سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



شاهنامه خوانی/ داستان سی و چهارم – پادشاهی دارا


شاهنامه خوانی/ داستان سی و چهارم – پادشاهی دارا آخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.

 قسمت قبل


پادشاهی دارا چهارده سال بود . پس‌ازاینکه سوگ داراب به پایان رسید ، دارا بر تخت نشست . او مردی جوان و تندخو بود . پس نامه‌هایی به هر سو فرستاد و از همه خواست تا مطیع او باشند ، از هند و چین گرفته تا روم همه مطیع او بودند و برایش باژ می‌فرستادند . پس از مدتی فیلفوس مرد و اسکندر بر تخت نشست . نامداری حکیم به نام ارسطالیس در نزد او بود که پندهای بسیاری به او می‌داد و ازجمله می‌گفت که همه از خاکیم و به خاک می‌رویم .اگر نیک باشی نام خوب از تو می‌ماند وگرنه جز بدی نخواهی جست و بسیاری پندهای دیگر. اسکندر پندها را به گوش جان می‌شنید و به‌فرمان او کار می‌کرد . روزی پیکی از ایران برای گرفتن باژ سالیانه آمد . اسکندر از آن باژ کهن ناراحت بود و گفت : به دارا بگو که مرغی که تخم طلا می‌کرد مرد و ما زری نداریم که بدهیم . سپس سپاه را مجهز کرد و به راه افتاد تا به مصر رسید . یک هفته با آن‌ها جنگید و آن‌ها را شکست داد و بسیاری از سواران به امان‌خواهی نزد او آمدند و سپس او ازآنجا به ایران رفت . وقتی دارا شنید که لشکر از روم می‌آید سپاهیانی از اصطخر جمع کرد و به‌سوی روم به راه افتاد . اسکندر خود را به‌صورت پیکی درآورد و با ده سوار به‌سوی دارا رفت و دارا نیز او را به حضور پذیرفت پس اسکندر ابتدا درود به دارا فرستاد و گفت : اسکندر می‌گوید که آرزوی جنگ با ایران را ندارد و فقط می‌خواهد ازاینجا بگذرد و جهان را ببیند اما اگر تو دریغ کنی ما باهم می‌جنگیم . وقتی دارا او را نگریست از شباهت او با خود تعجب کرد و به او گفت : نام و نژاد تو چیست ؟ من به گمانم تو اسکندر باشی . اما اسکندر گفت : من پیک او هستم و پیام او را به تو دادم . پس او را در جای رسولان نشاند و سفره گستردند و پس از مدتی او مست شد . شاه گفت : بپرسید چرا جام را نگه¬داشته¬ای ؟ ساقی از او پرسید و اسکندر جواب داد : جام به فرستاده می‌رسد . اگر آیین شما غیرازاین است جام را بگیرید . دارا خندید و جامی پر از گوهر به او داد . در همین زمان باژخواهان دارا که به روم رفته بودند ، اسکندر را دیدند و به شاه گفتند که او قیصر است . اسکندر فهمید که رازش برملا شد پس کمی که هوا تاریک شد به همراه سوارانش فرار کرد و وقتی افراد دارا به خوابگاهش رفتند ، او فرار کرده بود . وقتی اسکندر به سراپرده خود رسید شادبود و شمار لشکریان دشمن هم به دستش آمده بود و از پیروزی نیز مطمئن می‌نمود . وقتی خورشید سر زد دارا به‌سوی لشکریان روم رفت و اسکندر هم به حرکت درآمد و جنگ سختی درگرفت و یک هفته طول کشید روز هشتم دارا به‌سوی فرات عقب‌نشینی کرد و اسکندر هم پشت سرش تا لب رودبار آمد . بسیاری از ایرانیان کشته شدند . دارا دوباره از ایران و توران سپاه تهیه کرد و از آب گذشت و به جنگ اسکندر رفت و سه روز می‌جنگیدند و همه کشته‌ها افتاده بودند ولی باز اسکندر پیروز شد و دارا دوباره عقب‌گرد کرد و به جهرم رسید و ازآنجا به اصطخر رفت و به بزرگان گفت : امروز مردن بهتر از زنده ماندن در میان دشمنان شادکام است . حالا اسکندر تمام ایران را می‌گیرد و به زنان و کودکان رحم نمی‌کند . باید پشت‌به‌پشت هم دهیم و دست از جان بشوییم پس دوباره لشکری ساخت . اسکندر از عراق شروع به پیشروی نمود و دارا هم از اصطخر حرکت کرد و باز جنگ درگرفت و همه‌جا را خون فراگرفت و باز هم دارا شکست خورد و به‌سوی کرمان فرار کرد . اسکندر به اصطخر و فارس رسید و گفت : هرکس امان بخواهد او را می‌بخشم و به سپاهیان فرمان داد تا دست از خونریزی بکشند و دست تعدی به مال دیگران دراز نکنند .
دارا در کرمان همه بزرگان را جمع کرد و گفت : گویا قضای آسمانی چنین است که ایرانیان اسیر شوند .بزرگان گریان شدند و نالیدند که ما مجروحیم و فرزندانمان را از دست دادیم و زنان و بچه‌های ما اسیر شدند پس باید با او صلح کنیم . دارا پذیرفت و نامه‌ای برای اسکندر نوشت . از دارای دارا بن اردشیر به قیصر شیرگیر . ابتدا شکر خدا را به‌جا آورد و سپس تقاضای صلح کرد و گفت : گنجینه گشتاسپ و اسفندیار را به تو می‌دهم و همیشه یارت خواهم بود . بهتر است پوشیده رویان مرا محترم بداری که گذشت از بزرگان است . اسکندر بعد از خواندن نامه دارا گفت : من پوشیده رویان را به تو برمی‌گردانم و ایرانیان را آزار نمی‌دهم و پادشاهی ایران هم از آن توست بهتر است که بازگردی . وقتی دارا پیام اسکندر را شنید ، گفت : این از مرگ بدتر است که نزد رومی به خدمت بایستم. پس از مهتر هندوان برای گرفتن سپاه کمک خواست . وقتی قصد دارا به گوش اسکندر رسید دوباره باهم جنگیدند اما دارا از پس او برنیامد و بسیاری از لشکریان کشته شدند و دوباره دارا عقب نشست و به همراه سیصد سوار نامدار و دو وزیر به نام‌های ماهیار و جانوسیار فرار کرد .وزیران وقتی دیدند که دارا به چه ذلتی افتاده ، گفتند که بهتر است او را بکشیم تا اسکندر کشوری را به ما ببخشد پس جانوسیار دشنه‌ای بر سینه شهریار زد و سواران برگشتند . سپس وزیران به نزد اسکندر آمدند و گفتند : ما دارا را کشتیم . اسکندر پرسید : حالا کجاست ؟ پس او را نزد دارا بردند . اسکندر از اسب پیاده شد و سر دارا را به دست گرفت و خاک صورتش را سترد و گریان گفت : من برایت پزشک می‌آورم و معالجه‌ات می‌کنم و پادشاهی و تخت و تاج ایران را به تو می‌دهم و این جفاکاران را به دار می‌زنم . من از قدیمی‌ها شنیده‌ام که ما یک ریشه هستیم . دارا گفت : من دیگر مرگم فرارسیده است پس از زندگی من پند گیر و مراقب اعمالت باش . من روزی همه‌چیز داشتم و کسی برتر از من نبود اما حالا زبون و بدبخت و در دم مرگ هستم .
اسکندر مویه می‌کرد و دارا گفت : گریه نکن این سرنوشت من بود ولی تو اندرزهای مرا بشنو و از خدا بترس و پوشیده رویان مرا در امان نگهدار و با دخترم روشنک ازدواج کن. اسکندر نیز اطاعت کرد پس دارا جان داد و اسکندر جامه چاک می‌داد و ناله می‌کرد سپس دخمه‌ای برایش ساختند و تنش را شستند و با دیبای رومی پوشاندند و بر تخت زرین در دخمه نهادند سپس ماهیار و جانوسیار را به دار کشیدند . وقتی ایرانیان چنین دیدند به اسکندر خوش‌بین شدند .
اسکندر بر تخت نشست و نامه‌هایی به کشورهای مختلف نوشت و گفت که از مرگ دارا دلم خونین است هرکس به درگاه ما بیاید به او نیکی می‌کنیم . پس سکه به نام اسکندر بزنید و پیمان ما را نشکنید . مرزهای خود را بی دیده‌بان نگذارید . با بیداد مبارزه کنید و بازار را بدون پاسبان مگذارید . کسی که از فرمان ما دست بدارد کیفرش را می‌بیند . سپس شاه از کرمان به اصطخر آمد و تاج بر سر نهاد .


از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش چهارم