سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خانه مرگ-قسمت چهاردهم


داستان ترسناک/ خانه مرگ-قسمت چهاردهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها

لینک قسمت قبل

فصل یازدهم
قسمت دوم...

من و جاش به جای جواب آن سوال، با هم پرسیدیم: (( پتی اینجاست؟))
_ تا حالا دنبال پتی می گشتیم!
_ اینجاست؟
مادر گیج شد و پرسید: (( پتی؟! من خیال می کردم پیش شماست.))
قلبم از جا کنده شد. جاش خودش را انداخت زمین و از پشت، روی شن ها و برگ ها ولو شد.
پرسیدم: (( تو ندیدیش؟)) صدایم از شدت ناامیدی می ارزید: (( با ما بود، ولی فرار کرد.))
(( آخ، چه بد!)) مادر به جاش اشاره کرد که از زمین بلند شود و پرسید: (( گفتی فرار کرد؟ فکر می کردم بهش قلاده می بندید.))
جاش بی آنکه از جایش جم بخورد، با التماس گفت: (( باید کمکمون کنی پیداش کنیم. ماشین رو بیار. باید پیداش کنیم... و همین حالا!))
_ مطمئنم جای دوری نرفته. شما حتما دارید از گرسنگی ضعف می کنید. بیاین تو یک چیزی بخورید تا بعد...
جاش جیغ کشید: (( نه. همین الان))
(( چه خبره؟)) این صدای پدر بود. صورتش پر از لکه های ریز رنگ سفید بود. تو ایوان پهلوی مادر ایستاد و پرسید: (( جاش، این داد و فریادها برای چیه؟))
برایش توضیح دادیم چه اتفاقی افتاده و او گفت که خیلی کار دارد و نمی تواند با ماشین دنبال پتی بگردد. مادر گفت به شرطی که اول ناهارمان را بخوریم، خودش ما را با ماشین می برد. دو دستی جاش را از زمین بلند کردم و کشیدمش توی خانه.
دست و رویمان را شستیم و چندتا ساندویچ کره بادام زمینی بلعیدیم. مادر ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و شروع کردیم به چرخ زدن تو محله و گشتن دنبال سگ گم شده.
بدون نتیجه.
اثری از پتی نبود.
من و جاش غمگین و دلشکسته شده بودیم. پدر به پلیس محل تلفن کرد؛ ولی مدام ما را دلداری می داد که پتی حس جهت یابی اش خوب است و امکان دارد هر لحظه سر و کله اش پیدا بشود.
ولی ما حرفش را باور نمی کردیم.
کجا رفته بود؟
سر شام هیچ کداممان حرف نزدیم. آن شب طولانی ترین و وحشتناک ترین شب عمرم بود. جاش که هنوز بشقابش پر بود و لب به غذایش نزده بود، دوباره با بغض گفت: (( من خیلی خوب بسته بودمش.))
پدر گفت: (( سگ ها تو فرار کردن استادند. نگران نباش بر می گرده.))
مادر با اوقات تلخی گفت: (( واقعا که برای مهمونی رفتن شب مناسبیه))
پاک یادم رفته بود که پدر و مادر قرار است بروند بیرون. یکی از همسایه ها که خانه اش یک چهار راه با ما فاصله داشت، به یک قابلمه ***** دعوتشان کرده بود.
پدر آهی کشید و گفت : (( من هم اصلا حال و حوصله مهمونی رفتن ندارم. تمام روز نقاشی کردم و خیلی خسته ام. ولی چاره ای نیست، باید همسایه ها رو تحویل بگیریم. شما دوتا مطمئنید که مشکلی براتون پیش نمی آد؟))
همان طور که تو فکر پتی بودم، جواب دادم: (( آره.))
تمام مدت گوشم را تیز می کردم که صدای پارس کردن یا صدای کشیده شدن پنجه اش را به در خانه بشنوم.
اما نه. چند ساعت گذشت. وقت خواب شد ولی سر و کله پتی پیدا نشد.
من و جاش بی سرو صدا رفتیم طبقه بالا. خیلی خسته بودم، آن همه نگرانی و دویدن دنبال پتی داغانم کرده بود. اما می دانستم محال است خوابم ببرد.
تو راهرو، بیرون اتاقم، صدای پچ پچ و صدای پای آهسته ای را شنیدم. همان صداهای همیشگی اتاق من.
مدتی بود که دیگر نه از آن صداها تعجب می کردم، نه می ترسیدم.
وارد اتاق شدم و چراغ را روشن کردم. همان طور که انتظار داشتم، اتاق خالی بود. خبری از آن صداهای مرموز نبود. یک نگاه به پرده انداختم، صاف و بی حرکت سرجایش ایستاده بود.
آن وقت چشمم به لباس هایی افتاد که روی تختم پخش و پلا شده بود.
چندتا شلوار جین، چندتا تی شرت، چندتا گرمکن و تنها دامن مهمانی که داشتم.
به خودم گفتم، عجیبه. مادر آدم منظم و مرتبی است.

فصل یازدهم
قسمت سوم...
اگر این لباس ها رو شسته بود، حتما اونها رو تو کمد آویزون می کرد، یا تو کشو می گذاشت.
شروع کردم به جمع و جور کردن و آویزان کردن لباس ها.
پیش خودم حساب کردم که مادر خیلی کار دارد و نباید با این کارها مزاحمش شد. احتمالا اینها را شسته و روی تخت ریخته که خودم جمعشان کنم. یا اینکه لباس ها را اینجا گذاشته که بعدا برگردد و ترتیبشان را بدهد، ولی سرش به کارهای دیگر گرم شده.
نیم ساعت بعد، با چشم های باز روی تخت دراز کشیده بودم و به سایه های روی سقف نگاه می کردم.
مدتی بعد_ نمی دونم چه مدت، چون حساب وقت از دستم در رفته بود_ هنوز بیدار بودم و به پتی، به بچه هایی که باهاشون آشنا شده بودم و به محله جدید فکر می کردم که در اتاقم غژی کرد و باز شد.
صدای پا، صدای جیر جیر کفپوش.
تو تاریکی روی تخت نشستم و دیدم یک نفر وارد اتاق شد.
_ آماندا ... هیسسس ... منم.
ترسیده بودم، چند لحظه طول کشید تا آن نجوا را شناختم. (( جاش! چی شده؟ اینجا چه کار می کنی؟))
نور کور کننده ای وادارم کرد پلک هایم را به هم نزدیک کنم.نفسم از ترس حبس شد.
_ آخ، شرمنده! نور چراغ قوه ست. نمی خواستم...
مژه هایم را به هم زدم و گفتم: (( خیلی پر نوره.))
جاش نور چراغ قوه را به سقف انداخت و گفت: (( آره. چراغ قوه هالوژنه.))
با اوقات تلخی گفتم: (( خب، بگو چه کار داری؟)) هنوز هم چشم هایم درست نمی دید، مالیدن هم فایده نداشت.
جاش خیلی یواش گفت: (( من می دونم پتی کجاست و می خواهم برم دنبالش. با من می آی؟))
نگاهی به ساعت کوچک کنار تختم انداختم و گفتم: (( هان؟! جاش، از نصفه شب هم گذشته.))
_ خب که چی؟ زیاد طول نمی کشه.
حالا دیگر دید چشم هایم تقریبا سرجایش برگشته بود. تو روشنایی چراغ قوه، جاش را برانداز کردم و تازه متوجه شدم که شلوار جین و تی شرت آستین بلندی پوشیده و آماده است.
چرخی زدم و پاهایم را از تخت پایین گذاشتم. (( منظورت رو نمی فهمم، جاش! ما که همه جا رو گشتیم. فکر می کنی پتی کجا باشه؟))
(( تو گورستان.)) توی آن نور سفید، چشم هایش بزرگ و تیره و جدی به نظر می آمد.
_ هان؟
_ دفعه اول هم دوید رفت همون جا، یادته؟ همون اول که آمده بودیم دارک فالز؟ پتی فرار کرد و رفت تو گورستان پشت مدرسه.
_ خب، یک دقیقه صبر کن...
_ امروز عصر از جلوش رد شدیم، ولی توش رو نگشتیم. پتی اونجاست، آماندا! من مطمئنم. تو هم چه بیای، چه نیای، خیال دارم برم سراغش.
دستم را روی شانه لاغرش گذاشتم؛ برایم عجیب بود، شانه اش می لرزید. (( جاش، یک کم وا بده. چرا فکر می کنی پتی رفته گورستان؟))
جاش روی حرفش ایستاد: (( برای اینکه دفعه اول هم رفت اونجا. اون روز قشنگ معلوم بود که داشت تو گورستان دنبال یک چیزی می گشت. آماندا، مطمئنم که دوباره رفته اونجا))
و بعد، از من فاصله گرفت و پرسید: (( بالاخره می آی، یا نه؟))
این برادر من همیشه باید کاری کند که کله شق ترین و لجبازترین آدم دنیا باشد.
_ جاش، یعنی تو راستی راستی خیال داری این وقت شب بری به یک گورستان غریبه؟
نور چراغ قوه را دور اتاق گرداند و گفت: (( من نمی ترسم.))
یک لحظه فکر کردم نور چراغ افتاد روی یک نفر که پشت پرده خف کرده بود. دهنم را باز کردم که جیغ بکشم. کسی آنجا نبود.
جاش با بی حوصلگی دوباره پرسید: (( می آی؟ یا نه؟))
می خواستم بگویم نه. ولی یک نگاهی به پرده انداختم و پیش خودم فکر کردم احتمالا گورستان ترس آور تر از اتاق خودم نیست!
با اکراه گفتم: (( آره. حالا از اینجا برو بیرون که من لباسم رو بپوشم.))
جاش یواش گفت: (( خیلی خب.)) و چراغ قوه را خاموش کرد. (( من می رم بیرون، آخر راه ورودی منتظرتم))
_ جاش... فقط یک نگاه سریع به گورستان می اندازیم و جنگی بر می گردیم خونه. روشن شد؟
(( آره. قبوله. قبل از اینکه پدر و مادر از مهمونی برگردند، ما برگشتیم.)) جاش این را گفت و بی صدا از اتاق بیرون رفت.
پشت سرش، صدای پاهایش را که جنگی از پله ها پایین می رفت، شنیدم.
در حالی که تو تاریکی دنبال چیزی می گشتم که بپوشم، به خودم گفتم، این هم از اون دیوونگی هاست!
البته یک جورهایی هم هیجان انگیز بود.
جاش اشتباه می کرد. مثل روز روشن بود که محال است پتی الان مشغول ولگردی تو گورستان باشد. چه دلیلی برای این کار دارد؟
حالا خوب است که تا گورستان راهی نیست و هر چه باشد، یک جور ماجراجویی است؛ یک چیزی که بعدا بتوانم برای کتی تعریف کنم. اگر هم حرف جاش درست از آب در آمد و توانستیم پتی بیچاره گم شده را پیدا کنیم، که معرکه می شود.
چند دقیقه بعد، با شلوار جین و گرمکن، خودم را به جاش رساندم. هوا هنوز گرم بود ابرهای غلیظ مثل پتو جلوی ماه را گرفته بودند. تازه برای اولین بار متوجه شدم که خیابان ما چراغ ندارد.
جاش چراغ قوه اش را جلو پایمان گرفت و پرسید: (( حاضری؟))
چه سوال احمقانه ای! اگر حاضر نبودم، آنجا چه کار می کردم؟
خرچ و خرچ، روی برگ های خشک راه افتادیم و به طرف مدرسه رفتیم؛ فصله مدرسه تا گورستان، فقط دوتا چهار راه بود.
یواش گفتم: (( خیلی تاریکه.)) خانه ها سیاه و ساکت بودند. هوا هیچ تکانی نمی خورد. انگار فقط من و جاش تو تمام دنیا بودیم.
قدم هایم را تندتر کردم تا به پای جاش برسم و گفتم: (( خیلی ساکته. حتی صدای یک جیرجیرک هم نمی آد. تو مطمئنی که می خوای تا گورستان بری؟))
جاش که با چشم هایش دایره نور چراغ قوه را روی زمین دنبال می کرد، گفت: (( اهوم. من مطمئنم که پتی اونجاست))
برای اینکه راحت تر باشیم، توی خیابان، نزدیک جدول راه می رفتیم. تقریبا دو چهار راه را گذرانده بودیم. تازه داشت سر و کله مدرسه سر خیابان بعدی پیدا می شد که صدای کشیده شدن پایی را روی آسفالت پشت سرمان شنیدیم.
هر دومان ایستادیم. جاش چراغ قوه را پایین آورد.
هر دومان آن صدا را شنیده بودیم. من خیالاتی نشده بودم.
یک نفر تعقیبمان می کرد.
ادامه دارد...

نویسنده: آر.ال.استاین




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
تیزره فیلم ترسناک اکشن خانه مرگ