون می کشید و خود را مجهز می کرد . آماده ایستاده بود . اما اول میشه بهم بگی که این دفعه دیگه کیو کشتم ؟
ذهن شاهین نمی توانست با شورش احساساتی که این پرسش متلک آمیز فراخواند ، مقابله کند . با فریادهایی خاموش ، دوباره بر دیمن سرازیر شد اما این دفعه چوب سنگین به هدف برخورد . آسیب دیده ، با یک بال آویزان ، شاهین پشت سر دیمن افتاد .
استیفن به یکباره به فرم خود در آمد در حالیکه به دشواری درد بازوی شکسته اش را حس می کرد . پیش از آنکه دیمن بتواند &l
ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت آخر از فصل چهارم خاطرات خون آشام