سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت نهم


قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت نهم آخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید. 
لینک قسمت قبل

دار و دستهء لانگبورن آخرین کسانی بودند که خداحافظی کردند . به خاطرترفندهای خانم بنت، مجبور شدند ربع ساعت بعد ازرفتن بقیه صبر کنند تاکالسکه بیاید، و در همین مدت متوجه شدند که چه طور بعضی از اعضای آن خانواده از ته دل آرزو می کردند، سر به تن آنها نباشد. خانم هرست و خواهرش به ندرت دهان باز می کردند از خستگی می نالیدند و بی صبرانه منتظر بودندخانه خالی شود تا به حال خودشان بمانند.خانم بنت خیلی سعی می مرد باب گپ وصحبت را باز نگه دارد،اما آن ها تمام تلاش خانم بنت را پس می زدند،و بااین کار چنان سکون و سکوتی حاکم شد که فقط سخنرانیهای آقای کالینز اندکی آن را می شکست. آقای کالینز از آقای بینگلی و همشیره های او به خاطرپذیرایی شاهانه و مهمان نوازی و نزاکتی که در رفتار با مهمان ها داشتندتعریف وتشکر می کرد.دارسی اصلا حرف نمی زد.آقای بنت هم مثل او کاملا ساکت بود و از دیدن این صحنه تفریح می کرد. آقای بینگلی و جین کمی دورتر ازبقیه ایستاده بودند و با همدیگر حرف می زدند.الیزابت هم مانند خانم هرست یا دوشیزه بینگلی کاملا ساکت بود. حتی لیدیا آن قدر خسته بود که فقط گاهیمی گفت «خدایا، چه قدر خسته ام!» و بعد حسابی دهن دره می کرد.
بلاخره که بلند شدند تا بروند، خانم بنت نهایت ادب را به خرج داد و اظهار امیدواری کرد که کل خانواده را به زودی در لانگبورن زیارت کند، و بخصوص آقای بینگلی را مخاطب قرار داد و اطمینان داد که اگر دل شان خواست بدون تشریفات و دعوت رسمی بیایند و ناهار دوستانه ای با هم بخورند، باعث خوشحالی همه خواهد شد. بینگلی با کمال خوشوقتی تشکر کرد و قول داد که بعد از برگشتن از لندن در اولین فرصت خدمت خواهد رسید، چون درست روز بعد مجبور بود برای مدت کوتاهی به لندن برود.
خانم بنت خیلی راضی بود. وقتی از خانه خارج شد این فکر خوش در سرش بود که اگر تدارکات لازم برای توافق ها، کالسکه های جدید و لباس عروسی انجام شود، قاعدتا ظرف سه چهار ماه دخترش در ندرفبلد سر و سامان خواهد گرفت. با همین اطمینان، و با خوشحالی زیادی که البته زیادتر از خوشحالی اولش نبود، فکر کرد که یک دختر دیگرش هم زن آقای کالینز خواهد شد. الیزابت برای او از بقیه بچه ها عزیز تر نبود. البته آن مرد و آن وصلت از سر الیزابت هم زیاد بود، اما آقای بینگلی و ندرفیلد بالاتر از این حرفها بودند.
روز بعد نمایش جدید در لانگبورن به روی صحنه رفت و آقای کالینز رسما قصدخود را اعلام کرد. چون اجازه ی مرخصی اش شنبه ی بعد به پایان می رسید،تصمیم گرفت وقت تلف نکند. و چون هیچ نوع احساس خجالتی نداشت که حتی آن لحظه ناراحتش کند، با رفتاری کاملا بقاعده و با رعایت تمام ملاحظاتی که فکر میکرد ضروری است، دست به کار شد. کمی بعد از صبحانه، وقتی خانم بنت والیزابت و یکی از دخترهای کوچک تر را با هم دید، با این الفاظ مادرخانواده را مورد خطاب قرار داد:
- خانم، ممکن است به سبب عنایتی که به دختر زیبایتان، الیزابت، دارید،امیدوار باشم و تقاضا کنم به من افتخار بدهید همین امروز جلسه ای خصوصی باایشان داشته باشم؟
قبل از اینکه الیزابت جز تعجب کردن فرصت کار دیگری پیدا کند، خانم بنت خیلی سریع جواب داد:
- اوه! آقای عزیز!... بله... مسلما... مطمئنم لیزی خیلی خوشحال خواهدشد... مطمئنم اعتراضی نخواهد داشت.... بیا، کیتی، بالای پله ها با تو کاردارم.
بعد کار خود را جمع کرد و خواست با عجله برود، که الیزابت صدا زد:
- مامان،نروید...خواهش می کنم نروید...آقای کالینز باید عذر مرا بپذیرند...ایشان حرفی که کسی نباید بشنود با من ندارند.من خودم می روم.
- نه،نه،بیخود،لیزی...من می خواهم تو همان جایی که هستی بمانی...
و بعد که دید الیزابت با قیافه ی ناراحت و دستپاچه واقعا می خواهد فرار کند اضافه کرد:لیزی من اصرار دارم که تو بنشینی و به حرف های آقای کالینز گوش کنی.
الیزابت نمی توانست با این دستور مخالفت کند...بعد از لحظه ای فکر کردن عقلش رسید که بهتر است هرچه زودتر و بی سر و صداتر قضیه را فیصله بدهد.این بود که دوباره نشست و سعی کرد هرگونه سر ریز شدن احساسات خود را که از استیصال تا بیزاری در نوسان بود پنهان نگه دارد.خانم بنت و کیتی رفتند و به محض رفتن آن ها آقای کالینز شروع کرد به حرف زدن:
باور کنید،دوشیزه الیزابت عزیز، که حجب و حیایتان نه تنها به ضررتان نیست بلکه مکمل سایر کمالات شماست.اگر این عدم اشتیاق جزئی در شما نبود از نظر من اینقدر دوست داشتنی نمی بودید.اجازه می خواهم به شما اطمینان بدهم که از مادر محترمتان برای این مکالمه اجازه گرفته ام.لابد مقصود مرا از این مکالمه درک می کنید، اما نزاکت فطریتان شاید شما را به کتمان مسئله وا دارد.توجه و التفات من طوری بوده که نمی شود آن را اشتباه گرفت.من تقربا از همان موقع که به اینجا آمدم شما را همدم زندگی آینده ام تشخیص دادم.اما قبل از اینکه در این مسئله دست خوش احساسات بشوم شاید بهتر باشد دلایل خود را برای ازدواج کردن بیان کنم...و همین طور دلایلم برای آمدن به هرتفردشر به قصد انتخاب همسر، چون واقعا از ابتدا چنین قصدی داشتم.
الیزابت از تصور اینکه آقای کالینز با آن ظاهر جدی دست خوش احساسات بشود چیزی نمانده بود به خنده بیفتد.به خاطر همین نتوانست از مکث آقای کالینز استفاده کند و مانع ادامه ی حرف هایش بشود.آقای کالینز ادامه داد:
- دلایل ازدواج کردن من این هاست:اولا فکر می کنم هر آدم روحانی که زندگی راحتی دارد (مثل خود من) باید در ناحیه ی کشیشی خودش سر مشق زندگی خانوادگی و زناشویی باشد. ثانیا معتقدم که به خوشبختی من بسی افزوده خواهد شد.ثالثا...شاید زودتر باید می گفتم...این توصیه و نصیحت همان بانوی بزرگواری ست که من افتخار دارم ایشان را ولی نعمت خود بخوانم.ایشان در این قضیه دوبار التقات کردند و نظر خود را فرمودند (تازه بدون این که من بپرسم!) درست همان یکشنبه شبی که بعدش هانسفرد را ترک کردم...در فاصله ی بانک گذاشتن در بازی چهار نفره موقعی که خانم جنکینسن داشت زیرپایی دوشیزه دو بورگ را مرتب می کرد... بانویم فرمودند:آقای کالینز شما باید ازدواج کنید.یک روحانی مثل شما باید ازدواج کند...خوب انتخاب کنید، به خاطر من زنی انتحاب کنید که خانم باشد. و به خاطر خودتان زنی انتخاب کنید که فعال و به درد بخور باشد، خیلی در ناز و نعمت بزرگ نشده باشد بلکه بتواند با درآمد مختصر بسازد.این توصیه ی من است.هرچه زودتر چنین زنی را پیدا کنید، او را به هانسفرد بیاورید، آن وقت من ایشان را خواهم دید.درضمن، با اجازه ی شما،قوم و خویش عزیز، می خواهم بگویم که من به هیچ وجه التفات و محبت لیدی کاترین دو بورگ را کم چیزی نمی دانم که نصیبتان می شود.رفتار ایشان را فوق هر چیزی که من وصف کنم خوهید دید. به نظرم فراست و هوش شما برای ایشان قابل قبول خواهد بود، به خصوص اگر با سکوت و احترامی که از مقام و منزلت ایشان ناشی می شود توأم گردد. به این ترتیب برای ازدواج کردن دلایل فراوان دارم. می ماند این را بگویم که چرا به جای همان حوالی نظرم متوجه لامبورگن شد، زیرا با اطمینان به شما عرض می کنم که همان جاها هم زن جوان دوست داشتنی کم نبود. اما واقعیت این است که من قرار است بعد از مرگ پدر محترمتان این ملک را به ارث ببرم (ابته امیدوارم ایشان سال های سال زندگی کنند)، و به خاطر همین نتوانستم خود را راضی کنم که همسری از میان دختران ایشان اختیار نکنم، چون اگر روزی آن مصیبت گریبان ما را بگیرد ( که باز هم می گویم، خدا کند تا سال های سال گریبان ما را نگیرد) آن وقت این دخترها زیاد ضرر نخواهند کرد. قوم و خویش عزیز، این نیت من بوده و خیال بافی هم نمی کنم که این قضیه سبب می شود شما مرا غرق در الطاف خود خواهید کرد. خب، حالا کاری برایم نمانده جز این که با زبان خیلی گویا بابت احساسات پر شورم به شما اطمینان بدهم. در مورد جهیزیه هیچ نظری ندارم و از پدرتان این جور تقاضاها نخواهم کرد، چون خوب می دانم که نمی شود فراهمش کرد، و چهار درصد سود هزار پوند که فقط بعد از فوت مادرتان مال شما خواهد بود، تنها چیزی است که شما در آن ذی حق هستید، لذا، در این باب، من کاملا سکوت خواهم کرد. شما باید خیال تان راحت باشد که وقتی ازدواج کردیم هیچ حرف پول و نداری از زبانم نخواهید شنید.
حالا دیگر لازم بود که الیزابت حرف آقای کالینز را قطع کند.
گفت: خیلی تند می روید، آقا. فراموش نکنید که من هیچ جوابی به شما نداده ام. اجازه بدهید بدون اتلاف وقت به شما جواب بدهم. بابت تعارفات و تمجیدهایی که از من کرده اید، تشکر مرا بپذیرید. من از پیشنهادهای شما کاملا ممنونم و به خود می بالم، اما چاره ای ندارم جز رد کردن پیشنهاد شما.
آقای کالینز خیلی رسمی دستش را در هوا تاب داد و در جواب گفت: قرار نیست به من یاد بدهید که معمولا خانم های جوان وقتی خواستگاری مردها را در نهان می پذیرند باز هم دفعه ی اول رد می کنند. گاهی هم این رد کردن دو بار یا حتی سه بار تکرار می شود. به خاطر همین، از حرفی که زده اید به هیچ وجه ناامید نمی شوم، و امیدوارم که به همین زودی ها با شما به کلیسا بروم.
الیزابت گفت: آقا، قسم می خورم که امیدواری تان بعد از این حرف من هیچ توجیهی ندارد. مطمئن باشید که اگر آن نوع خانم ها هم وجود داشته باشند لااقل من جزو کسانی نیستم که سعادت خودم را به خطر بیندازم و خیال کنم دفعه ی دوم هم از من تقاضا می شود. من در این جواب رد دادن کاملا جدی ام... شما نمی توانید من را خوشبخت کنید، و معتقدم که هر زنی در دنیا ممکن است شما را خوشبخت کند جز من... نه، اگر دوست شما لیدی کاترین مرا بشناسند، قطعا از هر جهت مرا برای این وصلت نامناسب خواهند یافت.
آقای کالینز خیلی جدی گفت: به فرض که لیدی کاترین چنین نظری داشته باشند، باز من تصور نمی کنم ایشان به هیچ وجه شما را تأیید نکنند.مطمئن باشید دفعه ی بعد که به حضورشان شرفیاب شدم، از حجب و حیا، قناعت و سایر قابلیت های تحسین برانگیزتان به نحو اکمل تعریف خواهم کرد.
_ آقای کالینز، هر تعریف و تمجیدی که بکنید غیر ضروری است. باید اجازه بدهید من خودم نظر بدهم، و لطف کنید حرفی را که می زنم باور کنید. برای شما سعادت و ثروت بسیار آرزو می کنم، و با رد کردن خواستگاری تان با تمام قوا سعی خواهم کرد که جز این هم نصیب تان نشود. شما با این خواستگاری احساس بی شائبه تان را در قبال خانواده ی من اظهار کرده اید، و می توانید با خیال راحت، به موقعش صاحب ملک لانگبورن بشوید. پس، می توانید فرض کنید که این قضیه فیصله یافته است.
الیزابت همین موقع بلند شد تا از اتاق برود، اما آقای کالینز خطاب به او گفت:
_ دفعه ی دوم که افتخار پیدا کنم درباره ی این موضوع حرف بزنم، امیدوارم جوابی مساعدتر از حالا بشنوم. البته من شما را در حال حاضر به قساوت متهم نمی کنم، چون می دانم که رسم و عادت جنس لطیف است که خواستگاری را دفعه ی اول رد کند، و شاید هم بیش از آنچه از لطافت طبع زنانه انتظار می رود در این خواستگاری دلگرمم کرده باشید.
الیزابت با حرارت گفت: واقعا، آقای کالینز، شما بیش از حد مرا به تعجب می اندازید. اگر حرف هایی که زده ام به نظرتان تشویق آمیز می آید، من دیگر نمی دانم چه طور باید جواب منفی بدهم تا شما قبول کنید که منفی است.
_ اجازه بدهید، قوم و خویش عزیز، که دلم را خوش کنم به این که جواب منفی شما صرفا حرف است. دلایل من برای این فرض به اختصار این هاست:... به نظرم نمی رسد که شایستگی پذیرفته شدن را ندارم، یا شرایطی که می توانم پیشنهاد کنم زیاد نامطلوب است. موقعیتم در زندگی، ارتباطاتم با خوانواده ی دوبورگ، و قوم و خویشی ام با خانواده ی شما، همه و همه مرا کاملا محق می سازد. باید فکر کنید که به رغم جاذبه های گوناگون تان، به هیچ وجه معلوم نیست که پیشنهاد ازدواج دیگری به شما بشود. متأسفانه جهیزیه ی شما آن قدر کم است که همه ی مظاهر جذابیت و صلاحیت های مقبول شما را تا حدودی خنثی خواهد کرد. چون تصور نمی کنم که در جواب رد دادن به من خیلی جدی باشید، ترجیح می دهم فکر کنم که می خواهید طبق عادت مألوف خانم های دلربا با معلق نگه داشتن و بلاتکلیفی آتش عشق مرا تیزتر کنید.
_ آقا، مطمئن باشید که من به هیچ وجه طرفدار این نوع دلربایی ها نیستم که خلاصه می شود در آزار دادن یک مرد محترم. ترجیح می دهم مرا رک و صریح بدانید. دوباره و سه باره از این که افتخار دادید و خواستگاری کردید از شما تشکر می کنم، اما قبول کردنش کاملا غیر ممکن است. احساسات من از هر جهت نقطه ی مقابل این است. از این واضح تر می شود گفت؟ حالا مرا زن دلربایی تصور نکنید که قصد آزار و اذیت شما را دارد، بلکه مرا موجود عاقلی در نظر بگیرید که از ته دلش حقیقت را می گوید.
آقای کالینز با عاشق مآبی ناشیانه ای گفت: شما سراپا جذابید! و من فکر می کنم که وقتی از والدین عالی قدرتان مجوز لازم را بگیرم، به هیچ وجه پیشنهاد من نامقبول نخواهد بود.
الیزابت به این خودفریبی سماجت آمیز جوابی نمی توانست بدهد، و بلافاصله ساکت از آن جا رفت. تصمیم گرفت که اگر آقای کالینز باز هم امتناع های مکرر او را دلگرم کننده دانست، از پدرش کمک بگیرد تا شاید جواب منفی او طوری ادا شود که قانع کننده باشد و لااقل رفتارش را نشود با عشوه گری و دلبری زنانه اشتباه گرفت.
آقای کالینز زیاد به حال خود نماند تا در سکوت به موفقیت عشقی خود فکرکند. خانم بنت، که داشت توی راهرو این پا و آن پا می کرد تا مذاکرات طرفین به پایان برسد، به محض این که الیزابت در را باز کرد و با قدم های سریع ازکنارش گذشت و به طرف پله ها رفت، وارد اتاق صبحانه شد و با شوق و ذوق به خودش و آقای کالینز به خاطر وصلت فرخنده ای که در پیش بود تبریک گفت. آقای کالینز هم با مسرت و خوشحالی تبریکات را پذیرفت و متقابلا تبریک گفت و بعدجزئیات گفت و گو را نقل کرد و گفت که به دلایل محکمی از نتیجه ی گفت و گورضایت دارد، زیرا امتناع قوم و خویشش که خیلی هم سرسختانه بود طبعا از حجب و حیا و لطافت طبعش ناشی می شد.
اما خانم بنت با شنیدن این جزئیات جاخورد.... بدش نمی آمد که منظور دخترش از مخالفت با پیشنهاد آقای کالینز صرفا مشتاق تر کردن آقای کالینز باشد،که البته جای خوشوقتی داشت، اما خانم بنت باورش نمی شد و بی اختیار این رابه زبان آورد.
بعد اضافه کرد: اما آقای کالینز می توانید روی این مسئله حساب کنید که لیزی سر عقل خواهد آمد. من خودم با صراحت با او حرف خواهم زد. دختر کم عقل کله شقی است و مصلحت خودش را تشخیص نمی دهد. ولی من کاری می کنم که تشخیص بدهد.
آقای کالینز گفت: ببخشید که حرف تان را قطع می کنم، خانم، ولی اگر واقعاایشان کم عقل و کله شق باشند نمی دانم همسر مناسبی برای مردی در موقعیت من خواهند بود یا نه، چون من طبعا در ازدواج به دنبال سعادت هستم. لذا اگرواقعا در رد کردن خواستگاری اصرار دارند، شاید بهتر باشد ایشان را مجبورنکنیم، چون اگر این جور عیب و ایرادهای خلقی داشته باشند نمی توانند کمکی به خوشبختی من بکنند.
خانم بنت گوش به زنگ شد و گفت: آقا، شما منظور مرا بد فهمیده اید. لیزی فقط در این جور مسائل کله شق است. در مسائل دیگر خوش قلب ترین دختردنیاست. من یک راست پیش آقای بنت خواهم رفت و مطمئنا قضیه را با لیزی حل وفصل خواهیم کرد.
وقت نداد که آقای کالینز جواب بدهد، و فورا نزد شوهرش رفت و در همان حال که داشت وارد کتابخانه می شد با صدای بلند گفت:
_ اوه! آقای بنت، کار فوری داریم. وسط معرکه گیر افتاده ایم. باید بیایی ولیزی را به ازدواج با آقای کالینز مجبور کنیِ، چون لیزی می گوید ایشان رانمی خواهد، و اگر عجله نکنی آقای کالینز تغییر عقیده خواهد داد و لیزا رانخواهد خواست.
آقای بنت، با ورود خانم بنت، سرش را از روی کتاب بلند کرد و آرام و بی خیال به صورت خانم بنت خیره شد، طوری که انگار از حرف های او هیچ سر درنمی آورد.
وقتی سخنرانی خانم بنت تمام شد، آقای بنت گفت: متأسفانه منظورت را نمی فهمم. از چه چیزی حرف می زنی؟
_ از آقای کالینز و لیزی. لیزی می گوید آقای کالینز را نمی خواهد، و آقای کالینز هم دارد می گوید که شاید لیزی را نخواهد.
_ خب، من این وسط چه کار باید بکنم؟... به نظر می رسد اوضاع تعریفی ندارد.
_ خودت درباره ی مسئله با لیزی صحبت کن. بگو که اصرار داری با او ازدواج کند.
_ صدایش بزن بیاید پایین. باید نظر مرا بشنود.
خانم بنت زنگ را به صدا درآورد و دوشیزه الیزابت به کتابخانه احضار شد.
به محض آمدنش، پدرش گفت: بیا این جا، بچه جان. برای کار مهمی صدایت زده ام. از قرار معلوم، آقای کالینز به تو پیشنهاد ازدواج داده. درست است؟الیزابت تأیید کرد. بسیار خوب... و این پیشنهاد را تو رد کرده ای؟
_ بله، پدر.
_ بسیار خوب. حالا می رویم سر اصل موضوع. مادرت اصرار دارد که تو بپذیری. مگر نه، خانم بنت؟
_ بله، وگرنه دیگر حاضر نیستم چشمم به او بیفتد.
_ الیزابت یک دو راهی مقابل توست. از امروز باید با یکی از والدینت قهرکنی. ... اگر با آقای کالینز ازدواج نکنی، مادرت دیگر تو را نخواهد دید. اگر ازدواج بکنی، من دیگر تو را نخواهم دید.
الیزابت از این صغرا و کبرا بی اختیار خندید، اما خانم بنت که خیال می کرد شوهرش مسئله را مثل خود او می بیند، حسابی متعجب شد.
_ منظورت از این طرز حرف زدن چیست، آقای بنت؟ به من قول دادی که اصرار کنی ازدواج کند.
شوهرش جواب داد: عزیزم، من دو تا لطف کوچک از تو تقاضا می کنم. اول این که بگذاری آزادانه از فهم و شعورم در این قضیه استفاده بکنم، دوم این که ازاتاقم استفاده بکنم. دلم می خواهد هرچه زودتر توی کتابخانه تنها باشم.
اما خانم بنت با وجود مخالفت شوهرش دست بردار نبود. چند بار با الیزابت صحبت کرد، و گاهی وعده داد و گاهی وعید. بعد هم سعی کرد جین را با خودش هم عقیده کند، اما جین با نهایت ملایمت از دخالت در این مسئله طفره رفت... الیزابت گاهی جدی و گاهی شوخی به حمله های او جواب
می داد. درست است که رفتارش افت و خیز داشت، اما تصمیمش به قوت خود باقی بود.
آقای کالینز هم در خلوت داشت به آنچه گذشته بود فکر می کرد. آن قدر خودش را مهم و شایسته می دانست که نمی فهمید چرا این قوم و خویشش پیشنهاد او رارد کرده است. غرورش جریحه دار شده بود، اما هیچ ناراحتی دیگری نداشت. علاقه اش به الیزابت برای دیگران غیر قابل درک بود، و هیچ فکر نمی کرد که الیزابت سر سوزنی مستحق سرزنش های مادر باشد.
در گیر و دار این شلوغی ها، شارلوت لوکاس آمد تا آن روز را با خانواده یبنت سپری کند. توی راهرو به لیدیا برخورد. لیدیا به طرفش دوید و با صدای آهسته گفت: چه خوب شد که آمدی. این جا شیر تو شیر است!... فکر می کنیامروز صبح چه اتفاقی افتاد؟... آقای کالینز از لیزی خواستگاری کرده، امالیزی او را نمی خواهد.
هنوز شارلوت فرصت جواب دادن پیدا نکرده بود که کیتی هم آمد تا همین خبرهارا بدهد. تا وارد اتاق صبحانه شدند، خانم بنت که تک و تنها آن جا نشسته بود شروع کرد به تعریف کردن قضیه، طوری که از دوشیزه لوکاس انتظار همدلی داشت و می خواست که او از دوستش، لیزی، خواهش کند که به آمال و آرزوهای خانوادگی تن بدهد. بعد با لحن محزونی اضافه کرد:
_ خواهش می کنم، دوشیزه لوکاس عزیز و دلبندم. هیچ کس طرف من نیست. هیچ کس طرف مرا نمی گیرد. به من ظلم شده. هیچ کس فکر اعصاب ضعیف من نیست.
شارلوت نتوانست جوابی بدهد، چون همین موقع جین و الیزابت وارد شدند.
خانم بنت ادامه داد: آهان، خودش آمده. عین خیالش هم نیست. اصلا فکر مانیست. انگار ما اصلا آدم نیستیم. فقط امورات خودش پیش برود برایش کافی است... ولی ای خانم، دوشیزه لیزی، اگر خیال می کنی هر خواستگاری را بایداین طور رد کنی، بدان که اصلا هیچ وقت شوهر نمی کنی... آن وقت، موقعی که پدرت از دنیا رفت، چه طور من باید تر و خشکت کنم... من که نمی توانم نگهت دارم... خب، دارم به تو هشدار می دهم... از امروز دیگر کاری به کار توندارم... توی کتابخانه به تو گفتم، خودت هم می دانی. من دیگر هیچ وقت باتو حرفی نمی زنم. نه کاری دارم، نه حرف و صحبتی. حرف زدن با بچه های وظیفه نشناس چه لطفی برای من دارد... تازه فکر نکنید حرف زدن با بقیه هم چنگی به دلم می زند. کسانی که مثل من ناراحتی اعصاب دارند کلا میلی به حرف زدن ندارند. هیچ کس نمی فهمد چه عذابی می کشم!... ولی، خب، همیشه این طور است. آدم اگر شکوه و شکایت نکند بقیه هم دلشان نمی سوزد.
دخترهایش ساکت به این غلغل احساسات گوش دادند، می دانستند که هر گونه استدلال یا تلاش برای آرام کردنش فقط باعث تحریک بیشترش می شود. به خاطرهمین، خانم بنت یکریز حرف زد و حرف زد، بی آنکه هیچ کدام از دخترها حرفش را قطع کند، تا بالاخره آقای کالینز آمد، آن هم متین تر و سنگین تر ازهمیشه، و خانم بنت با دیدن آقای کالینز به دخترها گفت:
_ حالا، از شماها می خواهم، از همه شماها می خواهم که جلو زبان تان را بگیرید و بگذارید من و آقای کالینز کمی با هم صحبت کنیم.
الیزابت آرام از اتاق بیرون رفت، جین و کیتی هم پشت سرش رفتند، اما لیدیاماند تا همه ی حرف ها را بشنود. شارلوت، که اول با اظهار ادب و تعارفات آقای کالینز معطل شده بود و احوال پرسی های دقیق او را از احوالات خودش وخانواده اش شنیده بود، و بعد هم به هر حال کنجکاو شده بود، رضایت داد به این که به طرف پنجره برود و تظاهر کند به این که چیزی نمی شنود. خانم بنت با صدای غم انگیزی شروع کرد به گفتن چیزهایی که می خواست بگوید... اوه! آقای کالینز!...
آقای کالینز جواب داد: خانم عزیز، اجازه بدهید برای همیشه این مسئله را مسکوت بگذاریم.
بعد با لحنی که نارضایتی اش را نشان می داد بلافاصله دنباله ی حرفش راگرفت و گفت: به هیچ وجه از رفتار دخترتان ناراحت نیستم. وظیفه ی همه ی ماست که به چیزهای ناخواسته و حوادث زندگی تسلیم بشویم، بخصوص برای جوانی مثل من که سعادت داشته تا تند و سریع مدارج ترقی را طی کند. مطمئن باشیدمن تسلیم هستم. اگر قوم و خویش زیبایم به من افتخار نکاح داده بودند شایدتردیدهایی در مورد سعادت قطعی ام وجود می داشت. من خیلی اوقات شاهد بوده ام که تسلیم و رضا هرگز کامل نیست مگر آن که موهبت مضایقه شده رفته رفته مقداری از قدر و منزلش را در نظر ما از دست بدهد. خانم عزیز، امیدوارم حمل بر بی احترامی به خانواده ی محترم تان نکنید که من از اظهار ارادت به دخترتان انصراف می دهم بی آن که از خود شما و آقای بنت تقاضا کنم به نفع من پادرمیانی کنید. حال که به جای شما از زبان دخترتان جواب منفی شنیده ام، مبادا رفتارم را بی احترامی تلقی کنید. ولی، همه ی ما جایزالخطاهستیم. من در کل این قضیه حسن نیت داشته ام. هدفم اختیار کردن یک همدم مطلوب بوده است. ضمن تصدیق محاسن خانواده ی شما، اگر رفتار من به نحوی ازانحا قابل ملامت بوده همین جا استدعا می کنم مرا عفو بفرمایید.
بحث خواستگاری آقای کالینز دیگر تقریبا تمام شده بود. فقط مانده بود احساس ناخوشایندی که لزوما ای این قضیه توأم بود و همین طور غرغرهای گه گاهی که مادر به الیزابت می زد. و اما آقای خواستگار، احساساتش عمدتا نه باناراحتی و دلخوری، یا با اجتناب از رودررو شدن با الیزابت، بلکه با رفتارشق و رق و سکوت توأم با رنجش ابراز می شد. به ندرت با الیزابت حرف می زد،و آن توجه و عنایت سماجت آمیزی که به نظرش معقولانه بود در بقیه ی مدت روزمعطوف دوشیزه لوکاس شد که با ادب و نزاکت به حرف های آقای کالینز گوش می سپرد و باعث می شد بقیه و بخصوص دوستش عجالتا نفس راحت بکشند.
روز بعد هم بدخلقی یا بدمزاجی خانم بنت تخفیف پیدا نکرد. آقای کالینز نیزهمان حالت غرور و توأم با خشم را حفظ کرده بود. الیزابت امیدوار بود که ناراحتی آقای کالینز باعث بشود او زودتر برود، اما به نظر نمی رسید که برنامه های آقای کالینز تحت تأثیر این قضیه قرار گرفته باشد. قرار بود روزشنبه برود، اما شنبه که شد هنوز می خواست بماند.

ادامه دارد...

نویسنده: جین آستین


با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 1 پارت 6